a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۷۹ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

خدا رو شکر که موهبت نوشتن هست،اینکه می‌تونم بنویسم و خودم رو رها کنم.نوشتن باعث تغییر شرایط نمیشه اما لااقل بهت احساس رهایی میده.

دلم می‌خواد برای خدا بنویسم.بهش بگم که ازش دلخورم،بگم حتی اجازه نمیدی بهم گریه کنم مگه این قفل شدگی باید تا کجا ادامه داشته باشه؟میگی نمی‌تونم این آدم‌ها رو داشته باشم؟اوکی.من هم ازت می‌پذیرم اما تو حتی اجازه نمیدی من گریه کنم یا احساساتم رو بروز بدم.من خسته‌ام،دلم گرفته،اما حتی نمی‌تونم تو خلوتم گریه کنم.دوست دارم برای خودم کاری کنم اما شناختی از احساساتی که دارم تجربه می‌کنم،ندارم.

دلم می‌خواد سرکار نرم.برم یه استراحت خوب،دلم یه اتفاق خوب،یه معجزه می‌خواد.

خدایا اگر این اسمش محافظت از منه،من این محافظت رو نمی‌خوام.وقتی هر سال دارم مثل شمع آب میشم و هیچی به هیچی،من این محافظت رو نمی‌خوام.وقتی می‌بینم ناراحتی من براش مهم نیست و دیدش به من دید خوبی نیست اما برای اون نه.دلم می‌خواد یک بار دیگه برای خودم گریه کنم اما توانایی این هم از من گرفتی.دیگه مثل سابق رقیق نمیشم و این بدترین مجازاتی هست که می‌تونی من رو بکنی.قلبم گرفته خدا.مچاله هستم.دلم حال خوب میخواد.دلم میخواد اون هم بیاد ناز من رو بکشه،بگه چی شده،بگه اشتباه کرده و لااقل یک توضیحی بیاره مثل کاری که با «سین»کرد.دوست دارم من هم حس کنم دخترم.خواسته زیادیه؟اگر اسمش محافظته،داره بدتر من رو،روانم رو دچار فروپاشی می‌کنه.

خدایا من باز هم دچار فروپاشی شدم.کاش این شکلی نمیشد.

 


سما نویس ۰۴-۵-۱۳ ۱ ۵ ۱۷

سما نویس ۰۴-۵-۱۳ ۱ ۵ ۱۷


راسته که میگن هر  چی کمتر بدونی راحت تری.البته این اطلاعاتی که به دستم رسید،خود خواسته نبود،خیلی رندوم یکی از بچه ها تو سرکار من رو نشوند و برام تعریف کرد.اینکه آخر هفته چی به سرم گذشت و چه قدر اضطراب رو تحمل کردم بماند چون واقعیت توان بیانش رو ندارم،عاجزم از اینکه بگم چه قدر حالم بده  حس میکنم تاریخ دوباره تکرار شده و باز به این جمله میرسم که تو اگر درست رو پاس نکنی،زندگی انقدر با فرم های مشابه اون درس از تو امتحان میگیره تا بالاخره آدم بشی و درست رو پاس کنی.اما من بعضی وقت ها به این هم شک میکنم چون هر چه قدر بالا پایین میکنم می بینم من جز اینکه بلد نیستم با جنس مخالف چه طوری ارتباط برقرار کنم،کار اشتباه دیگه ای مرتکب نشدم.شاید بگی همین هم گناه نابخشودنی هست،آره می دونم رفیق!اما میخوام بهت بگم من اونها رو مثل دخترها می بینم و همون شکلی طرح رفاقت می ریزم بعدش هم سر همین موضوع صدمه می بینم.چون بلد نیستم مدل پسرونه/مردونه با اونها رفتار کنم.چون نه اونقدر توانایی دارم که کاری کنم که کسایی که دوست شون دارم جذب من بشن،نه اونقدر جذاب هستم که اونها بخوان سمت من بیان.حقیقتاً دیشب به یکی از دوست هام گفتم که انگاری من سیاه لشگر این دنیام.اومدم که زمین خیلی هم خالی نباشه وگرنه هیچ چیز زندگی من شبیه زندگی نرم آدمیزادی نیست.همینی هم که نشون میدم گاهی اوقات واقعیت نداره و فقط تصویری از خودِ رویاییم هست که دارم نمایشش میدم.

