a 29:تکه‌ای از روح زخمی :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


من تا همیشه خودم رو فرزند ادبیات می‌دانم.فرزندی که بی‌وفا بود و به قولش عمل نکرد.من از وقتی بلد نبودم حتی اسمم را بنویسم،می‌دونستم که از زندگی چه می‌خواهم.از همان اولش ادبیات می‌خواستم و بس.وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفتم،برای خودم شعر می‌گفتم و شب‌ها از مامانم خواهش می‌کردم شده حتی چند خط از کتاب را برایم بخواند.مامانم می‌می‌گفت بعضی شب‌ها که خسته بوده صفحات را یکی درمیان می‌خوانده و من چون از قبل انقدر آن داستان‌ها را شنیده بودم که حفظ شده بودم متوجه می‌شدم که دارد فریبم می‌دهد و ازش می‌خواستم که متن رو دوباره از اول بخواند.وقتی رفتم اول دبستان و داستان‌هایی از شاهنامه که به زبان کودکان نوشته شده بود رو می‌خواندم،سراسر شوق می‌شدم و درست به یاد دارم که به داستان زال و رودابه که رسیدم اشک ریختم و حتی یک شب که برای بار هزارم آن داستان را می‌خواندم،زار زار گریه می‌کردم.

تا کلاس سوم دبستان داستان‌های کوتاه مخصوص کودکان می‌خواندم و وقتی کلاس سوم رفتم اولین رمان بلندم را خوندم؛بابا لنگ دراز.هنوز هم برای من بعد از خواندن صدها رمان و داستان،جذاب‌ترین‌شان همان اولین کتابی‌ست که بعد از با سواد شدنم کامل خواندم.آن هم نه یک بار که سه بار.آن هم پشت‌سر هم.

داستان خواندن و گاهی نوشتنم ادامه داشت تا زمانی که راهنمایی رفتم و زنگ انشا برای من زیبا‌ترین زنگ در تمام هفته بود که برایش لحظه شماری می‌کردم.به قول روان‌شناس‌ها،گنجینه نوازشی‌ام پر می‌شد از بس که معلم‌مان و بچه‌ها از من تعریف و تمجید می‌کردند.طوری که هر هفته اول کلاس بچه‌ها از معلم‌مان خواهش می‌کردند اول من انشایم را بخوانم حتی سال آخر که رفته بودم،معلم خودش از من می‌خواست تا پای تخته بروم و اولین انشا را بخوانم..آنقدر غرق در دنیای ادبیات و شعر و داستان بودم که تمام صفحات کتاب‌هایم پر بودند از شعر و جملات قصار...«دی شیخ  با چراغ همی گشت به گرد شهر..کز دید و دد ملولم و انسانم آرزوست........خیال روی تو در هر طریق همره ماست...من از آن روز که در بندتوام آزادم...عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی و...»این بیت‌هایی که نوشتم پایه ثابت تمام کتاب‌هایم که چه عرض کنم،پایه ثابت تک‌تک صفحات بودند.آنقدر با خودم تکرار می‌کردم انسانم آرزوست که یکی از بچه‌ها برایم پیکسلی خرید که رویش همین جمله ذکر شده بود.

وقتی نوبت به اتخاب رشته رسید،چشمانم را بستم و گفتم یا ادبیات و علوم انسانی یا..یا هیچ.هنوز هم اگر صدبار دیگر به این دنیا بیایم و در یک کفه ترازو علوم انسانی را بگذارند و در کفه دیگر هر رشته‌ دیگری با کلی حقوق و مزایای بعدش،چشمانم را می‌بندم و می‌گویم علوم انسانی.تمام سه سال دبیرستان سرشار از شوق بودم.من بنده‌ی این رشته بودم،یعنی هستم.من هنوز هم خودم را دانش‌آموز این رشته می‌دانم چون هر روز برای فهم بیشترش تلاش می‌کنم.در دبیرستان هم مثال تمام سال‌های قبلی زندگی‌ام از ادبیات دور نشدم و جدی‌تر ادامه دادم.دبیرستان،دوران آشنایی با شاعران معاصر بود،دوران اخوان ثالث و شاملو،دوران هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی.دبیرستان من رو با داستایوسکی،کامو،تالستوی و سارتر آشنا کرد.در کلاس‌های ریاضی،جنگ و صلح می‌خواندم و در کلاس‌های جغرافی،بیگانه.

