a 22:رد پای خون در روح شرحه شرحه شده :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


گفتم اولین قدم برای رفع افسردگیم باید فراموش کردن محبوبم باشه برای همین براش تلاش کردم و سعی کردم کمتر بهش فکر کنم.نمی‌دونم خودم موفق عمل کردم یا اتفاقات تلخی که برام افتاد باعث شد کمتر بهش فکر کنم اما هر چی که بود خوشحالم که اثرش در زندگیم کمرنگ شده.امیدوارم به زودی بی‌رنگ بشه.یکی از نشونه‌های خوبی که متوجه شدم دیگه خیلی برام مهم نیست این بود که ارتباطش با یکی از بچه‌های دانشکدمون که دوست نزدیک منم هست،من رو مثل سابق بهم نمی‌ریزه و کنار میام که همیشه من نباید توسط کسایی که دوستشون دارم،تایید بشم.

اما دومین قدم پیشرفت درسی بود که با شکست مواجه شد.من تمام تلاش خودم رو کردم نه فقط برای شب امتحان که از اول ترم خوندم و سعی کردم بهترین خودم رو بگذارم.افسردگی خودم رو سرکوب کردم و درمانم رو به تاخیر می‌نداختم تا بتونم تمرکز بیشتری روی درس‌هام داشته باشم،هر تمرینی رو چندین بار حل می‌کردم تا بتونم به تمام مباحث مسلط  بشم،از خوابم زدم و تمام شب‌هایی که بی‌خوابی می‌کشیدم به خودم قوت قلب می‌دادم که به زودی امتحانات تموم میشه،نتیجه‌ی تلاش‌هام رو می‌بینم و خستگی از تنم در میاد.به خودم می‌گفتم تو تمام تلاشت رو داری می‌کنی،تو تمام جونت رو برای این مباحث سنگین و سخت گذاشتی پس خدا جواب زحماتت رو میده،خدا نمی‌ذاره زحمتی بی‌نتیجه بمونه.خودش گفته «و برای انسان بهره‌ای جز سعی و تلاش او نیست.»اما راستش.من این ترم مهم ترین درسم رو که چهارواحد هم داشت،افتادم.درسی که بیشتر از هر درس دیگه‌ای براش وقت گذاشته بودم و امتحان های کلاسیش هم عالی داده بودم اما،اما نقشه‌هام نقش بر آب شد.من افتادم و از اون روز تا الان حالم به مراتب بدتر شده.پیش خودم شرمنده شدم.وقتی خودم به خودم گفت تو که گفتی هیچ تلاشی بدون ثمر نمی‌مونه جوابی نداشتم بهش بدم و سرم رو انداختم پایین.راستش وقتی دیدم کسایی که طی ترم هیچ تلاش کلاسی‌ای نداشتن،غیبتاشون زیاد بوده،امتحان‌های کلاسی رو بد دادن اما پاس شدن،انگار یه سطل آب یخ روم ریخته باشن،حالم بدتر شد.نمی‌دونم انگار فقط قرار بود همه چیز دست به دست هم بدن تا من بیفتم و حالم بدتر بشه.من همیشه بهترین شاگرد مدرسه بودم تا آخرین روز دانش آموزیم.اما الان افت وحشتناکی کردم و جزو دانشجو‌های ضعیفم.من این جوری نبودم هیچ وقت و برای همین هم از دست خودم عصبیم.خیلی ناراحت میشم وقتی میینم برای درس از تفریح‌های احتمالیم زدم اما آخرش هم به پیشرفت درسی نرسیدم،هم بیماریم عود کرد و الان درست کردنش سخت‌تر و به مراتب پیچیده‌تر شده.قلبم روزی شکست و صدای شکستنش تو مغزم پیچید که استاد درس مربوطه بهم پیام داد و از پروفایلم که درباره‌ی ادبیات بود ایراد گرفت،تهش هم بهم انگ نیهیلیست بودن زد و وقتی محترمانه جوابش رو دادم برام نوشت:«کاش انقدر که حاضر جواب بودی،درست رو می‌خوندی.این طوری موفق تر هم بودی.»با این یک جمله چشماش رو بست روی جون کندن من،روی تلاش‌های من و این وسط من بودم که دوباره له شدم.

