اگر دست من بود که دوست داشتم تا صبح حرف میزدیم.با کی؟خودم هم نمیدونم.فقط میدونم این روزها به حضور آدمها تو زندگیم خیلی محتاج شدم.دلم میخواد با یکی،کسی که قابل اعتماد بود،حرف میزدم.نه که گله و شکایت از وضعیت و روزگار کنم،نه.فقط دوست داشتم باهاش صحبت کنم.از دغدغههام بگم،از برنامههایی که برای دهه سوم زندگیم دارم،از انتظاراتی که از خودم دارم و نمیدونم زندگی چهقدر فرصت عملی شدنش رو بهم میده..دوست داشتم از همه چیز بگم..از همه چیز..
.
دو هفتهی قبل،پسرخالم که از من سیزده سالی بزرگتر هست زنگ زد و گفت که قبل از رفتنش از ایران میخواد من رو ببره یک رستورانی که قبلتر با هم دربارش صحبت کردیم.این رستوران به غذاهای دریاییش معروفه و خب من هم که بندهی غذاهای دریایی.خلاصه که بهم گفت شب برای شام آماده باشم که بیاد دنبالم و با هم بریم..اون لحظه که تلفن رو قطع کرد،من گریه کردم.هیچ جای مکالمهی ما غمگین نبود.تازه پیشنهاد خیلی مفرحی هم به من داده بود اما من..من گریه کردم.این روزها هر پیامی،هر تلفنی ولو خوب یا بد من رو به گریه میندازه.گریه،واکنش آنی من به تمام اتفاقات زندگیم شده.
خلاصه که رفتیم و خیلی هم جای همگی خالی،خوش گذشت.من مدتها بود انقدر حس خوبی به خودم نداشتم.اما اون شب واقعاً خوب بود.خیلی از پسرخالم تشکر کردم.پسرخالهی من یک آدم فوقالعادست.هیچ کسی نیست که ازش خوشش نیاد.کسی رو تو زندگیش نرنجونده.همه دوستش دارن چون اون همه رو دوست داره و هر جا،هروقت که بتونه به اطرافیانش خیر میرسونه و کمکشون میکنه.سختیهای زیادی تو زندگیش کشیده..همیشه میگم«شین»یک غمی تو چشماشه که هیچ وقت بروزش نمیده اما همیشه باهاشه..برای همین هم هست که یک جور دیگهای دوستش دارم.خیلی زیاد.و الان که تصمیم به رفتن داره،خیلی براش خوشحالم.خیلی زیاد چون این دقیقاً همون چیزی بود که میخواست..
.
هفته پیش یکی از دوستان دورم که کنکور ارشد شرکت کرده بود و خیلی هم تلاش کرده بود،نفر هجدهم رتبه خودش شد و واقعاً براش خوشحال شدم.اگر بگم از ذوقم براش گریه کردم،شاید بگید شعاره.اما من واقعاً گریه کردم و گفتم خدایا دمت گرم که همیشه حواست به تلاش آدمها هست..
.
حالا به خودم فکر میکنم.به خودم و حرفهایی که آقای«ح»بهم میزنه.این هفتهای میگفت:«تو خیلی مستعدی.ببین تو رو خدا انقدر به خودت توهین نکن..تو رو خدا خودت رو دست کم نگیر.این خودباوری کوفتی رو با چه آمپولی بهت تزریق کنم؟»
بهم گفت من به تو و آیندت امید دارم.ناامیدم نکن.
و من هر بار بعد از این تعریف و تمجیدها به خودم فکر میکنم که چی کار کنم تا سرم رو جلوی خدا و بعد خودم و بعد هم بندهی خدا بالا نگه دارم؟چی کار کنم که روی این سلف دیسیپلینی که حاضرم جونم هم براش بدم بمونم؟
این نظمی که برای خودم تو زندگی تعریف کردم از هر چیز دیگهای تو این دنیا برام مهم تره و من فکر میکنم این خیلی هم خوب نیست.
پ.ن:دانشگاهها داره شروع میشه.و اگر بگم دوباره پنیک کردم دروغ نگفتم.ترم پنج شد و من هنوز نتونستم با این ترسم مقابله کنم.بس کن دختر.
پ.ن:دلم میخواد هر لحظه بنویسم.هر لحظه،بیوقفه.