a بایگانی خرداد ۱۴۰۰ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بعد از قریب به یک ماه آقای«ب» عزیزم رو دیدم.موق نشدم خیلی باهاشون صحبت کنم اما همون چند دقیقه تمام انرژی هفته من رو ساخت.به خصوص وقتی که آقای «ب»گفت تمام امروز داشته به من فکر می‌کرده و خوشحاله که من رو دیده..

.

آقای «ح»گفت خیلی قابلیت دارم و خیلی عالی دارم پیش میرم.بهم گفت که از من راضیه.راستش یک حرف امیدوار کننده هم زد.درواقع رویای من رو به زبون آورد..راستش منتظرم که اتفاق بیفته و بعد بهتون بگم!

.

پ.ن:حالا شما به من بگو با این اوصاف کی حوصله داره تا پاسی از شب درس بخونه؟!


سما نویس ۰۰-۳-۲۳ ۷ ۱۱ ۲۵۴

سما نویس ۰۰-۳-۲۳ ۷ ۱۱ ۲۵۴


دیروز خونه تنها بودم و دوباره «غم»اومده بود سراغم.دلم می‌خواست یکی خونه بود و محکم می‌زد تو گوشم و می‌گفت:«چته؟»و من هم بلند بلند گریه می‌‌کردم.راستش دلم می‌خواست  هر راهی رو برم تا بغضم رو بشکنم و راحت زار بزنم.اما اشکم نیومد که نیومد.این داستان تا همین امروز و همین لحظه هم ادامه داره..راستش خیلی خسته‌ام.خسته‌ی غمی هستم که بیشتر از یک سال هست که دارم به دوش میکشم.خیلی بارش سنگینی می‌‌کنه.خسته شدم از غمگین بودن..به هر راهی هم متوسل میشم تا بتونم از خودم دورش کنم اما موفق نمیشم..ذهنم دیگه توان نداره..تمرکزم کاملاً از بین رفته.من این آدم توی آینه رو نمی‌شناسم..از آرمان‌هام فاصله گرفتم و باید به خودم خیلی زمان بدم تا بتونم به روزهای عادیم برگردم...من همیشه تنهایی از پس تمام مشکلاتم براومدم.عموماً هم اصلاً مشکلاتم رو به کسی نگفتم.خدا رو شکر که می‌تونم بنویسم و خودم رو نجات بدم..این نوشتن اگر نبود،هیچ راه دیگه‌ای رو بلد نبودم.نمی‌دونستم باید به چه راهی متوسل بشم..چشمام خیلی می‌سوزه.خیلی زیاد.پشت پلکم هم احساس سنگینی می‌کنم.حس می‌‍‌کنم یک وزنه‌ی چند صد کیلویی رو با چشمام دارم حمل می‌‌کنم..خیلی خسته‌ام و کاس خستگیم،خستگی جسم بود نه روحم.روحی که زخمی شده و من دیگه راهی برای خوب کردنش بلد نیستم..

دلم می‌خواد ایام امتحانات زودتر تموم شه.خیلی نگرانم.دلم می‌خواد بدون هیچ دردسری تموم بشن و برم به زندگیم برسم...

دوایی برایِ درمون درد عدم تمرکز و حواس پرتی نمی‌شناسین؟

خیلی پراکنده نوشتم،می‌دونم.به روم نیارید..

پ.ن:کاش یکی بیاد بزنه تو گوشم بگه احمق،بیشتر از این حماقت نکن...

پ.ن:کسی نیست،خودم باید بزنم تو گوشم..همیشه اولین کسی باش که میزنه تو گوشت!

 


سما نویس ۰۰-۳-۲۱ ۷ ۱۰ ۲۴۹

سما نویس ۰۰-۳-۲۱ ۷ ۱۰ ۲۴۹


متاسفانه وقتی راهنمایی بودم با یک گروه دوست شدم و باز هم با تاسف این دوستی ادامه پیدا کرد و تا همین الان هم هر چند کمرنگ این دوستی ادامه دارد.حالا چرا متاسفانه؟

اگر به من بود که وقتی کلاس نهم تمام شد،پرونده‌ی دوستی با آن آدمها را هم می‌بستم اما چون مامان هم با مادر‌هاشون دوست بود،نمی‌شد و دستم نمی‌رسید که این رشته را قطع کنم.