من برای دوستی به کسی باج نمی‌دم.ازتنهایی همیشگیم هم هیچ وقت گلگی نداشتم.تنهایی رو پذیرفتم و اتفاقاً دوستش هم دارم.تنهایی به من یاد داد بزرگ بشم و بیشتر فکر کنم و در عوض کمتر صحبت کنم اما باید این هم بپذیریم که انسان ذاتاً در خلل روابط اجتماعیش هست که می‌تونه شادتر باشه،میتونه نیازهاش رو برطرف کنه و تنهایی‌هاش رو با کسان دیگه به اشتراک بگذاره..خب من هم انسانم و از این قاعده مستثنی نیستم.من هم دلم می‌خواد ارتباطات داشته باشم،من هم دلم می‌خواد توسط کسانی جز خانواده دوست داشته بشم.از بچگی اتفاقاتی افتاده برام که همیشه حس کردم از گروه همسالانم جدا افتادم و کسی من رو به گروه راه نمیده.این حس دوست نداشتنی بودن هر وقت که اتفاق بُلد و مهمی برام میفته خودش رو نشون میده و من کیلید می‌خورم و تمام اتفاقات رو به خاطرم میاره.پنج‌شنبه با مامان رفتیم خونه یکی از دوستای راهنماییم چون مامان‌هامون که خیلی باهم دیگه دوستن و من هم که با خودش تو مدرسه هم‌کلاسی بودم و تولدای دست‌کم هفت سال گذشتش رو حضور داشتم.دوستای صمیمی هیچ وقت نبودیم اما خب خیلی دور از همدیگه هم نبودیم.دوستم یک برادر داره که از من شیش سال کوچیک تره و من از وقتی بچه بود خیلی دوستش داشتم و با هم خیلی رفیق بودیم.شب قبلش به مامان دوستم پیام دادم و گفتم که دارم میرم ببینم‌شون اون هم خیلی استقبال کرد اما وقتی خونشون رفتم یک آن بغضم گرفت چون دوستم خونه نبود و رفته بود بیرون و طی اون چهار پنج ساعتی که ما اون‌جا بودیم نیومد که نیومد.مامانش ازم معذرت‌خواهی کرد اما کار از کار گذشته بود و من اونجا دوباره کیلید خوردم و احساس دوست نداشتنی بودن و غیر قابل تحمل بودن اومد سراغم.وقتی از خونشون اومدیم بیرون و نشستم تو ماشین،پقی زدم زیر گریه و اشکام بند نمیومد.به مامان گفتم:«مامان،من انقدر غیر قابل تحملم؟»مامان دوستم همش تعریف می‌کرد از اینکه بقیه‌ی دوستامون چه‌قدر با هم بیرون میرن،خونه‌های هم میرن و من به این فکر کردم که من چهار ماه از خونه هر ازگاهی فقط تا یک بستنی فروشی خاص میرفتم،بستنیم رو می‌خوردم و برمی‌گشتم و هیچ ارتباطی هم نداشتم.من اصلاً شبیه هم‌سن‌هام نیستم و این تا حدی نگران کنندست.یک بار دیگه هم...رها می‌کنم و از این بیشتر توضیح نمی‌دم چون حالم بدتر میشه.

امروز به خودم گفتم تو رنج‌های زیادی رو از سر گذروندی،نیاز به نو شدن داری.نیاز داری بیشتر استراحت کنی و کمتر فکر کنی،گفتم خیلی به خودت قول دادی و شکستیش اما رها کن.درد جزء لاینفک روزگاره.به خودم از طرف حافظ گفتم:«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»بعد هم رفتم کافه و خودم رو به یک آفاگاتو دعوت کردم و توی نوت گوشیم نوشتم:«کاش زودتر تنهایی کافه اومدن رو تجربه می‌کردم.»برای خودم هم کتاب تازه خریدم و قرار گذاشتم امشب برنامه‌ریزی کنم دوباره و کمی این غبار غم رو پاک کنم.اشک‌هام رو پاک کنم و دستام رو بلند کنم رو به آسمون و از خودش دوباره کمک بخوام.بهش بگم ببین بیشتر هوام رو داشته باش.همین.بگم بهش:«خدایا،من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»_قصص آیه 24_

پ.ن:اگر تا انتها خوندی،باید بگم که سپاس‌گزارم که دل یک بنده خدا زیر سقف آسمون رو شاد کردی.