توان تعریف جزئیاتی که سرکار افتاده رو ندارم،نمی دونم از کجا شروع کنم،کجا تمومش کنم.فقط میخوام بهتون بگم اضطرابی که داشتم،شدیدتر برگشته،تصوراتم داره برمیگرده و من دوباره رفتم تو همون لوپ بیمار از دست دادن و تنهایی و تپش قلب.دوست ندارم پمپاژ ناامیدی باشم برای هر کسی که من رو میخونه اما من جز اینجا هیچ جای دیگه ای حرف نمیزنم،شاید خیلی شلوغ کنم و بخوام از اتفاقاتی که برام افتاده بگم و سر صدام به قولی زیاد باشه اما حرف دل من رو هیچ کس نمیدونه.برای همین میخوام اینجا بنویسم،از ترس هام بگم،از تنهایی با فشار بیشتری که قراره بهم تحمیل بشه،از تپش قلب،از طرد شدگی،از بی محلی،از اضطراب،از تلاش برای جلب توجه و نادیده گرفتن شدن از طرف اون،اونی که پشت خودش هزار و یک حرف هست اما از توجهی که به من داشت و منی که بانک نوازشیم خالی بود،جذبش شدم.حالا همون طور که تحمیلی جذب شدم،باید تحمیلی هم تنها بمونم چون اون هم با من بد کرد.اما این قفل شدگی لعنتی که نمی دونم سر و کله ی نحسش از کجا پیدا شد نمیذاره حتی من راحت دو قطره اشک بریزم.تمام آخر هفته به آینه زل زدم،خودم رو نگاه کردم،آهنگ های دامبولی مسخره گوش دادم،آهنگ های خیلی غمگین گوش دادم،تا شیش صبح رو تختم به سقف زل زدم،شب ها تا صبح بیدارم موندم و روزها جنینی رو تخت به خودم پیچیدم که فقط بگذره و شنبه بشه که آروم بشم.آخر سر اونی که من رو اذیت کرد و اونی که باهاش رفیق بود،دوباره دوست میشه و این وسط من میمونم.

خدایا من تحمل یک داستان دیگه رو ندارم،در توان من نیست.خودت به خیر بگذرون و بذار من هم حس کنم یک دخترم!برای یک بار هم که شده بذار حس کنم دخترم.این تنها خواسته ی من از تو هست.

پ.ن:لپ تاپی که باهاش تایپ کردم،نیم فاصله رو از من نمی پذیره:)))


سما نویس ۰۴-۵-۱۲ ۲ ۲ ۱۲

سما نویس ۰۴-۵-۱۲ ۲ ۲ ۱۲


برای یکشنبه هفته آینده وقت دکتر گرفتم و امیدوارم که بتونه حالم رو بهتر کنه و باعث بشه مسیر جدیدی پیش روی من باز بشه.راستش رو بخوام بگم اوضاعم با قبل فرق چندانی نکرده اما حداقل این هفته رو با حس بهتری شروع کردم.یعنی حداقل سعیم رو کردم که احساس بهتری نسبت به خودم و اوضاع احوال داشته باشم.اتفاقاتی افتاده که راستش نمی‌تونم اینجا دربارش صحبت کنم اما لازمه بگم که باعث شد من یک تکونی بخورم و به این فکر کنم که من دارم با زندگیم چی کار می‌کنم؟!

