همیشه این موقعهای تعطیلات که میشه،یک ترسی وجودم رو میگیره که هیچ منشایی نداره.همون ترس از ناشناختههاست انگار.یک حال عجیبی که از دست خودم کلافه میشم.به خودم نهیب میزنم که قرار نیست اتفاقی بیفته و تو از پسش برمیای.
ترسهای قدیمی که روشون درپوش گذاشته بودم،انگار سر باز کردند.دیشب کنار مامان خوابیده بودم،پنج صبح از خواب پریدم،با حال بد و نزار هم پریدم،از دست تصورات منفیم به گریه افتادم و دیوونه شده بودم.انقدر که تصمیم گرفتیم تا رسیدیم تهران از دکتری که پیدا کرده بودیم وقت بگیرم.تنها امیدم به دکتر رفتنه.فکر میکنم اون میتونه بهم کمک کنه و من رو نجات بده از این حالتی که حتی از تعریف کردنش برای دیگران هم شرم دارم.
خدایا از ته وجودم ازت میخوام کمکم کنی و از این دریای پرتلاطم نجاتم بدی.خودت میدونی که تحمل این موضوع از توان من خارجه.کمکم کن و بهم قدرت بده برای شکست این حال.نگذار دوباره تو ورطهی سیاهی بیفتم.دستم رو بگیر و تو این شبهای عزیز حاجتم رو بده.این روزها حتی از ابراز احساساتم هم ناتوان شدم.نمیتونم گریه کنم و یا حتی بخندم.خواب و خوراکم هم به هم ریخته.خواب به چشمهام نمیاد با اینکه خسته ام و جون ندارم.بدنم ضعیف شده و هورمونهام به هم ریخته.وای از این هورمونها که من همیشه بندهی همین هورمونهام.
نظرات (۲)
عارفه صاد
شنبه ۱۱ فروردين ۰۳ , ۰۱:۲۱حال خوبت از دعا های این شبهامه سما عزیزم
سما نویس
۱۲ فروردين ۰۳، ۱۵:۱۸آبی
شنبه ۱۱ فروردين ۰۳ , ۰۱:۳۷امشب برات دعا می کنم. اصلا عجیب وسط دعا یادت افتادم.
سما نویس
۱۲ فروردين ۰۳، ۱۵:۱۸