a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۷۹ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

یکسال گذشته که من نتونستم گریه کنم و دیشب با خودم فکر کردم که اگر می‌تونستم گریه کنم چه قدر از بار غم روی سینم کم میشد اما نمی‌تونم،دریغ از یک قطره اشک.چند روز پیش به قیافه‌ی خسته‌ی خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم کم‌ترین حق من این بود که بتونم بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.نه که دردی رو دوا کنه اما لااقل کمی سبک می‌شدم.امروز رفتم تو دستشویی شرکت و محکم آب ریختم رو صورتم و از خدا گلایه کردم.گفتم تو حتی یک گریه خشک و خالی هم از من دریغ کردی و نعمتش رو ازم گرفتی و من و با یک کوه احساسات سرکوب شده تنها گذاشتی.تو راه برگشت خونه به این فکر می‌کردم که خدا برای جوون‌ها باید بیشتر خدایی کنه،باید بزرگ‌تری کنه اما من حس میکنم بزرگ‌تر ندارم.دلم شکسته و حس می‌کنم مسبب تمام این اتفاقات خودمم،احساساتم خیلی بالا پایین شده و هیچ اتفاق مسرت بخشی تو زندگیم نیفتاده.انگار خدا رهام کرده باشه.نمی‌خوام کفر بگم اما دلم می‌خواد خودش بهم یک حال اساسی بده.یعنی من چی کار کردم که از همه چیز محرومم کرده.از یک گریه ساده تا....

این سه نقطه رو دوست ندارم پر کنم چون بهم احساس شرم میده،من رو از درون میشکنه و انرژی نداشته‌ی من هم ازم میگیره.

خدایا دلم نمیخواد بهت بگم بهم قدرت بده که بتونم بپذیرمش چون من از پذیرفتن خسته‌ام.نمیخوام پررو باشم اما به نظرم خودم بنده‌ی خوبی در درگاهت بودم و لایق این هستم که بخوام ازت به حرفم گوش بدی.پس من رو با همه‌ی خطاهام بپذیر و یک بار بهم گوش بده ببین دردم چیه.خیلی گناه دارم من.چه طور دلت میاد من این شکلی آّب بشم؟کجاست اون سمایی که می‌شناختیش؟من همون سمای سابقم؟چی ازم مونده جز ناامیدی و بی‌قراری و غم؟چی ازم مونده جز یک دنیا سرخوردگی؟نذار سرخورده بشم،خودت دستم رو بگیر.بشنو صدای من رو.با تمام عجزی که تو سینم جمع شده باهات حرف می‌زنم،با تمام غم رو سینم که قطرش داره بیشتر و بیشتر میشه.با دست لرزون و چشمی که خشک شده.تو می‌دونی من از چی حرف میزنم.بهم خیر برسون.من بهش نیاز دارم.به سوالات ذهنم جواب بده.امروز میم می‌گفت سر داستانی مامانش ختم صلوات نذر کرده و یک هفته نشده که حاجت گرفته.من باید چی کار کنم که تو بشنوی من رو؟بشنو من رو،اجابت کن من رو.حالم خوب نیست.


سما نویس ۰۴-۷-۱۵ ۲ ۱ ۱۰۴

سما نویس ۰۴-۷-۱۵ ۲ ۱ ۱۰۴


قبل تر ها که سنم کمتر بود،با خاورمیانه ای بودنم شوخی میکردم و جدیش نمی گرفتم اما هر چی سنم رفت بالا بیشتر از قبل تاثیرش رو  توی زندگیم دیدم،بدترین صدمه ای که به من زد این بود که از یک سنی به بعد تاثیرش در زندگی شخصیم به قدری بالا رفت که من رو فشل کرد و در یک بلاتکلیفی فشرده ای گذاشت.از یک جایی به بعد خیلی از کارهایی که تا قبلش انجام می دادم برای من بی معنی شد،مهم ترینش برنامه ریزی کردن برای زندگی بود.انگار از یک جایی به بعد دیگه نتونستم برای زندگیم برنامه ریزی کنم و شوق زندگیم از بین رفت.امروز صبح با خودم فکر کردم که خیلی از خود واقعیم دور شدم و باید هر شکلی که میتونم خود واقعیم رو به خودم برگردونم تا دوباره بتونم سرپا بشم اما خب انگیزم خیلی کمه.اوضاع باعث میشه انگیزه من کم و کم تر بشه و نتونم برای آیندم تصمبم بگیرم و برنامه ربزی کنم.

.

اسمش عشقه یا کشش؟نمیدونم.یه قرارمدارهایی با خودم گذاشتم که اگر بشه میام و ازش صحبت میکنم.فعلاً در حالت ثبات نیستم و خیلی اوضاع بر وفق مراد نیست.اما چی میشه بالاخره تو کوچه ما هم عروسی بشه؟


سما نویس ۰۴-۷-۱۵ ۱ ۱ ۱۰۹

سما نویس ۰۴-۷-۱۵ ۱ ۱ ۱۰۹


«و اوست که شب را برای شما پوشش، و خواب را مایه استراحت و آرامش، و روز را [زمان] پراکنده شدن [جهت فعالیت و کوشش] قرار داد.»

