a بایگانی آبان ۱۴۰۰ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

تمام تلاشم از صبح زود که از خواب بلند می‌شوم تا شب که به خواب می‌روم این است که خودم را بیشتر بشناسم،به خودم بیشتر کمک کنم تا حالم بهتر شود و خودم را از شر قرص‌ها رها کنم.

تلاش می‌کنم تا به اطرافیانم هم کمک کنم و به آنان که دوست‌شان دارم یادآوری کنم که عزیز من هستند.تلاش می‌کنم تا در آینده به آنچه دوست دارم،تبدیل شوم.

تلاش می‌کنم تا با زندگی کنار بیایم و هر طور که هست جهان را برای خودم به جای بهتری برای دوام آوردن تبدیل کنم.من تلاش می‌کنم تا کتاب‌های بهتری بخوانم،موسیقی‌های بهتری گوش کنم و برای هدفم در روز بجنگم.من نمی‌خواهم در دنیا جای کسی را بگیرم.من خوب می‌دانم که هر کس در دنیا جایگاه خودش را دارد و هیچ کس قرار نیست جایگاه مرا از من بدزد.من خوب می‌دانم که خدا خوب حواسش به من هست و نمی‌‍گذارد ناامید این جهان را ترک کنم.

من قلب زخمی دارم.حالم خوش نیست و شب‌ها خیلی خسته می‌شوم.اما هر روز صبح با امیدی تازه از خواب بلند می‌شوم تا شاید فقط یک درصد به آنچه که می‌خواهم نزدیک شوم.من انسانِ ناامید شدن نیستم.نمی‌توانم باشم.هر چند با قلبی شکسته اما فردا،دوباره از اول شروع خواهم کرد.

 

پ.ن:التماس دعا!


سما نویس ۰۰-۸-۲۸ ۷ ۱۴ ۱۵۹

سما نویس ۰۰-۸-۲۸ ۷ ۱۴ ۱۵۹


هیچ شبی در زندگیم به اندازه امشب احساس تنهایی نکرده بودم.خدایا می‌دونم داری این روزها رو می‌بینی و برام جبران می‌کنی اما خواستم ازت خواهش کنم این بندت رو از چنگال غم نجات بدی‌.خیلی داره تلاش می‌کنه اما زورش به زور دنیا نمی‌رسه.کمک تو رو می‌خواد.خیلی تنهاست.خیلی زیاد.


سما نویس ۰۰-۸-۱۳ ۶ ۱۵ ۱۶۸

سما نویس ۰۰-۸-۱۳ ۶ ۱۵ ۱۶۸


 

این پیام رو آقای «ب» ماه‌ها قبل برام فرستاده بود.راست می‌گفت،زندگی همین روزهاییه که به یاد میاریم.اون روزها آخرین روزهایی بود که من شاگردشون بودم.من هنوز هم خودم رو شاگردشون می‌دونم اما اون روزها من حس می‌کردم با آقای «ب»آدم بهتری‌ام.آقای «ب» تو تاریک‌ترین روزهام مثل نور بود.همیشه میگم خدا سر راهم قرارشون داد تا وجه دیگه‌ای از زندگیم رو بهم نشون بده.الان به واسطه اینکه شاگردشون نیستم،خیلی کمتر باهاشون صحبت می‌‌کنم اما دنبال راهیم که بتونم دوباره سر کلاس‌شون باشم،هر چند زمان کم اما باشم و بتونم استفاده کنم.نوری که به واسطه آدمها به زندگیم رنگ می‌پاشه کم‌رنگ شده و گمونم فقط خود آقای «ب»می‌تونه پررنگش کنه.

پ.ن:آقای «ب»کاش می‌تونستم به خودتون بگم چه قدر برام عزیزید.کاش بلد بودم آدم‌های مهم و دوست‌داشتنی رو تو زندگیم حفظ کنم.اما بلد نیستم.من قدرت حفظ روابط ندارم و چیزی از این آزار دهنده‌تر نیست.


سما نویس ۰۰-۸-۱۱ ۳ ۱۱ ۸۹

سما نویس ۰۰-۸-۱۱ ۳ ۱۱ ۸۹


مدتی حتی برای خودم هم ننوشتم.شرمنده بودم.شرمنده‌ی خودم،شرمنده‌ی عواطفی که دفن‌شون کردم و شرمنده‌ی کسی که تبدیلش کردم به «من».این من رو سرکوب کردم و خواسته‌هاش رو ندیدم.هر وقت هر خواسته‌ای داشت،طفره رفتم و ندیدمش،نشنیدمش.انقدر نادیده گرفتمش تا از یک جایی به بعد دیگه خواسته‌ای ازم نداشت،حتی وقتی خودم آماده بودم که نیازهاش رو برطرف کنم.با من لج کرد و بعدش هم قهر کرد.حتی کلمه‌ای باهام صحبت نکرد.راهش رو ازم جدا کرد و اون جا بود که متوجه شدم چه قدر تنهام.

