a شب‌های زمستان :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۶ مطلب با موضوع «شب‌های زمستان» ثبت شده است

بعضی روزها از خواب بلند میشی و می‌بینی بدون اینکه کار خاصی کرده باشی،امید تو دلت جوونه زده.به خودت میای و می‌بینی سیلی از افکار رنگی به ذهنت هجوم آوردن.می‌بینی پر از ایده‌های قشنگی تا این زندگی رو برای خودت قابل تحمل بکنی.می‌بینی زندگی اونقدر ها هم که تو فکر می‌کردی جدی نیست.آره رفیق تو یک روز از خواب بلند میشی و می‌بینی زندگی یک شوخیه که خدا با بنده‌هاش کرده. فقط باید مواظب باشی که این شوخی رو برای خودت خیلی جدیش نکنی و به راحتی از کنارش بگذری.یک روز از خواب بلند میشی و می‌بینی در حق خودت ظلم کردی.به خودت میای و می‌بینی چه روزهایی رو که از دست ندادی.می‌بینی چه‌قدر چشم‌هات رو روی زیبایی‌ها بسته بودی و «تاریکی»رو انتخاب کرده بودی.یک روز از خواب بلند می‌شی و می‌بینی کسی که انگار سال‌های سال با تو زندگی کرده اما تو اون رو نمی‌شناسیش،داره بهت میگه:«بلند شو و بساز.بلند شو و جهانی که دوست داری رو با دست‌های خودت بساز.من بهت کمک می‌کنم،من اینجام که به تو کمک کنم.»

رفیق اون صدا شاید همون راوی درونت باشه که از تمام احوال و افکار تو آگاهی داره و بعد از چندین سال زندگی با تو ازت می‌خواد به حرفاش گوش کنی و همراهیش کنی.من بهت می‌گم که لحظه‌ای درنگ نکن.بلند شو و همون لحظه مشغول به کاری شو که شب‌ها آرزو می‌کنی در اون زمینه به جایگاهی برسی.بلند شو حتی اگر مثل من خسته‌ای،حتی اگر ناامیدی،حتی اگر فکر می‌کنی صدات رو کسی نمی‌شنوه یا کسی چهرت رو نمی‌بینه.بلند شو و صدای راوی درونت رو بشنو.می‌دونی روزهای خیلی تلخی رو پشت سر می‌گذاریم.انگار دعای هیچ کس به آسمون نمی‌رسه،انگار تمام اتفاقات خوب طلسم شدن،انگار ما در تاریک‌ترین روزهای تاریخ به این دنیا اومدیم.انگار زندانی شدیم تو این قفس اما من می‌ترسم از روزی که متوجه شیم از دل همین تاریکی‌ها می‌تونستیم روزهای روشنی رو بسازیم و از خودمون دریغ کردیم.می‌ترسم از روزی که به خودمون بگیم کاش قدر همین روزهای تاریک رو می‌دونستیم و دلمون بخواد زمان برگرده تا بتونیم دوباره بسازیم.

می‌دونم سخته که ازت بخوام با پاهای ناتوانت بلند شی،اما شروع کن.از هرجا که هستی و ایستادی شروع کن.شاید اتفاقات خوب منتظر تلاش ما هستن،شاید به زودی سر و کلشون پیدا بشه.

پ.ن:خدایا ایمانم ضعیف شده،ازت کمی دل‌خورم و برای همین هم از دست خودم ناراحتم.خدایا کمی هم هوای ما و دعاهامون رو داشته باش.خدایا هوای دعاهای مادرامون رو داشته باش.خدایا معجزه کن.خدایا روی خوش بهمون نشون بده.

پ.ن:شاید این متن دور از من باشه.دلم می‌خواست غمگین بنویسم اما خودم رو  به سختی کنترل کردم.


