a شب‌های زمستان :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۶ مطلب با موضوع «شب‌های زمستان» ثبت شده است

 

 

خب تقریبا یک هفته‌ای میشه که خواب به چشم‌هام نیومده.دیروز هم برای همین اعصابم خیلی به قاعده نبود و تصمیم گرفتم برم تجریش.هم شب عید بود و هم حواسم پرت میشد از اتفاقات و از همه مهم‌تر اینکه خسته می‌شدم و حداقل شب راحت می‌خوابیدم.

من برای یک دوره یک ساله هر روز تجریش بودم و پاتوقم بود.روزی دوبار از تجریش تا قدس رو پیاده می‌رفتم و هرازگاهی هم نگاهی به مغازه ها می‌نداختم و گه‌گداری هم می‌رفتم امام‌زاده صالح.باغ فردوس هم که مکان مورد علاقه‌ی من بود.میگم بود چون دیگه نیست.از دیروز که رفتم تجریش و صحنه‌هایی دیدم که توی ذوقم خورد اون محل از چشمم افتاد.چشم پوشی می‌کنم از چیزهایی که تو باغ فردوس دیدم فقط به این اکتفا می‌کنم که همون مسیری که رفتم رو به سمت میدون تجریش برگشتم و با چشم‌های بسته تو باغ راه می‌رفتم تا فقط بیام بیرون.تجریش هم که نگم از شلوغیش.اشتباهم این بود که شب عید همچین خبطی کردم و پام رو تجریش گذاشتم.بی‌نهایت شلوغ بود.نفس به راحتی بالا نمی‌رفت.و باید بگم متاسفم که انقدر همه جا برام ناامن بود که دوست داشتم سریع برگردم.یکی دوتا پاساژ اطراف هم رفتم و گرونی بیداد می‌کرد.لااقل کاش کیفیت اجناس بالا بود و دلم نمی‌سوخت.کیفیت‌ها به شدت پایین و قیمت‌ها به شدت بالا بود.خلاصه که رفتم خودم رو از افسردگی نجات بدم که افسرده‌تر برگشتم.من که وقتی بیرون می‌رم تا حالی به شکم مبارک ندم خونه نمیام سریع‌تر مسیر رو به سمت خونه گرد کردم.برای اولین بار بود که از تهران بری شدم..من که کسی نیستم.خودم هزار و یک عیب و نقص دارم که اگر یکیش هم برطرف کنم هنر کردم اما تا با خودم تنها شدم از خدا خواستم همه رو به راه راست هدایت کنه.من رو هم.این روزگار،این قیافه شهر اصلاً برازنده ما نیست.اگر کسی برای این شهر نباشه و برای دیدن بیاد واقعاً چه ذهنیتی براش درست میشه؟خلاصه که به قول عزیز خواننده‌ای:روزگار بَدییَ.

خلاصه که بعد از اینکه رسیدم خونه از مامان خواستم بریم پاتوق من و این زشتی‌ها رو بشوره ببره.هر وقت می‌رم پاتوق تو دلم میگم خدایا چراغ اینجا حالا حالاها برای صاحبش روشن باشه از بس که همه چیزش بی‌نظیر و درجه یکه.خلاصه که معاشرت با مامان و در اون فضا بودن کمی حالم رو بهتر کرد.از اتفاق آخرشب که از دماغم تا حدودی درآورد می‌گذرم.

امروز هم دوباره حالم بد شد.خب خواب درستی که ندارم،چند وقتی هم هست که پنیک اتکم رو با بیدمشک و این‌ها حل می‌کنم و بدنم جواب نمیده.نشستم فکر کردم و دیدم اگر بخوام خونه بمونم به این چرخه معیوب ادامه دادم.برای همین بود که تصمیم گرفتم دوباره برم بیرون و ترس از اجتماع رو کنار بگذارم.دفتر کتابم رو برداشتم و شهر کتاب نزدیک خونه‌مون رفتم.کارهای ترجمه‌ی ویدیو انگلیسی که پشت گوش می‌نداختم رو تو کافه اون‌جا تمام و کمال انجام دادم و در کمال ناباوری در عرض یک ساعت جمع شد.

فضای کافه خیلی زیاد خوب بود و احساس معذبی نداشتم.چون من تنهایی زیاد کافه میرم ترجیحم اینه مکان‌های خیلی شلوغ رو انتخاب نکنم.اما اینجا هم نزدیکه و هم از هر لحاظ عالیه.خلاصه که تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار برم اونجا.کتاب بخونم،ترجمه کنم،پروژه جدیدم رو بنویسم.خداروشکر امروز،دیروز نحس رو شست و برد.

