استرس خیلی زیادی دارم.آشفتهام و روزهام رو نمیدونم چهطوری شب میکنم.کلافهام.دلم میخواد زودتر از شر امتحانها خلاص بشم و بتونم دوباره با خودم خلوت کنم.شب که میشه احساس میکنم چیزی از وجودم رو میخوام بالا بیارم،چیزی مثل تمام بغضهایی که طی این یکسال و اندی قورتشون دادم و احساساتی که سرکوب کردم.به سختی میخوابم و هزار و یک جور افکار توی سرم رژه میرن و متاسفانه زورشون به من میچربه و من شکست میخورم.نتیجهی این شکست هم شده بیرمقی و کلافگی مدام.
دلم میخواد بازیگوشیهام رو کنار بگذارم و بشینم درسهام رو خوب بخونم و در حد خودم نمرهی خوبی بیارم تا استراحت بین ترم بهم بچسبه چون واقعاً این ترم خیلی سخت بود برام.خیلی اذیت شدم و فکر میکنم لایق این باشم که بعد از مدتها نفس عمیق بکشم و بگم:آخیشششششش!دلم یک آخیش از اعماق وجود میخواد. از اونا که بعدش خودم رو در آغوش میگیرم و میگم:«مرسی که باز هم بودی و تنهام نذاشتی.دمت گرم دختر.»
پ.ن:به خودم قول دادم وقتی آخرین امتحان رو دادم،برای خودم برنامه ریزی کنم و در حد وسعم تلاشم کنم تا بهم خوش بگذره و نفسی تازه کنم.
پ.ن:برای تو دوست عزیز که این متن رو میخونی و دی ماهت پر شده از امتحانات،دعا میکنم تا به بهترین شکل این ماه رو به پایان برسونی و نتیجه زحماتت رو ببینی.برای منم دعا کن:)