سما نویس ۹۹-۱۱-۱۶ ۱۰ ۱۵ ۵۶۵

سما نویس ۹۹-۱۱-۱۶ ۱۰ ۱۵ ۵۶۵


از شنبه کلاس‌های دانشگاه دوباره شروع میشه.این ترم به مراتب از ترم قبل برام سخت‌تره.به خودم درگوشی گفتم:«نگران نباش.مثل همیشه برات کم نمی‌ذارم و تمام تلاشم رو می‌کنم تو فقط شجاع باش و از چیزی نترس.»به خودم گفتم مهم نیست در گذشته چه اتفاقی افتاده،مهم اینه که الان وقت،وقت جبران کردنه،وقت پرکردن شکاف‌هاییه که در گذشته‌ ایجاد شده.»

دیروز بعد از نزدیک به یکسال دوباره رفتم کلاس ویولن و نمی‌تونم بگم چه قدر خوشحالم.وقتی وارد آموزشگاه عزیزم شدم احساس کردم قلبم بعد از مدت‌ها از شوق خندید و ازم تشکر کرد.وقتی وارد کلاس شدم و با استادم صحبت کردم،وقتی براش ساز زدم و از من تعریف کرد و بهم گفت تو الان هم نوازنده‌ای،وقتی هم نوید این رو داد که در آیند یک نوازنده‌ی پرفکتی خواهم شد،خودم رو میون ابر‌ها دیدم،خودم رو در صبح روزی دیدم که از تمام رنج‌ها و سختی‌ها عبور کردم و خوشحالم و رها.امیدوارم بتونم با عشق و قدرت به تمارینم ادامه بدم و شاهد پیشرفت خودم باشم.ویولن در حال حاضر اولویت زندگیمه و من آماده نثارکردن جان برای اولویتم هستم:)

بعد از کلاس خودم رو به «پ»تنها و صمیمی‌ترین دوستم رسوندم.ما با هم خیلی وجه اشتراک داریم و همین باعث میشه خیلی همدیگه رو بفهمیم.باهاش کلی صحبت کردم و اتفاقات این چند وقت اخیر که خلاصه شدش رو قبلاً بهش گفته بودم، به طور کامل گفتم.بهش گفتم که خیلی اذیت شدم و فقط تو میتونی متوجه شی من از چه چیزی رنج می‌کشم چون هر دو مبتلا به «درد مشترک»هستیم.به هم قول دادیم تا دست به دست هم بدیم و به هم کمک کنیم تا حال‌مون بهتر بشه.به هم قول دادیم شخصیت واقعی حال حاضرمون رو بپذیریم و برای پیشرفت‌مون در آینده تلاش کنیم.به هم قول دادیم تا از خودمون انسان‌های بسازیم که بیست سال آینده،به شرط حیات البته،به خودمون افتخار کنیم و ایستاده برای خودمون کف بزنیم.

امروز بعد از دوماه برای رفع دل‌تنگی،به صورت کاملاً بی‌هدف رانندگی کردم و آهنگ‌های مورد علاقم رو گوش دادم و به خودم فکر کردم،به خودم و تمام اتفاقاتی که برام افتادن و باعث رشدم شدن،به خودم که این چند وقت اخیر چه قدر تغییر کردم و باید خیلی تلاش کنم تا بتونم حال خودم رو خوب کنم،تا بتونم دوباره مثل قبل سرپا بشم و جون بگیرم.به خودم که تنهایی از پس خیلی بالا پایین‌ها براومدم و به خودم و همه ثابت کردم که می‌تونم.به خودم که چه افسرده باشه و چه راضی و خوشحال چه قدر دوستش دارم و برای حال خوبش هر کاری می‌کنم.

پ.ن:بعد از انتشار این پست برای خودم برنامه ریزی می‌کنم و دومین قدم بعد از ثبت‌نام کلاس ویولن رو برمی‌دارم.

پ.ن:تغییر خیلی سخت و جانکاهه دوستان.


