a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

عمیقن از اعماق قلبم احساس طرد شدگی دارم.موجودی بانک نوازشیم به صفر تومان رسیده.جزءمعدود دفعاتی تو زندگیمه که احساس بی‌پولی می‌کنم.ترس از بی‌پولی برای یک موضوعی از یک شنبه شب مثل خره افتاده به جونم.حالم خوب نیست و از بعد افطار تا الان یک بند دارم اشک می‌ریزم.عمیقن احساس بی‌کسی می‌کنم.دیوارهای خونه دارن من رو می‌خورن.از خودم عمیقن متنفر شدم.نمی‌دونم حال بدم برای سندروم پیش از قاعدگیم هست یا نه اما می‌دونم جدای اون هم حالم خوب نبود و به روی خودم نمی‌آوردم.حس بی‌کسی داره مثل خره من رو می‌خوره.وقتی میرم دانشگاه این حس در من شدید‌تر هم میشه.احساس بی‌تعلقی دارم.حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم.مغزم!مغزم داره می‌ترکه.خسته شدم از همه چیز.احساس می‌کنم دیگه آرزویی ندارم.هر سال شب قدر هزار تا آرزو و حاجت برای خدا لیست می‌کردم،هر سال از پنج دقیقه قبل افطار تا پنج دقیقه بعدش دعا می‌کردم اما الان.بی‌آرزوام.بهش می‌گم:«اگه دوست داشته باشی هر چی رو میدی دوستم نداشته باشی نه.من دیگه دعا کردنم نمیاد.»کفر نیست.ولله کفر نیست.نمی‌دونم شاید ناامیدیه.نمی‌دونم اسمش رو چی بگذارم اما خلاصه که میلم به سخن نیست.احساس می‌کنم روزه‌های امسالم از سر تکلیف بوده.حس می‌کنم قبول نیستن.فکر می‌کنم با خودم نکنه کاری کردم که الان عذاب وجدان دارم اما چیزی به ذهنم نمیاد.حالم خوب نیست و دلم می‌خواد کسی خونه نبود تا بلند زار می‌زدم.تقاص تمام روزهایی که بغضم رو خوردم رو می‌گرفتم.کابوس‌هام!کابوس‌هام تموم یندارن.هر شب و هر لحظه که چشم‌هام رو می‌بندم میان جلوی چشمم.خواب ندارم.خسته‌ام.من واقعن خسته‌ام و نمی‌کشم.دیگه جونی واسم نمونده.شاکر داشته هام هستم اما از این حالی که دارم خسته‌ام.

 


سما نویس ۰۱-۲-۰۱ ۵ ۳ ۲۲۶

سما نویس ۰۱-۲-۰۱ ۵ ۳ ۲۲۶


چشم‌هام رو می‌بندم و فکر می‌کنم.به خودم،به کابوس‌هام،به بی‌خوابی‌هام،به دغدغه‌هام،به دل‌شوره‌هام،به آدمها،به اونایی که دوست‌شون داشتم،به کسانی که دوست‌شون دارم،به کسانی که دوست داشتم که دوست‌شون می‌داشتم،به دانشگاه حضوری،به بچه‌های ورودیم که آداب اجتماعی بلد نیستند و سلام هم به زور علیک میگن،به استادایی که اصلا پرستیژ یک استاد دانشگاه رو ندارن،به اون کسی که تصمیم گرفت تو این دود و دم و کرونا و هزار درد و مرز دیگه اماکن عمومی رو بازگشایی کنه،به اون بادی که از عراق وارد ایران شد و راه نفس رو برامون بسته،به ترافیک که هر روز داره چند ساعت از عمرم رو می‌گیره،به ویولنم که چه کارهای بهتری می‌تونم براش انجام بدم،به ارشدم،خواندن یا نخواندن؟ مسئله اینست.و البته مهم‌تر از آن:چه خواندن؟به این درس‌هایی که فقط می‌خونم تا قبول بشم و زودتر از شر دانشگاه خلاص بشم،به خودم،به خودم که نیاز شدید دارم به دیده شدن،به خودم،به خودم که دلش یک هیجان جدید تو زندگی می‌خواد،به دایی که لج همه رو درآورده و دیگه کسی مثل سابق دوستش نداره حتی مامانم،به الف،به الف که بیکاریش داره من رو هم آزار میده،به خودم،به خودم که به توانایی‌هام شک کردم،به بچه‌هایی که امروز پشت سرم مسخرم کردن چون داشتم موسیقی گوش می‌کردم،به کسایی که امروز تو دانشگاه دیدم و از دور از همگی ترسیدم،به خاله که کفر همه‌مون رو درآورده،به پ که نمی‌دونم تو دانشگاه می‌بینمش یا نه،به کتاب جدیدی که تو دستمه.به گذشتم،به حالم،به آیندم.