پ.ن:نثر به غایت خودمونی‌ست.انگار که دورهم جمع شده باشیم و براتون از پیش‌آمدها با آب و تاب تعریف کنم.

پ.ن:برای خودتون تنهایی وقت بگذارید.دست خودتون رو بگیرید و جاهایی که دوست دارید،ببرید.

 


سما نویس ۰۰-۱۲-۱۳ ۳ ۱۳ ۱۹۰

سما نویس ۰۰-۱۲-۱۳ ۳ ۱۳ ۱۹۰


من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا  این علائم کوفتیم برنگردن.خدایا!کمکم کن.بهم قوت بده تا بتونم به خودم و احوالاتم مسلط باشم.

خدایا!کمکم کن.من خیلی می‌ترسم.من همه‌ی تلاشم رو کردم تا حالم رو خوب کنم اما این علائم دوباره داره سر و کلشون پیدا میشه.

سِیو می گاد.


سما نویس ۰۰-۱۲-۱۰ ۱ ۵ ۱۴۱

سما نویس ۰۰-۱۲-۱۰ ۱ ۵ ۱۴۱


                                                                                                                                                                                                                               من از این جملات امیدوارکننده‌ای که گه گاه آقای «ب» برام ارسال میکنه،دلم گرم میشه و ناخودآگاه تشویق میشم که بیشتر خودم رو ارتقا بدم.به خودم ایمان میارم که تلاشم رو بیشتر کنم و تردیدها رو کنار بگذارم.من از خدا همین رو می‌خوام.همین انگیزه برای ادامه دادن.

پ.ن:عمیقن خوشحالم که هزار و چهارصد قراره تموم بشه.

پ.ن:اگه دوست داشتید به کانال تلگرامم سری بزنید:

samaneviss@


سما نویس ۰۰-۱۲-۰۶ ۳ ۷ ۱۶۷

سما نویس ۰۰-۱۲-۰۶ ۳ ۷ ۱۶۷


و این منم کسی که هر روز سعی می‌کند دیروز را فراموش کند و امروزش را بسازد.سعی می‌کند مقاومت کند و نشکند.دلش می‌خواهد باور کند که توانمند است و از عهده‌ی برآورده کردن آرزوهایش برمی‌آید.اما شاید تحقق پیداکردن آرزوها چندان اهمیت نداشته باشد وقتی پایِ از بین رفتن لذت زندگی درمیان باشد..این منم کسی که هر روز صبح از خواب بلند می‌شود و سعی می‌کند از زندگی لذت ببرد .فارغ از آنکه چه قدر موفق بوده‌ام،فکر می‌کنم هنوز هم فرصت دارم تا تمام اتفاقات تلخی که برایم افتاد را فراموش کنم و از نو آغاز کنم.اما این بار گمونم خیلی با تجربه‌تر یا بهتر بگم آگاه‌تر شدم.من زندگی آگاهانه را انتخاب می‌کنم و با شجاعت بر زندگی‌ای که جایی برای لذت بردن ندارد خط بطلان می‌کشم.خسته شدم از دویدن و انتظار برای رسیدن و به دست آوردن.دلم می‌خواهد خودم را رها کنم.دوست دارم یک بار هم پایانش را باز بگذارم و ببینم دنیا برایم چه صلاح دیده.شاید اون خیر بیشتری برایم  نظر داره و  من سنگ اندازی میکنم..آره رفیق خلاصه که به قول علی مصفا در «چیزهایی هست که نمی‌دانی»،«رهاش کن بره رئییس!»

 


سما نویس ۰۰-۱۰-۱۴ ۱۰ ۱۶ ۲۱۲

سما نویس ۰۰-۱۰-۱۴ ۱۰ ۱۶ ۲۱۲


دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که زمان به عقب برگشته و من در کلاس زبانی که قبل‌تر می‌رفتم،حاضر بودم حتی هم‌کلاسی‌هایم هم همان‌هایی بودند که آن موقع با آنان هم‌کلاس بودم.استاد سوالی پرسید که جوابش را فقط من می‌دانستم.وقتی جواب را گفتم استادم که از قضا او هم در دنیای واقعی استادم بود،مرا تشویق کرد و بچه‌ها هم به دنبال او برایم دست زدند.