سما نویس ۹۹-۱۱-۱۰ ۹ ۱۹ ۳۱۱

سما نویس ۹۹-۱۱-۱۰ ۹ ۱۹ ۳۱۱


گفتم اولین قدم برای رفع افسردگیم باید فراموش کردن محبوبم باشه برای همین براش تلاش کردم و سعی کردم کمتر بهش فکر کنم.نمی‌دونم خودم موفق عمل کردم یا اتفاقات تلخی که برام افتاد باعث شد کمتر بهش فکر کنم اما هر چی که بود خوشحالم که اثرش در زندگیم کمرنگ شده.امیدوارم به زودی بی‌رنگ بشه.یکی از نشونه‌های خوبی که متوجه شدم دیگه خیلی برام مهم نیست این بود که ارتباطش با یکی از بچه‌های دانشکدمون که دوست نزدیک منم هست،من رو مثل سابق بهم نمی‌ریزه و کنار میام که همیشه من نباید توسط کسایی که دوستشون دارم،تایید بشم.

اما دومین قدم پیشرفت درسی بود که با شکست مواجه شد.من تمام تلاش خودم رو کردم نه فقط برای شب امتحان که از اول ترم خوندم و سعی کردم بهترین خودم رو بگذارم.افسردگی خودم رو سرکوب کردم و درمانم رو به تاخیر می‌نداختم تا بتونم تمرکز بیشتری روی درس‌هام داشته باشم،هر تمرینی رو چندین بار حل می‌کردم تا بتونم به تمام مباحث مسلط  بشم،از خوابم زدم و تمام شب‌هایی که بی‌خوابی می‌کشیدم به خودم قوت قلب می‌دادم که به زودی امتحانات تموم میشه،نتیجه‌ی تلاش‌هام رو می‌بینم و خستگی از تنم در میاد.به خودم می‌گفتم تو تمام تلاشت رو داری می‌کنی،تو تمام جونت رو برای این مباحث سنگین و سخت گذاشتی پس خدا جواب زحماتت رو میده،خدا نمی‌ذاره زحمتی بی‌نتیجه بمونه.خودش گفته «و برای انسان بهره‌ای جز سعی و تلاش او نیست.»اما راستش.من این ترم مهم ترین درسم رو که چهارواحد هم داشت،افتادم.درسی که بیشتر از هر درس دیگه‌ای براش وقت گذاشته بودم و امتحان های کلاسیش هم عالی داده بودم اما،اما نقشه‌هام نقش بر آب شد.من افتادم و از اون روز تا الان حالم به مراتب بدتر شده.پیش خودم شرمنده شدم.وقتی خودم به خودم گفت تو که گفتی هیچ تلاشی بدون ثمر نمی‌مونه جوابی نداشتم بهش بدم و سرم رو انداختم پایین.راستش وقتی دیدم کسایی که طی ترم هیچ تلاش کلاسی‌ای نداشتن،غیبتاشون زیاد بوده،امتحان‌های کلاسی رو بد دادن اما پاس شدن،انگار یه سطل آب یخ روم ریخته باشن،حالم بدتر شد.نمی‌دونم انگار فقط قرار بود همه چیز دست به دست هم بدن تا من بیفتم و حالم بدتر بشه.من همیشه بهترین شاگرد مدرسه بودم تا آخرین روز دانش آموزیم.اما الان افت وحشتناکی کردم و جزو دانشجو‌های ضعیفم.من این جوری نبودم هیچ وقت و برای همین هم از دست خودم عصبیم.خیلی ناراحت میشم وقتی میینم برای درس از تفریح‌های احتمالیم زدم اما آخرش هم به پیشرفت درسی نرسیدم،هم بیماریم عود کرد و الان درست کردنش سخت‌تر و به مراتب پیچیده‌تر شده.قلبم روزی شکست و صدای شکستنش تو مغزم پیچید که استاد درس مربوطه بهم پیام داد و از پروفایلم که درباره‌ی ادبیات بود ایراد گرفت،تهش هم بهم انگ نیهیلیست بودن زد و وقتی محترمانه جوابش رو دادم برام نوشت:«کاش انقدر که حاضر جواب بودی،درست رو می‌خوندی.این طوری موفق تر هم بودی.»با این یک جمله چشماش رو بست روی جون کندن من،روی تلاش‌های من و این وسط من بودم که دوباره له شدم.