امروز یک مصاحبه‌ای شنیدم که مصاحبه شونده هم نام من بود و باید بگم این باعث شد دلم برای خودم تنگ بشه و به این فکر کنم که من قبل‌تر چه قدر آدم متفاوت تر از حال یا حداقل شبیه تر به خود واقعیم بودم.برای همین دارم سعی می‌کنم یعنی بهتر بگم دارم تمام سعیم رو می‌کنم که روتین ها و عاداتی که قبل‌تر تو زندگیم داشتم رو به روتینم برگردونم تا حس بهتری نسبت به زندگی داشته باشم.برام خیلی عجیبه که کسی درباره بحران‌های احتمالی یا عادات ناسالمی که به تدریج در زندگی بعد سرکار ممکنه برای آدمها اتفاق بیفته،صحبت نمی‌کنه.من از وقتی رفتم سر کار روز به روز از خودم فاصله گرفتم و اصلاً یادم رفت که من برای چی می‌خواستم وارد دنیای بزرگسالی بشم و اصولاً چه اهدافی داشتم.احساس می‌کنم به خودم اومدم و دیدم که ای داد بر من عمر چی شد؟داره به سرعت برق و باد میگذره.ما داریم شب رو صبح می‌کنیم و صبح رو شب می‌کنیم بدون اینکه به کارهایی بگذرونیم که دوست داریم.انگار از یک جا به بعد به زندگی کارمندی عادت می‌کنی و صرفاً داری برای بقا می‌جنگی.حس میکنم الان که نزدیک به دو سال از روزی که رفتم سرکار میگذره،باید به خودم یادآوری کنم که من چه آدمی با چه علایقی بودم و سعی کنم همشون رو کم کم وارد روزمره خودم بکنم.اما لازمش اینه که من قبلش حال روحیم رو خوب کنم.برای همین بعد یکسال این تصمیم معوقه رو گرفتم و برای خودم نوبت دکتر گرفتم.گرون هست اما امید دارم که می‌تونم حالم رو بهتر کنم و به روزهای بهتر امید داشته باشم.بعضی وقت‌ها یادم میاد که من چه قدر خودم رو دوست دارم و باید این خود دوستی رو از سر بگیرم.دیروز که همون اتفاقاتی افتاد که گفتم من رو تکون داد،به خودم نهیب زدم و گفتم دختر تو هر طوری که شده باید خود دوستی رو تقویت کنی و برای اقل کم یک ماه که شده به دید دیگه‌ای با خودت رفتار کنی و فکرت رو تغییر بدی.چون تو می‌تونی فقط کافیه که بخوای.

 

«ب»رو مثل یک همکار ببین،حتی مثل یک دوست نه.نه بیشتر از همکار و نه کمتر از اون.درست مثل روزهای قبل.این اولین اصلی هست که برای خوددوستی باید انجام بدی عزیز من.اولین و البته مهم‌ترین.

پ.ن:دلم یک گریه حسابی می‌خواد.از اینا که بعدش سبک میشی و بلند میگی آخیش!


سما نویس ۰۴-۵-۰۲ ۱ ۳ ۱۴

سما نویس ۰۴-۵-۰۲ ۱ ۳ ۱۴


من تراپیست نمیرم،با کسی هم حرف نمی‌زنم.یعنی نه دوست دارم با کسی صحبت کنم نه اصلاً توانایی این رو دارم که بخوام با آدمها درباره موضوعاتی که آزارم میدن،صحبت کنم.همیشه اینجا می‌نوشتم،به صورت مدام و پیوسته.اما از یک جایی به بعد حس میکنم همین مهارتم از دست دادم و دیگه نتونستم اون طور که دوست دارم اینجا از خودم و زندگی‌م بنویسم.شاید چون حس می‌کردم مخاطب هم مثل قدیم ندارم اما به هر حال.امروز دوست دارم بنویسم از تمام حس و حال هایی که دارم تجربه میکنم.یعنی انگار دیشب یک نیروی مرموزی در گوشم خوند که بنویسم.گفت شاید نوشتن آرومت کنه و ذهنت از این همه همهمه خلاص بشه.حالا می‌خوام اینجا برات بنویسم.

