a بایگانی فروردين ۱۴۰۲ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

سه روزه که شمالم.نمی‌دونم تا چندم عید اینجا هستم.هوا بهتر از اون چیزیه که تصور می‌کردم.بارون بی‌وقفه می‌بارد.اتاقم در شمال،برخلاف تهران،خیلی دنج است.پنجره‌اش رو به روی حیاط خانه بغلی است.حیاطی که پر از نخل است..انگار که کسی اینجا را نقاشی کرده باشد.وقتی باران می‌بارد،همه چیز زیباتر هم می‌شود.صدای باران که به زمین می‌خورد مرا مست می‌کند.کمی از پنجره را باز می‌گذارم تا هوا در اتاقم جریان پیدا کند،تا صدای باران را بشنوم.وقتی صدای باران به گوشم می‌خورد،دلم نمی‌خواهد هیچ موسیقی‌ای پخش شود.حتی فاخرترین‌شان.خالق صدای باران،خداست.دوست دارم گوشم را به موسیقی که خدا ساخته بدهم.چهارصد و یک لعنتی با خدا قهر کردم.قهر خودخواسته نبود.از یک‌جایی به بعد دیدم که دیگر در زندگی‌ام ندارمش.از امسال تنها یک روز گذشته اما حس می‌کنم دوباره خدا را دارم.در قلبم حسش می‌کنم.امسال برخلاف سال‌های قبل آرزویی نکردم.اهدافم را برای خودم نوشتم اما آرزویی که برای به دست آوردنش مصر باشم،برای خود تعیین نکردم.همه چیز را سپردم دست خدا.ازش خواستم او بگوید و من مشق کنم.امسال تصمیم گرفتم رها زندگی کنم.خودم را در قید و بند چیزی نگذارم و از محدوده‌ی امن خودم خارج شوم.چیزهای جدیدی را تجربه کنم و آدمهای جدیدی را وارد زندگی‌ام کنم.از زندگی که الان تجربه می‌‌کنم،کلافه شده‌ام.دلم تازگی میخواهد.

چهارصد و یک من را از وسط دو نصف کرد.اگر از مشکلات اجتماعی بگذریم که مرا هر روز فرسوده‌تر از روز قبل کرد،مشکلات شخصی امانم را بریده بود.بهار سختی را گذراندم.شکست از عشقی که فراموشش کرده بودم،سرباز کرده بود و هر روز با خودم کلنجار می‌رفتم تا به هر طریقی که می‌توانم فراموشش کنم.هر روز ساعت‌های زیادی را رانندگی می‌‌کردم،آهنگ‌های سطحی گوش می‌دادم،گریه می‌کردم تا فقط مشکلاتم را با کسی درمیان نگذارم و هر چه در حال رخ دادن است را فراموش کنم.لاغرتر از قبل شدم اما باز به این سیکل ادامه می‌دادم.دلم نمی‌خواست حتی یک کلام با کسی درمیان بگذارم.به گمان خودم داشتم خودم را «سلف‌تراپی»می‌کردم.اما پوستم کنده شد.پوستم کنده شد اما یک روز از خواب بلند شدم و دیدم همه چیز کم‌کم دارد برایم رنگ می‌بازد.انگار که حالم داشت بهتر می‌شد.

تابستان هنوز ردپای آن زحم بر تنم مانده بود،اما خیلی کم‌رنگ‌تر.تابستان،دوره‌ی نفس گیری بود.با «ف»صمیمی‌تر شدم و بیشتر وقت گذراندم.با هم بیرون رفتیم و از خیلی چیزها صحبت می‌کردیم.میون این صحبت‌ها چیزهایی از خودم و اون دستگیرم شد که به بهبودم کمک کرد.با هم کلی خوراکی خوشمزه جدید امتحان کردیم،بلند بلند خندیدیم،موفقیت اون تو دانشگاه رو جشن گرفتیم و چندتا از رازهای زندگی‌مون رو به هم گفتیم..و این شد که در تابستان من دوست صمیمی پیدا کردم.کسی که به من می‌گفت:«تو بهترین و صمیمی‌ترین دوستمی.»

