چشمهام رو میبندم و فکر میکنم.به خودم،به کابوسهام،به بیخوابیهام،به دغدغههام،به دلشورههام،به آدمها،به اونایی که دوستشون داشتم،به کسانی که دوستشون دارم،به کسانی که دوست داشتم که دوستشون میداشتم،به دانشگاه حضوری،به بچههای ورودیم که آداب اجتماعی بلد نیستند و سلام هم به زور علیک میگن،به استادایی که اصلا پرستیژ یک استاد دانشگاه رو ندارن،به اون کسی که تصمیم گرفت تو این دود و دم و کرونا و هزار درد و مرز دیگه اماکن عمومی رو بازگشایی کنه،به اون بادی که از عراق وارد ایران شد و راه نفس رو برامون بسته،به ترافیک که هر روز داره چند ساعت از عمرم رو میگیره،به ویولنم که چه کارهای بهتری میتونم براش انجام بدم،به ارشدم،خواندن یا نخواندن؟ مسئله اینست.و البته مهمتر از آن:چه خواندن؟به این درسهایی که فقط میخونم تا قبول بشم و زودتر از شر دانشگاه خلاص بشم،به خودم،به خودم که نیاز شدید دارم به دیده شدن،به خودم،به خودم که دلش یک هیجان جدید تو زندگی میخواد،به دایی که لج همه رو درآورده و دیگه کسی مثل سابق دوستش نداره حتی مامانم،به الف،به الف که بیکاریش داره من رو هم آزار میده،به خودم،به خودم که به تواناییهام شک کردم،به بچههایی که امروز پشت سرم مسخرم کردن چون داشتم موسیقی گوش میکردم،به کسایی که امروز تو دانشگاه دیدم و از دور از همگی ترسیدم،به خاله که کفر همهمون رو درآورده،به پ که نمیدونم تو دانشگاه میبینمش یا نه،به کتاب جدیدی که تو دستمه.به گذشتم،به حالم،به آیندم.
من همش فکر میکنم.فکر میکنم و این فکر کردن من رو غمگینتر میکنه!