من همش فکر می‌کنم.فکر می‌کنم و این فکر کردن من رو غمگین‌تر می‌کنه!


سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۲۳۱

سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۲۳۱


هفته‌ای که بر من گذشت،هفته‌ی تلخی بود.از صبح یک‌شنبه که برای سحر از خواب بلند شدم تا همین الان که با دست‌هایی لرزان می‌نویسم،استرس یقه‌ام را گرفته و رهایم نمی‌کند.دلیلش؟خودم هم نمی‌دانم.از همان مرض‌ها که یک روز از خواب بلند می‌شوی و می‌بینی مثل خره جانت را گرفته و تو دلیلی،هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کنی.روزهای این هفته برایم عددش از هفت بیشتر بود.انگار چندین سال طول کشیده.قلبم انگار هر ثانیه هزار تکه می‌شود و از بین می‌رود و خودش،خودش را احیا می‌کند.

زورم به خودم نرسید.نتوانستم مشکلم را حل کنم.انگار باید اینجا،پشت کیبورد‌های لپ‌تاپ بنویسم تا حالم خوب شود.این دلشوره‌ی لعنتی انگار خبر از اتفاقات ناخوشی می‌داد.نمی‌دانم تا به حال تجربه‌ی این را داشته‌اید که کسی شما را دوست داشته باشد و شما حتی به او فکر هم نکنید.این اتفاق برای من افتاده است و مرا عذاب می‌دهد.دوست ندارم به این آدم اجازه‌ی نزدیک شدن به خودم را بدهم اما گریزی هم ندارم.دلم برای خودش هم نگران است.دوست ندارم درگیر من شود.فکرش هم مرا عذاب می‌دهد اما راهی بلد نیستم که او را طوری از خودم دور کنم که دلش نشکند،که از من نرنجد و هم‌چنان او برای من و من برای او بزرگ بمانم.این دل‌شوره  بی‌امان شاید میخواست از این افکار مزاحمی که قرار است به ذهنم هجوم کنند خبر دهد.سه شنبه بود به گمانم که کسی در خیابان مزاحمم شد.اتفاقی که متاسفانه خیلی عادی شده و برای من هم بار اول نبود اما اولین بار  بود که قلبم تند تند می‌تپید.انگار نمی‌توانستم به او بفهمانم که گورش را گم کند.حالم بد شده بود و دلم می‌خواست جایی بروم و بلند بلند زار بزنم.این اتفاق دل‌شوره‌ام را بیشتر کرد.سحرها،سحرها که از ته دلم عاشق‌شان هستم با دل‌شوره سپری می‌شوند.غذا را فقط برای آن می‌خورم که در روز از گشنگی پس نیفتم وگرنه که هیچ میلی ندارم،نمازهایم با حضور ذهن نیست.فکرم جاهای خوبی سیر نمی‌کند و نگران آینده شده‌ام.