از بعد جنگ احساس ناامنی بیشتری نسبت به سابق دارم.مدام می‌ترسم که شغلم رو از دست بدم و خونه نشین بشم.حالا حجم کاریم کم هم نشده اصلاً ولی ترسش افتاده تو جونم.از اون طرف میگم رهاش کن تو نباید در قید و بند این مورد باشی.هر اتفاقی هم رخ بده،قطعن برای تو خیریتی داشته و تو باید بپذیری که خدا برات بهترش رو کنار گذاشته.نمیتونم تمرکز کنم که بشینم پای پایان نامه و حداقل دیگه تا آخر پاییز دفاع کنم.خیلی بازیگوش شدم و آروم و قرار ندارم.حتی نمی‌تونم مثل سابق برنامه ریزی کنم و به آینده فکر کنم.برای همین روم هم نمیشه به استاد راهنمام پیام بدم.یک حسی دارم انگار که اصلاً میشه من این پایان نامه رو بنویسم و دفاع کنم؟!روابط دوستی کم رنگ و سطحی دارم.به هیچ کدوم از کسایی که دوستم هستن حس خاصی ندارم.دوست شون دارم،جنگ نشونم داد که چه قدر همشون برام مهمن و نمی‌خوام حتی یک خار به پاشون بره اما خب می‌دونم میگیری دارم از چی صحبت می‌کنم.

لاو لایف؟با من شوخی نکن.من اصلاً لاو لایفی ندارم.یعنی میدونی یک وقت هست تو از کسی خوشت میاد،بعد باهاش میری میای.یا اصلاً نه.صرفن طرفت رو می‌بینی و ذوق می‌کنی از همون دور و بالاخره هیجانش رو تجربه میکنی.من اصلاً از کسی حتی خوشم هم نمیاد.یعنی واقعاً در مواجهه با مردها بِت بِت میشم.انگار که نه انگار.حس می‌کنم همه‌ی اینا دوستام و همکارام هستن.اگر هم از کسی خوشم بیاد واقعاً انقدر سطحیه و عمقی نداره که خیلی سریع از یادم میره.من دلم اون هیجانی رو میخواد که قلبت از دیدنش تند تند میزنه و البته زمانی که این حس دو طرفه هست.

زندگی؟من شوقی برای زندگی ندارم.می‌دونم بهم میگی حتمن دکتر برو.باشه من دکتر میرم اما بذار قبلش غر بزنم.خودم می‌دونم باید دکتر برم چون افسردگیم خیلی بیشتر از این حرفا شده.من نه از چیزی ذوق میکنم،نه از چیزی به وجد میام.من خیلی وقته یادم رفته شور و هیجان یعنی چی.ذوق داشتن برای تحقق یک امری چه معنایی میده،من اصلاً یادم رفته زندگی قبلاً چه شکلی بود؟امید چه رنگ و بویی داشت.من فقط دارم ادامه میدم و میگذرونم به امید اینکه یک در خیری تو زندگیم باز بشه.

امام حسین؟من عاشق این اسمم.من جونم رو برای این اسم میدم اما حس میکنم اون باهام دوست نیست.التماسش میکنم که بهم راه رو نشون بده چون من به هیچ کسی بعد از خدا جز خودش ایمان نداشتم و میترسم از روزی که ایمانم بهش کم بشه.خدایا خودت واسطه شو و بهش بگو دلش رو با من نرم کنه.من خودم رو میخوام اون زمانی که اسم امام حسینم می‌اومد چشام خیس میشد.من از کلمه نوکر بیزارم اما آرزوم اینه که بگم من نوکر امامم.یعنی در خودم این لیاقت رو ببینم که بگم من نوکر آقام،امام حسینم.جونم رو هم براش میدم.مامان میگه برای این عاشقشی که وقتی بچه بودی من می‌گفتم تو کنیز حضرت رقیه ‌ای و خونه‌ی مامان‌جون برات سفره حضرت رقیه می‌نداختم.آره من عاشق این خاندانم و خجالت نمی‌کشم که بگم.شاید ظاهرم نخوره اما من قلبم به حسین بنده.از روزی که اون تسبیح قسمتم شد.قبلاً خوابش رو می‌دیدم اما الان توفیق ندارم.نکنه که ازم قهره؟نکنه کینه به دل داره؟من جونم هم میدم برات ارباب.فقط تو راه رو نشون من بده.بهم ایمان بده که انقدر نترسم.مثل قدیم اتفاقایی رو سر راهم بذار که دلم قنج بره.آقا من یکبار چله زیارت عاشورا گرفتم و معجزش رو دیدم.آقا تو معجزه میکنی و منم الان به معجزات خودت نیاز دارم.هیچ قرصی نمیتونه طوری که شما بلدید حال من رو خوب کنه آقا.دلم میخواد تا صبح اسمت رو صدا بزنم.یا حسین.افتخار نوکریت رو تا آخر عمر نصیبم کن حسین جان.بذار مثل بچگیم حس کنم من نظرکرده خودتم و بس.

