منتظرتم،بیا.
منتظرتم،بیا.
باید ثابت کنی تو هنوز همون آدمی هستی که اراده قوی داشت،برنامه ریزی بلد بود،دیسیپلین داشت،مصمم بود،هدف داشت و در مسیر جریان داشت،باید ثابت کنی تو همونی هستی که میدونستی با این زندگی قراره چی کار کنی،باید ثابت کنی توانایی داری،پر از پتانسیلی و از پس هر کاری بر میای،باید به خودت بیای،باید دکتر بری و قرصهات رو ادامه بدی،باید به این وضع پایان بدی.بسه دیگه این همه استرس و اضطراب.تو حقت این نیست که هر روز با تپش قلب از خواب بیدار بشی.
.
دلم برات تنگ شده و تو روزمرههام کمبودت رو حس میکنم.یاد پارسال همین روزها میافتم که چه قدر خوشحال بودم و دنیا به کامم بود.اما..اما خودت هم میدونی من از چی دارم صحبت میکنم.از دردی که دارم با خودم حمل میکنم،از دلتنگی زیاد،از خندهها،از گریهها،از درد دل کردنها.از همون روزهایی که کیفمون کوک بود.شاید تو هم دلت تنگ شده،کی میدونه؟
.
آهنگ "آخرین یاد"آرمان گرشاسبی چرا انقدر خوبه؟سکوت آخر آهنگ رو شنیدی؟
لیاقت اون موقعیت،اون شرایط،اون عشق،اون آدم،اون نوع دوست داشته شدن،اون مدل زندگی،اون حس خوبی که خودم میدونم دربارهی چی صحبت میکنم رو دارم.خدا جون پاس بده بیاد.
قطعاً خدا میخواسته صبر من رو آزمایش کنه،قطعاً خدا میخواسته به من یک چیزی رو یاد بده که بلدش نبودم و باید تمرین کنم،هر چند سخت و جانکاه اما باید صبر پیشه کنم تا ببینم خدا برام چی مقدر کرده،احساس میکنم این بهترین کاری هست که میتونم در این شرایط نسبت به اوضاع داشته باشم.صبر کردن عمل خیلی سختیه اما چارهای نیست.من میدونم که با صبر کردم همه چیز بهتر پیش میره چون به خدا،به زمان بندیش و به چیزی که برای من مقدر کرده ایمان دارم.
بچهها روزهای سختیه.سرکار سخت پیش میره.من آدم لوسی نیستم.اتفاقاً مامان از پیشرفته راضیه و معتقده که خیلی رشد کردم.همش هم به خودم نهیب میزنم که لوس نباش.اما صبور باش،تحمل کن و استوار باش.
من صبر میکنم تا ببینم خدا چی مقدر کرده.منتظر اون اتفاق میمونم و امیدوارم خیلی هم طول نکشه.
دیشب خوابش رو دیدم که ناراحته،خواب دیدم که داریم از مراسم تشییع برمیگردیم و هر دو مشکی پوشیدیم،حتی رنگ ماشینش هم مشکی شده بود و صندلی عقب،دو تا خانم چادری که قیافههای ماتم زده داشتند،نشسته بودند.با هم تو قبرستون راه میرفتیم اما حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.حتی تو خواب حس میکردم قامتش هم به بلندی واقعیت نیست و انگار خمیده شده.
صبح که از خواب بلند شدم تا یکی دو ساعت فکرم درگیرش بود،گفتم شاید تعبیرش اینه که من خلی دلتنگشم.روزی نیست که بهش فکر نکنم،روزی نیست که یاد خاطرههای پارسال این موقعمون نیفتم و لبخند نزنم و ناراحت باشم از اینکه این روزها کنارم ندارمش و نمیتونم مثل پارسال زندگی شادی داشته باشم.من پارسال شادترین ورژن خودم در تمام این بیست و سه سال بودم،انگیزه داشتم،شوق داشتم،اعتماد به نفس داشتم و با حس و حال بهتری در جامعه حضور پیدا میکردم،حالم خوش بود و فکر میکردم زندگی یعنی همین.حتی رابطم با آدمهای اطرافم هم بهتر شده بود.منبع عشق و آرامشی داشتم که من رو تامین میکرد و حس و حال اون دوران رو هیچ وقت قبلترش تجربه نکرده بودم.