من برای دوستی به کسی باج نمی‌دم.ازتنهایی همیشگیم هم هیچ وقت گلگی نداشتم.تنهایی رو پذیرفتم و اتفاقاً دوستش هم دارم.تنهایی به من یاد داد بزرگ بشم و بیشتر فکر کنم و در عوض کمتر صحبت کنم اما باید این هم بپذیریم که انسان ذاتاً در خلل روابط اجتماعیش هست که می‌تونه شادتر باشه،میتونه نیازهاش رو برطرف کنه و تنهایی‌هاش رو با کسان دیگه به اشتراک بگذاره..خب من هم انسانم و از این قاعده مستثنی نیستم.من هم دلم می‌خواد ارتباطات داشته باشم،من هم دلم می‌خواد توسط کسانی جز خانواده دوست داشته بشم.از بچگی اتفاقاتی افتاده برام که همیشه حس کردم از گروه همسالانم جدا افتادم و کسی من رو به گروه راه نمیده.این حس دوست نداشتنی بودن هر وقت که اتفاق بُلد و مهمی برام میفته خودش رو نشون میده و من کیلید می‌خورم و تمام اتفاقات رو به خاطرم میاره.پنج‌شنبه با مامان رفتیم خونه یکی از دوستای راهنماییم چون مامان‌هامون که خیلی باهم دیگه دوستن و من هم که با خودش تو مدرسه هم‌کلاسی بودم و تولدای دست‌کم هفت سال گذشتش رو حضور داشتم.دوستای صمیمی هیچ وقت نبودیم اما خب خیلی دور از همدیگه هم نبودیم.دوستم یک برادر داره که از من شیش سال کوچیک تره و من از وقتی بچه بود خیلی دوستش داشتم و با هم خیلی رفیق بودیم.شب قبلش به مامان دوستم پیام دادم و گفتم که دارم میرم ببینم‌شون اون هم خیلی استقبال کرد اما وقتی خونشون رفتم یک آن بغضم گرفت چون دوستم خونه نبود و رفته بود بیرون و طی اون چهار پنج ساعتی که ما اون‌جا بودیم نیومد که نیومد.مامانش ازم معذرت‌خواهی کرد اما کار از کار گذشته بود و من اونجا دوباره کیلید خوردم و احساس دوست نداشتنی بودن و غیر قابل تحمل بودن اومد سراغم.وقتی از خونشون اومدیم بیرون و نشستم تو ماشین،پقی زدم زیر گریه و اشکام بند نمیومد.به مامان گفتم:«مامان،من انقدر غیر قابل تحملم؟»مامان دوستم همش تعریف می‌کرد از اینکه بقیه‌ی دوستامون چه‌قدر با هم بیرون میرن،خونه‌های هم میرن و من به این فکر کردم که من چهار ماه از خونه هر ازگاهی فقط تا یک بستنی فروشی خاص میرفتم،بستنیم رو می‌خوردم و برمی‌گشتم و هیچ ارتباطی هم نداشتم.من اصلاً شبیه هم‌سن‌هام نیستم و این تا حدی نگران کنندست.یک بار دیگه هم...رها می‌کنم و از این بیشتر توضیح نمی‌دم چون حالم بدتر میشه.

