a بایگانی شهریور ۱۴۰۰ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

حس می‌کنم آدم‌های آشنای دنیای واقعی آدرس من رو در اینجا،پناه‌گاهم می‌دانند و من را بدون آنکه بدانم،می‌خوانند.و هیچ چیز برای من بدتر از این نیست.ناخودآگاه باعث می‌شود که خودم را سانسور کنم و مثل سابق نتوانم حرف‌های دلم را بزنم.اما راستش نمی‌خواهم به هیچ قیمتی اینجا را از دست بدهم.من اینجا می‌نویسم چون نوشتن را دوست دارم و از این طریق می‌توانم هم بنویسم و هم نوشته‌ی دیگران را بخوانم.از قضاوت آشناهای دنیای واقعی می‌ترسم.دوست ندارم بدانند چه در ذهنم می‌گذرد.نه برای آنکه در روابطم با آنان صادق نیستم،نه.من فقط دلم نمی‌خواهد جزئیات زندگی‌ام را آن‌ها بدانند.دوست ندارم بدانند که من خوشحالم یا غمگین.امید دارم یا نه.هیچی.مطلقاً دوست ندارم چیزی از خودم را با آنان به اشتراک بگذارم.

.

این هفته‌ای که گذشت را خوب نخوابیدم.پرش خواب داشتم و به زور بیدمشک و زعفران می‌خوابیدم..تپش قلبم برگشته بود و ضریان قلبم بالا بود.خلاصه که پِی داستان را که گرفتم دیدم از نزدیک شدن به ترم جدید آب می‌خورد..من می‌ترسم از رو به رو شدن با درس‌های این ترمم.ترم بسیا سنگینی هست.درس‌ها همه تخصصی‌اند و اگر با موفقیت این ترم را بگذرانم به شرایط خوبی بیشتر از لحاظ روحی می‌رسم و در این نقطه‌ای که هستم سلامت روحی‌ام از هر چیزی برایم از اهمیت بیشتری برخوردار است..اما خب نمی‌دانم چرا سهل‌انگارم و حواسم به خودم نیست.وقتی نماز عشا را خواندم،گریم گرفت.گفتم:« خدا شاید خیلی این مشکل از نظر آدمها کوچیک بیاد.از نظر خود سابقم هم کوچیک و بی‌اهمیته.این که بخوام از دانشگاه بترسم،خیلی چیز مسخره‌ایه.اما من می‌ترسم..بهم کمک کن،بهم توان بده که بتونم از پس این ترم به خوبی بربیام.تو فقط می‌تونی دستم رو بگیری.مثل همیشه دستم رو بگیر و بلندم کن.»

چند دقیقه بعد پیام «ف» را جواب دادم و گفتم:«ترم سختیه فکر کنم.خدا رحم کنه.»بهم گفت:«با همدیگه می‌تونیم استوار بمونیم.»و من چه قدر همراهی کسانی که همدردمان هستند،مزه می‌دهد.

 

پ.ن:به پاییز خوش‌بینم.به زمستون هم.به ادامه هزار و چهارصد خوش‌بینم.به آینده هم.به آینده برنامه‌هایی که شروع کردم هم امیدوارم.تنها نگرانیم اینه که تو این شلوغی‌های نیمه دوم سال خودم رو یادم بره و بیماریم دوباره برگرده.تصمیم دارم بیشتر به خودم،به خودم که سال‌هاست فراموشش کردم توجه کنم.چون تمام اون بی‌توجهی‌ها خوذش رو به شکل درد جسمی داره نشون میده و من رو خیلی نگران کرده..

پ.ن:«خدایا می‌خوانمت؛با دلی که اشتباهاتش از پا درش آورده.»