به خودم نگاه کردم،به اتفاقاتی که گذشت،به این سه سال اخیر،به خودم،به کسی که دیگر او را نمی‌شناسم.انگار خودم را گم کرده باشم،دیشب خواب دیدم که در جایی گیر افتاده‌ام و بلند بلند فریاد می‌زنم:«من گم‌‌شده‌ام.»انگار که فیلم سینمایی باشد اما واقعیت بود.من گیر شده بودم و فریاد می‌زدم.کسی نبود.مطلقاٌ هیچ کس.فریاد رسی نبود.خدا را صدا می‌کردم.از خواب با اضطراب بلند شدم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید.می‌ترسم.می‌ترسم از اینکه روزه‌هایم قبول نباشد.یادم رفته باید خدا را چه طور صدا کنم.چه قدر از کلمه‌ی «ترس»استفاده کردم.چه قدر من می‌ترسم.دختر فعال خوش‌بین با اراده را گجا جا گذاشته‌ام؟هزار و چهار صد و یک.لطفا با من مهربان باش.به من کمک کن.به من جان دویدن بده.الان وقت نشستنم نیست.الان باید بتازم.به من کمم کن.من می‌خواهم درست زندگی کنم.کمکم کن.

«خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»

پ.ن:چنل تلگرامم اگر مایل به عضویت هستید:

https://t.me/samaneviss

 


سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۶۱

سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۶۱


سالی که گذشت،روزهایی بود که من آدم خوبه زندگیم نبودم.من اونی بودم که عصبی می‌شد و داد و قال می‌کرد،من اونی بودم که روی صداش کنترل نداشت،من اونی بودم که ضعیف بود و با هر تنش کوچکی می‌شکست،من اونی بودم که با خودش قهر می‌کرد و در رو روی خودش می‌بست،من اونی بودم که اعتصاب غذا می‌کرد و چند روز لب به چیزی نمی‌زد،من اونی بودم که دست از تلاش برداشت و گفت گور بابای همه چیز،من اونی بودم که آدم‌ها رو قضاوت کرد،من اونی بودم که تا صبح گریه کرد،من اونی بودم که ناشکری کرد،من اونی بودم که سردرگم بود،من اونی بودم که چشم‌هاش رو رو همه چیز بست و گاهی دیگه باز نکرد.

باید آدم بهتری شوم.

 

 


سما نویس ۰۱-۱-۰۸ ۸ ۱۱ ۲۲۲

سما نویس ۰۱-۱-۰۸ ۸ ۱۱ ۲۲۲


ویولن عزیزم!دلم برات خیلی تنگ شده.خیلی زیاد.هیچ وقت انقدر ازت دور نبودم اما عزیز جانم آخرین باری که با خودم آوردمت سفر بچه‌ی خوبی نبودی و سیم‌هات رو پاره کردی و یک ملیون و دویست هزار تمون انداختی سر دستم.با رطوبت کنار نیومدی و برای همین عید با خودم نیووردمت.دست من نبود.می‌دونی که تصمیم خانواده به اومدن بود.اما به زودی برمی‌گردم.سه چهار روز دیگه هم تحمل کنی،بیخ ریشتم.بهار رو با هم سبز می‌کنیم.قوربون رگه های چوبی پوستت برم:)


سما نویس ۰۱-۱-۰۳ ۷ ۱۴ ۲۲۳

سما نویس ۰۱-۱-۰۳ ۷ ۱۴ ۲۲۳


 

 

خب تقریبا یک هفته‌ای میشه که خواب به چشم‌هام نیومده.دیروز هم برای همین اعصابم خیلی به قاعده نبود و تصمیم گرفتم برم تجریش.هم شب عید بود و هم حواسم پرت میشد از اتفاقات و از همه مهم‌تر اینکه خسته می‌شدم و حداقل شب راحت می‌خوابیدم.