امروز به خودم گفتم تو رنج‌های زیادی رو از سر گذروندی،نیاز به نو شدن داری.نیاز داری بیشتر استراحت کنی و کمتر فکر کنی،گفتم خیلی به خودت قول دادی و شکستیش اما رها کن.درد جزء لاینفک روزگاره.به خودم از طرف حافظ گفتم:«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»بعد هم رفتم کافه و خودم رو به یک آفاگاتو دعوت کردم و توی نوت گوشیم نوشتم:«کاش زودتر تنهایی کافه اومدن رو تجربه می‌کردم.»برای خودم هم کتاب تازه خریدم و قرار گذاشتم امشب برنامه‌ریزی کنم دوباره و کمی این غبار غم رو پاک کنم.اشک‌هام رو پاک کنم و دستام رو بلند کنم رو به آسمون و از خودش دوباره کمک بخوام.بهش بگم ببین بیشتر هوام رو داشته باش.همین.بگم بهش:«خدایا،من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»_قصص آیه 24_

پ.ن:اگر تا انتها خوندی،باید بگم که سپاس‌گزارم که دل یک بنده خدا زیر سقف آسمون رو شاد کردی.

پ.ن:کاش زودتر عید بیاد و همه چیز نو بشه.همین.کاش دوباره غزاله‌ی سابق بشم.همین.

 


سما نویس ۹۹-۱۱-۰۵ ۱۱ ۱۵ ۳۵۹

سما نویس ۹۹-۱۱-۰۵ ۱۱ ۱۵ ۳۵۹


خوشحالم از اینکه می‌تونم اینجا بنویسم و خودم باشم.بدون هیچ سانسوری این‌جا می‌نویسم و این به من حس آرامش میده.من در دنیای حقیقی کسی رو ندارم که بتونم بدون سانسور باهاش دردِدل کنم و بعد هم از گفتن حرف‌هام پشیمون نشم.این پشیمونی بعدش خیلی شرط مهمیه.خیلی.برای همین فکر می‌کنم خیلی از آدم‌ها مثل من باشن و هیچ وقت «شنیده»نشن.من خیلی وقت‌ها نه شنیده شدم،نه دیده شدم.هفته پیش که «رادیو هفت»رو می‌دیدم،مجری برنامه می‌گفت آدم‌هایی که اطراف‌تون هستند و نادیده گرفتیدشون یک روز باهاتون قهر می‌کنن و میرن.شاید پیشتون باشن،شاید به ظاهر همه چیز خوب باشه اما ته دلشون هیچ وقت با شما نیست و باهاتون قهرن.می‌گفت کمک‌شون کنین قبل از اینکه دیر بشه،ببینید آدم‌هایی که نادیده گرفتیدشون.

راستش بعد از اینکه برنامه تموم شد،چراغ‌های اتاقم رو خاموش کردم که بخوابم اما فکر و خیال مثل همیشه خواب راحت رو ازم گرفت.به این فکر می‌کردم که واقعاً در دوره‌های زمانی مختلف من خیلی نادیده گرفته شدم تا جایی که احساس کردم من آدم مهمی نیستم و اصلاً کی هست که من براش مهم باشم و من رو دوست داشته باشه؟همیشه احساس می‌کردم وقتی تو جمعی صحبت می‌کنم،کسی نمی‌شنوتم.مثال های عینی زیادی هم دارم اما خب..رها می‌کنم.از اون شب تا الان خیلی به این فکر می‌کنم که چه قدر نادیده گرفته شدن سخته و روح آدم رو فرسوده میکنه.همیشه احساس می‌کردم من انتخاب دوم آدم‌هام و کسی من رو نمی‌بینه.همیشه به خودم می‌گفتم شاید تا آخر عمرم حتی هیچ کسی عاشق من نشه.همیشه دلم می‌خواست وقتی حال خوشی ندارم  کسی بهم پیام بده و بگه:«خوبی؟»برای همین خودم هر چند وقت یک بار به کسایی پیام می‌دم و حالشون رو می‌پرسم که توقع نداشته باشن و وقتی پیام من رو می‌بینن خوشحال شن.شاید هم اصلاً براشون مهم نباشه و بگذرن اما برای من مهمه که به کسی بگم که ازت حس خوب می‌گیرم.