پاییز اما از شروعش تلخ بود.از نیمه دوم سال به گریه و زاری گذشت.هر روز آبان،هزار سال بود.خشم بود،نفرت بود،بغض بود و فریاد.هر روز کتابخانه دانشگاه بودم.صدای فریاد بود،صدای اعتراض بود و صدای آروم گریه‌های من برای آینده‌.باید خیلی درس می‌خواندم.خیلی زیاد.همین کار هم کردم.تا نفس داشتم درس خواندم و در زمان‌های استراحت به خودم اجازه می‌دادم که برای «ایران»گریه کند.هر بار که خبر جدیدی را می‌خواندم،رمقم را از دست می‌دادم اما باز هم ادامه می‌دادم.روزهای استرس‌زای زیادی را تجربه کردم که نمی‌دانم هر کدام از آن ثانیه‌هایی که از استرس،قلبم در دستم بود،چند سال از عمرم را کم کرد.اما می‌دانم چیزی در من شکل گرفت که من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.شاید هم هیچ وقت خوب نشوم..القصه که روزهای به غایت سختی بود.پاییز برای من مثل همیشه نبود.از پاییز متنفر بودم و دوست داشتم زودتر تمام شود.روز آخر پاییز،با «ف»رفتیم سعد آباد.بهشت خدا بود.کلی صحبت کردیم.من از خانه ساندویچ سوسیس برده بودم چون قرار بود بیرون چیزی نخوریم.ساندویچ‌مان را در ماشین خوردیم،آهنگ گوش دادیم،و در آخر گریه کردیم،هم دیگر را در آغوش گرفتیم و با هم خداحافظی کردیم.