بعد مدت‌ها به خودم اومدم و دیدم این کسی که هر روز در من زیست می‌کنه رو دوست ندارم.باید عوضش کنم.پس شروع کردم به صحبت کردن باهاش.ازش معذرت خواهی کردم.از هر دری صحبت کردم.گفتم حالم خوش نیست،گفتم تو هم من رو درک کن.درباره‌ی تمام اتفاقاتی که آزرده خاطر شده  بودم و شده بود،بحث کردیم.من از صحبت‌های خودم با خودم فیلم گرفتم  تا بعدها دوباره مرور کنم.

مهر ماه،ماه بخشش بود.خودم رو بخشیدم اما کافی نبود.با خودم صحبت کردم و از میون صحبت‌ها درد‌ها نمایان شدند.متوجه شدم اشکال کار از کجاست اما این هم کافی نبود.کتاب خوندم،راه رفتم،با خودم صحبت کردم تا بیشتر کشف کنم اما این هم کافی نبود.

زخم‌ها رو مرور کردم.به همشون فکر کردم.روی کاغذ آوردم و گفتم حالا باید چی کار کرد؟بعضی‌هاشون دستِ من نبود.اینکه من نتونستم با کسی که دوستش داشتم ارتباط برقرار کنم،دستِ من نبود.چرا؟چون عزت نفس من مهم تر بود.چون ارزش وجودی من مهم تر از این بود که بخوام چشم‌هام رو ببندم و به هر قیمتی راضی به حفظ اون شخص توی زندگیم بشم.اما دستِ من بود که فراموشش کنم تا کمتر آسیب ببینم.فراموشی آسون بود؟باید بگم که حتی یک درصد هم آسون نیست و سخت‌ترین کار دنیا برای من همین فراموش کردن رد پای آدمها هر چند کم‌رنگ در زندگیم هست.

از خط زدن اسم اون آدم تو زندگیم به سختی اما به سلامت عبور کردم و نوبت رسید به زخمِ بعدی.زخمِ تنهایی.من هیچ وقت با تنهاییم مشکلی نداشتم.از بچگی‌ هم آدمِ باآدم‌ها بودن نبودم و تنهایی رو ترجیح میدادم.اما شاهد اتفاقاتی بودم که به من ضربه زد.احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و من رو از خودم دوباره داره دور میکنه.با این زخم باید چه طور برخورد می‌کردم؟

گذشت.گذشتن و بخشیدن آدم‌هایی که اون ضربه رو به من زدن،اولین انتخابِ من بود.

اما همه چیز به آدم‌ها و من محدود نمی‌شد.من حالم خوب نبود.حملات اضطراب من رو رها نمی‌کرد،گریه امونم رو بریده بود و فشار‌های مختلف از جمله فشار درسی لحظه‌ای من رو به حال خودم رهام نمی‌کرد.یک هفته از دردِ سر به خودم می‌پیچیدم و فشل شده بودم.کارهای روزمره مختل شده بود و کاری جز شرکت در کلاس آنلاین و البته به سختی ویولن نواختن ازم بر نمی‌اومد.

هر طور حساب کردم،درد غیر قابل اجتناب و همین طور غیر قابل تحمل بود.به دکتر مراجعه کردم و از آرمایش و معاینه متوجه شدم فشار خونم خیلی پایینه و میگرن دارم.

وقتی از اتاق معاینه اومدم بیرون،دکتر بهم نگاه کرد و گفت می‌تونم با جرئت بگم ترس همه‌ی زندگیت رو احاطه کرده.نترس دختر.نترس انقدر.خودت رو دستی دستی مریض نکن.

ترسام کجان؟انگار خونه کردن تو وجودم.ترس از آینده شده رفیق من.رفیقی که باید هر جه زودتر پیمان رفاقتم رو باهاش بشکنم.

.

و اما از میون روزهای سختی که گذروندم دوباره به خودم نگاه کردم و گفتم:«حالا باید چه کار کرد؟»به خودم هشدار دادم.اطمینان دادم که دوباره از نو شروع می‌کنم و می‌سازم.وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم،متوجه میشم کارهایِ ارزشمند زیادی انجام داده‌ام و هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.وقتِ مریضی نیست و باید بتونم دوباره سرپا بشم.هر چند سخت اما قول میدم به سلامت از دل این توفان عبور کنم.

پ.ن: از تمام کسایی که جویای احوالم بودید،ممنونم.خیلی خوشحالم کردید.انشالله همیشه روح و جان خودتون سلامت باشه.

پ.ن:التماس دعا


سما نویس ۰۰-۸-۰۸ ۶ ۱۱ ۱۵۵

سما نویس ۰۰-۸-۰۸ ۶ ۱۱ ۱۵۵


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.