                                «ابوحمزه ثمالی»


سما نویس ۰۰-۶-۲۷ ۶ ۱۲ ۱۷۳

سما نویس ۰۰-۶-۲۷ ۶ ۱۲ ۱۷۳


من بنده‌ی بدی بودم.اما تو ببخش.تو دستم رو بگیر و بلندم کن.تو من رو ببخش.ببخش من رو تا دلم آروم بشه.وقت‌هایی که حس می‌کنم از من دل‌خوری،می‌خوام نباشم.دنیایی که توش تو باهام خوب نباشی رو نمی‌خوام.من همه‌ی کیفیت زندگی رو با تو می‌خوام.اگه تو از من دل‌خور باشی،کل دنیا هم که برا من باشه،به چه دردم می‌خوره؟

چی کار کنم ببخشی من رو؟

#خدا

«اندوه،

به سان خدا

همه جا»

«محمد الماغوط»


سما نویس ۰۰-۶-۲۱ ۵ ۱۶ ۱۷۱

سما نویس ۰۰-۶-۲۱ ۵ ۱۶ ۱۷۱


اگر دست من بود که دوست داشتم تا صبح حرف می‌زدیم.با کی؟خودم هم نمی‌دونم.فقط می‌دونم این روزها به حضور آدمها تو زندگیم خیلی محتاج شدم.دلم می‌خواد با یکی،کسی که قابل اعتماد بود،حرف می‌زدم.نه که گله و شکایت از وضعیت و روزگار کنم،نه.فقط دوست داشتم باهاش صحبت کنم.از دغدغه‌هام بگم،از برنامه‌هایی که برای دهه سوم زندگیم دارم،از انتظاراتی که از خودم دارم و نمی‌دونم زندگی چه‌قدر فرصت عملی شدنش رو بهم میده..دوست داشتم از همه چیز بگم..از همه چیز..

.

دو هفته‌ی قبل،پسرخالم که از من سیزده سالی بزرگ‌تر هست زنگ زد و گفت که قبل از رفتنش از ایران می‌خواد من رو ببره یک رستورانی که قبل‌تر با هم دربارش صحبت کردیم.این رستوران به غذاهای دریاییش معروفه و خب من هم که بنده‌ی غذاهای دریایی.خلاصه که بهم گفت شب برای شام آماده باشم که بیاد دنبالم و با هم بریم..اون لحظه که تلفن رو قطع کرد،من گریه کردم.هیچ‌ جای مکالمه‌ی ما غمگین نبود.تازه پیشنهاد خیلی مفرحی هم به من داده بود اما من..من گریه کردم.این روزها هر پیامی،هر تلفنی ولو خوب یا بد من رو به گریه می‌ندازه.گریه،واکنش آنی من به تمام اتفاقات زندگیم شده.

خلاصه که رفتیم و خیلی هم جای همگی خالی،خوش گذشت.من مدت‌ها بود انقدر حس خوبی به خودم نداشتم.اما اون شب واقعاً خوب بود.خیلی از پسرخالم تشکر کردم.پسرخاله‌ی من یک آدم فوق‌العادست.هیچ کسی نیست که ازش خوشش نیاد.کسی رو تو زندگیش نرنجونده.همه دوستش دارن چون اون همه رو دوست داره و هر جا،هروقت که بتونه به اطرافیانش خیر می‌رسونه و کمک‌شون میکنه.سختی‌های زیادی تو زندگیش کشیده..همیشه میگم«شین»یک غمی تو چشماشه که هیچ وقت بروزش نمیده اما همیشه باهاشه..برای همین هم هست که یک جور دیگه‌ای دوستش دارم.خیلی زیاد.و الان که تصمیم به رفتن داره،خیلی براش خوشحالم.خیلی زیاد چون این دقیقاً همون چیزی بود که می‌خواست..

.

هفته پیش یکی از دوستان دورم که کنکور ارشد شرکت کرده بود و خیلی هم تلاش کرده بود،نفر هجدهم رتبه خودش شد و واقعاً براش خوشحال شدم.اگر بگم از ذوقم براش گریه کردم،شاید بگید شعاره.اما من واقعاً گریه کردم و گفتم خدایا دمت گرم که همیشه حواست به تلاش آدمها هست..

.