دیشب خواب‌های عجیب دیگری هم دیدم که چیز زیادی یادم نمی‌آید.صبح که از خواب بلند شدم با خودم گفتم شاید تعبیرش این است که پس از مدت‌ها که تشویق نشده‌ام و حتی سرزنش هم شده‌ام قرار است اتفاق خوشایندی بیفتد و زندگی رنگ تازه‌ای برایم به خود بگیرد.شاید این خواب نقطه‌ی پایان انشای وحشتناکی‌ست که در سال گذشته آن را زندگی کردم.

.

امتحان اول میانه،(همان که گفتم استادش سرزنشم می‌کند و یک بار هم آن درس را افتاده‌ام)یک‌شنبه برگزار شد و جواب‌های امتحان قرار بود تا شب آن روز بیاید که خب نیامد و از دل‌شوره قالب تهی کردم.فردایش هم نیامد و استاد خبر داد که کلاس سه شنبه برگزار نمی‌شود و جواب آزمون هم همان روز میاید.برای همین هم سه شنبه در خانه نماندم و بیرون رفتم.اول بی‌هدف رانندگی کردم اما بعد تصمیم گرفتم در کافه‌ای بنشینم و از سال نود و نه بنویسم.نزدیک به یک ساعت نوشتم و درست وقتی آخرین جمله را می‌نوشتم پیامی برای گوشی‌ام ارسال شد و دیدم که نتایج آزمون آمده است.و من خوشبختانه بهترین نمره‌ی کلاس را گرفتم و نمره‌ام هم بسیار عالی بود.خیلی خوشحال بودم که حداقل خیالم از بخشی از نمره‌ی پایان ترم راحت شد.حتی یکی از دوستانم از ترم گذشته که درس را قبول شده بود،متوجه شده بود که نمره‌ها آمده و بعد که نمره مرا دیده بود به من پیام داد و گفت:« گل کاشتی و آفرین.همین طور امتحانای بدی هم خوب بده تا بتونی مشتی بر دهن کسایی که اذییتت کردن بزنی.»

.

فردای آن روز با همان دوستم که پیام داده بود بیرون رفتیم.قرارمان در یکی از کافه‌های حوض‌دار تهران بود.از آن ها که عمارتی مقابلش بود و عظمتش آدمی که تازه به آنجا پا گذاشته بود،می‌گرفت.

شجریان هم مدام پخش می‌شد و به قولی موسیقی متن بود.انقدر با هم گپ زدیم و گفتیم و گفتیم و خندیدیم که گونه‌‌های من درد گرفته بود و نمی‌توانستم حرف بزنم.من که حرف زیادی برای گفتن نداشتم اما دوستم حرق‌های خیلی جالبی میزد.از اتفاقاتی که بین بچه‌های دانشگاه افتاده بود گفت،از اساتید،از رابطه‌ی خودش با بچه ها و ..راستش وقتی داشت صحبت می‌کرد،احساس کردم یک ملاقات ذهنی با خودم برقرار شده که خودم برگزار کنندش نبودم.دوستم از موفقیت‌های بچه‌ها هم می‌گفت و من داشتم به خودم در تمام اون لحظات فکر می‌کردم.راستش در نگاه اول خواستم از خودم خشمگین باشم،عاصی باشم و در اولین فرصت به حساب خودم برسم اما همه‌ی این افکار به دقیقه نکشید.بعد از یک دقیقه بارون زیبایی بارید.راستش یک آن حس کردم جه قدر خودم را دوست دارم.چه قدر سبک زندگی کردنم را دوست دارم و می‌خواهم همین شیوه زندگی را ادامه دهم.راستش سراسر شعف شدم یک آن.خواستم فرساد بزنم و بگم که چه قدر خودم را دوست دارم و شاید بیشتر از علاقه خود را تمام و کمال بخشیده‌ام.حس خیلی خوبی بود دیدار با دوستم.حقیقتاً بهترین دیداری بود که امسال داشتم و یکی از زیباترین روزهای نود و نه بود.ازش تشکر کردم.و دلم می‌خواست روم می‌شد و بهش می‌گفتم:«خوش به حالت.تو چه قدر خوبی و آدم کنارت لذت میبره.تو چه قدر حس زندگی داری و زندگی در تو جریان داره.»دلم می‌خواد بتونم در این زمینه الگو قرارش بدهم و بتوانم زندگی را در خودم به جریان بیندازم.

