a بایگانی فروردين ۱۴۰۰ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

دلم برای مدرسم تنگ شده.دلم برای نماز جماعت های دبیرستانم پر می‌کشه.اون نمازها،یا کیفیت‌ترین نماز‌های بودن که افتخار داشتم بخونم.آرامش به تمام رگ و پِیَم تزریق می‌شد.نمازخونه‌ای که خیلی معمولی و کوچیک بود اما انرژی و حال خوب خیلی زیادی داشت.یکی از دبیرهای مدرسه می‌گفت:«با اینکه قبل از اذون کلاس‌هام تموم میشن و می‌تونم برم خونه اما دلم نمیاد نماز جماعت رو از دست بدم.انقدر که آرامش و حال خوب داره.»

از دیشب بدجوری دلم گرفته بود.تمام دیشب گریه کردم.علتش هم بغض‌‌های فروخوردم بود.یک دفعه بیرون ریختم و خودم رو تا حدی راحت کردم.تصمیم گرفتم امروز رو خیلی به خودم سخت نگیرم و راحت‌ بگیرم..دیشب میون اون هق‌هق های آرومم،چشم‌هام رو بستم و تصور کردم که هنوز مدرسه می‌رم.تا زنگِ نماز_نهار چیزی نمونده.چند دقیقه بعد از کلاس‌های قشنگ خانم «میم»زنگ می‌خوره و همه‌ی بچه‌ها با سرعت هجوم می‌بریم به در که بریم از گرم‌خونه غذاهامون رو برداریم.آخه اگه یه کمی دیر بجنبیم،گرم خونه که بیشتر شبیه به سردخونست شلوغ میشه و دیر می‌تونیم غذا بخوریم و احتمال داره نماز رو از دست بدیم.طبق معمول خانم ناظم هم از تو میکروفون اعلام می‌کنه که دو تا از دانش‌‌آموزان سر به هوا ظرف‌های غذاشون رو که شبیه به همه اشتباه برداشتن و یکی داره چلوکباب یه عزیز دیگه‌ای رو نوش جان می‌کنه و به روی مبارکش هم نمیاره.غذامون رو با «پ» و «میم»،صمیمی‌ترین،دوستام برمی‌داریم و وسط حیاط مدرسه دنبال جا می‌کردیم که بشینیم.من که امسال تو کلاس اون دوتا نیستم،تمام اتفاقاتی که سر کلاس قبلی افتاده رو با آب و تاب تعریف می‌کنم و از ادا و اطوار‌های یکی از بچه‌ها که نه او از من خوشش می‌آید و نه من از او می‌گویم و همه با هم غش غش می‌خندیم.آن‌ها هم از کلاس جامعه شناسی می‌گویند و تکلیف‌های زیاد و به درد نخوری که باید تا هفته آینده تحویل دهند.این وسط هم به هر اتفاقی در جهان می‌خندیم و دنیا را خیلی جدی نمی‌گیریم.به ساعتم نگاه می‌کنم و با بچه‌ها خداحافظی می‌کنم و سریع وضو می‌گیرم تا نماز جماعت را بخوانم.آن نمازخانه که با دنیا عوضش نمی‌کنم به من حس آرامش می‌دهد.قامت می‌بندیم و نماز می‌خوانیم.نمازخانه مدرسه‌ی ما همیشه شلوغ است بدون آنکه مدرسه‌ی مذهبی باشد یا معاونین کسی را مجبور کنند.به قنوت می‌رسیم و به زبان فارسی با خدا صحبت می‌کنم.به او می‌گویم که بسیار دوستش دارم،سلامتی و آرامش همه دوستان و خانواده‌ام را از او می‌خواهم و بعد به او می‌گویم سال بعد،کلاس کنکور هوایم را داشته باشد.به او می‌گویم هوای من و تمام هم‌کلاسی‌های تلاشگرم را داشته باشد و به همه‌ی ما توان بدهد که برای خواسته‌های‌مان تلاش کنیم و به خیرِ زندگی‌مان برسیم.نماز تمام می‌شود و باید بدون فوت وقت به کلاس بروم.اگر کلاس‌های اقتصاد را دیر بروم،معلم راهم نمی‌دهد و یا اگر راه بدهد با کلی غر و منت راه می‌دهد.خدا خدا می‌کنم که از من حداقل این چهارشنبه را نپرسد نه آنکه تنبل باشم و درس را بلد نباشم،نه.برای اینکه تمام وقت را تست زده بودم و تشریحی نمی‌توانستم جواب دهم و استاد هم بسیار سخت‌گیر بود.دعاهایم جواب می‌دهد و از من سوالی پرسیده نمی‌شود.اسم آخرین نفر که میاید،نفسی عمیق می‌کشم و خیالم راحت می‌شود.وقتی معلم می‌خواهد درس دهد،چشمانم را می‌بندم و خیال پردازی می‌کنم.می‌روم به سال کنکور و بعد‌تر از آن.خودم را می‌بینم که کنکور را عالی دادم و نتیجه رضایت بخش است.حالم خوش است و کیفم کوک.درگیر استرس مدرسه نیستم و بزرگ شده‌ام.یک ساعت بعد زنگ خانه می‌خورد و مدرسه تا شنبه تعطیل می‌شود.به خودم می‌آیم.خودم را در تخت اتاقم می‌بینم.چشمانم را باز کرده‌ام.حالا دوسال از کنکور من گذشته و من چشمانم را می‌بندم و آن روزهای خوبِ دور را در خیال تجسم می‌کنم.