جوونی؟نمی‌دونم دارم چی کار میکنم.فقط دارم کار میکنم و شب رو به صبح می‌رسونم.کمک میخوام.خودم هم میدونم خودم بهتر از هر کسی میتونم به خودم کمک کنم پس ادامه میدم.ادامه میدم و جا نمیزنم.میرم دکتر و  درمان رو ادامه میدم.نمیذارم جوونیم سوخت بشه.اما بدون یاری حسین تلاش من بیهوده هست.

یا حسین.

 


سما نویس ۰۴-۴-۲۰ ۱ ۵ ۱۰۵

سما نویس ۰۴-۴-۲۰ ۱ ۵ ۱۰۵


این نامه رو برای تو می‌نویسم،از اول تا آخرش درد دل‌هایی هست که به خودت دارم.هیچ کس جز تو نمی‌تونه درک کنه من چی میگم،تو می‌دونی وقتی من از چیزی شکایت می‌کنم از روی ناشکر بودنم نیست،چون من بنده‌ی تو هستم و تو خوب من رو می‌شناسی،اگر میگم ذوق ادامه دادن زندگی ندارم،اگر میگم دیگه هیچ چیزی من رو خوشحال نمی‌کنه،معنیش این نیست که من ناشکرم چون تو من رو خوب می‌شناسی و می‌دونی من همه کاری کردم که کارم به اینجا نکشه اما متاسفانه کار بیخ پیدا کرد و این شد آخرعاقبت کار.پس ناشکری نیست اگر بگم من از زندگیم لذت نمی‌برم،از این روتینی که هیچ اتفاق هیجان انگیزی داخلش نمی‌افته،از اینکه حتی من نسبت به جنسیت خودم هم دیگه حس خوبی ندارم.یعنی حس می‌کنم من فقط یک موجود زنده ام،دختر نیستم.چون هیچ کدوم از دخترهایی که می‌شناسم همچین زندگی حوصله‌ سر بری رو ندارند،احساس دوست داشته شدن می‌کنند و متقابلاً دوست دارند اما من،نه.تو سرکار اذیت میشم وقتی هر بار به این موضوع تنهایی من اشاره می‌کنند،تو خونه اذیت میشم از اینکه دارم هر روز این زندگی رو ادامه میدم.انگار فشل شدم و نمی‌تونم هم برای تغییر شرایط کاری کنم.فقط از خواب بلند میشم،سرکار میرم،غذا میخورم،بر میگردم خونه،دور خودم میچرخم تا آخر شب بشه و بخوابم و این سیکل معیوب رو فرداو فردا و فردا هم ادامه می‌دم.آخر هفته‌ها استرس پایان نامه انجام نداده رو می‌کشم اما حالش هم ندارم که یک خط بنویسم.این سیکل رو ادامه میدم تا از دل‌شوره و تنگی نفس امونم ببره.با دوستای کمی در ارتباطم و اون‌هایی هم که هستند رو حوصله ندارم خیلی ملاقات کنم،دلم می‌خواد از شر این زندگی به جایی پناه ببرم اما.کسی که دلم براش تنگ شده نسبت به من خیلی بی‌اهمیته و پایان رسمی اون روزهای خوش رو تو ذهنم اعلام کردم.بلد نیستم چه طوری دوباره باهاش ارتباط بگیرم.کسی دوستم نداره و احساس بی‌ارزشی می‌کنم.دلم می‌خواد یک راه جدیدی تو زندگیم باز کنی،تو خدایی،تو خیلی بزرگ‌تر از اون چیزی هستی که من بخوام اینجا بگم،یه راهی باز کن،یه دریچه‌ای،یه نوری،روزنه‌ای.هر چیزی که فکر میکنی من برای ادامه‌ی این مسیر بهش احتیاج دارم،چیزی که بتونه من رو سرپا نگه داره و به ادامه امیدوارم کنه،بابا تو خدایی تو باید بتونی.تو دستم رو بگیر و کمکم کن.من کم آوردم و نمی‌تونم.جوونی و بهترین روزهای زندگیم داره از جلو چشمم میره و به قول یک بنده‌خدایی دارم مثل شمع آب میشم.تو یک کاری کن برام.من که انقدر همیشه سالم زندگی کردم الان لایق این هستم که تو بخوای چراغ بگیری دستت و راه رو بهم نشون بدی،آدم خوب سر راه زندگیم بگذاری و بهم نشون بدی من اون قدرها که فکر میکنم ناکافی نیستم.آره فقط تو می‌تونی این کار رو برای من انجام بدی.