پ.ن:کاش زودتر عید بیاد و همه چیز نو بشه.همین.کاش دوباره غزاله‌ی سابق بشم.همین.

 

سما نویس ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۰۲ ۱۱ ۱۵ ۳۵۷ شب‌های زمستان

نظرات (۱۱)

  • پسر کُر
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۰:۰۷

    و تو چه دانی که خیر و صلاحت در چیست...؟

    عزاله سابق چرا؟ حتما سماوی میشوی، سما خانم :)

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۱:۵۸
      کاش تهش خیر و صلاح رو بفهمم.کاش بنده نادونی نباشم.
      این قسمت سماویش دلم رو خوش کرد.مرسی ازت/
  • Sepideh Adliepour
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۰:۱۶

    به زودی حالمان خوب می شود. 

    :) 

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۱:۵۸
      :)))))))))))الهی آمین:)
  • Fatemeh Karimi
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۰:۳۱

    (انّ مع العسر یسرا فانّ من العسر یسرا)

    ...

    نومید مشو ز چاره جستن

    از دانه شگفت نیست رستن

    ...

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۱:۵۹
      فاطمه کاش زودتر آسونی بیاد.روحم خستست.
      قول میدم دیگه ناامید نشم.کاش خوش قول باشم.
  • آقای آبی
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۱:۰۱

    هوم :میفهمم افتادن اصول 3 یعنی احتمالا  یه ترم عقب افتادن... ولی خب زیاد مهم نیست...مطمئنم افسردگی ذهنت رو کرخت کرده...

    در مورد علاقت درک میکنم کلا یه کسایی هستن که آدم ممکنه حتی سال ها بهشون فکر بکنه و اذیت بشه ولی کم کم محو بشن از ذهنش طوری که خودش تعجب کنه...

    در مورد اون حس دوست داشتنی نبودن، خودتو اسکن کن، ببین من خودم یه زمانی همین حس رو داشتم ولی الان دیگه ندارم یا خیلی کمتر دارم یا حتی برعکس من حوصله بقیه ندارم و به نظرم حرفاشون مزخرفه .... این بیشتر یه جور بدشانسیه ... مثلا اگه یه دختر عاشق ادبیات به تورت بخوره قطعا ساعت ها باهاش حرف میزنی و باهاش حرف داری... و اینکه دنیا دنیای داد و ستده، این یه واقعیته هر چند تلخ باشه...خیلی کم پیش میاد ما سراغ کسی بریم یا باهاش دوست بشیم که چیزی برامون نداره حالا عاطفی یا مادی...هر چی سن بره بالا این نمودش بیشتر میشه... باید دنبال این داشتن دوطرفه بگردی... دوستی عمیق تو داد و ستد عاطفی اتفاق میفته...قرار نیست همه از غزاله خوششون بیاد همونطور که غزاله هم قرار نیست از همه خوشش بیاد...

    غزاله سابق شدن زیادم خوب نیست... یه جور انفعاله... بجنگ که غزاله آتی باشی...تغییر باید فهمیده بشه و لمس بشه با شعار و انگیزشی که چند روزه میخوابه بدست نمیاد... باید پشتت رشد باشه... تجربه باشه... تجربه درد... سیلی خوردن به قول خودت... گاهی حتی خروج از کامفورت زون و اجبار به تغییر... حتی اگه خوب نباشیم ادامه دادن... این ادامه دادنه و موقف شدنه بینشون یه مرز باریکه که خیلی سخته تشخیصش... 

    خدا یه جاهایی به من کمک کرده که فکرشم نمی کردم... به تو هم کمک میکنه..

    و.... 

     

     

     

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۲:۰۱
      آقای آبی/دیگه چیزی به عنوان اصول 3 نیست.یک راست میانه 1/
      ببین با خط به خطش موافقم.مرسی که تایپ کردی برام اینا رو.کاش روابط اجتماعیم بهتر بشه.من الان واقعا پشتم یک کوه درد و تجربست.مرسی که درک کردی افسردگیم کرختی اورد و این بلاهای بعدش سرم اومد.
      کاش به قول خودت شعار نباشم و بتونم شروع کنم.کاش غزاله ی آتی رو بتونم بسازم.
  • humed jalil
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۱:۳۰

    شبت به خیر

    غمت نیز...

