آقای «ب»رو دیروز دیدم و خودش پیشقدم شد و ازم پرسید که چرا دیگه فیلم نمیبینم و سراغی ازش نمیگیرم.من هم دیگه به روی خودم نیاوردم و گفتم که شلوغ بودم و تو تعطیلات حتماً پیشنهاداتش رو میبینم.باهاش کمی طولانی صحبت کردم و دلم باز شد.هر چند هر بار تو لابی آموزشگاه صحبت میکنیم و چند نفری هستن که حرفهای ما رو گوش بدن و مزاحم باشن اما همین چند دقیقه صحبتها هم برای من غنیمته چون سبک میشم و حالم رو خوب میکنه.
دیروز با «ف»از دانشگاه برمیگشتیم که دیدیم خیابان سعدآباد چه قدر زیبا شده و اصلاً نمیشه نرفت.برای همین مسیر رو کج کردیم و رفتیم اونجا.نگم از زیباییش.نگم از اینکه هر گوشش بزرگی خدا رو میشد دید،نگم از این همه شکوه درختهای سر به فلک کشیده.خیلی رفتیم بالا و یک جای خیلی دنج نشستیم و استخونی سبک کردیم.از هر دری گفتیم.از دانشگاه و مشکلاتی که تحمل میکنیم صحبت کردیم.من هم سبک شدم چون خیلی وقت میشد که با کسی درددل نکرده بودم.انگار باری از رو دوشم بردارن.همه چیز رو نگفتم نه اینکه نخوام بگم گفتنی نبود اما همون هم غنیمت بود.حالِ دلم خوب شد.نسیم خنکی هم که میاومد،بیتاثیر نبود.گذشت زمان رو واقعاً متوجه نشدیم.
تو راه برگشت،خانم «م»رو دیدم.نفهمیدم چه طوری به سمتش دویدم.بلند صداش میکردم.فکر نمیکردم بعد از سه سال که دبیرستان تموم شده خیلی اتفاقی ببینمش اما این اتفاق افتاد و بالاخره چشمم به جمالش روشن شد.بهترین معلم مدرسه بود.همه بچهها عاشقش بودن و من هم از این قائده مستثنی نبودم.سرپایی در حد چند دقیقه با او هم همکلام شدم و فهیمدم چه قدر آدم عزیز تو زندگیم داشتم که خیلی وقته هیچ خبری ازشون نیست.
.
پ.ن:دلم دیروز لرزید.این بار نه برای کسی که برای خودم،برای خودم که کم کم دارم پیداش میکنم.