خدا شب را برای آرامش آفرید،اما من از شب واهمه دارم،از وقتی جنگ شد از شبها می ترسم و خواب راحت ندارم.هر شب از ترس اتفاقی خوابم نمی برد،از احتمال جنگ دوباره،از احتمال زلزله،از احتمال انفجار،از احتمال رخ دادن همه ی اون صداهای وحشتناک که خدا از باعث و بانیش نگذره،از ترس فردا که قراره دلار چند بشه،از ترس اینکه  فعال شدن مکانیزم ماشه چه تاثیری تو زندگی ما داره،از ترس از دست دادن،نیست و نابود شدن و از ترس و از ترس و از ترس هزار و یک چیز من مثال سابق خوابم نمیبره و یک لحظه چشم هام رو با آرامش روی هم نمیگذارم.

خدایا،حق این روزهای ما این نیست،همه ی این روز و شب هایی که با ترس و اضطراب میگذره،جوونی ماست،خودت به داد ما برس.من هیچ راهی جز تو رو بلد نیستم،همه ی این مسیرها به تو ختم میشه،به دلم آرامش بده،بتونم شب رو استراحت کنم و روز کار کنم و سرم به زندگی خودم باشه.بتونم حداقل این امنیت روانی رو داشته باشم که دست کم برای یک هفته زندگیم برنامه ریزی کنم،خدایا خودت به دلم صبر بده که اگر قراره اوضاع طوری پیش بره که بر وفق مرادم نباشه،من توانایی تحملش رو داشته باشم.بهم کمک کن این بی انگیزگی که بعد از جنگ سراغم اومده رو بذارم کنار و بتونم دوباره شروع کنم.خودت به دادم برس که کسی جز تو نیست.اگر اون آدم قسمت من نیست،حُبِش رو از دلم بردار و کاری کن بتونم راحت فراموشش کنم اما اگر برای من خیر هست،راه رو برام هموار کن و تو این روزهای تاریک و سیاه،نوری رو به زندگیم بتابون و بگذار من هم احساس آدمیزادی کنم.

.

باقیش بمونه برای بعد


سما نویس ۰۴-۷-۱۲ ۰ ۲ ۱۵۲

سما نویس ۰۴-۷-۱۲ ۰ ۲ ۱۵۲


اصلاً هر چی تو بگی قبول ولی حق من دست کم این بود که بتونم برای خودم،برای این غمی که رو دلم نشسته بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.اما من حتی نمی‌تونم یک قطره اشک بریزم،حق من این بود یک آهنگ گوش بدم و بگم آخیش سبک شدم اما نمی‌تونم احساسی رو تجربه کنم.

من شدم نظاره‌گر این زندگی و گذرانش رو می‌بینم.نمیتونم هیچ حسی رو تجربه کنم و قفل شدم.

حق من این نبود،بود؟

دوست دارم با یک اتفاقی خوشحالم کنی.همون که خودت می‌دونی.تا کی به دلم بگم لابد به صلاح نبوده؟تا کی خودم رو آروم کنم؟تو بهم بگو.تا کی؟

اگر چیزی یا کسی قسمت من نیست حُبِش هم از وجودم بردار.تا کی بنشینم و حسرت بخورم و بیشتر تو خودم برم؟

من قبل از جنسیتم یک انسانم.قبول.ولی این روزها خیلی به زن بودنم برخورده.پس من کجای این داستانم؟تو خوب می‌دونی من از چی حرف می‌زنم.از بغض‌های خورده شده،از شب‌های تا صبح بیدار و سرگردون،از درد و ضعف جسمی،از قفل شدگی،از حس شرم،از دختری که فقط در ظاهر می‌خندید،از افسردگی تا مغز استخون،از سمایی که به همه چیز و همه کس شک داره.تو کمک کن.اگر تو کمک نکنی کی دستم رو بگیره؟


سما نویس ۰۴-۷-۱۰ ۱ ۱ ۸۶

سما نویس ۰۴-۷-۱۰ ۱ ۱ ۸۶


خدا باید یه شکل دیگه برای آدم های تنها بزرگی کنه،آدم هایی که عاشقن اما نمیتونن بروز بدن،آدم هایی که حس دوست نداشته شدن و طرد شدگی دارن،همونا که حس میکنن ممکنه هیچ وقت از ته دل دوست داشته نشن یا خواسته نشن.

من میگم خدا باید بزرگی کنه و خودش پادرمیونی کنه این طور وقت ها.میگم همه چیز رو این طور وقت ها طوری باید بچینه که از ته ته دل مون خوشحال بشیم.خدایا من الان میخوام تو برام بزرگی کنی و همه چیز رو طوری پیش ببری که ته دلم بگم آخیش.همون که قبلاً بهت گفتم،گفتم دلم میخواد حس کنم که من هم یک دخترم،با تمام نیازهایی که یک دختر داره و اگر برطرف نشه،پژمرده میشه.پس من میخوام تو برام دست به کار بشی،همین.

دوستت دارم.