من برای یک دوره یک ساله هر روز تجریش بودم و پاتوقم بود.روزی دوبار از تجریش تا قدس رو پیاده می‌رفتم و هرازگاهی هم نگاهی به مغازه ها می‌نداختم و گه‌گداری هم می‌رفتم امام‌زاده صالح.باغ فردوس هم که مکان مورد علاقه‌ی من بود.میگم بود چون دیگه نیست.از دیروز که رفتم تجریش و صحنه‌هایی دیدم که توی ذوقم خورد اون محل از چشمم افتاد.چشم پوشی می‌کنم از چیزهایی که تو باغ فردوس دیدم فقط به این اکتفا می‌کنم که همون مسیری که رفتم رو به سمت میدون تجریش برگشتم و با چشم‌های بسته تو باغ راه می‌رفتم تا فقط بیام بیرون.تجریش هم که نگم از شلوغیش.اشتباهم این بود که شب عید همچین خبطی کردم و پام رو تجریش گذاشتم.بی‌نهایت شلوغ بود.نفس به راحتی بالا نمی‌رفت.و باید بگم متاسفم که انقدر همه جا برام ناامن بود که دوست داشتم سریع برگردم.یکی دوتا پاساژ اطراف هم رفتم و گرونی بیداد می‌کرد.لااقل کاش کیفیت اجناس بالا بود و دلم نمی‌سوخت.کیفیت‌ها به شدت پایین و قیمت‌ها به شدت بالا بود.خلاصه که رفتم خودم رو از افسردگی نجات بدم که افسرده‌تر برگشتم.من که وقتی بیرون می‌رم تا حالی به شکم مبارک ندم خونه نمیام سریع‌تر مسیر رو به سمت خونه گرد کردم.برای اولین بار بود که از تهران بری شدم..من که کسی نیستم.خودم هزار و یک عیب و نقص دارم که اگر یکیش هم برطرف کنم هنر کردم اما تا با خودم تنها شدم از خدا خواستم همه رو به راه راست هدایت کنه.من رو هم.این روزگار،این قیافه شهر اصلاً برازنده ما نیست.اگر کسی برای این شهر نباشه و برای دیدن بیاد واقعاً چه ذهنیتی براش درست میشه؟خلاصه که به قول عزیز خواننده‌ای:روزگار بَدییَ.

خلاصه که بعد از اینکه رسیدم خونه از مامان خواستم بریم پاتوق من و این زشتی‌ها رو بشوره ببره.هر وقت می‌رم پاتوق تو دلم میگم خدایا چراغ اینجا حالا حالاها برای صاحبش روشن باشه از بس که همه چیزش بی‌نظیر و درجه یکه.خلاصه که معاشرت با مامان و در اون فضا بودن کمی حالم رو بهتر کرد.از اتفاق آخرشب که از دماغم تا حدودی درآورد می‌گذرم.

امروز هم دوباره حالم بد شد.خب خواب درستی که ندارم،چند وقتی هم هست که پنیک اتکم رو با بیدمشک و این‌ها حل می‌کنم و بدنم جواب نمیده.نشستم فکر کردم و دیدم اگر بخوام خونه بمونم به این چرخه معیوب ادامه دادم.برای همین بود که تصمیم گرفتم دوباره برم بیرون و ترس از اجتماع رو کنار بگذارم.دفتر کتابم رو برداشتم و شهر کتاب نزدیک خونه‌مون رفتم.کارهای ترجمه‌ی ویدیو انگلیسی که پشت گوش می‌نداختم رو تو کافه اون‌جا تمام و کمال انجام دادم و در کمال ناباوری در عرض یک ساعت جمع شد.

فضای کافه خیلی زیاد خوب بود و احساس معذبی نداشتم.چون من تنهایی زیاد کافه میرم ترجیحم اینه مکان‌های خیلی شلوغ رو انتخاب نکنم.اما اینجا هم نزدیکه و هم از هر لحاظ عالیه.خلاصه که تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار برم اونجا.کتاب بخونم،ترجمه کنم،پروژه جدیدم رو بنویسم.خداروشکر امروز،دیروز نحس رو شست و برد.

پ.ن:نثر به غایت خودمونی‌ست.انگار که دورهم جمع شده باشیم و براتون از پیش‌آمدها با آب و تاب تعریف کنم.