پ.ن:حافظ را باز کردم و گمان می‌کنید حافظ چه گفت؟:

«ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»

 

 

 

 

 

 


سما نویس ۹۹-۱۲-۲۸ ۱۶ ۱۴ ۲۷۰

سما نویس ۹۹-۱۲-۲۸ ۱۶ ۱۴ ۲۷۰


یک هم‌کلاسی‌ای دارم که دو سه سالی از من بزرگ‌تر است.خودش می‌گفت پشت کنکوری بوده است و بعد از سه سال به دانشگاه آمده.راستش را بخواهید خیلی ازش خوشم نمی‌آید.از آن آدم هایی‌ست که باید با او مراوده داشته باشی تا به دلت بنشیند و درست‌تر آنست که بگویم از من خیلی دور است.حتی یک بار هم زمان حضوری بودن دانشگاه با هم دعوای‌مان شد و من از خجالتش درآمدم چون آن روزها اوایل بیماری‌ام بود و در حال انکار بودم و حوصله‌ای برایم نمانده بودو بعد اینکه آن موضوعی که او با من سرش بحث می‌کرد،به او هیچ ربطی نداشت و او خودش را مثل قاشق نشسته انداخته بود وسط ماجرا.

خلاصه بگویم که خانم میم دختر زرنگ ورودی ما نیز هست اما آنقدر آروم است که شاید به نظر نیاید.اما اگر کمی در رفتارش ریز شوی،متوجه می‌شوی که بسیار منضبط و زرنگ است.در تمامی کلاس‌ها سراپا گوش است و حتی در کسل‌کننده‌ترین کلاس ها نیز فعالیت کلاسی دارد و میکروفونش را روشن می‌کند و سوال می‌پرسد.

امروز سر یکی از همان کلاس‌های حوصله سر بر بودیم،ساعت هم پنج بعدازظهر بود و من حسابی خسته بودم.خستگی روحی و جسمی با هم و می‌توانم بگویم که طبق روال همیشگی روحم دردمند بود و آزرده.داشتم به خودم فکر می‌کردم و اتفاقاتی که امسال از سر گذراندم،به خودم و تمام اطرافیانم فکر کردم و راستش را بخواهم بگویم به کسی که قبل‌تر ها عاشقش بودم فکر کردم و در گیر و دار با خودم و افکارم بودم که خانم میم میکروفونش را روشن کرد و از استاد سوال پرسید.نمی‌دانم چرا اما خانم میم من را به یاد خودم انداخت.به یاد روزهایی که این افسردگی لعنتی را نداشتم،روزهایی که تا این اندازه فکر نمی‌کردم و رها بودم،روزهایی که من هم مثل او فعال بودم و بسیار درس می‌خواندم و زبان‌زد بودم،روزهایی که من هم منضبط بودم و در حوصله‌سربرترین کلاس‌ها سراپا گوش بودم.روزهایی که حالم خوب بود و خوشحال بودم،روزهایی که امیدوار بودم و ادامه می‌دادم و ادامه می‌دادم و از کسی واهمه‌ای نداشتم.روزهایی که حس کافی بودن نسبی را داشتم و مدام خودم را سرزنش نمی‌کردم.

راستش را بخواهید خانم میم حرف تلخی به من زده بود که با او دعوایم شد و به او توپیدم اما امروز که شادی و نشاطش چشمم را گرفت،امروز که بعد از دو سال متوجه شدم او خود من است در سال‌های گذشته،احساس کردم انگیزه گرفتم و نور امیدی در قلبم روشن شد که برگردم به همان روزهای قبلی و دوباره بسازم.هرچند این روزها مدام در حال بازسازی اتفاقات خوب خودم در گذشته ام و سعی در پیشرفت دارم اما خانم میم مثال عینی بود تا بتوانم خودم را در رقابت با خود دوسال گذشته‌ام بیندازم.

امشب دیگر از خانم میم به خاطر آن حرفش کینه ندارم،امشب برایش آرزوهای خیر می‌کنم و دعایش می‌کنم که هرچند ناخواسته اما نور امید را در قلبم تاباند.او آشنای دوری‌ست که حال خوش امروزم میان تمام ناخوشی‌ها را مدیونش هستم.

پ.ن:با پاهای زخمی دوباره بلند می‌شوم.


