یاد زمانهایی که بیان شلوغ بود بخیر.
امروز یاد اونی افتادم که چند وقت پیش ها ناشناس پیام داد و بهم ابراز تنفر کرد.کاش الان میاومد میگفت کیه من یکم حوصلم سر جاش میاومد.کاش دنبال کنندههای خاموش هم بیان یک نشونی بدن:)
آقای «ب»رو دیروز دیدم و خودش پیشقدم شد و ازم پرسید که چرا دیگه فیلم نمیبینم و سراغی ازش نمیگیرم.من هم دیگه به روی خودم نیاوردم و گفتم که شلوغ بودم و تو تعطیلات حتماً پیشنهاداتش رو میبینم.باهاش کمی طولانی صحبت کردم و دلم باز شد.هر چند هر بار تو لابی آموزشگاه صحبت میکنیم و چند نفری هستن که حرفهای ما رو گوش بدن و مزاحم باشن اما همین چند دقیقه صحبتها هم برای من غنیمته چون سبک میشم و حالم رو خوب میکنه.
دیروز با «ف»از دانشگاه برمیگشتیم که دیدیم خیابان سعدآباد چه قدر زیبا شده و اصلاً نمیشه نرفت.برای همین مسیر رو کج کردیم و رفتیم اونجا.نگم از زیباییش.نگم از اینکه هر گوشش بزرگی خدا رو میشد دید،نگم از این همه شکوه درختهای سر به فلک کشیده.خیلی رفتیم بالا و یک جای خیلی دنج نشستیم و استخونی سبک کردیم.از هر دری گفتیم.از دانشگاه و مشکلاتی که تحمل میکنیم صحبت کردیم.من هم سبک شدم چون خیلی وقت میشد که با کسی درددل نکرده بودم.انگار باری از رو دوشم بردارن.همه چیز رو نگفتم نه اینکه نخوام بگم گفتنی نبود اما همون هم غنیمت بود.حالِ دلم خوب شد.نسیم خنکی هم که میاومد،بیتاثیر نبود.گذشت زمان رو واقعاً متوجه نشدیم.
تو راه برگشت،خانم «م»رو دیدم.نفهمیدم چه طوری به سمتش دویدم.بلند صداش میکردم.فکر نمیکردم بعد از سه سال که دبیرستان تموم شده خیلی اتفاقی ببینمش اما این اتفاق افتاد و بالاخره چشمم به جمالش روشن شد.بهترین معلم مدرسه بود.همه بچهها عاشقش بودن و من هم از این قائده مستثنی نبودم.سرپایی در حد چند دقیقه با او هم همکلام شدم و فهیمدم چه قدر آدم عزیز تو زندگیم داشتم که خیلی وقته هیچ خبری ازشون نیست.
.
پ.ن:دلم دیروز لرزید.این بار نه برای کسی که برای خودم،برای خودم که کم کم دارم پیداش میکنم.
قلبم فسرده شده از اتفاقاتی که افتاده.نمیدونم این عادت خوبیه یا نه که من هیچ وقت نمیتونم مکنونات قلبیم رو با کسی درمیون بگذارم.همیشه همه چیز رو تو خودم نگه میدارم و بعد همه چیز رو تجزیه و تحلیل میکنم.اغلب اوقات خودم رو شماتت میکنم و بعدش یک «به درک»بلندی میگم و عبور میکنم.میگذرم از همه چیز.اگر نگذرم چه کنم؟هفتهای که گذشت،هفتهی عجیبی بود.نمیتونم با قطعیت بگم خوب بود یا بد یا حتی هیچ کدوم.فقط میتونم بگم عجیب غریب بود.
یکشنبه آقای «ب»رو دیدم.مثل همیشه به نظر نمیرسید.قبلتر هم گفته بودم که احساس میکنم اون به من علاقه منده.از کارهاش متوجه شدم اما به روی خودم نیوردم چون به رو آوردنش درست نبود و نیست.مدتهاست که به من فیلم معرفی میکنه و میگه برام فولدر درست کرده تا به همون ترتیب همه چیزهایی که اون دوست داره رو من هم ببینم.من هم استقبال کردم و بعضی از پیشنهادهاش هم واقعاً دوست داشتم.یک شب ازم خواست که من هم بهش فیلم پیشنهاد کنم از اون جایی که من کمتر فیلم غیر ایرانی دیدم و اون خیلی زیاد اهل فیلم هست،احتمال اینکه فیلمهایی که پیشنهاد میکردم رو او دیده باشه خیلی قوی بود،برای همین تصمیم گرفتم فیلم «ایرانی»بهش پیشنهاد کنم.