روزهای سختی رو می‌گذرونم این روزها.علائم افسردگی‌ای که پارسال دکتر«سین»تشخیص داده بود و بهم هشدار داده بود که باید کمک خودم کنم،دوباره برگشتن.علی رغم اینکه خیلی تلاش کردم تا باهاشون کنار بیام اما دوباره برگشتن،وسط این همه درس و امتحان سخت هم برگشتن و نمی‌دونم باید کدوم درد رو درمون کنم.

دلم می‌خواست می‌رفتم یک جای خیلی دور.خیلی دور.طوری که به هیچ کس دسترسی نداشتم.فقط خودم بودم و خودم.مغزم خستست.پر از تناقصه.پر از تناقص که خودم نمی‌دونم ریشش از کجاست.من خسته شدم از اینکه یک سال گوشه‌ی اتاقم موندم و سعی کردم به هر شیوه‌ای که بلدم با «افسردگیم»مقابله کنم و تا حدود خیلی زیادی هم موفق بودم اما چون انرژی هایی که در وجودم لبریز میشه،جایی برای تخلیه کردن‌شون نیست،باعث میشه دل‌سرد بشم و زندگی رو رها کنم و بذارم کنار.هر شب شکرگزاری می‌کنم و بابت همه چیز از خدا شاکرم اما دیشب بهش گفتم:«معجزه می‌خوام،معجزه.»بهش گفتم خودت گفتی بخوانید تا استجابت کنم شمارا.گفتم خدایا من هرروز می‌خوانمت،اجابت کن مرا.بهش گفتم ببین ما یک عمر با هم رفیق بودیم و همه به رابطه‌‌مون حسادت کردن.نذار الان که بیشتر از هر وقت بهت نیاز دارم زمین بخورم.هر چند می‌دونم تو نمی‌ذاری من زمین بخورم اما آدمیزاده دیگه.آدمیزادم همش دل‌نگرونه.حالا شما همش بهش بگو:غصه چی می‌خوری؟اون که متوجه نیست.