سما نویس ۹۹-۱۲-۱۸ ۸ ۱۷ ۲۹۷

سما نویس ۹۹-۱۲-۱۸ ۸ ۱۷ ۲۹۷


من تا همیشه خودم رو فرزند ادبیات می‌دانم.فرزندی که بی‌وفا بود و به قولش عمل نکرد.من از وقتی بلد نبودم حتی اسمم را بنویسم،می‌دونستم که از زندگی چه می‌خواهم.از همان اولش ادبیات می‌خواستم و بس.وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفتم،برای خودم شعر می‌گفتم و شب‌ها از مامانم خواهش می‌کردم شده حتی چند خط از کتاب را برایم بخواند.مامانم می‌می‌گفت بعضی شب‌ها که خسته بوده صفحات را یکی درمیان می‌خوانده و من چون از قبل انقدر آن داستان‌ها را شنیده بودم که حفظ شده بودم متوجه می‌شدم که دارد فریبم می‌دهد و ازش می‌خواستم که متن رو دوباره از اول بخواند.وقتی رفتم اول دبستان و داستان‌هایی از شاهنامه که به زبان کودکان نوشته شده بود رو می‌خواندم،سراسر شوق می‌شدم و درست به یاد دارم که به داستان زال و رودابه که رسیدم اشک ریختم و حتی یک شب که برای بار هزارم آن داستان را می‌خواندم،زار زار گریه می‌کردم.

تا کلاس سوم دبستان داستان‌های کوتاه مخصوص کودکان می‌خواندم و وقتی کلاس سوم رفتم اولین رمان بلندم را خوندم؛بابا لنگ دراز.هنوز هم برای من بعد از خواندن صدها رمان و داستان،جذاب‌ترین‌شان همان اولین کتابی‌ست که بعد از با سواد شدنم کامل خواندم.آن هم نه یک بار که سه بار.آن هم پشت‌سر هم.

داستان خواندن و گاهی نوشتنم ادامه داشت تا زمانی که راهنمایی رفتم و زنگ انشا برای من زیبا‌ترین زنگ در تمام هفته بود که برایش لحظه شماری می‌کردم.به قول روان‌شناس‌ها،گنجینه نوازشی‌ام پر می‌شد از بس که معلم‌مان و بچه‌ها از من تعریف و تمجید می‌کردند.طوری که هر هفته اول کلاس بچه‌ها از معلم‌مان خواهش می‌کردند اول من انشایم را بخوانم حتی سال آخر که رفته بودم،معلم خودش از من می‌خواست تا پای تخته بروم و اولین انشا را بخوانم..آنقدر غرق در دنیای ادبیات و شعر و داستان بودم که تمام صفحات کتاب‌هایم پر بودند از شعر و جملات قصار...«دی شیخ  با چراغ همی گشت به گرد شهر..کز دید و دد ملولم و انسانم آرزوست........خیال روی تو در هر طریق همره ماست...من از آن روز که در بندتوام آزادم...عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی و...»این بیت‌هایی که نوشتم پایه ثابت تمام کتاب‌هایم که چه عرض کنم،پایه ثابت تک‌تک صفحات بودند.آنقدر با خودم تکرار می‌کردم انسانم آرزوست که یکی از بچه‌ها برایم پیکسلی خرید که رویش همین جمله ذکر شده بود.

وقتی نوبت به اتخاب رشته رسید،چشمانم را بستم و گفتم یا ادبیات و علوم انسانی یا..یا هیچ.هنوز هم اگر صدبار دیگر به این دنیا بیایم و در یک کفه ترازو علوم انسانی را بگذارند و در کفه دیگر هر رشته‌ دیگری با کلی حقوق و مزایای بعدش،چشمانم را می‌بندم و می‌گویم علوم انسانی.تمام سه سال دبیرستان سرشار از شوق بودم.من بنده‌ی این رشته بودم،یعنی هستم.من هنوز هم خودم را دانش‌آموز این رشته می‌دانم چون هر روز برای فهم بیشترش تلاش می‌کنم.در دبیرستان هم مثال تمام سال‌های قبلی زندگی‌ام از ادبیات دور نشدم و جدی‌تر ادامه دادم.دبیرستان،دوران آشنایی با شاعران معاصر بود،دوران اخوان ثالث و شاملو،دوران هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی.دبیرستان من رو با داستایوسکی،کامو،تالستوی و سارتر آشنا کرد.در کلاس‌های ریاضی،جنگ و صلح می‌خواندم و در کلاس‌های جغرافی،بیگانه.