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۲:۰۷
      واقعن در آستانه پیری ام.
  • Park Hirai
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۱:۳۲

    درباره ی غیر قابل تحمل بودن باید بگم که منم حس تو رو دارم‌.‌‌.....پدر و مادرم سر اینکه اخلاق من به کی رفته دعواشون میشه و هیچکدومشون حاضر نیستن بگن رفتار من شبیه خودشونه...البته جلوی مهمون ها هی میگن اخلاقش به من رفته اخلاقش به من رفته....البته نگم خانوادم برام کم میزارن...اتفاقا خانوادم بهترین خانواده ی دنیان ولی خب هر آدمی نقص هایی داره...مهم ترین چیز دنیا اینه که از سوی خودت دوست داشته بشی...بهترین دوست خودت خودتی...البته این چیز هاییه که بعد از دوازده سال زندگی توی این دنیا بی رحم دستگیرم شده...من اونقدر تجربه ندارم که بتونم کمکت کنم ولی همونطور که توی سوره ی شرح اومده بعد از هر سختی ای آسانی هست...سعی کن به آهنگ های استاد همایون شجریان گوش کنی( مخصوصا آهای خبردار^^) و همینطور آهنگ های ملایم و بی کلام...ذهنتو خالی کن و به این فکر کن که چقدر قابلیت های خوبی داری.....چقدر با ارزشی و ..... خلاصه...امیدوارم بتونی غزاله ی سابق بشی و ... هم خودت و هم خدای خودت ازت راضی باشن ^~^ و همچنین امیدوارم حرفام کمکت کرده باشه ^^ سما جان ^^

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۲:۰۲
      مرسی عزیززم:))))))))))))تو الان خیلی تو سن خوبی هستی تا به خودت ثابت کنی که قابل تحملی.که انسان خوبی هستی.از الان به شادی فکر کن و مهمون قلبت کن تا وقتی 20 سالت شد،عمیقن شاد باشی و خرم.
      مرسی برای ارزوهای قشنگت.
  • فاطمه حسینی
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۷:۰۴

    تو میتونی :)

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۲:۰۳
      مرسیییییی یک دنیا.این کوتاه ترین و امید بخش ترین جمله هست.
  • عین صاد
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۰۹:۲۰

    برات دعا میکنم زود تر این بحران ها رو پشت سر بزاری.

    و تو غیر قابل تحمل نیستی.

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۲:۰۳
       برای جمله دوم رو ممنونممممممممم:))))))))))))))
      خیلی ممنون.محتاجم به دعا واقعن.
  • یاسمن گلی:)
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۱۱:۰۲

    خیلی ناراحت شدم که درس 4 واحدیتو افتادی 

    واقعا حس بدیه 

    انشالا که روز به روز حالت بهتر میشه عزیزم

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۲:۰۴
      سپاسسسسسس گزارم:)
  • Fatemeh Karimi
    يكشنبه ۵ بهمن ۹۹ , ۱۴:۵۲

    مصمئناً میاد جانم، اونایی که گاهی حرفهاشون یادشون میره آدمان، اونم آدمایی که فراموش کارن. با حرفهایی که باهم زدیم، میدونم که تو خیلی خوب از پس آفت و سرمای زیاد و گرمای نامساعد و دمای بد و... و... برمیای و خودتو نشون میدی چون تو دانه ای💛

    • author avatar
      سما نویس
      ۵ بهمن ۹۹، ۱۴:۵۹
      فاطمه اشکم دراومد.مرسی ازت.زود زود پست های انرژی بخش میذارم.خیلی ممنونممممممممم.
  • لاله :)
    چهارشنبه ۸ بهمن ۹۹ , ۱۵:۰۶

    عاا من اومده بودم یچیزی بگم یچیزی که بگم چقد حس های نزدیکی ... 

    اما جدا از اون، رشتتون حسابداریه؟!

     

    آه که میانه ۱ رو تازه دیروز امتحان دادم :((( و بس دشوار نمره خواهم گرفت قطعا ...

     

    درس ۴ واحدی رو نیفتادم اما ریاضی ۲ ۳ واحدی رو چرا... 

    نکته مثبتش رو بزار شاید ترم بعد سر کلاسِ میانه قراره یه اتفاق خوب بیفته که آدم نمیدونه چیه؟! 

     

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۰ بهمن ۹۹، ۰۰:۲۲
      ایشالله.خدا از دهنت بشنوه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.