a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۸ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

امروز بعد از هشت روز از سفر برگشتم..روز اول سفر خیلی عجیب بود و اتفاق خیلی بدی افتاد که باعث شد قلبم چند پاره بشه.اما سعی کردم اجازه ندم تا اون اتفاق عمر سفرم رو هدر بده.برای همین با کمک مامان هفت روز بعدی رو به خوبی گذروندم.دلم می‌خواست هیچ کاری نکنم و فقط استراحت کنم تا خستگی این چندماه اخیر از تنم در بره.حتی به خودم اجازه فکر کردن به مسائلی که آزارم می‌دهند رو ندادم و خودم رو رها کردم.راستش به نقطه‌ای رسیدم که می‌تونم ادعا کنم تسلطم به خودم نسبت به گذشتم خیلی بیش‌تر و بهتر شده.وقت برای فکر کردن همیشه هست.اما اگر به وقتش این تفکر اتفاق بیفته راه‌حل هم نمایان میشه و بخش زیادی از این درگیری‌های ذهنی فِید میشه.

هفت‌ی قبل از سفر،ذهنم درگیر آینده بود.انگار شمارش معکوس گذاشته بودند و ازم می‌خواستند سریع تصمیم بگیرم که قراره ادامه‌ی راه زندگیم رو چه کنم.این موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود تا اینکه تو سفر کم‌رنگ شد.تو راه برگشت دیدم آقای «ب» بهم پیام دادند و ازم خواستند انیمه «زمزمه قلب» رو ببینم و من در کمال تعجب همین امروز انیمه که یک ساعت چهل و هفت دقیقه بود رو دیدم.این اولین انیمه‌ای بود که می‌دیدم و شیفتش شدم.اگر پایانش رو کنار بگذاریم که به نظرم واقعی نبود و بیشتر نوجوان پسند بود اما سوژه انیمه بی‌نظیر بود.چیزی که برای من خیلی جالب‌ بود،هم‌پوشانی موضوع انیمه با درگیری ذهنی خودم بود،یعنی درگیری درباره آینده.این که باید کدوم راه رو انتخاب کنم؟ و از اون جالب‌تر اینکه آرزوی شخصیت‌های اصلی انیمه،آرزوی شخصی زندگی من هم بود.این انیمه بعد از تمام درگیری‌های ذهنی من یک نقطه پایان گذاشت:چشم‌هات رو ببند و برو دنبال آروزهات!


سما نویس ۰۰-۱۱-۲۰ ۸ ۸ ۲۳۷

سما نویس ۰۰-۱۱-۲۰ ۸ ۸ ۲۳۷


من آدم بی‌جنبه‌ای هستم.نباید به من خبر خوشی که هنوز قطعی نشده رو بدید چون هیجانی میشم و دست از زندگی میشویم/می‌شورم.خلاصه که از صبح یک خبر خوب نصفه و نیمه بهم رسیده و اصلاً در پوست خودم نمی‌گنجم و ترسم از اینه که این خبر به واقعیت تبدیل نشه و من اذیت بشم.وقتی هیجان زده میشم هم خیلی زیاد صحبت می‌کنم و هم به تمام کارهای کرده و نکردم اعتراف می‌کنم.و بدتر از همه‌ی این‌ها خیلی پرخور میشم برای همین جای همگی خالی دو بشقاب پر برنج خوردم انگار که از صبح کوه کنده باشم.حتی خیلی خوب درس هم نخوندم.انگار نه انگار که فردا یک امتحان و پس فردا دو امتحان خیلی مهم دارم.دور خودم می‌چرخیدم و انگار نه انگار که نه انگار.

اگر این خبر عملی بشه و اون اتفاق بیفته که خوبه.نمره هم فدای سر اون خبر خوش.ترسم از اینه که واقعی نباشه که البته خیلی این اتفاق افتاده اما الهی که این بار آخرین بار باشه و داستان ما به سر برسه.

وقتی این خبر رو شنیدم نیم ساعت بعدش بارون و تگرگ و برف اومد و خلاصه که تمام نعمات خدا ما رو غافلگیر کردند..دوست داشتم گریه کنم اما اشکم نمی‌اومد.شما جای من گریه کنید و دعا کنید که الهی همگی،دسته جمعی حاجت روا بشیم:)الهی آمین رو بلند بگو!

پ.ن:خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی سخت نیازمندم!

پ.ن:خدایا!این امتحانات به خوشی بگذره!این هم بلند بگو آمین!

