a بایگانی دی ۱۴۰۱ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۴ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

تمام تلاشم رو در این فرصت باقی‌مونده انجام میدم،سعی می‌‌کنم اتفاقات اخیر رو فراموش کنم و تمرکزم رو بذارم روی کارم.به خودم،به سمای عزیزم،قول میدم که از هیچ تلاشی دریغ نکنم و تا آخرین لحظه‌ای که توان دارم براش تلاش کنم.روزهای سختی رو به تنهایی گذروندم.روزهای سختِ حداقل این یک ماه اخیر رو نمی‌تونم برای کسی تعریف کنم چون تف سربالاست.اما خودم می‌دونم چه سختی‌هایی رو از سر گذروندم و حالا سعی می‌کنم همه کاری برای خودم انجام بدم تا فراموش کنم.

این یک ماه و اندی برام روزهای مهمی‌ هستن.ددلاین‌های زیادی باید تیک بخورن.ایمانم ضعیف شده و حضور خدا رو کم‌رنگ می‌بینم اما می‌دونم اگر من کم‌رنگ ببینم دلیل نمیشه که اون هم کم‌رنگ ببینه.پس حواسش بهم هست.خدایا دستم رو محکم‌تر بگیر.می‌دونی چه قدر نیاز دارم به این موفقیت.نصیبم کن.کمکم کن و از تاریکی به نور ببرم.

بهمن و اسفند پرباری در پیشه.انشالله که به ثمر بنشینه.


سما نویس ۰۱-۱۰-۳۰ ۴ ۱۶ ۱۸۰

سما نویس ۰۱-۱۰-۳۰ ۴ ۱۶ ۱۸۰


تو این چند ماه اخیر اندازه چند سال بزرگ‌ شدم.انگاری از آخر شهریور که شمع بیست‌و‌یک رو فوت کردم یک آدم دیگه‌ای شدم.بزرگ شدم.درون خودم پختگی رو احساس می‌کنم.مسائل کم‌اهمیت مثل سابق من رو آزرده خاطر نمی‌کنه.می‌تونم خودم رو هندل کنم و همه چیز رو در آرامش پیش ببرم.البته نه صد درصد اما خب مثل سابق هم دلهره نمی‌گیرم و دست و پام رو گم نمی‌کنم.حس می‌‌کنم به خودآگاهی رسیدم و می‌دونم چه چیزهایی من رو خوشحال می‌کنه و چه چیزهایی ناراحتم می‌کنه.

از اواخر سال نود و هشت که دکتر تشخیص داد افسردگی گرفتم برای خودم کار خاصی نکردم.اطرافیان می‌خواستن به دردم کم محلی کنن تا برای خودم هم اهمیت نداشته باشه اما برای من پررنگ‌تر هم شد.از اون سال تا الان هر سال یک درد جسمی یا یک اختلال به من غالب شد.سال اول با اختلال خواب دست و پنجه نرم کردم.یک سال تمام شب‌ها تا هفت صبح بیدار بودم و خواب به چشمم نمی‌اومد.به سقف خیره می‌شدم.حتی گوشیم رو هم چک نمی‌کردم.وقتی هم که می‌خوابیدم کابوس می‌دیدم.هر چند که این خواب‌های بد با من هست.هر وقت حال روحیم خیلی بده خواب می‌بینم که یک نفر داره به من تجاوز می‌کنه.نمی‌دونم چرا.شاید چون ترس از تجاوز در من خیلی بالا هست اما خواب تجاوز محوریت اصلی بیش‌ترِ خواب‌های منه.سال بعدش با اختلال اضطراب و پنیک دست و پنجه نرم کردم و به شدت روزها و شب‌های سختی رو می‌گذروندم.پارسال هم که میگرن امانم رو بریده بود و ولم نمی‌کرد.امسال هم که تپش قلب.نمی‌دونم از چی می‌ترسم که این حجم از فشار رو به خودم تحمیل می‌کنم؟!کاش بتونم کمی آروم بگیرم.اولین روان‌شناسی که رفتم من رو به روان‌پزشک ارجاع داد.اون هم برام قرص نوشت اما با مخالفت خانواده رو به رو شد و من خودم رو درمان نکردم.اما امسال که تپش قلب امونم رو بریده بود دکتر برام قرص تجویز کرد و از مامان خواهش کردم بین خودمون بمونه و اجازه بده من قرص ر مصرف کنم.الان یک ماهی میگذره و من حالم خیلی بهتره.حس می‌کنم سبک‌بالم.از تپش قلبم تقریباً خبری نیست.مودم بالاتر شده و کمتر می‌رم تو لاک دفاعی.با «ف»،دوست صمیمی‌م خیلی خوش می‌گذرونم و هر دفعه که با اونم حالِ دلم خوشه.راستش بهترین اتفاق چهارصد و یک همین آشنایی بیش‌تر ما با همدیگه بود و همین صمیمیته که شکل گرفت.مکالمه‌های بین‌مون برای هر دومون حکم تراپی داره.تراپی مفتی.

