a 19:شبت بخیر ای غمی که مارا بزرگ می‌کنی :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


خوشحالم از اینکه می‌تونم اینجا بنویسم و خودم باشم.بدون هیچ سانسوری این‌جا می‌نویسم و این به من حس آرامش میده.من در دنیای حقیقی کسی رو ندارم که بتونم بدون سانسور باهاش دردِدل کنم و بعد هم از گفتن حرف‌هام پشیمون نشم.این پشیمونی بعدش خیلی شرط مهمیه.خیلی.برای همین فکر می‌کنم خیلی از آدم‌ها مثل من باشن و هیچ وقت «شنیده»نشن.من خیلی وقت‌ها نه شنیده شدم،نه دیده شدم.هفته پیش که «رادیو هفت»رو می‌دیدم،مجری برنامه می‌گفت آدم‌هایی که اطراف‌تون هستند و نادیده گرفتیدشون یک روز باهاتون قهر می‌کنن و میرن.شاید پیشتون باشن،شاید به ظاهر همه چیز خوب باشه اما ته دلشون هیچ وقت با شما نیست و باهاتون قهرن.می‌گفت کمک‌شون کنین قبل از اینکه دیر بشه،ببینید آدم‌هایی که نادیده گرفتیدشون.

راستش بعد از اینکه برنامه تموم شد،چراغ‌های اتاقم رو خاموش کردم که بخوابم اما فکر و خیال مثل همیشه خواب راحت رو ازم گرفت.به این فکر می‌کردم که واقعاً در دوره‌های زمانی مختلف من خیلی نادیده گرفته شدم تا جایی که احساس کردم من آدم مهمی نیستم و اصلاً کی هست که من براش مهم باشم و من رو دوست داشته باشه؟همیشه احساس می‌کردم وقتی تو جمعی صحبت می‌کنم،کسی نمی‌شنوتم.مثال های عینی زیادی هم دارم اما خب..رها می‌کنم.از اون شب تا الان خیلی به این فکر می‌کنم که چه قدر نادیده گرفته شدن سخته و روح آدم رو فرسوده میکنه.همیشه احساس می‌کردم من انتخاب دوم آدم‌هام و کسی من رو نمی‌بینه.همیشه به خودم می‌گفتم شاید تا آخر عمرم حتی هیچ کسی عاشق من نشه.همیشه دلم می‌خواست وقتی حال خوشی ندارم  کسی بهم پیام بده و بگه:«خوبی؟»برای همین خودم هر چند وقت یک بار به کسایی پیام می‌دم و حالشون رو می‌پرسم که توقع نداشته باشن و وقتی پیام من رو می‌بینن خوشحال شن.شاید هم اصلاً براشون مهم نباشه و بگذرن اما برای من مهمه که به کسی بگم که ازت حس خوب می‌گیرم.

روزهای سختی رو می‌گذرونم این روزها.علائم افسردگی‌ای که پارسال دکتر«سین»تشخیص داده بود و بهم هشدار داده بود که باید کمک خودم کنم،دوباره برگشتن.علی رغم اینکه خیلی تلاش کردم تا باهاشون کنار بیام اما دوباره برگشتن،وسط این همه درس و امتحان سخت هم برگشتن و نمی‌دونم باید کدوم درد رو درمون کنم.

دلم می‌خواست می‌رفتم یک جای خیلی دور.خیلی دور.طوری که به هیچ کس دسترسی نداشتم.فقط خودم بودم و خودم.مغزم خستست.پر از تناقصه.پر از تناقص که خودم نمی‌دونم ریشش از کجاست.من خسته شدم از اینکه یک سال گوشه‌ی اتاقم موندم و سعی کردم به هر شیوه‌ای که بلدم با «افسردگیم»مقابله کنم و تا حدود خیلی زیادی هم موفق بودم اما چون انرژی هایی که در وجودم لبریز میشه،جایی برای تخلیه کردن‌شون نیست،باعث میشه دل‌سرد بشم و زندگی رو رها کنم و بذارم کنار.هر شب شکرگزاری می‌کنم و بابت همه چیز از خدا شاکرم اما دیشب بهش گفتم:«معجزه می‌خوام،معجزه.»بهش گفتم خودت گفتی بخوانید تا استجابت کنم شمارا.گفتم خدایا من هرروز می‌خوانمت،اجابت کن مرا.بهش گفتم ببین ما یک عمر با هم رفیق بودیم و همه به رابطه‌‌مون حسادت کردن.نذار الان که بیشتر از هر وقت بهت نیاز دارم زمین بخورم.هر چند می‌دونم تو نمی‌ذاری من زمین بخورم اما آدمیزاده دیگه.آدمیزادم همش دل‌نگرونه.حالا شما همش بهش بگو:غصه چی می‌خوری؟اون که متوجه نیست.