حالا به خودم فکر می‌کنم.به خودم و حرف‌هایی که آقای«ح»بهم میزنه.این هفته‌ای می‌گفت:«تو خیلی مستعدی.ببین تو رو خدا انقدر به خودت توهین نکن..تو رو خدا خودت رو دست کم نگیر.این خودباوری کوفتی رو با چه آمپولی بهت تزریق کنم؟»

بهم گفت من به تو و آیندت امید دارم.ناامیدم نکن.

و من هر بار بعد از این تعریف و تمجیدها به خودم فکر می‌کنم که چی کار کنم تا سرم رو جلوی خدا و بعد خودم و بعد هم بنده‌ی خدا بالا نگه دارم؟چی کار کنم که روی این سلف دیسیپلینی که حاضرم جونم هم براش بدم بمونم؟

این نظمی که برای خودم تو زندگی تعریف کردم از هر چیز دیگه‌ای تو این دنیا برام مهم تره و من فکر می‌کنم این خیلی هم خوب نیست.

پ.ن:دانشگاه‌ها داره شروع میشه.و اگر بگم دوباره پنیک کردم دروغ نگفتم.ترم پنج شد و من هنوز نتونستم با این ترسم مقابله کنم.بس کن دختر.

پ.ن:دلم می‌خواد هر لحظه بنویسم.هر لحظه،بی‌وقفه.


سما نویس ۰۰-۶-۱۸ ۹ ۱۸ ۱۴۷

سما نویس ۰۰-۶-۱۸ ۹ ۱۸ ۱۴۷


دیشب به «پ» گفتم میم؛هم‌کلاسی دبیرستان‌مان همراه دوست پسرش به مناسبت تولد بیست سالگی اش رفته‌اند شمال و لحظه‌ای از دستش در نمی‌رود و همه را استوری می‌کند.انگاری خودم هم با آن‌ها لب آب بودم و آب‌تنی کرده‌ام.

به«پ»گفتم همه‌ی هم‌کلاسی‌هایمان یا خودشان مهمانی تولد گرفته‌اند یا برای شان گرفته‌اند.پس چرا من و تو آنقدر از تولد گرفتن و مهمانی دادن و سورپرایز شدن بیزاریم؟

گفتم:« من برای بیست‌سالگیم که نزدیکه دلم میخواد هیچ کاری نکنم.دوست دارم تنها باشم و برای خودم تولدت مبارک رو بنوازم و ضبط کنم بعد هم پیتزا بخورم.آخر شب هم برنامه‌ی سال جدیدم رو بریزم و بعد هم با صدای کنسرتو سامر ویوالدی بخوابم.

«پ»گفت:« من از تولدم فقط یک دیس لازانیای بزرگ می‌خوام.همش برای خودم باشه.همین.بعدم تو رو ببینم با هم بریم بیرون.چرت بگیم بخندیم.یک بستنی هم تهش بخوریم و بعدم آهنگ گوش کنیم و فک کنیم سال دیگه کجاییم.یا نه اونم فکر نمی‌کنیم.فقط پیش هم باشیم.همین.»

.

گفتم:« لازانیاش با من.من لازانیای گوشت برات درست میکنم روشم با سس برات می‌نویسم HBD..بعد شمع بیست و یک هم روش می‌گذارم که فوت کنی.یه بادکنکم به بشقاب وصل می‌کنم.خودم هم میام دنبالت.تو ماشین هم حق انتخاب آهنگ داری.البته فقط رفتنه.چون برگشت دیگه تولد بازی تموم شده.»

بعد چند لحظه برام نوشت:«آخ جون.من از ذوق تا صبح خوابم نمی‌بره.میشه کلاه بوقی هم برام بخری؟برف شادی هم همین طور»

.

پ.ن:این چنین شادیم ما.و من از الان برای هفده آبان که تولد «پ»هست ذوق دارم تا زودتر لازانیا تولد رو بخوریم.

