a بایگانی فروردين ۱۴۰۱ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

چشم‌هام رو می‌بندم و فکر می‌کنم.به خودم،به کابوس‌هام،به بی‌خوابی‌هام،به دغدغه‌هام،به دل‌شوره‌هام،به آدمها،به اونایی که دوست‌شون داشتم،به کسانی که دوست‌شون دارم،به کسانی که دوست داشتم که دوست‌شون می‌داشتم،به دانشگاه حضوری،به بچه‌های ورودیم که آداب اجتماعی بلد نیستند و سلام هم به زور علیک میگن،به استادایی که اصلا پرستیژ یک استاد دانشگاه رو ندارن،به اون کسی که تصمیم گرفت تو این دود و دم و کرونا و هزار درد و مرز دیگه اماکن عمومی رو بازگشایی کنه،به اون بادی که از عراق وارد ایران شد و راه نفس رو برامون بسته،به ترافیک که هر روز داره چند ساعت از عمرم رو می‌گیره،به ویولنم که چه کارهای بهتری می‌تونم براش انجام بدم،به ارشدم،خواندن یا نخواندن؟ مسئله اینست.و البته مهم‌تر از آن:چه خواندن؟به این درس‌هایی که فقط می‌خونم تا قبول بشم و زودتر از شر دانشگاه خلاص بشم،به خودم،به خودم که نیاز شدید دارم به دیده شدن،به خودم،به خودم که دلش یک هیجان جدید تو زندگی می‌خواد،به دایی که لج همه رو درآورده و دیگه کسی مثل سابق دوستش نداره حتی مامانم،به الف،به الف که بیکاریش داره من رو هم آزار میده،به خودم،به خودم که به توانایی‌هام شک کردم،به بچه‌هایی که امروز پشت سرم مسخرم کردن چون داشتم موسیقی گوش می‌کردم،به کسایی که امروز تو دانشگاه دیدم و از دور از همگی ترسیدم،به خاله که کفر همه‌مون رو درآورده،به پ که نمی‌دونم تو دانشگاه می‌بینمش یا نه،به کتاب جدیدی که تو دستمه.به گذشتم،به حالم،به آیندم.

من همش فکر می‌کنم.فکر می‌کنم و این فکر کردن من رو غمگین‌تر می‌کنه!


سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۱۹۴

سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۱۹۴


هفته‌ای که بر من گذشت،هفته‌ی تلخی بود.از صبح یک‌شنبه که برای سحر از خواب بلند شدم تا همین الان که با دست‌هایی لرزان می‌نویسم،استرس یقه‌ام را گرفته و رهایم نمی‌کند.دلیلش؟خودم هم نمی‌دانم.از همان مرض‌ها که یک روز از خواب بلند می‌شوی و می‌بینی مثل خره جانت را گرفته و تو دلیلی،هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کنی.روزهای این هفته برایم عددش از هفت بیشتر بود.انگار چندین سال طول کشیده.قلبم انگار هر ثانیه هزار تکه می‌شود و از بین می‌رود و خودش،خودش را احیا می‌کند.

زورم به خودم نرسید.نتوانستم مشکلم را حل کنم.انگار باید اینجا،پشت کیبورد‌های لپ‌تاپ بنویسم تا حالم خوب شود.این دلشوره‌ی لعنتی انگار خبر از اتفاقات ناخوشی می‌داد.نمی‌دانم تا به حال تجربه‌ی این را داشته‌اید که کسی شما را دوست داشته باشد و شما حتی به او فکر هم نکنید.این اتفاق برای من افتاده است و مرا عذاب می‌دهد.دوست ندارم به این آدم اجازه‌ی نزدیک شدن به خودم را بدهم اما گریزی هم ندارم.دلم برای خودش هم نگران است.دوست ندارم درگیر من شود.فکرش هم مرا عذاب می‌دهد اما راهی بلد نیستم که او را طوری از خودم دور کنم که دلش نشکند،که از من نرنجد و هم‌چنان او برای من و من برای او بزرگ بمانم.این دل‌شوره  بی‌امان شاید میخواست از این افکار مزاحمی که قرار است به ذهنم هجوم کنند خبر دهد.سه شنبه بود به گمانم که کسی در خیابان مزاحمم شد.اتفاقی که متاسفانه خیلی عادی شده و برای من هم بار اول نبود اما اولین بار  بود که قلبم تند تند می‌تپید.انگار نمی‌توانستم به او بفهمانم که گورش را گم کند.حالم بد شده بود و دلم می‌خواست جایی بروم و بلند بلند زار بزنم.این اتفاق دل‌شوره‌ام را بیشتر کرد.سحرها،سحرها که از ته دلم عاشق‌شان هستم با دل‌شوره سپری می‌شوند.غذا را فقط برای آن می‌خورم که در روز از گشنگی پس نیفتم وگرنه که هیچ میلی ندارم،نمازهایم با حضور ذهن نیست.فکرم جاهای خوبی سیر نمی‌کند و نگران آینده شده‌ام.