زمستان،امان از زمستان که جانم را درآورد.از روز اول دی تا بیست و دوم اسفند،هر روز ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم و تا ساعت ده شب بی‌وقفه درس می‌خواندم.از ویولن زدن غافل شدم.چون نمی‌توانستم همه‌ی این‌ها را با هم هندل کنم.امتحانات پایان ترم نزدیک بود.امتحانات سختی که با استادهای بدقلقی داشتم،پشت هم سوار شده بود.خیلی باید درس می‌خواندم.درس‌هایی که علاقه زیادی هم به آنها نداشتم.اما چاره‌ای نبود.دانشگاه من نوک کوه است.دوران امتحاناتم هم مصادف شد با برف‌های سنگین تهران و قطعی شوفاژ و زمستانِ سخت اروپا!خلاصه که هر روز تا ولنجک می‌رفتیم و امتحانات سخت‌مان را تو قطعی شوفاژ و سرما می‌دادیم.دو هفته امتحانات را هر روز با چهارتا از بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و مرور می‌کردیم.دوست پسر یکی از بچه‌ها که رَنک هم هست از صدقه سر دوست‌دخترش که با ما دوست بود،می‌آمد و به ما درس یاد می‌داد..با هم درس می‌خواندیم و می‌خندیدیم.بعد از هر امتحان هم چهارتایی می‌رفتیم بوفه مرکزی و پیتزا پپرونی با لیموناد می‌خوردیم.گفتم پیتزا پپرونی چون هیچ جای دنیا پپرونی‌های دانشگاه ما را ندارد.امتحانات تمام شد.و کار اصلی من شروع شد.از روز بعد از امتحانات هر روز از خواب بلند می‌شدم و برای به دست آوردن چیزی که فکر می‌کردم درست است،تلاش می‌کردم.خانواده به مسافرت می‌رفتند و من در خانه می‌ماندم.برای خودم غذا درست می‌کردم،با خودم معاشرت می‌کردم و تلاش می‌کردم.شب‌ها مثل جنازه به رخت خواب می‌رفتم و عملکرد روزم را می‌سنجیدم.هر شب با «ف»گپ می‌زدم تا غم‌باد نگیرم.یک ماه هر روز از صبح تا شب تلاش کردم و روز موعود رسید.آن کار هم در دفترم تیک خورد و نوبت به چیزی رسید که به آن «غول مرحله آخر»می‌گفتم.دو درس از کارشناسی مانده بود تا فارغ‌التحصیل شوم.باید معرفی به استاد می‌گرفتم و تا قبل از عید آن دو درس را پاس می‌شدم.دوندگی‌های معرفی به کنار،کج‌فهمی مسئول آموزش مرا خل کرده بود.چند روز رفتم دانشگاه و برگشتم اما کارم جور نمیشد.فشار عصبی زیادی بهم وارد شده بود.هر جا می‌رفتم به در بسته می‌خوردم.آخر سر در راهروی طبقه اول بودم که دیدم گونه‌هایم خیس است.کم آورده بودم.بی‌رمق بودم و دلم فقط گریه می‌خواست.خدا خواست تا در آخرین لحظات کارم جور شود.من فقط یک هفته وقت داشتم تا دو درس با دو استاد بدقلق را بخوانم و پاس کنم.چاره‌ای نبود جز تلاش کردن.ادامه دادم تا از شر این دو درس هم خلاص شوم.از «تلاش کردن و ادامه دادن»به راحتی رد نشوم.به همین سادگی‌ها نبود.مشکلات خانوادگی تو روزهای اوج امتحاناتم رو سرم آوار شدند.یادمه شب قبل از یکی از امتحانات مهمم تا ساعت چهار صبح نخوابیدم و نمی‌دونستم تو خونه داره چه اتفاقاتی میفته.یادمه که میرفتم کلاس ویولن و استادم رفتارهای ضد و نقیض باهام می‌کرد.بعضی وقت‌ها از کلاس می‌اومدم و بمب انرژی بودم،بعضی وقت‌ها هم انقدر بهم حس بد می‌داد که فکرمی‌کردم من بدبخت‌ترین دختر دنیام.من سختی‌های راه یادم می‌مونه و همیناست که موتور محرکه‌ی منه.یادمه شب قبل از یکی از همین امتحانای معرفی،حس کردم دوباره تو لوپ بدرفتاری آدمها افتادم و تا صبح اشک ریختم.یادمه که حس کردم دوباره شانزده ساله شدم و همه‌ی مشکلات اون دوره سرباز کردن.اما من ادامه دادم.از همه‌ی اون روزها و شب‌های سخت گذر کردم  تا شد بیست و دوم اسفند.بیست و دوم،آخرین امتحانم رو دادم و چند ساعت بعد خبر قبولیم رو تو سایت دیدم.با «ف»رفتیم کافه بهشت و لباس‌های فارغ‌التحصیلی‌مون رو گرفتیم.بعد هم عکس فارغ شدن‌مون رو انداختیم.بعدش رفتیم آش خوردیم.هر دو خسته بودیم و رمق نداشتیم.اما به بودن هم دل‌گرم بودیم.تو راه برگشت آهنگ گوش کردیم و دور دور الکی کردیم..به خونه که رسیدم،رفتم جلو آینه و به خودم گفتم:«تموم شد؟»

و خب صدایی در گوشم زمزمه کرد که:بالاخره این زمستون سخت تموم شد.و تو سربلند ازش بیرون اومدی.اما من یادم میمونه که اگر خدا نبود،این زمستون،بهار نمیشد.حتی اگر حس کنم با هم قهریم ولی اون همیشه حواسش به من هست.

خدایا امسال رو سپردم دست خودت.تو بگو من بنویسم.


سما نویس ۰۲-۱-۰۱ ۷ ۹ ۲۴۴

سما نویس ۰۲-۱-۰۱ ۷ ۹ ۲۴۴


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.