پ.ن:برای خودتون تنهایی وقت بگذارید.دست خودتون رو بگیرید و جاهایی که دوست دارید،ببرید.

 


سما نویس ۰۰-۱۲-۱۳ ۳ ۱۳ ۲۴۳

سما نویس ۰۰-۱۲-۱۳ ۳ ۱۳ ۲۴۳


من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا  این علائم کوفتیم برنگردن.خدایا!کمکم کن.بهم قوت بده تا بتونم به خودم و احوالاتم مسلط باشم.

خدایا!کمکم کن.من خیلی می‌ترسم.من همه‌ی تلاشم رو کردم تا حالم رو خوب کنم اما این علائم دوباره داره سر و کلشون پیدا میشه.

سِیو می گاد.


سما نویس ۰۰-۱۲-۱۰ ۱ ۵ ۱۷۲

سما نویس ۰۰-۱۲-۱۰ ۱ ۵ ۱۷۲


                                                                                                                                                                                                                               من از این جملات امیدوارکننده‌ای که گه گاه آقای «ب» برام ارسال میکنه،دلم گرم میشه و ناخودآگاه تشویق میشم که بیشتر خودم رو ارتقا بدم.به خودم ایمان میارم که تلاشم رو بیشتر کنم و تردیدها رو کنار بگذارم.من از خدا همین رو می‌خوام.همین انگیزه برای ادامه دادن.

پ.ن:عمیقن خوشحالم که هزار و چهارصد قراره تموم بشه.

پ.ن:اگه دوست داشتید به کانال تلگرامم سری بزنید:

samaneviss@


سما نویس ۰۰-۱۲-۰۶ ۳ ۷ ۲۰۲

سما نویس ۰۰-۱۲-۰۶ ۳ ۷ ۲۰۲


پارسال دقیقن یک همچین روزهایی بود که اومدم بیان و مفصل نوشتم.از آدمی نوشتم که تحقیرم  کرده بود و شخصیتم رو له کرده بود.کسی که باعث شد بیشتر از قبل تو خودم فرو برم و تا شش ماه حال روحی وخیمی رو تجربه کنم.صرفن حرفای اون آدم نبود که من رو از پا درآورد،من یک پیش زمینه‌ای داشتم و از قبل حالم ناخوش بود و حرف‌های اون تیشه به ریشم زد.مدت‌ها طول کشید تا خودم رو پیدا کنم و روزگار به من خیلی سخت گرفت.

این دو سال اخیر که از چند صباح دیگه وارد سومین سال می‌شه به من خیلی سخت گذشت.افسردگی شدید گرفتم و کاملن خونه‌نشین شدم.دست از علایقم شستم و خودم رو محدود کردم.برگشتن به زندگی برای من خیلی سخت بود خصوصن که من بودم و خدای خودم.هزینه مشاوره‌ی خبره رو نداشتم و از طرفی کسی هم نداشتم که ازش کمک بگیرم.دوستای کمی هم داشتم که اصلن وظیفه‌ی اون‌ها نمی‌دونستم که به حرف‌های تلخ من گوش کنند چه برسه به اینکه کمکم هم کنند.من آروم آروم به زندگی نرمال برگشتم البته هنوز هم این اتفاق نیفتاده و آثارش در من هست اما از اون روزهای تلخ فاصله‌ی بیشتری گرفتم.

این چند وقت اخیر،خاصه دو ماه اخیر حالم دوباره خوش نیست.می‌دونی از چی حرف می‌زنم؟از تلاش کردن و نتیجه ندیدن.من با یکی از بچه‌های کلاس به مرور دوست شدم.ما با هم درس می‌خونیم اما من می‌دونم که اون آدم صادقی نیست.اون نتیجه دید و من نه.اون موفق شد و من نسبتن موفق شدم.با این حال اون دو قرت و نیمش هم باقیه.همیشه میگه حقم بیشتر از این‌هاست و من رو که حقم هم ندادن رو در نظر نمی‌گیره.جالب اینه که ما برگه‌هامون شبیه به همه.اما تو همه‌ی درس ها اون دو نمره یا چیزی همین حدود بیشتر میشه.اما من...