ازش پرسیدم که فیلم ایرانی میبینه یا نه و جوابش مثبت بود.از پارسال که کسی تو وبلاگ بهم فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی»رو پیشنهاد کرد و من شیفتش شدم به خیلی از آدمها که میدونم سلیقهی نزدیک به خودم دارند،پیشنهادش میکنم.به آقای «ب»هم همین فیلم رو گفتم.عادت ما این شکل بود که بعد از دیدن هر فیلم من نظرم رو میگفتم و اون فیلم بعدی رو پیشنهاد میکرد.اما اون شب دیگه خبری از آقای «ب»نشد.یک شنبه هم که دیدمش خیلی سرد برخورد کرد.حالش یک حالی بود.رفت تو کلاسش.بدون اینکه حتی بخواد ازم خداحافظی بکنه.در فیلم لیلا حاتمی به علی مصفا ابراز علاقش رو با این جمله شروع میکنه:«چیزهایی هست که نمیدانی.»و من نگران این شدم که آقای «ب»این فیلم رو به منظوری گرفته باشه.همین طور که من تمام عاشقانههایی که بهم معرفی کرد رو به خودم نگرفتم.اما رفتار اون روزش من رو عجیب ترسوند که نکنه فکرهای بدی کرده باشه.حالش شبیه اون روزی بود که اتفاقی من رو دید و گفت:«چه خوب شد که دیدمت.تمام امروز داشتم بهت فکر میکردم.»بعد هم وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم وسط حرفم سرش رو انداخت پایین و رفت تو کلاسش.اون روز هم خداحافظی نکرد و تو لک بود.شبش غمگین شدم از برخوردی که کرد.دوست دارم همیشه تو زندگیم حفظش کنم اما این کارهاش به من حسی نمیده جز اینکه دوست داره کمتر اطرافش باشم برای همین هم نظرم رو درباره آخرین فیلمی که همون شب به من معرفی کرده بود نگفتم و نخواستم دیگه مزاحمش باشم.هفتهی بعدی هم روز معلمه و هم تولدش و نمیدونم چه برخوردی داشته باشم که شایسته باشه.دوست دارم آقای «ب»همیشه به عنوان یک عزیز تو زندگیم باقی بمونه.کاش این سوءتفاهمها مانع نشه.
دوشنبه،درست فردای شبی که ذهنم درگیر آقای «ب» بود،یکی از دخترهای کلاس کشیدم کنار و برام ماجرایی رو تعریف کرد،بهم گفت که متوجه شده پسرها تو گروه خصوصی که بین خودشون دارن،از قبل یکی از عکسهای من رو برداشتند و با فتوشاپ کارهایی کردند که بماند و اون عکس رو گذاشتند رو پروفایل گروهشون و...گفت اون آدم ازم خواسته به تو نگم اما دوست داشتم بدونی چون این مسئلهای نبود که من بخوام ازت پنهان کنم.اون لحظه قبل از غمگین شدنم،متعجب شدم چون کسی که عکس من رو در اختیار بقیه قرار داده بود،به نظر خیلی پسر خوبی میاومد.عکس من هم خیلی معمولی بود.بینهایت معمولی که حتی اگر معمولی هم نبود نباید این کار خداناپسندانه رو انجام میداد.خلاصه که دلم گرفت اما جلوی اون دختر به روی خودم نیاوردم.اون هم از رفتار من تعجب کرده بود.باورش نمیشد که من انقدر خوب کنار اومدم.دروغ چرا.من واقعاً خیلی هم برام مهم نبود.گذاشتم به پای شیطونی پسرونه.اگر هم دوستم این وسط واسطه نبود و من خودم متوجه غلط اونها میشدم قطعا برخورد میکردم اما به خاطر این دختر به روی پسرها نیاوردم.نمیخواستم دعوایی بشه و این داستان هم بخوره چون اون پسرها حقیرتر از این هستند که بخوام وسط این اوضاعی که دارم یک دعوایی هم تحمل بکنم.ازشون میگذرم اما امیدوارم خدا هم ازشون بگذره.
میون این اتفاقات،مسائل دیگه ای هم پیش اومد که ارزش گفتن نداره.دلتنگم.دلتنگ کسی که فکر میکنم شاید اگر همین روزها ببینمش بتونه حالم رو بهتر بکنه.خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم و مطمئنم من کمزنگترین آدم زندگی اونم.
«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی»
عمیقن از اعماق قلبم احساس طرد شدگی دارم.موجودی بانک نوازشیم به صفر تومان رسیده.جزءمعدود دفعاتی تو زندگیمه که احساس بیپولی میکنم.ترس از بیپولی برای یک موضوعی از یک شنبه شب مثل خره افتاده به جونم.حالم خوب نیست و از بعد افطار تا الان یک بند دارم اشک میریزم.عمیقن احساس بیکسی میکنم.دیوارهای خونه دارن من رو میخورن.از خودم عمیقن متنفر شدم.نمیدونم حال بدم برای سندروم پیش از قاعدگیم هست یا نه اما میدونم جدای اون هم حالم خوب نبود و به روی خودم نمیآوردم.حس بیکسی داره مثل خره من رو میخوره.وقتی میرم دانشگاه این حس در من شدیدتر هم میشه.احساس بیتعلقی دارم.حس میکنم دیگه نمیتونم.مغزم!مغزم داره میترکه.خسته شدم از همه چیز.احساس میکنم دیگه آرزویی ندارم.هر سال شب قدر هزار تا آرزو و حاجت برای خدا لیست میکردم،هر سال از پنج دقیقه قبل افطار تا پنج دقیقه بعدش دعا میکردم اما الان.بیآرزوام.بهش میگم:«اگه دوست داشته باشی هر چی رو میدی دوستم نداشته باشی نه.من دیگه دعا کردنم نمیاد.»کفر نیست.ولله کفر نیست.نمیدونم شاید ناامیدیه.نمیدونم اسمش رو چی بگذارم اما خلاصه که میلم به سخن نیست.احساس میکنم روزههای امسالم از سر تکلیف بوده.حس میکنم قبول نیستن.فکر میکنم با خودم نکنه کاری کردم که الان عذاب وجدان دارم اما چیزی به ذهنم نمیاد.حالم خوب نیست و دلم میخواد کسی خونه نبود تا بلند زار میزدم.تقاص تمام روزهایی که بغضم رو خوردم رو میگرفتم.کابوسهام!کابوسهام تموم یندارن.هر شب و هر لحظه که چشمهام رو میبندم میان جلوی چشمم.خواب ندارم.خستهام.من واقعن خستهام و نمیکشم.دیگه جونی واسم نمونده.شاکر داشته هام هستم اما از این حالی که دارم خستهام.
آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.