قوی‌تر شدم.حس می‌‌کنم تو جامعه کم کم دارم نقش خودم رو پیدا می‌کنم و می‌تونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.می‌تونم ناراحتیم رو به آدمها ابراز کنم،می‌تونم بگم الان ناراحتم.می‌تونم با رفتارم بهشون نشون بدم که حد و مرزها رو رعایت کنن و این خوشحالم می‌کنه.کلاس ویولنم دو هفتست که خیلی خوب پیش میره.من واقعن استادم رو دوست دارم،کلاسم رو دوست دارم و چند هفته‌ای که جو کلاس خوب نبود،یا لااقل برای من خوب نبود،خیلی اذیت کننده بود.اما الان خوشحالم که حالِ اون بهتره و باعث شده حالِ کلاس هم بهتر بشه.نقطه ضعف زندگیم یک جایی بین سیم‌های ویولنمه.جایی که نمی‌تونم بگم کجاست و ازش حرفی بزنم.پس نوشتن ازش رو محول می‌کنم به بهبودش و الان به این بسنده می‌کنم که من این کلاس رو دوست دارم و اولین استاد موسیقی‌ من هست که ازش یاد می‌گیرم.امیدوارم که جو کلاس خوب بمونه.

نگرانم.نگرانم که نکنه نشه؟دلم به خدا قرص باشه؟این روزها باتری ایمانم در پایین‌ترین حد خودشه.خدایا نور رو سمت من هم بتابون.نیاز دارم این روزها بهت.فشارهای زندگیم رو خودت داری می‌بینی.پس کمکم کن.دستم رو سفت‌ بگیر.امروز خودت بودی و دیدی.دیدی چی شد.دیدی آدمها رو که چه طوری منتظر نشستن ببینن من دارم چی کار میکنم.خودت داری تلاش من رو می‌بینی پس روسفیدم کن.کمکم کن.خیلی وقته شبِ حال و روزم.تو بیا و رنگ شادی بپاشون.بیا که زیر این آسمون،تو این مملکت ما به جز تو کسی رو نداریم که دلش برامون بسوزه.پس تو ثابت کن هستی.ثابت کن که می‌بینی.

تصادف بدی کردم.به خیر گذشت.اما وقتی میگم بد منطورم اینه که جون سالم به در بردم.وضعیت خطرناک بود.خدا رو شکر که زنده‌ام.مامان صدقه کنار گذاشت.این ماه اتفاقات عحیب زیادی برای من افتاد که از همش جون سالم به در بردم.بگم به چشم زخم اعتقاد دارم؟نمی‌دونم.اما این حجم از واقعه غیر طبیعیه.

چهارشنبه روی برف‌ها لیز خوردم و خوردم زمین و از درد کمر درد و گردن درد و دست درد نمی‌دونم به کجا پناه ببرم.ایشالله که به خیر میگذره.نگران مهره های گردن و کمرم هستم چون دردم خیلی شدیده.ویولنم با سختی دست گرفتم و تمرین کردم.اما باید ادامه داد.