پ.ن:انقدر حرف برای گفتن دارم که به زودی می نویسم.


سما نویس ۰۴-۷-۰۷ ۰ ۲ ۹۴

سما نویس ۰۴-۷-۰۷ ۰ ۲ ۹۴


امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره تا دی ماه داستان رو تموم کنیم.

وسلام.

 


سما نویس ۰۴-۶-۳۱ ۱ ۵ ۱۱۰

سما نویس ۰۴-۶-۳۱ ۱ ۵ ۱۱۰


دکمه بی‌خیالی رو با تمام وجودم می‌خوام روشن کنم و فقط به زندگی در لحظه بپردازم،این شکلی که داره جلو میره هر روز دارم بیشتر تو خودم میرم و آب میشم.دیگه نمی‌خوام این شکلی ادامه بدم.می‌خوام در لحظه زندگی کنم حتی اگر قراره فقط یک هفته زنده بمونم.

 


سما نویس ۰۴-۶-۲۹ ۱ ۲ ۱۰۳

سما نویس ۰۴-۶-۲۹ ۱ ۲ ۱۰۳


امروز دلت تنگ شده بود که بی‌دلیل پا شدی اومدی بالاسر میزم که بخوای صحبت کنی.شایدم بعدش پشیمون شدی،نمی‌دونم اما هر چی بود به دلم خیلی نشست.می‌بینم که بعضی وقت‌ها داری نگاهم می‌کنی،حواسم بهت هست اما از خودم راضی هستم که به خودم قول دادم بهت فکر نکنم و تو این راه هم موفق بودم،خوشحالم که موفق بودم فراموشت کنم.


سما نویس ۰۴-۶-۰۹ ۰ ۴ ۷۵

سما نویس ۰۴-۶-۰۹ ۰ ۴ ۷۵


فقط می‌دونم تو مسیر درستی افتادی،نوک دماغ رو بگیر و همین رو برو جلو.به خدا توکل کن.دلت به امام حسین گرم باشه.

همین

 


سما نویس ۰۴-۶-۰۴ ۰ ۷ ۳۹

سما نویس ۰۴-۶-۰۴ ۰ ۷ ۳۹


اولین باره که دوست دارم اینجا از کسی حرف بزنم و اسم کاملش رو بیارم اما جلوی خودم رو می‌گیرم.دوست دارم اسمش رو بیارم فقط چون من احساساتی به این آدم نداشتم.مثل دوستم بود،یک رفیق امن که باهاش خیلی خوش می‌گذشت،می‌گفتیم و می‌خندیدیم،یک رفیق که به خیال خودم امن بود،هم‌جنس من نبود و می‌تونستم یک سری از مسائل رو از نگاه یک مرد هم ببینم،کسی که از من بزرگ‌تر بود،مقامش تو سازمان از من بالاتر بود،با من خیلی خوب بود و کنارش من احساس خوبی داشتم و از حرف زدن باهاش لذت می‌بردم.دوست داشتم اسمت رو می‌آوردم و به خودم این تلقین رو می‌کردم که رو به روت نشستم و دارم همه‌ی این حرف‌ها رو به خودت می‌زنم اما این بار هم به مخفف خطاب قرارت میدم،«ب»عزیزم خیلی دلم برای حرف‌زدن‌هامون تنگ شده،برای سر به سر هم گذاشتن‌ها،برای خنده‌هامون،برای وقتی می‌اومدی بالای میزم و فایلی که داشتم روش کار می‌کردم و به هم می‌ریختی،برای زمانی که نظرمون راجع به بچه‌ها رو به هم می‌گفتیم و ریسه می‌رفتیم.دلم برای وقتی که با هم دوست بودیم و بهت حسی نداشتم تنگ شده ب عزیزم.اما تو نامردی کردی،به من حرف‌هایی زدی که نباید،کارهایی کردی که نباید و من رو وابسته‌ی خودت کردی و حالا بعد این همه وقت حس می‌کنم بهت حس پیدا کردم.اما درست زمانی که با هم دعوا کردیم و دوستی‌مون خراب شد.کاش می‌تونستم بهت بگم چه قدر پایان نداشتن رابطه‌ها برام سخت و طاقت فرساست.دلم می‌خواد بیای و با هم حرف بزنیم.تو خودت می‌دونی چی کار کردی که قلب من رو خیلی شکستی اما می‌خوای با بی‌محلی من رو تنبیه کنی؟واقعا چه فکری با خودت کردی که این رفتار رو با من می‌کنی.کاش آنقدر ترس از دست دادن نداشتم که بخوام آدم‌های دوست‌داشتنی زندگیم رو از دست بدم.کاش خدا خودش معجزه کنه،به دلت بندازه بیای و با هم حرف بزنیم و لااقل رابطه رو انسانی و با گفت‌و‌گو تموم کنیم.چون من اینجا دارم له میشم.کاش برگردی تو.


سما نویس ۰۴-۵-۱۷ ۰ ۴ ۱۹

سما نویس ۰۴-۵-۱۷ ۰ ۴ ۱۹


۱ ۲ ۳ ... ۱۶ ۱۷ ۱۸

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.