اول نوشته‌ام گفتم فرزندبی‌وفا،چون در انتخاب رشته بعد از کنکورم علی رغم اینکه می‌توانستم ادبیات را انتخاب کنم،این کار را نکردم . ...من رفتم دنبال مسیر دیگری که امنیت شغلی داشته باشم و از یک جایی به بعد هم تلاشم را مضاعف کردم تا بتوانم در رشته فعلیم خیلی موفق بشم و سربلند بیرون بیام.رشته‌ای که خیلی دور از ادبیات هست اما اون هم شیرینی‌های خودش را دارد و من دوستش دارم.یعنی از یک جایی بهش علاقه مند شدم؛حسابداری:)من هنوز هم فرزند ادبیاتم.من هنوز هم در دنیای ادبیات سیر می‌کنم و آرامش زندگیم را از آتجا تامین می‌کنم.هنوز هم با شعر‌های شاملو آروم می‌شوم:

«درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته‌ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته‌ام

و دست‌هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست»

تلاش میکنم تا بتونم فرزند خوبی باشم،فرزندی که از  اصالت خودش دور نمی‌شود و همیشه برای چیزی که دوست داشته،می‌جنگد.به گمونم ادبیات ذاتی زندگی من هست به این معنی که اگر ازمن گرفته بشه،من دیگه من نیستم و تبدیل میشم به آدمی که نمی‌شناسمش.

پ.ن:اگر می‌خواهید با صدای احمد شاملو به این شعر گوش دهید،کلیک کنید.


سما نویس ۹۹-۱۲-۱۱ ۶ ۸ ۲۲۵

سما نویس ۹۹-۱۲-۱۱ ۶ ۸ ۲۲۵


قبل از هرچیز باید بگویم در حالی این پست را می‌نویسم که بسیار رقیق‌القلب شده‌ام.به قدری رقیق‌القلب هستم که می‌توانم تا صبح اشک بریزم و بگریم.اما این بار نه برای غم و اندوه بلکه برای مجموعه‌ای از عواطفی که تجربه کردم،برای مجموعه احساسات ضد و نقیضی که به قلبم رسوخ کردن و من رو شکننده کردن.

امروز کلاس ویولن داشتم،باید بگم که این سری برای کلاسم لحظه شماری می‌کنم،تمام روزهای هفته رو منتظر چهارشنبه‌ها ظهرم که به کلاس برم و ذوقش رو از سه‌شنبه شب با خودم دارم.راستش یکی از دلایلی که در بهتر شدن حالم خیلی کمکم کرده همین ویولن بوده.امروز که کلاس رفتم،استاد عزیزم،آقای«ب»خیلی ازم راضی بود.بهم گفت:«روحم تازه شد با قطعاتی که نواختی.»بعدترش بهم گفت:«سراسر شوق شدم....از ویولن نواختن باهات لذت بردم....یا یک جا بهم گفت که خیلی نوازنده‌ی خوبی هستم.و می‌تونم تا چندین سال آینده یک نوازنده‌ی خیلی فوق‌العاده‌ای از آب دربیام...»وقتی آخرین قطعه‌ رو با هم نواختیم،تایم کلاس هم تموم شده بود و من باورم نمی‌شد زمان انقدر زود گذشته باشه و دلم می‌خواست تا ساعت‌ها زمان ایست کنه و من از جهان سازم لذت ببرم.این افکار توی ذهنم می‌گذشت که استادم بهم گفت:«کاش زمان کلاس سه ساعت بود و می‌تونستیم کل کتاب رو با هم بزنیم.ولی حیف که نمیشه.»از تعریف و تمجید استادم به قدری خوشحال بودم که وقتی به خونه برمی‌گشتم،تو خیابون بلند بلند با خودم حرف می‌زدم و قوربون دست و پای بلوری خودم می‌رفتم،حتی فکر کنم خودم رو در آغوش کشیدم،گام ‌های بلند و از سر شادی بر می‌داشتم و انگار دنیا برای من بود.تمام دنیا.به خودم گفتم این بار دیگه کم نمیارم.مقاومت می‌کنم و می‌جنگم براش...!

.

من هنوز سر حرف‌هایی که پست قبل زدم هستم و به اصلاحاتم ادامه میدم.تو چه قدر سر قولت موندی؟

خب قصه‌ی من به سر رسید اما کلاغه به خونش نرسید.

پ.ن:از هر چه بگذریم،سخن مسائل باقی‌مانده میانه خوش‌تر است:)

پ.ن:خدایا شکرت.همین.


