امروز بعد از هشت روز از سفر برگشتم..روز اول سفر خیلی عجیب بود و اتفاق خیلی بدی افتاد که باعث شد قلبم چند پاره بشه.اما سعی کردم اجازه ندم تا اون اتفاق عمر سفرم رو هدر بده.برای همین با کمک مامان هفت روز بعدی رو به خوبی گذروندم.دلم میخواست هیچ کاری نکنم و فقط استراحت کنم تا خستگی این چندماه اخیر از تنم در بره.حتی به خودم اجازه فکر کردن به مسائلی که آزارم میدهند رو ندادم و خودم رو رها کردم.راستش به نقطهای رسیدم که میتونم ادعا کنم تسلطم به خودم نسبت به گذشتم خیلی بیشتر و بهتر شده.وقت برای فکر کردن همیشه هست.اما اگر به وقتش این تفکر اتفاق بیفته راهحل هم نمایان میشه و بخش زیادی از این درگیریهای ذهنی فِید میشه.
هفتی قبل از سفر،ذهنم درگیر آینده بود.انگار شمارش معکوس گذاشته بودند و ازم میخواستند سریع تصمیم بگیرم که قراره ادامهی راه زندگیم رو چه کنم.این موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود تا اینکه تو سفر کمرنگ شد.تو راه برگشت دیدم آقای «ب» بهم پیام دادند و ازم خواستند انیمه «زمزمه قلب» رو ببینم و من در کمال تعجب همین امروز انیمه که یک ساعت چهل و هفت دقیقه بود رو دیدم.این اولین انیمهای بود که میدیدم و شیفتش شدم.اگر پایانش رو کنار بگذاریم که به نظرم واقعی نبود و بیشتر نوجوان پسند بود اما سوژه انیمه بینظیر بود.چیزی که برای من خیلی جالب بود،همپوشانی موضوع انیمه با درگیری ذهنی خودم بود،یعنی درگیری درباره آینده.این که باید کدوم راه رو انتخاب کنم؟ و از اون جالبتر اینکه آرزوی شخصیتهای اصلی انیمه،آرزوی شخصی زندگی من هم بود.این انیمه بعد از تمام درگیریهای ذهنی من یک نقطه پایان گذاشت:چشمهات رو ببند و برو دنبال آروزهات!