 


سما نویس ۰۰-۱-۲۳ ۱۳ ۱۴ ۲۵۴

سما نویس ۰۰-۱-۲۳ ۱۳ ۱۴ ۲۵۴


تنهایی برای من شبیه به یک مار می‌مونه که هرازگاهی نیشم میزنه.نمی‌خواد من رو از پا بندازه.فقط می‌خواد بهم یادآوری کنه که من همیشه هستم و از من غافل نشو.اما کاش بدونه که من عاشقش هستم.من عاشقانه تنهایی رو دوست دارم.اما وقتی که نیشم میزنه،ناخواسته از پا می‌ندازتم و من رو فشل می‌‌کنه.و من همیشه دست رفاقت بهش دادم و تمام تلاشم رو دارم می‌‌‌کنم تا متوجهش کنم که تمامی آدم‌ها مبتلا بهش هستند.چون من گمون می‌کنم آدمیزاد تنها زاده شده،تنها زندگی می‌کنه و تنها هم از دنیا میره و هیچ کس نیست.هیچ کس نیست جز خدا و خودش و تمام افکار،باورها،آرزوها و اهدافی که داره.من به افکار و اهدافم جان می‌بخشم و مطمئنم اون‌ها هم من رو صدا زدند که دنبال‌شون بگردم و من این روزها مشغول همین کارم.نمی‌گم افکار مزاحم ندارم،نمی‌گم انرژی های منفی نیستن که برعکس این قضیه صدق می‌‌کنه.اما من قسم خوردم که تلاش کنم و مدام درحال اصلاح برنامه‌هام هستم و خودم رو بازرسی می‌کنم که چیزی از قلم نیفته.نقص دارم و نقص‌هام مثل هر کس دیگه‌ای من رو عذاب میده اما تمام تلاشم رو برای بهتر بودن انجام میدم که وقتی شب شد،مدیون روز هدررفته‌ی خودم نباشم.

برای امسال یک هدف خیلی مهم دارم که اگر بهش برسم،بزرگ‌ترین حفره‌ی قلبم پر میشه و حال قلبم عالی میشه.قلبم مثل وقتی که هنوز زاده نشده بود،سرخ میشه و با عشق می‌تپه.محتاج اراده‌ی خودم هستم و دست خدا که همیشه تو دستم بوده و دعای خیر کسانی که می‌شناسنم،چه از دور چه از نزدیک.

پ.ن:نفس عمیق بکش و به اون هدفت فکر کن و قول بده که امسال در حد وسعت براش عرق بریزی.