سما نویس ۹۹-۱۲-۰۶ ۱۰ ۱۳ ۲۹۸

سما نویس ۹۹-۱۲-۰۶ ۱۰ ۱۳ ۲۹۸


این روزها اگر کم پیدام برای اینه که با خودم در جنگم.مدام با خودم می‌جنگم تا بتونم ویرونه‌هایی که از قدیم ساخته بودم رو بشکنم و اون‌ها رو به آبادی تبدیل کنم.تمام تلاشم رو دارم می‌کنم تا با حملات پنیکم مقابله کنم تا بتونم بر احساسات مختلفم مثل خشم کنترل داشته باشم و بتونم به شکل صحیحی بروزشون بدم،تا بتونم بر حس انزجارم غلبه کنم و اون رو شکست بدم تا بتونم....تا بتونم خوشحال باشم.

در واقع من همه‌ی این‌ کارها رو برای ثانیه‌ای بیشتر خوشحال بودن و خلاص شدن از شر افسردگی انجام میدم که باید اعلام کنم تا حدودی هم موفق عمل کرده‌ام.راستش رو بگم اصلاحاتی در چند هفته‌ی اخیر انجام داده‌ام که خیلی به بهبود شرایطم کمک کرده.نقطه ضعفم رو متوجه شدم،متوجه شدم چیه که من رو از پا در میاره اما نمی‌گم نه به این خاطر که دلم نمی‌خواد کسی بفهمه،اصلاً.تنها دلیلم برای پنهان کردنش اینه که نمی‌خوام با یادآوریش حال خودم رو خراب‌تر بکنم.از تمام روزهای این هفته‌ راضی بودم جز امروز.من هیچ وقت نتونستم با پنج‌شنبه‌ها کنار بیام.هیچ وقت.همیشه از غیرمفید‌ترین روزهای عمرم بودن و لحظه شماری می‌کردم تا زودتر تموم شن.امروز بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که چرا از پنج‌شنبه‌ها بیزارم که اون هم یک قصه‌ی طولانی داره.برای همین تصمیم گرفتم از پنج‌شنبه‌ی آینده جبران کنم و مفید‌ترین روز هَفتَم رو بسازم و امیدوارم که موفق بشم.

برنامه‌ی شخصیم رو برای سال هزار و چهارصد نوشتم و بعد یک سری اصلاحات اخلاقی-رفتاری هم ذکر کردم که حتماً از سال آینده پیگیری کنم.بعد با خودم فکر کردم مگه سال بعد قراره چه اتفاق خارق‌العاده‌ای بیفته که امسال قرار نیست رخ بده؟!برای همین از فردا قراره شروع کنم تا هم روزهای بیشتری رو برای بهتر شدن از دست ندم و هم اینکه یک تمرین خودسازی کنم تا شروع جدی که با سال نو آغاز میشه که امیدوارم تو این قضیه هم موفق و سربلند بیرون بیام.

از برنامه درسیم عقب افتادم.راستش از خوندن دوباره‌ی درس‌های میانه 1 کلافه‌ام اما به خودم قول دادم که فردا رو جبران می‌کنم.فردا می‌خوام حتماً طبق برنامم عمل کنم و دست‌کم بار زیادی رو از روی شونه خودم بردارم.اینکه بتونم توی درسم هم مثل ویولن پیشرفت کنم بهم انگیزه‌ی بیشتری میده.برای همین اولویت هفته‌ی آینده بعد از ویولن قطعاً درس خوندنه به همون کمیت و کیفیتی که از خودم انتظار دارم.عالی،مثل همیشه(امید به موفقیت درسی این یک سال و اندی اخیر رو فاکتور خواهم گرفت.)

امشب شب آروزهاست و من برخلاف هر سال با اینکه کلی آرزو دارم اما دستم نمیره از خدا چیزی بخوام چون احساس سرشکستگی می‌کنم در مقابلش.احساس می‌کنم بنده‌ی بدی شدم و امشب دعام به آسمون نمیره.احساس می‌کنم بین‌مون فاصله افتاده و مثال همیشه مقصر منم.نمی‌دونم چه طوری راه آشتی رو برگردونم؟!من خیلی عاشق خدام اما عاشق باید تو عمل نشون بده که عاشقه واِلا همه به زبون عاشقن.دلم می‌خواد دوباره نماز بخونم اما حس می‌کنم قراره یکی درمیون بخونم و این از نخوندن نماز هم بدتره..