 


سما نویس ۰۴-۳-۲۳ ۱ ۱ ۱۱۷

سما نویس ۰۴-۳-۲۳ ۱ ۱ ۱۱۷


منتظرتم،بیا.

 


سما نویس ۰۴-۳-۱۶ ۰ ۳ ۹۵

سما نویس ۰۴-۳-۱۶ ۰ ۳ ۹۵


باید ثابت کنی تو هنوز همون آدمی هستی که اراده قوی داشت،برنامه ریزی بلد بود،دیسیپلین داشت،مصمم بود،هدف داشت و در مسیر جریان داشت،باید ثابت کنی تو همونی هستی که میدونستی با این زندگی قراره  چی کار کنی،باید ثابت کنی توانایی داری،پر از پتانسیلی و از پس هر کاری بر میای،باید به خودت بیای،باید دکتر بری و قرص‌هات رو ادامه بدی،باید به این وضع پایان بدی.بسه دیگه این همه استرس و اضطراب.تو حقت این نیست که هر روز با تپش قلب از خواب بیدار بشی.

.

دلم برات تنگ شده و تو روزمره‌هام کمبودت رو حس می‌کنم.یاد پارسال همین روزها می‌افتم که چه قدر خوشحال بودم و دنیا به کامم بود.اما..اما خودت هم می‌دونی من از چی دارم صحبت می‌کنم.از دردی که دارم با خودم حمل می‌کنم،از دل‌تنگی زیاد،از خنده‌ها،از گریه‌ها،از درد دل کردن‌ها.از همون روزهایی که کیف‌‌مون کوک بود.شاید تو هم دلت تنگ شده،کی می‌دونه؟

.

آهنگ "آخرین یاد"آرمان گرشاسبی چرا انقدر خوبه؟سکوت آخر آهنگ رو شنیدی؟

 


سما نویس ۰۴-۳-۰۵ ۱ ۰ ۹۶

سما نویس ۰۴-۳-۰۵ ۱ ۰ ۹۶


لیاقت اون موقعیت،اون شرایط،اون عشق،اون آدم،اون نوع دوست داشته شدن،اون مدل زندگی،اون حس خوبی که خودم می‌دونم درباره‌ی چی صحبت می‌کنم رو دارم.خدا جون پاس بده بیاد.