به خودم نگاه کردم،به اتفاقاتی که گذشت،به این سه سال اخیر،به خودم،به کسی که دیگر او را نمی‌شناسم.انگار خودم را گم کرده باشم،دیشب خواب دیدم که در جایی گیر افتاده‌ام و بلند بلند فریاد می‌زنم:«من گم‌‌شده‌ام.»انگار که فیلم سینمایی باشد اما واقعیت بود.من گیر شده بودم و فریاد می‌زدم.کسی نبود.مطلقاٌ هیچ کس.فریاد رسی نبود.خدا را صدا می‌کردم.از خواب با اضطراب بلند شدم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید.می‌ترسم.می‌ترسم از اینکه روزه‌هایم قبول نباشد.یادم رفته باید خدا را چه طور صدا کنم.چه قدر از کلمه‌ی «ترس»استفاده کردم.چه قدر من می‌ترسم.دختر فعال خوش‌بین با اراده را گجا جا گذاشته‌ام؟هزار و چهار صد و یک.لطفا با من مهربان باش.به من کمک کن.به من جان دویدن بده.الان وقت نشستنم نیست.الان باید بتازم.به من کمم کن.من می‌خواهم درست زندگی کنم.کمکم کن.

«خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»

پ.ن:چنل تلگرامم اگر مایل به عضویت هستید:

https://t.me/samaneviss

 


سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۲۳

سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۲۳


سالی که گذشت،روزهایی بود که من آدم خوبه زندگیم نبودم.من اونی بودم که عصبی می‌شد و داد و قال می‌کرد،من اونی بودم که روی صداش کنترل نداشت،من اونی بودم که ضعیف بود و با هر تنش کوچکی می‌شکست،من اونی بودم که با خودش قهر می‌کرد و در رو روی خودش می‌بست،من اونی بودم که اعتصاب غذا می‌کرد و چند روز لب به چیزی نمی‌زد،من اونی بودم که دست از تلاش برداشت و گفت گور بابای همه چیز،من اونی بودم که آدم‌ها رو قضاوت کرد،من اونی بودم که تا صبح گریه کرد،من اونی بودم که ناشکری کرد،من اونی بودم که سردرگم بود،من اونی بودم که چشم‌هاش رو رو همه چیز بست و گاهی دیگه باز نکرد.

باید آدم بهتری شوم.

 

 


سما نویس ۰۱-۱-۰۸ ۸ ۱۱ ۱۸۵

سما نویس ۰۱-۱-۰۸ ۸ ۱۱ ۱۸۵


ویولن عزیزم!دلم برات خیلی تنگ شده.خیلی زیاد.هیچ وقت انقدر ازت دور نبودم اما عزیز جانم آخرین باری که با خودم آوردمت سفر بچه‌ی خوبی نبودی و سیم‌هات رو پاره کردی و یک ملیون و دویست هزار تمون انداختی سر دستم.با رطوبت کنار نیومدی و برای همین عید با خودم نیووردمت.دست من نبود.می‌دونی که تصمیم خانواده به اومدن بود.اما به زودی برمی‌گردم.سه چهار روز دیگه هم تحمل کنی،بیخ ریشتم.بهار رو با هم سبز می‌کنیم.قوربون رگه های چوبی پوستت برم:)


سما نویس ۰۱-۱-۰۳ ۷ ۱۴ ۱۸۸

سما نویس ۰۱-۱-۰۳ ۷ ۱۴ ۱۸۸


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.