خدایا می‌دونی که همیشه خیر همه بنده‌هات رو خواستم.با شادی‌شون خوشحال شدم،با ناراحتی‌شون ناراحت.از موفقیت همه خوشحال شدم.حتی الان.الان که خودت می‌دونی از چی و کی حرف می‌زنم.عقده‌ای نشدم و گفتم لابد حقش بوده و من یا لایقش نبودم یا هنوز وقتش نرسیده برام.می‌خوام بگم من راضی بودم.آره من بنده راضی بودم و همین هم افتخار زندگیمه.اما می‌دونی چی میگم؟این بنده‌های حسودت دلم رو می‌سوزونن.ازشون بیزارم.وقتی می‌بینم موفقیت‌هام رو کوچیک می‌کنن.که موقعیت فعلیم رو مسخره می‌کنن.که می‌خوان بهم ثابت کنن من کار بزرگی نکردم.در حالی که من براشون خوشحال بودم..این بنده‌هات بدجوری دل می‌شکنن.

امروز دلم شکست.

 


سما نویس ۰۱-۱۰-۲۳ ۶ ۱۲ ۲۰۰

سما نویس ۰۱-۱۰-۲۳ ۶ ۱۲ ۲۰۰


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۵ ۱۴۱

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۵ ۱۴۱


نمی‌تونم حجم استرسی که این روزها به خاطر فشارهایی که روم هستش رو توصیف کنم..هیچ برهه‌ای از زندگیم این طوری نبودم.حتی سال کنکور که برام خیلی مهم بود و براش خیلی زحمت کشیدم.خیلی فرسوده شدم.نمی‌دونم باید چی کار کنم.گه گیجه گرفتم و دور خودم می‌چرخم.انقدر بهم فشار اومده بود که به «پ»گفتم کاش پیشنهاد چهارسال پیش دکتر جیم رو قبول می‌کردم و اولین واکنشش این بود که:«چه قدر فشار بهت اومده که داری این مزخرف رو تحویل من میدی؟»با «ف»رفتیم بیرون و تصمیم گرفتیم ماشین رو یک جا پارک کنیم،غذامون رو بخوریم و حرف بزنیم.به یک سری چیزها هم اعتراف کردیم.یعنی یک اعتراف من کردم و یکی هم اون و در نهایت من اون چیزی که ته دلم بود رو قورت دادم و نگفتم.اما همون اعترافی هم که کردم خیلی قدم بزرگی بود.بعد تصمیم گرفتیم قبل از اینکه راه بیفتیم،آهنگ «مرگ تدریجی یک رویا»رضا یزدانی رو بگذاریم و در سکوت با هم بهش گوش بدیم.اون گریش گرفت.اما من بلد نیستم جلوی کسی گریه کنم و گریم رو محول کردم به زمانی که از ماشین پیاده شد.رقیق شدم بچه‌ها.خیلی رقیق شدم.با تمامِ رِقَتِ قلبی که دارم اما خودم رو سرپا نگه داشتم.نمی‌خوام بلغزم.الان وقتِ لغزش نیست.«پ»بهم وویس های طولانی داد و هر دو دقیقه یک بار تکرار می‌کرد:«طاقت بیار!»«طاقت بیار!»آره من طاقت میارم همین طوری که تا الان هم آوردم و کسی نفهمید چه خبره.اما خدا میدونه.همش رو.مو به مو.بهتر از من.نمی‌دونم صدات بهم میرسه یا نه؟اصلاً نمی‌دونم صدای مردم ایران رو می‌یوت کردی یا خط‌ها قطع شده.اگر می‌شنوی.کمکم کن.خیلی وقته دارم صدات می‌زنم.این گره به دست تو باز میشه.با نشونه‌هات باهام حرف بزن.باهام حرف بزن خدا.


سما نویس ۰۱-۱۰-۰۲ ۲ ۶ ۱۸۱

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۲ ۲ ۶ ۱۸۱


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.