شب دیدم تو واتسپش یک استتوسی گذاشته و متوجه شدم یکی از عزیزانش رو از دست داده و خوابم تعبیر شد.بهش پیام دادم،تسلیت گفتم و ماجرای خوابم هم تعریف کردم.احساس سبکی کردم راستش.صبح که از خواب بلند شدم احساس بهتری از روز قبل داشتم،شاید برای این بود که دوباره با اون صحبت کردم،نمیدونم.اون حس و حال همیشه من رو سرپا و زنده نگه میداره.
میدونم اگر دوباره اون حس و حال رو تجربه کنم حالم بهتر میشه،دوباره مثل پارسال همین موقعها.
خدایا،خودت مراقبم باش،خودت به من کمک کن تا بتونم دوباره سرپا بشم.
نمیتونم بنویسم،احساس میکنم این توانایی از دست رفتهی منه.خیلی تلاش میکنم که خودم رو مجبور به نوشتن کنم اما موفق نمیشم،دلیلش هم عدم تمرکزم میدونم،انگار نمیتونم متمرکز بشم و بنویسم،نمیتونم متمرکز بشم و کار کنم،نمیتونم متمرکز بشم و برای خلوت خودم وقت بذارم،قبلاًها خیلی برای خودم زمان میذاشتم،ساعتها موسیقی گوش میدادم،کتاب میخوندم،مینوشتم و برنامه میریزم،الان هم شاید خودم رو به هر سختی شده مجبور کنم که این کارها رو انجام بدم اما قطعاً به کیفیت گذشته نیست.
مثلاً قبلاً جزئیات جریان زندگیم رو اینجا مینوشتم و برام مثل تراپی بود اما الان این کار رو نمیتونم انجام بدم.اما میخوام با هر کیفیتی شده الان بنویسم و کم کم استارتش رو بزنم.
بذار از سرکارم شروع کنم،من مهرماه جا به جا شدم و رفتم یک شرکت خیلی بزرگ و معروف البته مشغول به کار شدم.اگر بخوام رو راست باشم تصورم ازش بهتر از چیزی بود که باهاش مواجه شدم،از محیطی که مورد پذیرش بودم،آدمها رو دوست داشتم و از اونها حس دوست داشته شدن میگرفتم،جایی که کارم نسبتاً سبک بود،وارد فضایی شدم که خیلی مور توجه آدمها نبودم،تو جمعهاشون راهی نداشتم و یک جاهایی حتی احساس طردشدگی داشتم،کارم خیلی سنگین شد و یک جاهایی حس حق خوری و فرسودگی کردم.پاییز و زمستون سختی رو پشت سرگذاشتم،پر از فشار بود و هر روز داشتم به ددلاین یک موضوع مهمی نزدیک میشدم. و باید میتونستم همه چیز رو با هم هندل کنم طوری که کسی رو از خودم ناامید نکنم،هم رضایت رئیس رو جلب کنم،هم رضایت استاد راهنما و از همه مهمتر اینکه خودم رو از خودم راضی نگه دارم.
عید خیلی بهم خوش نگذشت،اما سعی کردم با انرژی بهتری هفتهی سوم فروردین رو شروع کنم و مشکلات سرکار هم با مدیرم مطرح کردم،راستش با مطرح کردنش آروم شدم و الان باید صبر کنم تا ببینم اوضاع چه طوری پیش میره.بهم یک زمان داد و من به صحبت و قولی که بهم داده اعتماد و البته صبر میکنم.
راستش دلم میخواد بهش پیشنهاد بدم که اگر میشه ریپورت یکی از شرکتهای زیر مجموعهی گروه رو که خیلی هم کوچیک هست به من بسپره چون حس میکنم از پسش برمیام،منتهی باید ببینم اوضاع چه شکلی پیش میره.من احساس میکنم برای پیشرفت یک جاهایی خودم باید پیشنهاد بدم و گشایش ایجاد کنم،شما پیشنهادتون چیه؟برم باهاش مطرح کنم؟
کاش سما بشینه برنامه ریزی کنه و فکر نکنه با تصویب پروپوزالش دنیا تموم شده،انشالله که خدا کمک کنه و بنشینم سرش.استادم خیلی به کارم امیدواره و اعتقاد داره که اگر خوب بنویسم میتونم در یکی از بهترین ژورنالهای رشتهی خودم مقالش کنم و به چاپ برسونم.
.