این آدم‌ها به معنای واقعی برایِ من،تاکیید می‌‌کنم برایِ من مثل نیش زنبور می‌مانند.همین‌قدر سمی و کشنده..آدم‌هایی که اصلاً شبیه به من نیستند و من را از خودم می‌گیرند..این جمع هشت نفره خیلی با هم متفاوت هستند و همون طور که می‌دانید جمع اضداد،محال است...هر وقت کسی موفقیتی به دست می‌آورد،بقیه تصمیم می‌گیرند به او تبریک نگویند و آن موفقیت را برایش کوچک جلوه بدهند..اگر کسی تولد بگیرد و همه را دور هم جمع کند، از هر فرصتی در مهمانی استفاده می‌کنند تا دیگری را با زهر زبان نیش بزنند وبا نیش و کنایه به او بفهمانند که همچین شق القمر هم نکرده..یادم می‌آید وقتی کنکور دادیم و جوابش آمد،یک نفرشان به رویِ خودش نیاورد که به من تبریک بگوید حتی وقتی دو هفته بعدش همدیگر را دیدیم جای تبریک چند نفرشان با وقاحت تمام گفتند:«که تو انسانی بودی و رشته‌ی انسانی رقیب ندارد و قبولیش مثال آب خوردن است.»

خاطره‌های تلخ زیاد دیگری از این آدم‌ها دارم مثلاً به یاد دارم که یکبار یکی شان به من زنگ زد و مرا به خانه‌شان دعوت کرد بعد روز بعدش تماس گرفت و گفت که کنسل شده.و بعد شبش عکسی را در اینستاگرام گذاشت که گویا مهمانی کنسل نشده بود و هدف،همان نیش زدن من بود

خلاصه این دختران ادعای فرهنگ‌شان گوش آسمان را هم کر کرده.ظاهرشان امروزیست اما درون‌شان را حتی گذشتگان هم سرزنش می‌کنند..حتی شما که الان خواننده این متن هستید شاید با خودتان فکر کنید من اغراق میکنم و از خودم چیزهایی را در می‌آورم تا مطلبم خواندنی‌ شود.اما باور کنید که حقیقت محض را می‌گویم.

حالا که بزرگ‌تر شدم و مادرم هم این اختیار را به من داده که خودم تصمیم بگیرم،اتفاقات بهتری رقم خورده.ما هر دو به این درک رسیدیم که دو آدم مستقلی هستیم.مادرم می‌تواند با مادرهایشان قرار بگذارد و حتی به مهمانی‌هایی که دخترها هم دعوت هستند،برود اما انتخاب من این نیست..دو هفته‌ی قبل قرار گذاشتند مادرها و دخترها همه با هم به باغ دماوند برویم و تنها کسی که پیشنهاد را رد کرد،من بودم..مادرم می‌گفت که جایت خالی بود اما خوشحالم که تکلیفت را می‌دانی و نیامدی.چون مطمئن بودم بهت خوش نمی‌گذشت..حتی مادر یکی از بچه‌ها(تنها کسی در این گروه دوستی که دوستش دارم.)بهم زنگ زد و بهم تبریک گفت.چون او در جریان تمام اذیت‌هایی که بچه‌ها مرا می‌کردند،بود و گفت نیامدن بهترین انتخاب بود..

حالا امروز پیشنهاد کوه را دادند و من باز هم محترمانه رد کردم..مامان کمی ناراحت شد و گفت کاش می‌رفتم.بهم گفت برای خودم می‌‌گوید.گفت زیادی در خانه تنها ماندم.گفت دوست دارد من شاد باشم و با دوستانم رفت و آمد کنم.بگو و بخند کنم و جوانی کنم..من به مامان گفتم که خیلی خوشحالم که طرز فکرش این است که شادی مرا ارجح می‌داند به امور دیگر زندگی.گفتم که این تنهایی و خانه نشینی زیاد هم خود مرا خسته کرده.به خصوص این هفته که به خاطر مریضی همه‌اش را در رخت خواب بودم،اما حاضر نیستم تنهایی‌ام را با هر کس و ناکسی سهیم شوم.گاهی بهتر است آدم در خانه‌ی خودش که برایش یکنواخت شده تنها بماند و چایش را تنهایی بنوشد اما با کسانی که روحش را زخمی می‌کنند،معاشرت نکند..

مادرم گفت می‌ترسد از این که من تنها بمانم.من هم سعی دارم او را متوجه کنم که همه‌ی آدم‌ها شبیه به هم نیستند و من خودِ واقعیم را دوست دارم..من شبیه آن آدم‌ها نیستم و بودن با آن‌ها برایم تلف‌کردن وقت است..و اینکه خدا را شکر من هنوز دوست صمیمی دارم که با هم وقت می‌گذرانیم و من با خیال راحت با او معاشرت می‌کنم و چیز یاد می‌گیرم..اما خب مامان دوست دارد من دورم شلوغ‌تر باشد و دوستان بیشتری داشته باشم اما خب من شخصیتم آن طور نیست و خودم را همان گونه که هست دوست دارم..از تنها ماندن می‌ترسم از بس که مامان مرا ترساندهمی‌ترسم جوانی نکنم اما در این موقعیتی که در آن گیر کردم،نمی‌دانم بهترین تصمیم ترک این گروه است.