پ.ن:دوست داشتی کانال تلگرامم عضو شو:https://t.me/samaneviss


سما نویس ۰۰-۱۰-۲۵ ۶ ۱۱ ۲۰۹

سما نویس ۰۰-۱۰-۲۵ ۶ ۱۱ ۲۰۹


من آخر سر متوجه نشدم تلاش برای نوشتن زمانی که نوشتن‌مان نمی‌آید کار خوبی‌ست؟اساساً برای آنکه نوشتن‌مان بیاید کار خاصی باید انجام دهیم؟


سما نویس ۰۰-۱۰-۲۳ ۸ ۷ ۲۰۱

سما نویس ۰۰-۱۰-۲۳ ۸ ۷ ۲۰۱


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۰-۱۰-۲۱ ۱۴۹

سما نویس ۰۰-۱۰-۲۱ ۱۴۹


و این منم کسی که هر روز سعی می‌کند دیروز را فراموش کند و امروزش را بسازد.سعی می‌کند مقاومت کند و نشکند.دلش می‌خواهد باور کند که توانمند است و از عهده‌ی برآورده کردن آرزوهایش برمی‌آید.اما شاید تحقق پیداکردن آرزوها چندان اهمیت نداشته باشد وقتی پایِ از بین رفتن لذت زندگی درمیان باشد..این منم کسی که هر روز صبح از خواب بلند می‌شود و سعی می‌کند از زندگی لذت ببرد .فارغ از آنکه چه قدر موفق بوده‌ام،فکر می‌کنم هنوز هم فرصت دارم تا تمام اتفاقات تلخی که برایم افتاد را فراموش کنم و از نو آغاز کنم.اما این بار گمونم خیلی با تجربه‌تر یا بهتر بگم آگاه‌تر شدم.من زندگی آگاهانه را انتخاب می‌کنم و با شجاعت بر زندگی‌ای که جایی برای لذت بردن ندارد خط بطلان می‌کشم.خسته شدم از دویدن و انتظار برای رسیدن و به دست آوردن.دلم می‌خواهد خودم را رها کنم.دوست دارم یک بار هم پایانش را باز بگذارم و ببینم دنیا برایم چه صلاح دیده.شاید اون خیر بیشتری برایم  نظر داره و  من سنگ اندازی میکنم..آره رفیق خلاصه که به قول علی مصفا در «چیزهایی هست که نمی‌دانی»،«رهاش کن بره رئییس!»

 


سما نویس ۰۰-۱۰-۱۴ ۱۰ ۱۶ ۲۶۷

سما نویس ۰۰-۱۰-۱۴ ۱۰ ۱۶ ۲۶۷


چون امشب دلم شکسته بود،چون صدای بارون که میخورد به پنجره داشت من رو دیوونه می‌کرد،چون خدا تو قلب‌های شکسته خونه داره،چون احساس تنهایی داشت خفم می‌کرد و نیاز به کسی داشتم که باهاش صحبت کنم و کسی رو نیافتم،چون صدای گریم آزارم می‌داد:چون دیگه از خودم خسته شده بودم،چون داشتم خفگی رو تجربه می‌کردم،لپ تاپ رو برداشتم با صدای هق‌هقی که تلاش می‌کرد دیگران رو از خواب بلند نکنه شروع به نوشتن کردم و نامم رو برای خدا فرستادم.امشب بارون میاد.بارون قشنگی هم هست.دعا کردم و امیدوارم نامم برسه دست خدا؛بخونتش و یک امضا هم بزنه پاش.

خلاصه آره.


سما نویس ۰۰-۹-۳۰ ۵ ۱۴ ۱۹۷

سما نویس ۰۰-۹-۳۰ ۵ ۱۴ ۱۹۷


قصد دارم برای انجام کاری آماده بشم.شدن یا نشدنش شاید تاثیر زیادی تو زندگیم نداشته باشه اما اگر بشه باعث میشه بعد از مدت‌ها دوباره به خودم اعتماد کنم و بگم هنوز هم توانایی این رو دارم که از عهده انجام کارهایی که دوست دارم بربیام.

خدایا!خودت.خودت بهم کمک کن.من رو فقط محتاج خودت کن.


سما نویس ۰۰-۹-۲۴ ۳ ۱۳ ۲۱۲

سما نویس ۰۰-۹-۲۴ ۳ ۱۳ ۲۱۲


و قسم می‌خورم که برای آدمی تلخ‌تر از دیده نشدن و شنیده نشدن نیست.

.

پ.ن:برای روزهایی که متوجه گذرشان نمی‌شوم.روزهایی که درست نمی‌دانم خیلی خوشحالم یا بی‌نهایت غمگینم.روزهایی که در هوا معلقم.

