قبل از هرچیز باید بگویم در حالی این پست را مینویسم که بسیار رقیقالقلب شدهام.به قدری رقیقالقلب هستم که میتوانم تا صبح اشک بریزم و بگریم.اما این بار نه برای غم و اندوه بلکه برای مجموعهای از عواطفی که تجربه کردم،برای مجموعه احساسات ضد و نقیضی که به قلبم رسوخ کردن و من رو شکننده کردن.
امروز کلاس ویولن داشتم،باید بگم که این سری برای کلاسم لحظه شماری میکنم،تمام روزهای هفته رو منتظر چهارشنبهها ظهرم که به کلاس برم و ذوقش رو از سهشنبه شب با خودم دارم.راستش یکی از دلایلی که در بهتر شدن حالم خیلی کمکم کرده همین ویولن بوده.امروز که کلاس رفتم،استاد عزیزم،آقای«ب»خیلی ازم راضی بود.بهم گفت:«روحم تازه شد با قطعاتی که نواختی.»بعدترش بهم گفت:«سراسر شوق شدم....از ویولن نواختن باهات لذت بردم....یا یک جا بهم گفت که خیلی نوازندهی خوبی هستم.و میتونم تا چندین سال آینده یک نوازندهی خیلی فوقالعادهای از آب دربیام...»وقتی آخرین قطعه رو با هم نواختیم،تایم کلاس هم تموم شده بود و من باورم نمیشد زمان انقدر زود گذشته باشه و دلم میخواست تا ساعتها زمان ایست کنه و من از جهان سازم لذت ببرم.این افکار توی ذهنم میگذشت که استادم بهم گفت:«کاش زمان کلاس سه ساعت بود و میتونستیم کل کتاب رو با هم بزنیم.ولی حیف که نمیشه.»از تعریف و تمجید استادم به قدری خوشحال بودم که وقتی به خونه برمیگشتم،تو خیابون بلند بلند با خودم حرف میزدم و قوربون دست و پای بلوری خودم میرفتم،حتی فکر کنم خودم رو در آغوش کشیدم،گام های بلند و از سر شادی بر میداشتم و انگار دنیا برای من بود.تمام دنیا.به خودم گفتم این بار دیگه کم نمیارم.مقاومت میکنم و میجنگم براش...!
.
من هنوز سر حرفهایی که پست قبل زدم هستم و به اصلاحاتم ادامه میدم.تو چه قدر سر قولت موندی؟
خب قصهی من به سر رسید اما کلاغه به خونش نرسید.
پ.ن:از هر چه بگذریم،سخن مسائل باقیمانده میانه خوشتر است:)
پ.ن:خدایا شکرت.همین.