 


سما نویس ۰۰-۱-۱۶ ۱۹ ۱۲ ۲۹۱

سما نویس ۰۰-۱-۱۶ ۱۹ ۱۲ ۲۹۱


نمی‌دانم تا حالا برای‌تان پیش آمده که یک روز در خیابانی قدم بزنید و با دیدن یک نشانه‌ی خیلی ضعیف یاد کسی بیفتید که قبلاً او را خیلی دوست داشته‌اید و در ذهن‌تان با او بسیار زندگی کرده‌اید حتی اگر یک بار هم با او در آن خیابان قدم نزده باشید یااصلاً با او در هیچ خیابانی قدم نزده باشید؟برای‌تان پیش آمده که آهنگی را بشنوید و فرض کنید که شاعر آن خود شما هستید و با تمام وجودتان آن شعر را در خیال تقدیم به محبوب‌تان کنید؟یا مثلاً تا حالا شاهد معاشرت دو فردی که با هم رابطه‌ی عاشقانه دارند،بوده‌اید و متوجه واکنش قلب‌تان شده‌اید که انگار به یک باره می‌لغزد و چیزی در شما تکان می‌خورد؟اصلاً تا به حال روابط احساسی شما را تکان داده است؟

.

من نمی‌دانم شما اصلاً به عشق اعتقاد دارید یا خیر.به روابط ذهنی که دو فرد که عاشق هم هستند حتی اگر کسی از حس دیگری خبر نداشته باشد اعتقاد دارید یا نه.من خودم را ناچار می‌کنم که اعتقاد داشته باشم وگرنه چیزی مرا قانع نمی‌کند.می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟از شب‌هایی که بدون دلیل خواب‌تان نمی‌برد و تا صبح به کسی فکر می‌کنید که خیلی وقت است به او حسی نداشته‌اید.شب‌هایی که صبح شدن‌شان با کرام الکاتبین است.من از همان جنس شب‌هایی صحبت می‌کنم که در گذشته غلط می‌خورید و دنبال نشانه‌هایی از محبوب‌تان می‌گردید و با یافتن هر کدام رنگ چهره‌تان عوض می‌شود.مثلاً شده است توت فرنگی،میوه‌ی مورد علاقه او،را بخورید و بعد از سال‌ها جدایی هر بار با خوردن توت فرنگی یاد او بیفتید.این اتفاق درمورد شنیدن آهنگ‌ها،خوندن کتاب‌ از نویسنده‌ی مورد علاق‌ی فرذ هم می‌تواند بیفتد.طوری که مثلاً هربار که داستایوسکی می‌خوانید خودتان را جای آن عزیز بگذارید و از دریچه‌ی نگاه او بخوانید و با خودتان فکر کنید اگر او بود چگونه می‌خواند و تصور می‌کرد.یا هنگامی که در ترافیک چهارراه،توقف کرده‌اید و از ماشین کناری صدایِ شجریان، قطعه‌ی در این سرای بی کسی،بیاید و متوجه سبز شدن چراغ نشوید. من حس می‌‌کنم تمامی این شب‌ها و نشانه‌ها نمی‌توانند فقط برای یکی از طرفین رخ دهند و شاید در گوشه‌ای از ذهن طرف مقابل در همان لحظه‌ی خاص،جوانه‌ای زده باشد.کاش اشتباه نکنم و واقعاً هم همین طور باشد.

.

می‌خواهم اعتراف کنم که امشب و شب قبل مدام به کسی فکر می‌کردم که خیلی وقت است فراموشش کردم.اما نشانه‌ها سر راهم قرار گرفتند و دلم خواست گمان کنم او هم به من برای لحظه‌ای فکر کرده.راستش خیلی دلم برایش تنگ شده و مدت‌هاست از او بی‌خبرم.هیچ.دلم می‌خواست به من پیام می‌داد چون پیام دادن از طرف من اصلاً به صلاحم نیست.راستش دلم لرزید امروز.مطمئنم که فردا از خواب که بلند شوم خیلی چیزها را از یاد برده‌ام اما صبح شدن هم خودش دردسریست..باید یاد بگیرم از جایی به بعد نشانه‌ها را به عنوان محبل گذر ببینم.باید یاد بگیرم یک آدم را با تمام نشانه‌هایش فراموش کنم اما خب قبول کنید که خیلی سخت است.فراموشکردن خود آن آدم به اندازه‌ی کافی جان‌کاه است چه برسد فراموشی خودش و تمام متعلقاتش.راستش من ایمان دارم که هرچه قدر تلاش کنیم تا کسی را فراموش کنیم،نمی‌توانیم یاد او را در ذهن‌مان از بین ببریم.یاد انسان‌ها تا همیشه در ذهن‌مان باقی می‌مانند و اگر خیلی دوست‌شان داشته باشیم و اثرشان پررنگ باشد،بخشی از وجود ما می‌شوند و آن وقت که چیزی از آن ما می‌شود،سخت کنده می‌شود.