تو دفتر شخصیم نوشتم از دست خودم ناراحتم چون حتی شوق و امید برای کاری ندارم،آرزویی ندارم،دعایی در درگاه خدا نمیکنم و انگار زندگی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.در حالی که دارم به کارهای عادی زندگی روزمرهام میرسم اما شوقی هم برای زندگیکردن ندارم و نمیدونم این از کجا میاد،از کی ناامیدی در من شروع به ریشه زدن کرد،از وقتی از سر کار قبلیم اومدم بیرون و دیگه آقای ب رو ندیدم؟فکر میکنم.اما چیزی در من مرده و از بین رفته که قبلترها بارزترین ویژگی شخصیتی من بوده.نمیدونم درست میشه یا دنیای بزرگسالی این شکلیه که هر تیکهای از وجودت رو تو یک سنی جا میذاری و مدتها بعد متوجه میشی که نیست و گمش کردی.دوست دارم ادامه بدم و تیکههام رو کم کم تو مسیر پیدا کنم و به هم بچسبونم.
.
همین،والسلام.
میتونم صدای ضربان قلبم رو بشنوم که تند تند میتپه و بهم امان نمیده،ضعف پاهام وقتی میخوام راه برم رو حس میکنم،لرزش دستهام رو میبینم،حال روحیم که هر روز بدتر از دیروز میشه و حالتهای اون موقع هام که ریز و درشت خودشون رو نشون میدن رو میبینم و نمیدونم باید چی کار کنم.فرقم با قدیمتر ها این شده که اون موقعها اگر نمیخواستم خوب بشم،الان نمیدونم چی کار کنم که خوب بشم.
حالم خوب نیست.چرا؟هم میدونم و هم نمیدونم.کلاف زندگی از دستم در رفته.شاید یکی من رو از بیرون ببینه و به نظرش بیاد که زندگی کامل و خوبی نسبت به سنم دارم،یک شرکت خوب کار میکنم،بهترین دانشگاه مملکت،ارشد میخونم و ساز رو نسبتاً حرفهای دنبال میکنم.اینا رو که گفتم تعریف نیست چون میدونم من رو میشناسید و میدونید از چه منظری دارم براتون میگم.چون اصولاً آدم حرف زدن نیستم و الان که کارد به استخونم رسیده دارم برای شما دردِ دل میکنم و از دلمشغولیهام میگم.
ترم سوم ارشدم و ترم آخر.جواب دو تا از امتحانام هنوز نیومده و به شدت نگران نتیجه یکیشون هستم.طوری که از عصری که پیام استاد رو تو گروه دیدم،قلبم به شدت تند میزنه و حالم خیلی بده.انگار دارن تو دلم رخت میشورن و همش میترسم خدایی نکرده نمرهی قبولی نگیرم و این همه تلاشم ثمر نده.چهاردهم همین ماه هم دفاع از پروپوزالم رو دارم که اگر بگم براش حداقل دو ماه هست که شبها نخوابیدم و زحمت کشیدم کم نگفتم،و امروز که تازه کارم به حدی رسیده بود که من رو راضی کرده بود و امیدوار به روز دفاع،استاد درسی که گفتم پیام داد و از پروژهی آخر سال گروه ما کلی ایراد گرفت و من که از قبل هم تحت فشار بودم،حالم بدتر شد و از ظهر تا الان ضربان قلبم آروم نمیشه که نمیشه.شاید تو که میخونی من رو در ذهنت قضاوت کنی که چه لوس که برای نمره این کار رو میکنه.اما باید بگم انقدر نیمه دوم سال اذیت شدم و در تکاپو بودم که اگر تو هم جای من بودی،نگران میشدی و میترسیدی هر چی رشتی پنبه بشه.حالا مشکل اینجاست که با همهی این اوصاف انقدر گره روانی پررنگی اینجا دارم که هر کاری میکنم از خودم راضی نمیشم.مثلا الان چون این ترم نمرههای خوبی نگرفتم،حس میکنم کلاً ارشد خوندنم به چه درد میخوره.و کلن تمام تلاش های یک سال اخیرم رو زیر سوال میبرم و میدونم انقدر در جنگ تن به تن با خودم جلو رفتم و خودم رو زخم و زیلی کردم و مغلوب این من بدتر خودم شدم که اگر درسم هم نمره قبولی بیارم،اگر پروپوزالم هم به بهترین شکل دفاع کنم و تموم بشه باز هم راضی نمیشم و تازه وارد لوپ سرگردان و عصبی و پرخاشگری میشم.از بس که شش ماهه اخیر دور خودم حصار کشیدم،نه جایی رفتم،نه کسی رو دیدم،نه با کسی معاشرت آدمیزادی داشتم.همش سرکار،خونه،دانشگاه.سرکار،خونه،دانشگاه.و خب برای همین هم هست که نگران نتیجه آخر کارم هستم.که محتاجم به دعا در این مورد به شدت.