من خیلی حقم خورده شد تو این دانشگاه.خیلی سرکوب شدم و این ناامیدی در من رخنه کرد.الان اون الف شد و واحد‌های بیشتری برداشت و زودتر تموم می‌کنه.اما من.من هیچ چیز معلوم نیست.دلم برای تلاش‌هام می‌سوزه.از اینکه دچار درماندگی آموخته شدم ناراحتم اما نمی‌دونم چه قدر باید به خودم امید تزریق کنم تا بتونم موفق بشم.

خیلی غمگینم سر این داستان دانشگاه.به خصوص وقتی می‌بینم ناراحتی من رو نمی‌بینه و از خوش‌حالی‌هاش میگه.از طرفی هم از خودم غمگین میشم که چرا هیچ رابطه‌ای ندارم.من دوستی ندارم در زندگیم.هرچی هم که داشتم به هم خورد.«میم»چند وقت پیش‌ها می‌گفت چون هر کار بدی که از دوستام می‌بینم به روشون نمیارم باعص میشه اون‌ها از من سواستفاده بکنند و بعد از مدتی‌هم رهام کنند.من خیلی غمگینم.تا الان هیچ دوست خوبی یا حداقل خوبی هم نداشتم و این تنهایی من رو اذیت می‌کنه.به مامان گفتم حس می‌کنم جنس دست دومم.هر وقت کسی دوستش در دسترس نیست،میاد سراغ من.نمونش همین شنبه بود.همین هم‌کلاسیم که گفتم هر وقت با اون یکی دوستش مشکلی داره یا از موفقیت‌های اون لجش می‌گیره میاد پیش من.اما هر وقت به نفعش باشه من رو رها می‌کنه.مثلن یک بار با من بیرون اومد و از من خواست به اون دوستش نگم که ناراحت نشه.در صورتی که وقتی اون دوتا با هم بیرون می‌رن عکس میگذارن و باورتون نمیشه یک بار از من خواست که براش اسنپ بگیرم که با اون بره بیرون.همین شنبه هم سر اولین کلاس استاد خواست که هم گروه بشیم اون به من چیزی نگفت و من متوجه شدم ترجیحش اون یکی دوستشه اما سر کلاس دوم که اون دوستش تو کلاس نبود از من این درخواست رو کرد و من واقعا فرو ریختم.این داستان جایی اذیت کننده‌تر میشه که بارها پشت سر اون دوستش غیبت کرده.

من نمی‌خوام از دست این دوستم گلایه کنم چون مامان میگه حتما چیزی از درون تو هستش که نمی‌تونی با دوستات ارتباط برقرار کنی و رابطه‌های خوبی داشته باشی.من از خودم ناراحتم که چرا بلد نیستم مدارا کردن رو.وقتی هم که خوب ریز میشم،متوجه میشم من آسیبی به کسی نرسوندم و اون‌هایی که به من آسیب زدن از من روابط موفق‌تری دارند.

انگار دلم بخواد خودم رو به این آدم‌ها اثبات کنم.انگار تشنه‌ی موفقیت باشم تا بهشون بگم من آدم موفقی هستم و به حضور شما احتیاجی ندارم.راستش از همین هم می‌ترسم.من آدم حسودی نیستم و تو فامیل و دوست هم به همین معروفم.همیشه همه غبطه می‌خورن که من برای همه طلب خیر می‌کنم و حسادت در من تعریف نشدست.اما این روزها سایه شوم حسادت رو روی سرم احساس می‌کنم.می‌ترسم از حسادت.بعد از نماز‌هام از خدا طلب عفو می‌کنم و میگم خدیا تو این حسادت رو به پای ناشکری نگذار.از من بگذر و این خصلت رو از من دور کن.بگذار به پای فشارهای روانی و تنهایی این روزهام.

