a بایگانی تیر ۱۴۰۱ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

رقیق القلب شدم.به زندگیم فکر می‌کنم و رقیق میشم.گاهی اوقات با اینکه از اتفاقاتی که سر و کلشون تو زندگیم پیدا میشه راضی نیستم اما وقتی از بالا به همه چیز دقت می‌کنم متوجه میشم این زندگی رو با همه‌ی کم و کاستی‌هاش،با تمام اتفاقات دوست نداشتنیش،با تمام کم‌کاری‌های خودم،با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش دوست دارم و مال خودم می‌دونم.این زندگی که تماماً متعلق به منه.برای منه و من وظیفه قشنگ‌کردنش رو دارم.

داشتم رو لبه‌ی کفر راه می‌رفتم.یک سیلی به گوشم زدم و به خودم اومدم.طلب مغفرت کردم.می‌دونم که می‌بخشی.فقط یک کاری کن یادم بره که این روزها به چه چیزهایی فکر می‌کردم تا دیگه شرمندت نباشم.اما بهم یقیین بده که تو این دوراهی زندگی چه راهی رو انتخاب کنم و کدوم مسیر رو برم.کمکم کن و دستم رو بگیر.

 


سما نویس ۰۱-۴-۱۵ ۰ ۱۷ ۱۵۶

سما نویس ۰۱-۴-۱۵ ۰ ۱۷ ۱۵۶


با خودم خیلی کلنجار می‌رم.سر هر مسئله‌ای به خودم پیله می‌کنم و خودم رو مورد پرسش قرار می‌دم.حرف برای زدن زیاد دارم.می‌تونم ساعت‌ها پشت این مانیتور بنشینم و بنویسم اما از حوصله جمع خارج میشه و من بسنده می‌کنم به خرده دردِ دل‌هایی که اگر همین هم از من گرفته بشه چیزی برای افتخار کردن بهش ندارم و به پوچی می‌رسم.

.

چهارشنبه‌ی پیش آخرین امتحان رو دادم و ترم ششم هم تموم شد.بعد از امتحان برای اولین بار بود که حس رهایی نمی‌کردم.انگار باورم نمی‌شد که من تونستم تا الان دووم بیارم و این رشته رو تحمل بکنم.اما به خودم نگاهی انداختم و به همه چیز شک کردم و این شک تازه اولِ راه بود.آخرِ شب چهارشنبه اتفاقی افتاد که با کسی بحثم شد و انقدر ضعیف بودم که زدم زیر گریه و بلند بلند تو خلوتم گریه کرد.به گمونم سی دقیقه بدون وقفه با صدای بلند گریه می‌کردم و خودم رو در آغوش می‌گرفتم.تو همون حال ابر و بادی از خودم،از چهره‌ام یک عکس گرفتم و بهش خیره شدم.به خودم،به خودم که خیلی ازش دور بودم.با عکس‌های دو سه سال قبلم مقایسه کردم و مطمئن شدم که دیگه خودم رو نمی‌شناسم.من این آدمی که زیر چشم‌هاش گود افتاده بود رو نمی‌شناختم،کسی که برق نشاط از چشم‌هاش رفته بود،کسی که تنها بود و سردرگم،کسی که تو چشم‌هاش التماس کمک داشت رو نمی‌شناختم.ازش بیزار شدم و گوشی رو پرت کردم.بعد انگار بخوام از خودم فرار کنم،حواس خودم رو پرت کردم و خیلی زود خوابیدم.

از چهارشنبه پیش تا الان،تا امروز که چهل و پنج دقیقه از چهارشنبه سپری شده،بدون وقفه به خودم،به آیندم فکر کردم.من کی‌ام؟می‌خوام چی کار کنم؟این حجم از غم رو برای چی با خودم حمل می‌کنم و یک جا بارم رو زمین نمی‌گذارم؟راهی که انتخاب کردم درسته یا نه؟چرا کسی نیست که ازش کمک بگیرم؟چرا در روز هزاران بار بغضم می‌‌گیره اما وقتی می‌خوام گریه کنم شکست می‌خورم؟چرا عین سنگ شدم و نظاره گر اتفاقات این زندگی‌ام؟

دیروز با «ف»یکی از بچه‌های دانشگاه نزدیک به چهارساعت صحبت کردم و بعد که تلفن رو قطع کردم از خودم بیزار شدم.با این که انسان خوبیه و من دوستش دارم،با این که بهم خوش گذشت و اوقات خوشی بود اما برای خودم ناراحت شدم.می‌دونی چرا؟چون وقتی با آدم‌های زندگی‌م که به سال نود و هشت ربط پیدا می‌کنن،صحبت می‌کنم یاد روزهای سختم می‌افتم و انگار من هنوز این سه سال سختی رو درون خودم هضم نکردم و مثل یک بار اضافه با خودم حملش می‌کنم.برای روزهایی که از دست دادم،موقعیت‌هایی که از بین بردم متاسفم.می‌خوام به خودم بگم که آماده‌ی جبرانم ولی نمی‌دونم باید از کجا شروع بکنم؟!

امروز دوباره با «ف»حرف می‌زدم و جریان مکالمه ما رو به جایی رسوند که من رو یاد استاد سولفژم انداخت.کسی که وقتی شونزده سالم بود،می‌رفتم پیشش.اون موقع‌ها خیلی تحت‌تاثیرش قرار گرفته بودم و تمام زندگیم رو تحت الشعاع خودش قرار داده بود.به یاد اون روزها رفتم تو فایل‌های قدیمی لپ تاپ گشتم و رسیدم به وویس‌های ساز زدنش و سولفژخوانیش.دلم برای اون روزها تنگ شد.روزهایی که زندگی جریان داشت.یاد روزی افتادم که بارون خیلی تندی می‌بارید و من پیاده تا کلاس رفتم.انقدر خیس شده بودم که سرما تو جونم بود و می‌لرزیدم.وارد کلاس که شدم با هم گوشه «شور عشاق» رو تمرین می‌کردیم و کیفور بودیم.از من چهار سال بزرگتر بود.وقتی قطعه تموم شد،یک نگاهی بهم انداخت و من هم بهش نگاه کردم و بعد از چند ثانیه بهم گفت که فکر نمی‌کرده من انقدر خوب بتونم ویولن بزنم.یاد اون شب افتادم .شبی که تا خود صبح از زیبایی روزی که گذشت،پلک نزدم.امروز تمام اون روزها و احوالات برام تکرار شد و از خودم پرسیدم که «کجا دارم میرم؟»

دیروز یادت کردم.انقدر بهت فکر کردم که ناخودآگاه دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد.همه مشکلات سر اینه که تو خیلی آدم خوبی هستی.تو رازدار من بودی.تو من رو دوست نداشتی اما رازدار من بودی.حرفم رو تو سینت حفظ کردی و از خدا می‌خوام تا همیشه هم حفظ کنی.تو انقدر خوبی که وقت‌هایی که پشت سرت حرفی می‌شنوم از خودم بیزار میشم که چرا دارم گوش می‌دم؟تو خوبی و همین هم کار من رو سخت کرده.اگر آدم خوبِ داستان زندگیم نبودی تا الان حتی اسمت هم یادم نبود اما چه کنم که...بگذریم.تا اینجاش رو تونستم از اینجا به بعد هم خدا هست و می‌تونم.

 


سما نویس ۰۱-۴-۰۸ ۵ ۸ ۱۸۴

سما نویس ۰۱-۴-۰۸ ۵ ۸ ۱۸۴


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.