سرکارم رو دوست ندارم.اما دنیای بزرگسالی به دوست داشتن و یا نداشتن ما کاری نداره و من باید یاد بگیرم بتونم خودم رو با شرایطی که هست،وفق بدم و جلو برم.چون آش کشک خاله هست.درسته محیط مطلوب من رو نداره،درسته من مثل سرکار قبلیم مورد پذیرش و احترام و دوست داشته شدن نیستم،اما باید یاد بگیرم همه جا این شکلی نیست و قرار نیست همه جا من شخص محبوب باشم.آره من پذیرفتم که اشتباه کردم از سرکار قبلیم اومدم بیرون و خودم رو دستی دستی وارد هچل کردم،آره من نباید این کار رو میکردم اما الان اشتباهیه که مرتکب شدم و متاسفانه کاریش هم نمیشه کرد.فقط باید بپذیرم که اشتباه کردم تا بتونم راحتتر با این موضوع کنار بیام.دلم برای رئییس قبلیم کوچک ترین واحد اندازه گیری شده که پرداختن به اون سوژه یک پست جداگانه میطلبه.اما باید بگم دختر جون دفعهی دیگه بیخود میکنی به هوای کمال گراییت،موفقیت،بلند پروازی یا هر چیزی که دوست داری اسمش رو بذاری،به خودت فشار بیاری و به سلامت جسمت لطمه وارد کنی.
قفل شدم.از عید پارسال قفل شده بودم و هنوز ادامه داره.همچنان قفل شدم.نه میتونم گریه کنم،نه بخندم،نه خوشحال میشم و از همه بدتر ایمانم هم قفل شده و این از همه بیشتر من رو نگران میکنه.اینکه انگار دیگه به هیچ چیز اعتقاد ندارم،دستم به دعا کردن نمیره و چیزهایی که خیلی برام اهمیت داشتن و با تمام وجود بهشون اعتقاد داشتم،دیگه انگار رنگی تو زندگی من ندارن.
برام دعا کنید برام،محتاجم به دعا.خیلی سرگردونم.
دیدی بعضی وقتها تو ذهنت با خودت و یک نفر دیگه قرار میگذاری و یک بازه زمانی رو مشخص میکنی که اگر تا اون زمان،فلان شد،معنی "آره"میده و اگر نشد هم که..گنگ صحبت کردم اما مطمئنم منظورم رو متوجه میشی.شده تا حالا تو پلی لیست موزیکهات بری،چشمهات رو ببندی و شانسی یک آهنگ رو انتخاب کنی،بعد بگی اگه فلان خواننده یا فلان آهنگ اومد،معنی"آره"میده و اگر هم نیومد که..میدونم که الان کاملاً متوجه شدی که دارم درباره چه موضوعی صحبت میکنم.من هم با خودم قرار گذاشتم،که اگر فلان شد یعنی "آره" و اگر نشد هم که..
شاید احمقانه به نظر بیاد و فکر کنی که آدمیزاد که نباید زندگی رو این شکلی جلو ببره.میدونم،حق با توست.اما من به این کار اعتقاد دارم،شاید هم عادت دارم،مخلص کلام،با خودم قرار گذاشتم،"نه"معنی داد،منم گذاشتمش کنار.تو بهش بگو یک جور تمرین پذیرش موقعیت.من موقعیت رو پذیرفتم و گذاشتمش کنار،به همین راحتی.
میترسم استفاده زیاد از واژه "دل تنگی"اثرش رو خنثی کنه،میترسم دیگه نتونه حق مطلب رو ادا کنه،میترسم از اینکه من رو یادت بره،میترسم از اینکه دیگه بهم فکر نکنی،میترسم روزهای قشنگی که هر روز کنار هم بودیم رو یادت بره،یادم بره.دلم برات تنگ شده آقای «ب».هر روز هفتهای که گذشت بهت فکر کردم،با هیچ کس بهم اندازه تو خوش نمیگذره.من به اندازه خودم جلو اومدم و سعی کردم متوجهت کنم که دِلُم برات تنگ اومده،منتظرت میمونم و مطمئنم اگر خبری ازت نشه،معنایی نداره جز اینکه تو این شکلی درباره من فکر نمیکنی و به خودم قول میدم که حتی بهت فکر هم نکنم.
.
اما من منتظرم.
نشونهها باهام صحبت میکنن،بدنم باهام صحبت میکنه،کاش به خودم بیام و به حرفشون گوش بدم.
آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.