سما نویس ۰۴-۲-۲۳ ۱ ۶ ۹۷

سما نویس ۰۴-۲-۲۳ ۱ ۶ ۹۷


قطعاً خدا می‌خواسته صبر من رو آزمایش کنه،قطعاً خدا می‌خواسته به من یک چیزی رو یاد بده که بلدش نبودم و باید تمرین کنم،هر چند سخت و جانکاه اما باید صبر پیشه کنم تا ببینم خدا برام چی مقدر کرده،احساس می‌کنم این بهترین کاری هست که می‌تونم در این شرایط نسبت به اوضاع داشته باشم.صبر کردن عمل خیلی سختیه اما چاره‌ای نیست.من می‌دونم که با صبر کردم همه چیز بهتر پیش می‌ره چون به خدا،به زمان بندیش و به چیزی که برای من مقدر کرده ایمان دارم.

بچه‌ها روزهای سختیه.سرکار سخت پیش می‌ره.من آدم لوسی نیستم.اتفاقاً مامان از پیشرفته راضیه و معتقده که خیلی رشد کردم.همش هم به خودم نهیب می‌زنم که لوس نباش.اما صبور باش،تحمل کن و استوار باش.

من صبر می‌کنم تا ببینم خدا چی مقدر کرده.منتظر اون اتفاق می‌مونم و امیدوارم خیلی هم طول نکشه.


سما نویس ۰۴-۲-۰۷ ۰ ۷ ۱۴۰

سما نویس ۰۴-۲-۰۷ ۰ ۷ ۱۴۰


دیشب خوابش رو دیدم که ناراحته،خواب دیدم که داریم از مراسم تشییع برمی‌گردیم و هر دو مشکی پوشیدیم،حتی رنگ ماشین‌ش هم مشکی شده بود و صندلی عقب،دو تا خانم چادری که قیافه‌های ماتم زده داشتند،نشسته بودند.با هم تو قبرستون راه می‌رفتیم اما حرفی بین‌مون رد و بدل نمی‌شد.حتی تو خواب حس می‌کردم قامتش هم به بلندی واقعیت نیست و انگار خمیده شده.

صبح که از خواب بلند شدم تا یکی دو ساعت فکرم درگیرش بود،گفتم شاید تعبیرش اینه که من خلی دل‌تنگشم.روزی نیست که بهش فکر نکنم،روزی نیست که یاد خاطره‌های پارسال این موقع‌مون نیفتم و لبخند نزنم و ناراحت باشم از اینکه این روزها کنارم ندارمش و نمی‌تونم مثل پارسال زندگی شادی داشته باشم.من پارسال شادترین ورژن خودم در تمام این بیست و سه سال بودم،انگیزه داشتم،شوق داشتم،اعتماد به نفس داشتم و با حس و حال بهتری در جامعه حضور پیدا می‌کردم،حالم خوش بود و فکر می‌کردم زندگی یعنی همین.حتی رابطم با آدمهای اطرافم هم بهتر شده بود.منبع عشق و آرامشی داشتم که من رو تامین می‌کرد و حس و حال اون دوران رو هیچ وقت قبل‌ترش تجربه نکرده بودم.

شب دیدم تو واتسپش یک استتوسی گذاشته و متوجه شدم یکی از عزیزانش رو از دست داده و خوابم تعبیر شد.بهش پیام دادم،تسلیت گفتم و ماجرای خوابم هم تعریف کردم.احساس سبکی کردم راستش.صبح که از خواب بلند شدم احساس بهتری از روز قبل داشتم،شاید برای این بود که دوباره با اون صحبت کردم،نمی‌دونم.اون حس و حال همیشه من رو سرپا و زنده نگه می‌داره.

می‌دونم اگر دوباره اون حس و حال رو تجربه کنم حالم بهتر میشه،دوباره مثل پارسال همین موقع‌ها.

خدایا،خودت مراقبم باش،خودت به من کمک کن تا بتونم دوباره سرپا بشم.


سما نویس ۰۴-۲-۰۶ ۰ ۲ ۱۱۳

سما نویس ۰۴-۲-۰۶ ۰ ۲ ۱۱۳


۱ ۲ ۳ ۴ ... ۱۶ ۱۷ ۱۸

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.