 


سما نویس ۰۰-۹-۱۶ ۱۰ ۱۳ ۳۱۷

سما نویس ۰۰-۹-۱۶ ۱۰ ۱۳ ۳۱۷


بیان تحمل باگ‌هات دیگه خیلی غیر قابل تحمل شده.الان نزدیک یک ماهه شاید هم بیشتر که برای هیچ پست جدیدالانتشاری «بازدید»نمی‌زنی.چی شده مرد؟


سما نویس ۰۰-۹-۱۳ ۳ ۱۰ ۲۲۰

سما نویس ۰۰-۹-۱۳ ۳ ۱۰ ۲۲۰


دیروز به این فکر می‌کردم که من واقعاً از خودم راضیم یا نه؟بعضی‌ اوقات بی‌نهایت از عملکرد خودم راضی هستم و بعضی وقت‌ها هم بیزارم از خودم.شاید طبیعی به نظر برسه اما نه این طور نیست.من واقعاً این سوال رو از خودم هر روز می‌پرسم که من چه قدر از خودم راضیم؟من اصلاً نسبت به سن و سالم آدم موفقی هستم یا نه؟من چند درصد راه رو درست رفتم و چند درست راه رو بیراهه رفتم؟من چه قدر انسان خوبی‌ام؟چه قدر به چیزهایی که باور دارم عمل می‌کنم؟من از بیرون از نظر آدمها به خصوص اون‌هایی که برام مهمن چه طوری به نظر می‌رسم؟من دارم از روزهام استفاده می‌کنم یا دارم به بطالت می‌گذرونم؟

این سوال‌ها هر روز تو ذهن من نقش می‌بندن و پررنگ ترین‌شون هم اینه که بالاخره من می‌تونم تو عرصه موسیقی پیشرفت کنم یا نه؟از روند پیشرفتم راضی نیستم البته به خودم هم حق می‌دم که حجم زیاد و طاقت‌فرسای درسی نگذاره اون طور که می‌خوام به تمرین‌هام برسم اما خب نمی‌تونم کتمان کنم که از خودم راضی نیستم.به این فکر می‌کنم که آقای «ب»بهم اطمینان داد که من می‌تونم و باید وارد این مسیر بشم پس باید ادامه بدم و از چیزی نترسم اما یک صدایی تو گوشم میگه:«آخرش که چی؟نکنه تهش اونی که می‌خوای نشه؟»و من هر روز تلاش می‌کنم اون صدا رو نشنوم.برنامم رو عوض کردم و سعی کردم شیوه تمرینم رو عوض کنم.از خدا عاجزانه خواهشمندم راه خیری رو در این مسیر به روی من باز کنه.

خودت می‌دونی چه قدر برام مهمه.خودت می‌دونی هم دوستش دارم هم ازش می‌ترسم.گفته بودم از مسیر موسیقی می‌ترسم اما تو دری رو به روم باز کن تا بتونم با این ترسم مقابله کنم.تو راه رو باز کن.بالاخره این همه تلاش ارزش یک در خیر رو که داره.بهم کمک کن.من کی رو دارم به جز تو؟

-

هر شب که می‌گذره به خودم می‌گم امروز هم گذشت.فردا رو جدی‌تر می‌گیرم.می‌خوام به روی خودم نیارم که سردردهام برگشتن،می‌خوام به روی خودم نیارم که فشار خونم دوباره پایینه و کسالت دارم.می‌خوام به روی خودم نیارم که اضطراب دارم،می‌خوام به روی خودم نیارم که از لحاظ روحی ضعیف شدم.می‌خوام به روی خودم نیارم که امروز بعد از مدت‌ها زانوهام تحمل وزنم رو نداشت و اذیت بودم.

اما امروز هم رویاهام رو مرور کردم،ترسام رو هم.به خودم دوباره قول دادم.قول دادم که می‌سازم.اما واقعیت اینه که خیلی خسته‌ام.خیلی زیاد.دیروز،یک‌شنبه،حالم به حد اضطرار رسیده بود که اگر کلاس آقای «ح»نبود،معلوم نبود پایان روزم چه شکلی بود.اما ب هر طریقی که بود،ختم به خیر شد.اما این روزها که می‌گذرن،هر روزشون عمر ماست که داره کم میشه و کاش قشنگ‌تر بگذرن.

پ.ن:قول میدم در آینده بهتر بنویسم یعنی درست‌تر بنویسم.ممنونم که من رو می‌خونید!


سما نویس ۰۰-۹-۰۸ ۲ ۸ ۲۳۸

سما نویس ۰۰-۹-۰۸ ۲ ۸ ۲۳۸


۱ ۲ ۳ ... ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.