اول نوشته‌ام گفتم فرزندبی‌وفا،چون در انتخاب رشته بعد از کنکورم علی رغم اینکه می‌توانستم ادبیات را انتخاب کنم،این کار را نکردم . ...من رفتم دنبال مسیر دیگری که امنیت شغلی داشته باشم و از یک جایی به بعد هم تلاشم را مضاعف کردم تا بتوانم در رشته فعلیم خیلی موفق بشم و سربلند بیرون بیام.رشته‌ای که خیلی دور از ادبیات هست اما اون هم شیرینی‌های خودش را دارد و من دوستش دارم.یعنی از یک جایی بهش علاقه مند شدم؛حسابداری:)من هنوز هم فرزند ادبیاتم.من هنوز هم در دنیای ادبیات سیر می‌کنم و آرامش زندگیم را از آتجا تامین می‌کنم.هنوز هم با شعر‌های شاملو آروم می‌شوم:

«درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته‌ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته‌ام

و دست‌هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست»

تلاش میکنم تا بتونم فرزند خوبی باشم،فرزندی که از  اصالت خودش دور نمی‌شود و همیشه برای چیزی که دوست داشته،می‌جنگد.به گمونم ادبیات ذاتی زندگی من هست به این معنی که اگر ازمن گرفته بشه،من دیگه من نیستم و تبدیل میشم به آدمی که نمی‌شناسمش.

پ.ن:اگر می‌خواهید با صدای احمد شاملو به این شعر گوش دهید،کلیک کنید.

سما نویس ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۴۷ ۶ ۸ ۲۲۵ شب‌های زمستان

نظرات (۶)

  • آقای آبی
    دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹ , ۲۲:۵۸

    فرزند بی وفا، میره و دیگه یاد نمیکنه ولی تو که همیشه به یادشی :))

    چه شعر زیبایی... 

    من چقدر کم شعر خوندم :D

    اصلا میام بیان هاج و واج فقط نگاه میکنم...  یکی شعر میگه... یکی از انیمه میگه... یکی از  فلسفه...یکی داستان قشنگ مینویسه... 

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۱ اسفند ۹۹، ۲۳:۰۳
      ممنون که گفتی باوفا بودم.اما درمورد جمله‌ی آخرت من نه شعر میگم نه از انیمه و فلسفه می‌گم و نه داستان می‌نویسم:)
  • آقای آبی
    دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹ , ۲۳:۰۵

    شعر که میگی...فقط نمیذاری... 

    نه در کل گفتم کل بیان...حداقل شعر خوندی :D

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۱ اسفند ۹۹، ۲۳:۰۷
      نه جدن.شعر نمی‌گم.ولی شعر خوندم و بیش از اون می‌نویسم و داستان می‌خونم.:)
      تو شعر گفتن،خودت اوستایی:)شکست نفسی نکن.
  • امیررضا ...
    دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹ , ۲۳:۰۶

    شدیداً به این بیت اعتقاد دارم که میگه:

     

    هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

    بازجوید روزگار وصل خویش

     

    همه ما نهایتا میریم به دنبال اصل وجودمون و خب من هم عاشق ادبیات بودم ولی به مرور و با تشویق این اتفاق افتاد و مادرم هم بی تاثیر نبود

    امیدوارم بهترین اتفاقات تو دنیای ادبیات برات رقم بخوره🤞🏻💚

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۱ اسفند ۹۹، ۲۳:۰۸
      بلی دقیقاً همین طوره.ممنونم ازتون.شما هم موفق باشید.از ادبیات همین مرا بس که عالِم این عالَم شوم.:)
  • Fatemeh Karimi
    دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹ , ۲۳:۱۳

    تو واقعاً علاقه ی زیبایی داری به ادبیات که من شیفتشم :)))

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۱ اسفند ۹۹، ۲۳:۱۵
      سپاس از مهرت.بدرخش در این راه سبز لطفاً:)
  • محسن رحمانی
    دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹ , ۲۳:۲۰

    سلام خوبید؟کجایید کم پیدا شدید.

    ممنون.

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۱ اسفند ۹۹، ۲۳:۳۰
      سلام.شکر.شما خوبید؟
      بنده همین حوالی‌ام.
  • Fatemeh Karimi
    سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۹ , ۰۱:۲۳

    قربان مهربانیت عزیز من🥰

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.