.

من خیلی کوچیکم برای نصیحت.از نصیحت شنیدن هم بیزارم.به عنوان دوست می‌گم که تنهایی‌تون رو با هر آدمی پر نکنید.بعضی‌ها باعث میشن به مرور خودتون رو گم کنین و اصلاً از یادتون بره که  گم شدین.قدر وجودتون رو بدونید و به آدمهایی که باهاشون وقت می‌گذرونین توجه کنین.این آدم‌ها مهم‌ترین سرمایه گذاری زندگی شما هستند..درست سرمایه گذاری کنین..

«الجَلیسُ الصالِحُ خَیرٌ مِن الوَحدَةِ وَ الوَحدَةُ خَیرٌ مِن جَلِیسِ السُّوء»

                                                                    «پیامبر اسلام»


سما نویس ۰۰-۳-۱۲ ۹ ۱۵ ۲۸۵

سما نویس ۰۰-۳-۱۲ ۹ ۱۵ ۲۸۵


روزهایی رو می‌گذرونم که ثبات زیادی ندارم اما مدام در حال تلاشم تا بتونم به خودم کمک کنم و خیلی تحت تاثیر اتفاقات اطرافم قرار نگیرم.

اتفاقی که قرار بود آخر اردیبهشت بیفته و من بیام اینجا بگم،رخ نداد..مایوس شدم اما خیلی هم غافلگیر نشدم چون می‌دونستم کسی که باید این موضوع خانوادگی رو رهبری کنه،از زیر کار در میره و مثل ده سال گذشته میزنه زیر همه چیز و هربار فقط وعده وعید الکی میده.با خودم قرار گذاشتم برای حفظ آرامشم هم که شده دیگه تا هیچ وقت به این مسئله خانوادگی فکر نکنم.شد،چه بهتر.نشد هم که...

نشد چی کار می‌تونم بکنم جز غصه؟و غصه چه بلایی سرم میاره جز افسردگی و به خطر انداحتن سلامت جسمم؟پس رها می‌کنم و دیگه بهش فکر نمی‌کنم.من دیگه جون غصه خوردن و فکر و خیال ندارم.

..

کلاس ویولن با استاد جدیدم خیلی باکیفیته.بعد از مدت‌ها حس می‌کنم دارم چیزی یاد می‌گیرم و به دانش موسیقیاییم اضافه میشه.دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا خودم رو حداقل کمی هم که شده به استاندارد ذهنیم نزدیک کنم..بیشتر تایم روزم به ویولن تمرین کردن اختصاص پیدا میکنه و خودم هم پیشرفتم رو احساس می‌کنم..با اینکه مجبورم از فعالیت‌های دیگم کم کنم و به ویولن اضافه کنم اما از این موضوع ناراحت نیستم با اینکه فشار درسم هم خیلی زیاده و کنترل همه‌ی این امور با هم برام سخته و خستگیم رو دوچندان میکنه اما راضیم..راضیم چون دارم برای آرزوهام تمام تلاشم رو می‌کنم و باقی هر چه شد رو می‌سپرم دست خدا و مطمئنم خدا حواسش به خودم و آرزوهام هست و داره از اون بالا تلاشم رو می‌بینه و برام دست میزنه..هفته‌ای که گذشت خیلی کم خوابیدم.شاید هر شب فقط سه ساعت.برای همین باید برنامه‌ریزیم رو طوری انجام بدم که از سلامت جسمم هم غافل نشم و چیزی رو فدای چیزی نکنم.اما چه کنم که به قول نیما یوشیج«باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.»من هم معمولاً دیواری کوتاه‌تر از خواب و تغذیم تو اوضاع فشار و سختی پیدا نمی‌کنم.اما خب این بار نمی‌خوام اشتباهم رو تکرار کنم.

..

با «ف»همون کسی که درباره‌ی آینده خیلی باهاش صحبت می‌کنم،خیلی درباره‌ی تابستون صحبت کردیم،تقریباً تمام کارهایی که می‌خوایم انجام بدیم رو نوشتیم و فقط میمونه عمل که اون هم با تموم شدن امتحانات و بعد از استراحت دوهفته‌ای شروع می‌کنیم..برای برنامه‌هامون خیلی ذوق دارم و سر وقت درباره‌ی همشون می‌نویسم و فعلاً به دعای خیر محتاجم.

..

پ.ن:اگر ریا نباشه،دوهفتست که برای نماز صبح بلند میشم و خدا رو بغل می‌کنم.چه لذتی داشت و از خودم محرومش می‌کردم..خدایا شکرت!

 


سما نویس ۰۰-۳-۰۶ ۵ ۱۶ ۲۲۹

سما نویس ۰۰-۳-۰۶ ۵ ۱۶ ۲۲۹


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.