.

پ.ن:پراکنده گویی‌هایم را ببخشید.

پ.ن:به سمت بیست‌و هفت ستاره روشن می‌روم و تمام‌شان را می‌خوانم.

پ.ن:با من بشنوید:

 

پ.ن:ماه امشب کامله.باهاش دردِ دل کنید.


سما نویس ۰۰-۱-۰۹ ۱۲ ۱۳ ۲۷۸

سما نویس ۰۰-۱-۰۹ ۱۲ ۱۳ ۲۷۸


دیروز خبر خیلی خوبی به گوشم رسید.خبر که نه.بیش‌تر شبیه به یک نوید و مژده اتفاق خوبی  بود که قراره تا ماه‌های آینده رخ دهد.اگر آن نوید به واقعیت تبدیل شود،یک اتفاق بزرگ و مهم خانوادگی رخ می‌دهد.اتفاقی که از هر لحاظ خوش یمن است و برای تمام خانواده خوب است.به خصوص برای مادرم و خانواده‌اش.همه‌ی ما مدت نسبتاً زیادی منتظر هستیم.راستش دیروز ظهر که مامان بهم خبر را داد تا عصر گریه می‌کردم و به خدا می‌گفتم کاش الان دایی کوچیکم هم بود.کاش ناگهانی از دنیا نمی‌رفت و زنده بود.کاش الان کنار ما بود و با هم این اتفاق را جشن می‌گرفتیم.همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که من عاشق خانواده مادری‌ام هستم.خانواده کم‌جمعیتی که من بدون یک نفرشان هم نمی‌توانم زندگی کنم.برای همین هم سال نود و هشت که دایی‌ام را از دست دادم از پا درآمدم.اتفاق دردناکش آن بود که هفته‌ی قبل از مرگش هیچ کس را نمی‌شناخت جز من و آن لحظه آخرین دیدار ما بود.هیچ وقت آن لحظه را نمی‌توانم فراموش کنم و تنها دل‌خوشیم این است که می‌دانم او جای بهتری از من زیست می‌کند.حال او خیلی بهتر از من است و من بیشتر برای خودم ناراحتم که دیگر او را ندارم.از غم و اندوه فقدان می‌گذرم و دوباره به خبر مسرت بخش بر می‌گردم.از دیروز که شنیده‌ام،حالم بهتر شده است.بیشتر هم برای مادرم خوشحالم که اگر بشود زندگی‌اش خیلی بهتر می‌شود و خوشحالی او،خوشحالی من است.از خدا خواستم که کمک‌ همه‌ی مان کند و آن اتفاقی که به صلاح و مصلحت همه‌ی مان است را به ارمغان بیاورد.و مثل همیشه کارها را به خودش می‌سپارم و راحت زندگی‌ام را می‌کنم که جزتوکل به خودش چیزی مرا تسکین نمی‌دهد.

سال که تحویل شد،احوال من هم متحول شد.حالم خیلی بهتر است و اوضاع بیش از پیش بر وفق مراد است نه آنکه اتفاقی افتاده باشد،نه.من حالم بهتر است چون انتخاب سال جدیدم همین بود.انتخابم این بود که «درد»را بپذیرم و با آن،شادمانه زندگی  کنم.

پ.ن:«هر که زین گلشن لبی خندان‌تر از گل بایدش

      خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش»

            «صائب تبریزی»

                         

 


سما نویس ۰۰-۱-۰۶ ۱۱ ۱۴ ۲۴۴

سما نویس ۰۰-۱-۰۶ ۱۱ ۱۴ ۲۴۴


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.