دلم می‌خواد با حال بهتری برنامه‌ریزی بهتری برای آیندم بکنم اما این درماندگی آموخته شده که به من میگه هر چه قدر تلاش کنی نتیجه خلاف نظر تو میشه من رو یک قدم عقب نگه می‌داره.این درماندگی حاصل تمام این تلاش‌های ناکام دو سال اخیره،حاصل روابط نصفه و نیمه و مزخرفمه.

در آخر هم باید بگم خدایا من رو ببخش.ببخش اگر ناشکری کردم و بهت گفتم چرا فقط باعث موفقیت و خوشحالی اون به اصطلاح دوستم شدی وقتی تلاش‌هامون و برگه‌هامون برابر بود.

من رو ببخش و بهم کمک کن قدم‌هام رو محکم بردارم.به من حس شعف عطا کن و نقشه‌ی راه رو بده دستم.خدایا!کاری کن پیش تو شرمنده نشم.

پ.ن:مخلص همه کسایی که به دردِدلم گوش کردن!


سما نویس ۰۰-۱۱-۲۵ ۸ ۱۴ ۲۳۷

سما نویس ۰۰-۱۱-۲۵ ۸ ۱۴ ۲۳۷


امروز بعد از هشت روز از سفر برگشتم..روز اول سفر خیلی عجیب بود و اتفاق خیلی بدی افتاد که باعث شد قلبم چند پاره بشه.اما سعی کردم اجازه ندم تا اون اتفاق عمر سفرم رو هدر بده.برای همین با کمک مامان هفت روز بعدی رو به خوبی گذروندم.دلم می‌خواست هیچ کاری نکنم و فقط استراحت کنم تا خستگی این چندماه اخیر از تنم در بره.حتی به خودم اجازه فکر کردن به مسائلی که آزارم می‌دهند رو ندادم و خودم رو رها کردم.راستش به نقطه‌ای رسیدم که می‌تونم ادعا کنم تسلطم به خودم نسبت به گذشتم خیلی بیش‌تر و بهتر شده.وقت برای فکر کردن همیشه هست.اما اگر به وقتش این تفکر اتفاق بیفته راه‌حل هم نمایان میشه و بخش زیادی از این درگیری‌های ذهنی فِید میشه.

هفت‌ی قبل از سفر،ذهنم درگیر آینده بود.انگار شمارش معکوس گذاشته بودند و ازم می‌خواستند سریع تصمیم بگیرم که قراره ادامه‌ی راه زندگیم رو چه کنم.این موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود تا اینکه تو سفر کم‌رنگ شد.تو راه برگشت دیدم آقای «ب» بهم پیام دادند و ازم خواستند انیمه «زمزمه قلب» رو ببینم و من در کمال تعجب همین امروز انیمه که یک ساعت چهل و هفت دقیقه بود رو دیدم.این اولین انیمه‌ای بود که می‌دیدم و شیفتش شدم.اگر پایانش رو کنار بگذاریم که به نظرم واقعی نبود و بیشتر نوجوان پسند بود اما سوژه انیمه بی‌نظیر بود.چیزی که برای من خیلی جالب‌ بود،هم‌پوشانی موضوع انیمه با درگیری ذهنی خودم بود،یعنی درگیری درباره آینده.این که باید کدوم راه رو انتخاب کنم؟ و از اون جالب‌تر اینکه آرزوی شخصیت‌های اصلی انیمه،آرزوی شخصی زندگی من هم بود.این انیمه بعد از تمام درگیری‌های ذهنی من یک نقطه پایان گذاشت:چشم‌هات رو ببند و برو دنبال آروزهات!


سما نویس ۰۰-۱۱-۲۰ ۸ ۸ ۲۲۵

سما نویس ۰۰-۱۱-۲۰ ۸ ۸ ۲۲۵


۱ ۲ ۳ ... ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.