خلاصه که دل‌تنگی هم به تمام این دردها اضافه شده.مدام دارم به کسی فکر می‌کنم که حتی شک دارم اون اسم من رو هم به یاد داشته باشه و این من رو می‌رنجونه.تمام راه‌هایی که برای فراموش کردن یک آدم لازمه رو هم امتحان کردم اما هربار بیشتر از دفعه قبل شکست خوردم و ناامید شدم.من آدم ابراز احساسات کردن هم نبودم هیچ وقت.برای همین هم تمام آدم‌های دوست داشتنی زندگیم رو از دست دادم.همیشه از دور نگاه‌شون کردم و دوست داشتم بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و تو زندگیم حفظ‌‌‌‌شون کنم اما..بعدش هم دیگه به گمونم گویا باشه.من خیلی ارتباطات نصفه نیمه و شکست‌خورده داشتم.من خیلی تنهایی کشیدم،شب‌های زیادی رو بیدار موندم و فقط نوشتم،انقدر که دستم درد می‌کرد و به سختی دستم رو بلند می‌کردم.اما راه دیگه‌ای هم برای خالی کردن خودم نداشتم.عصری دلم می‌خواست می‌رفتم بالای کوه و جیغ می‌زدم.دلم می‌خواست ترس از آدمها نداشتم و می‌تونستم با دیگران ارتباط موثر داشته باشم اما.اما دریغ و صد افسوس.نوشتن هم‌چنان بهترین مسکن برای دوای درد منه و فکر هم نمی‌کنم تا پایان عمرم چیزی جایگزینش بشه اما الان،درست تو این روزهای سگی مسخره که شب‌ها روز میشن و روزها شب و هیچ اتفاق خاصی نمیفته،دلم می‌خواد یک روز صبح از خواب بلند بشم و پیامی رو با این مضمون از طرف کسی که انتظارش رو نداشتم،ببینم که نوشته:«سلام،خوبی؟با من حرف بزن.»آره بسه این همه نشنیده شدن،این همه ندیده شدن،این همه انزوا و تنهایی،این همه غصه خوردن و تو خود ریختن و افسردگی.بسه این همه بی‌خوابی و آشفتگی،بسه این همه زندگی نباتی.بسه این همه سردرد ‌های عصبی،این همه حالت تهوع.من دلم آدمیزاد می‌خواد.دلم ارتباطات می‌خواد،دلم کسی رو می‌خواد که دستم رو بگیره و بگه این بار فقط تو بگو.من می‌شنوم.دلم می‌خواد کسی بهم کمک کنه تا بتونم از پیلم بیرون بیام و دنیا رو ببینم.ماه‌هاست از خونه به قصد خوب کردن حال خودم بیرون نرفتم و الان حتی می‌ترسم تنهایی تا سرکوچه برم.روزهای خوبی رو تجربه نمی‌کنم و فقط امیدوارم به اینکه از این روزهای سخت،روزهای شیرینی رو بسازم که بگم حاصل همین روزهاست،روزهایی که تنهایی درد کشیدم و بزرگ شدم.تنهایی با افسردگیم مقابله کردم و سعی کردم شکستش بدم و به روی مبارکمم نیارم که روز به روز بیشتر تو خودم میرم و از آدم‌ها فاصله می‌گیرم.می‌ترسم از روزی که هیچ وقت به دنیای آدم بزرگ‌ها راهم ندن و هم‌چنان بچه‌ها هم من رو بازی ندن،چیزی که تا الان تجربه کردم.کاش یکی از همین روزها بتونم با کسی صحبت کنم که آروم بشم.اشک‌هام رو  پاک کنم و از نو شروع کنم.

پ.ن:نمی‌دانم متن«عنوان»از کیست.

پ.ن2:کاش آدم‌ها با چیزهایی که دارند و می‌دانند ما نداریم،رنج‌مان ندهند.

 

سما نویس ۱۷ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۵ ۶ ۹ ۸۲۰ شب‌های زمستان

نظرات (۶)

  • humed jalil
    پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۰۰:۲۰

    شبت به خیر، غمت نیز.

  • قرمز ...
    پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۰۰:۲۴

    شنیده شدن بدون قضاوت و سرزنش 

    خلا خیلی هاست :(

     

  • چرنوبیل ○●
    پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۰۰:۵۴

    خواستم نسخه ای برایت بپیچم ای هم قطار این مسیر سرگردانی

    یادم آمد نسخه ی من به درد خودم میخورد

    خواستم نسخه ام را به یادآورم،به یادآوردم خودم هم بی نسخه ام

    بلند بالا نوشته بودی همه اش را خواندم و میدانم همین بلند و بالا خودش خلاصه شده ای بوده است...

    من هم خلاصه میگویم:

    نمیدانم

    فقط طاقت بیاور

    خیلی دوست داشتم بیشتر بگویم اما واقعا خودم هم نمیدانم چه میکنم.

     

     

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۸ دی ۹۹، ۰۷:۳۶
      خوشحالم که همین بلند بالا هم خوندی:)
      واقعاً دارم دست و پا میزنم که تحمل کنم و رد کنم این دوران رو.
  • آقای آبی
    پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۱۱:۵۸

    کشیدم میفهمم چی میگی :((

    فقط میگم 

    سلام خوبی؟ 

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۸ دی ۹۹، ۱۵:۱۲
      :((
      سلام به شما:)قول میدم که خوب بشم:))
  • جودی --
    پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۱۹:۱۹

    همینجاهاست که آدم باید بره عزلت گزین کنه ...

    شاید قدرشو بیشتر دونستن !

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۸ دی ۹۹، ۱۹:۵۷
      راستش این جواب نمیده.آدم باید یاد بگیره خودش قدر خودش رو بیشتر بدونه:)
  • آقای آبی
    جمعه ۲۶ دی ۹۹ , ۲۳:۰۵

    این پشیمونی بعدش خیلی شرط مهمیه.

    هوم :((

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۸ دی ۹۹، ۱۳:۴۴
      همش همینه که مارو مشکوک میکنه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.