دلم برای «پ»صمیمیترین دوستم تنگ شده.با هم قهر نیستیم اما دوستیمون اون کیفیت گذشتهها رو نداره.«پ»آدم سختیه.زندگی رو خیلی آسون نمیگیره.دوستی نیست که الان بهش پیام بدم و خواهش کنم عصری هم رو ببینیم و اون قبول کنه.حتی اگر کار هم نداشته باشه قبول نمیکنه.نمیدونم چرا.اما خب خیلی وقته که دوست نداره بریم بیرون.میگه با همه همین طوره.دوست داره ارتباطاتش رو با جهان کم کنه.اولش خیلی ناراحت بودم ازش چون حتی وقتی خواستم برای تولدش بیرون بریم هم قبول نکرد اما بعدش که فکر کردم بهش حق دادم.به خودم هم حق دادم و وقتی میبینم هر دو حق داریم،ترجیح میدم سکوت کنم تا به هر دو طرف فرصت بدم.از طرفی هم میترسم که این سکوت فاصله بینمون رو زیادتر بکنه و دیگه کاری از دستم برنیاد.آخه «پ»برای من خیلی عزیزه.با اینکه به خودش هم مدام یادآوری میکردم که حایگاهش تو زندگیم چه قدر بالاست اما اون متوجه نمیشد و همچنان اعتقاد داشت که من باهاش احساس صمیمیت ندارم..من تجربه این رو داشتم که تصمیم بگیرم یک سری از آدمها رو برای آرامش خودم و همین طور آرامش اونها حذف کنم اما دربارهی «پ»من هیچ وقت همچین قصدی نداشتم و ندارم.حتی وقتی بهش گفتم بیا بهم زمان بدیم هم ته دلم میدونستم که دوست ندارم روزی باشه که دیگه باهاش دوست نباشم.اون دوست دوران دبیرستانِ منه.دورانی که برام مثل قند شیرینه.من خیلی «پ» رو دوست دارم.اون همیشه هر وقت ازش درخواست کمک کردم بوده.من باهاش شادم.دوست دارم تو خوشیهام شریکش کنم و دوست دارم او هم من رو شریک خوشی و ناخوشیهاش بدونه.امیدوارم زمان بتونه رفع بکنه کدورتها رو هرچند که من الان نسبت بهش کدورتی ندارم.
-
دیشب دلم براش تنگ شد.مدتها بود که دیگه بهش حتی فکر هم نمیکردم یا حداقل خیلی کمتر از قبل بهش فکر میکردم.اما نمیدونم چیشد که دیشب خیلی تو فکرش بودم.این جور مواقع آدم دوست داره فکر کنه که لابد طرف هم داشته بهش فکر میکرده اما باید بگم که متاسفانه این طور نیست.شاید چون این چند روز خیلی رقیقالقلب شده بودم توی ذهنم رژه میرفت.هر چی که بود،تلخ بود.
«به من بگو
برای چه اینقدر دوستت دارم
وقتی که نمیخواهی؟!
چرا همیشه کسی را دوست داری
که دوستت ندارد؟!
چرا همیشه دوست
دشمن
و دشمن
دوست
از آب درمیآید؟!»
«فاضل ترکمن»
پ.ن:به این فکر میکنم که جداً این شب تار سحر دارد؟
پ.ن:کانال تلگرام بزنم،عضو میشید آیا؟