خدایا.می‌شنوی؟!من همونی‌ام که هیچ وقت دست خالی از پیشت برنگشتم جز چندباری که بعدش به خودم گفتم حکمت الهی بوده و حتماً خیری در کاره که راستش رو بخوای هنوز هم منتظرم ببینم حکمت یکیش چی بوده؟!خدایا اگر صدای دعام میرسه بهت باید بگم من امشب آرزوم اینه که دوباره باهم رفیق شیم،دوباره مثل قبل مطمئن باشم رفیق خوبه‌ی توام،مطمئن باشم که حسن فعلی و فاعلیم یکی‌ان.خدایا من امشب آروز می‌کنم که ایمانم قوی‌تر شه،توکلم بیشتر شه.خدایا من امشب آرزو می‌کنم انقدر مثل سابق باهات صمیمی بشم که دست به هیچ گناهی نزنم.خدایا امشب آرزو می‌کنم سلامتی به کره‌زمین برگرده و مثال قبل زندگی عادی رو بتونیم از سر بگیریم.خدایا امشب آرزو می‌کنم که به خودم اجازه ندم که بنده‌هات رو قضاوت کنم یا پشت‌سرشون بدگویی کنم کاری که هرچند کم اما این چندوقت اخیر انجام دادم و همین هم باعث شد که ازت دور بشم چون من آدم این کارها نیستم.

خدایا من امشب آرزو می‌کنم که بشم همونی که به خاطرش تو من رو خلق کردی.

پ.ن:دوستت دارم خدا.

پ.ن:با من بشنو.رضا صادقی_عاشقتم خدا

 

 


سما نویس ۹۹-۱۲-۰۱ ۱۳ ۱۱ ۳۳۵

سما نویس ۹۹-۱۲-۰۱ ۱۳ ۱۱ ۳۳۵


اگر بخوام بعد از مدت‌ها یک خبر مسرت بخش بدم،از بهتر شدن حالم می‌گم.منظورم این نیست که کاملاً خوبِ خوب شدم و دیگه مشکلی ندارم،نه اصلاً.هنوز هم تنگی نفس میشم،هنوز هم فشارم پایین میاد و سرگیجه می‌گیرم،هنوز هم بی‌دلیل استرس میاد سراغم و نمی‌دونم چی کار کنم تا بتونم از شرش خلاص بشم،درست مثل همین لحظه،همین حالا هم که دارم می‌نویسم،استرس بی دلیل دارم و تنها سعیم بر اینه که بتونم با روش‌هایی که بلدم از خودم دور نگهش دارم و میزبان خوبی براش نباشم تا خودش خسته بشه و بذاره بره.

همه‌ی این‌ها رو نوشتم که بگم هنوز خیلی راه دارم تا حالم خوب بشه،تا بتونم به یک ثبات روحی برسم و حداقل آرامش رو برای خودم کسب کنم اما برای تلاشی که می‌کنم ارزش قائلم و به تلاشم احترام می‌گذارم.دلم نمی‌خواد خودم فکر کنه که تلاش‌هاش بی‌ثمره،دلم نمی‌خواد چشم‌هام رو ببندم روی تلاش‌های خودم برای همین حتی اگر حالم هنوز خیلی خوب نیست،به حال خوب تظاهر می‌کنم و می‌پذیرم که هنوز خیلی کار دارم که باید انجام بدم و ادامه می‌دم.

حرف زیادی برای گفتن ندارم.دلم می‌خواد بگم دل‌تنگم اما انقدر که این روزها همه از دل‌تنگی صحبت می‌کنن ازش می‌گذرم و تنها آرزو می‌کنم تا روزهای بهتری بیان و جهان جای بهتری برای زیستن باشه.

پ.ن:

جمعه‌ی ساکت
جمعه‌ی متروک
جمعه‌ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
جمعه‌ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه‌ی خمیازه های موذی کشدار
جمعه‌ی بی‌انتظار
جمعه‌ی تسلیم
خانه‌ی خالی
خانه‌ی دلگیر
خانه‌ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه‌ی تاریکی و تصور خورشید
خانه‌ی تنهایی و تفأل و تردید
خانه‌ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه‌های ساکت متروک
در دل این خانه‌های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت .

 

پ.ن:به مناسبت سالگرد فروغ فرخزاد با من شعر«جمعه» از او  را خواندید.

 


سما نویس ۹۹-۱۱-۲۴ ۱۰ ۱۰ ۲۶۰

سما نویس ۹۹-۱۱-۲۴ ۱۰ ۱۰ ۲۶۰


۱ ۲

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.


طبقه بندی موضوعی