خلاصه که دل‌تنگی هم به تمام این دردها اضافه شده.مدام دارم به کسی فکر می‌کنم که حتی شک دارم اون اسم من رو هم به یاد داشته باشه و این من رو می‌رنجونه.تمام راه‌هایی که برای فراموش کردن یک آدم لازمه رو هم امتحان کردم اما هربار بیشتر از دفعه قبل شکست خوردم و ناامید شدم.من آدم ابراز احساسات کردن هم نبودم هیچ وقت.برای همین هم تمام آدم‌های دوست داشتنی زندگیم رو از دست دادم.همیشه از دور نگاه‌شون کردم و دوست داشتم بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و تو زندگیم حفظ‌‌‌‌شون کنم اما..بعدش هم دیگه به گمونم گویا باشه.من خیلی ارتباطات نصفه نیمه و شکست‌خورده داشتم.من خیلی تنهایی کشیدم،شب‌های زیادی رو بیدار موندم و فقط نوشتم،انقدر که دستم درد می‌کرد و به سختی دستم رو بلند می‌کردم.اما راه دیگه‌ای هم برای خالی کردن خودم نداشتم.عصری دلم می‌خواست می‌رفتم بالای کوه و جیغ می‌زدم.دلم می‌خواست ترس از آدمها نداشتم و می‌تونستم با دیگران ارتباط موثر داشته باشم اما.اما دریغ و صد افسوس.نوشتن هم‌چنان بهترین مسکن برای دوای درد منه و فکر هم نمی‌کنم تا پایان عمرم چیزی جایگزینش بشه اما الان،درست تو این روزهای سگی مسخره که شب‌ها روز میشن و روزها شب و هیچ اتفاق خاصی نمیفته،دلم می‌خواد یک روز صبح از خواب بلند بشم و پیامی رو با این مضمون از طرف کسی که انتظارش رو نداشتم،ببینم که نوشته:«سلام،خوبی؟با من حرف بزن.»آره بسه این همه نشنیده شدن،این همه ندیده شدن،این همه انزوا و تنهایی،این همه غصه خوردن و تو خود ریختن و افسردگی.بسه این همه بی‌خوابی و آشفتگی،بسه این همه زندگی نباتی.بسه این همه سردرد ‌های عصبی،این همه حالت تهوع.من دلم آدمیزاد می‌خواد.دلم ارتباطات می‌خواد،دلم کسی رو می‌خواد که دستم رو بگیره و بگه این بار فقط تو بگو.من می‌شنوم.دلم می‌خواد کسی بهم کمک کنه تا بتونم از پیلم بیرون بیام و دنیا رو ببینم.ماه‌هاست از خونه به قصد خوب کردن حال خودم بیرون نرفتم و الان حتی می‌ترسم تنهایی تا سرکوچه برم.روزهای خوبی رو تجربه نمی‌کنم و فقط امیدوارم به اینکه از این روزهای سخت،روزهای شیرینی رو بسازم که بگم حاصل همین روزهاست،روزهایی که تنهایی درد کشیدم و بزرگ شدم.تنهایی با افسردگیم مقابله کردم و سعی کردم شکستش بدم و به روی مبارکمم نیارم که روز به روز بیشتر تو خودم میرم و از آدم‌ها فاصله می‌گیرم.می‌ترسم از روزی که هیچ وقت به دنیای آدم بزرگ‌ها راهم ندن و هم‌چنان بچه‌ها هم من رو بازی ندن،چیزی که تا الان تجربه کردم.کاش یکی از همین روزها بتونم با کسی صحبت کنم که آروم بشم.اشک‌هام رو  پاک کنم و از نو شروع کنم.

پ.ن:نمی‌دانم متن«عنوان»از کیست.

پ.ن2:کاش آدم‌ها با چیزهایی که دارند و می‌دانند ما نداریم،رنج‌مان ندهند.

 


سما نویس ۹۹-۱۰-۱۷ ۶ ۹ ۸۲۲

سما نویس ۹۹-۱۰-۱۷ ۶ ۹ ۸۲۲


به روی خودم نمیارم خیلی چیزهارو.به روی خودم نمیارم و در ارتباط با یک آدم مشخص تظاهر می‌کنم و این خیلی روحم رو می‌رنجونه اما وقتی به این فکر می‌کنم که تظاهرم به اون شخص آسیبی وارد نمی‌کنه کمی آروم میشم و بعد صدایی که انگار مامور شده تا عذاب وجدان من رو قلقلک بده در گوشم میگه:«پس خودت چی؟فکر می‌کنی به خودت آسیبی نمی‌زنی؟»

.

پ.ن1:کاش یادبگیرم اگر کسی رو دوست داشتم بیان کنم و از بیان کردن عواطفم خجالت نکشم.

پ.ن2:کاش شب‌ها کمی به من آسون می‌گرفتن.


سما نویس ۹۹-۱۰-۰۸ ۱۲ ۱۳ ۲۴۷

سما نویس ۹۹-۱۰-۰۸ ۱۲ ۱۳ ۲۴۷


کاش واقعیت کمی آرام‌تر بر صورتم سیلی می‌زد،رد چهار انگشتش بر چهره‌ام باقی مانده و با این حال نزار رویم نمی‌شود فردا به دیدار رویا بروم.رویا دوسال است که منتظر من است،شاید هم بیشتر،شاید همه‌ی عمر.شاید هم هیچ وقت.نمی‌دانم.

 


سما نویس ۹۹-۱۰-۰۱ ۶ ۱۷ ۲۱۶

سما نویس ۹۹-۱۰-۰۱ ۶ ۱۷ ۲۱۶


۱ ۲

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.


طبقه بندی موضوعی