 


سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۱۰ ۱۵ ۱۸۹

سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۱۰ ۱۵ ۱۸۹


تمام امشب را به تو فکر می‌کردم.هر بار که به تو فکر می‌‌کنم،قسمتی از وجودم خالی می‌شود..نمی‌دانم این حس دقیقاً اسمش چیست یا از کجا می‌آید.. هر چه که هست با هر بار آمدنش قسمتی از وجود مرا هم با خودش می‌برد..مرا در خودم حل می‌کند و یک گوشه در خیالم جا می‌گیرد و بزرگ می‌شود.آنقدر بزرگ می‌شود که به جنگ با من می‌آید و مرا از پا می‌اندازد.مثل الان.مثل امشب.مثل سه شنبه شب که چایکوفسکی در ماشین پخش شد و من یاد تو افتادم.آنقدر هم به تو فکر کردم تا خوابم برد.

سخت‌ترین کار دنیا فراموش کردن توست.کاری که من این روزها سخت مشغول تمرینش هستم.من تو را فراموش می‌کنم،برای خودم.برایِ خودم که نیاز به فراموشی دارد.برای تو که.....

 

پ.ن:من به خودم قول دادم که از این روزها عبور کنم به سلامت هم عبور کنم و تعهد به این قول هر روز سخت‌تر از روز قبل می‌شود و تلاش من هم بیشتر.

با من خوابم یا بیدارم را گوش کنید.


سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۳ ۸ ۱۴۱

سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۳ ۸ ۱۴۱


الان که دارم می‌نویسم،پتو رو دور خودم مثل نون ساندویچ پیچوندم و هرازگاهی چشم‌هام که به شدت می‌سوزه رو مالش می‌دم.گلو درد دارم و نمیدونم از کروناست یا از بغضی که یک هفته قورتش دادم و شد غم‌باد.

رفتم جلوی آیینه و به خودم زل زدم.گفتم تو کی هستی؟من واقعاً کیم؟همون که بزرگ‌ترین دشمنش تو زندگیش خودشه؟همون که اجازه داد این زندگی اعتماد به نفسش رو ازش بدزده و سرکوبش کنه؟همون که از یک جایی یادش رفت رسالتش تو این دنیا چیه و جا زد؟همون که یک روز از ترس «نشدن» زندگی رو بوسید گذاشت کنار و یادش رفت یک روز با فکر کردن به اون آروزها سرپا بوده؟من کیم؟همون که گذاشت امیدش به زندگی تو این روزگارِ پر از سیاهی و ناامیدی خاک بشه؟واقعاً من همین آدمم که نوشتم؟!

امروز دلم برای صدای خنده‌ی آدم‌ها تو سالن سینما تنگ شده بود..برای دیدن چهره‌هاشون،برای صدای باز کردن چیپس و پفک.برای صدای حبس شده‌ی تو سینه:«من نمفهمیدم الان چی گفت؟»برایِ این جمله که :«حیفِ وقت و پول.چه فیلم آشغالی..»برای:«چه فیلم خوبی.مرسی که باهام اومدی.»برایِ دست زدن تماشاچیان در انتهای فیلم..برای پرده سینما،برای پفیلا نمکی،برای قد بلند آقای ردیف جلویی که نمی‌ذاره قیافه بازیگرا رو کامل ببینم.برای شام بعد از فیلم.برای فکر کردن و غرق شدن تو فیلم برای هفته‌ها،برای تعریف کل سناریو و لو دادنش به «پ»،دوست صمیم.برای..برایِ زندگی قبل کرونا.دلم برای همه‌ی اون روزها لک زده.بعد از هجده ماه،تازه کارد به استخوانم رسیده..دلم برای خودم در آن روزهای قبل از این لعنتی که هنوز امید داشت،انگیزه داشت،ایمان داشت،با تمام قوا تلاش می‌کرد،تنگ شده..

آخ که دلم برای خودم یک ذره شده..

من خسته شدم انقدر قوی بودم و خودم مشکلاتم رو حل کردم و دم نزدم.من دلم کمک میخواد.دلم کمکِ یک آدم رو میخواد.یک آدم واقعی.


سما نویس ۰۰-۶-۰۵ ۹ ۱۴ ۲۴۹

سما نویس ۰۰-۶-۰۵ ۹ ۱۴ ۲۴۹


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.