a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

به روی خودم نمیارم که یک روز گذاشتی و رفتی،به روی خودم نمیارم چون اگر رفتن‌ت رو جدی بگیرم تمام تلاشی که برای حال خوبم طی این یکسال گذشته انجام دادم دود میشه می‌ره هوا،دل‌شوره‌ها و اضطراب هام به شدت قبل برمی‌گردن و نقطه سر خط میشم.خودم رو زدم به اون راه،ازت دلگیرم،دل‌گیرم چون نگفتی و گذاشتی رفتی اما بیشتر ازت ممنونم،تو رسالتت رو تو دنیا انجام دادی،تو قرار بود وارد زندگی من بشی،به من جسارت بدی،عشق بدی،اعتماد به نفس بدی.تو اومده بودی تا سمایی که کلاس چهارم رو نیمکت دبستان جا گذاشتم رو به من برگردونی و بری دنبال زندگیت.تو مامور از طرف خدا بودی تا حال خوب رو به من برگردونی.تو اومده بودی تا من یادم بره افسردگی و اضطراب دائمی چه شکلیه و موفق هم شدی.الان که رفتی،می‌ترسم احوالاتم مثل سابق بشه و دوباره تو گودال افسردگی بیفتم برای همین هم لباس رزم تنم کردم و دارم مبارزه می‌کنم با این احوال.تا حد قابل قبولی هم موفق عمل کردم  و خودم این رو احساس می‌کنم که چه قدر بالغانه رفتار کردم و تونستم رفتن‌ت رو مدیریت کنم طوری که هیچ کس حتی بو نبره که من از درون شکستم.دلم برات خیلی تنگ میشه.میدونی آدمها به تو دید خوبی ندارن،به خاطر بداخلاقی‌هایی که باهاشون کردی و کارهایی که انجام دادی و به نظرشون درست نبوده که از حق نگذرم،من هم تو خیلی از این موارد باهاشون موافقم.اما می‌دونی من به هر کس که دروغ بگم به خودم و وجدانم نمی‌تونم دروغ بگم.تو برای هر کس که بد بودی،برای من بهترین بودی.من هر روز که از پیش تو برمی گشتم،حس‌می‌کردم آدم بهتری شدم و بیشتر دارم به اصل وجودی‌م برمی‌گردم.اگر دو ماه پیش از من می‌پرسیدند زندگی بدون تو چه شکلیه،قطعن بی‌درنگ می‌گفتم حتی تصور کردنش هم برام سخته اما امروز یک ماه بیشتر میشه که ندیدمت و از خودم ممنونم که شرایط رو خیلی خوب مدیریت کرد تا کمترین آسیب رو ببینم.دلم برات تنگ میشه.دلم برات تنگ میشه و نمی‌دونم قراره دوباره کی ببینمت.اصلا نمی‌دونم زندگی دوباره من و تو رو رو به روی هم قرار میده یا نه اما همیشه برات طلب خیر و سلامتی دارم.ازت دل‌خورم که بی‌خبر گذاشتی و رفتی اما به خودم اجازه نمی‌دم به خاطر این همه روزهای خوبی که برام ساختی،ازت ناراحت بشم.از صمیم قلبم برات بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم آقای«.».

بچه‌ها یک چیزی رو می‌خواستم از عاشورا بهتون بگم و نمیشد.من سیزده به در نذر کردم که برای روز شهادت آقا ۷۲ پرس قیمه بدم به نیت۷۲ تن شهید.نزدیک‌های عاشورا شد و من به حاجتم نرسیدم،به حاجتم که نرسیدم هیچ،پول هم نداشتم که برای آقا نذری بدم.دلم گرفت بهش درگوشی گفتم اگر من لایق‌م پولش رو از جایی که حتی فکرش هم نمی‌کنم برسون.بذار که من هم سهمی از این روز داشته باشم.بچه‌ها باور نمی‌کنید اگر بگم دو روز بعد شرکت بن‌کارت‌هامون رو به بهانه‌ی «سفر تابستانی»شارژ کرد و اونجا متوجه شدم که این پول رو آقا فرستادند.انقدر بعضی شدم که خدا می‌دونه.دوستان جاتون خالی نگم از این قیمه خوشمزه و لذتی که عاشورا امسال برای من داشت.

اربعین هم یکی از دوستام و استادم رفته بودن کربلا و بدون اینکه من بدونم برام سوغاتی آوردن.سوغاتی از کربلا،برام بهترین هدیه است.چون حس می‌کنم خود امام حسین برام فرستاده.فرستاده که ببین حواسم بهت هست‌.

پ.ن:بچه‌ها دعام کنید.ربیع‌الاول‌تون مبارک.

 

.

.

 


سما نویس ۰۳-۶-۱۴ ۳ ۱۰ ۱۲۵

سما نویس ۰۳-۶-۱۴ ۳ ۱۰ ۱۲۵


حواسم هست که خیلی وقت میشه که ننوشتم،حواسم هست که خیلی وقته نوشتن‌م نمیاد گرچه حرف‌های زیادی برای گفتن دارم.حواسم هست که حتی مثل سابق نمی‌توانم احساساتم را بروز دهم،نمی‌توانم گریه کنم،بخندم،خوشحال و یا حتی از مسئله‌ای غمگین شوم.تبدیل شده‌ام به آدمی که از ویژگی‌های انسانی،همه چیز دارد جز احساسات.عاشورا دلم لک زد تا بتوانم حداقل چند قطره اشک بریزم،اما دریغ.هر کس را می‌بینم که می‌گوید دیشب به خاطر فلان مشکل گریه کردم،حسودی‌ام می‌شود.شاید فکر کنید اغراق می‌کنم،اما باور کنید بیشتر از شش ماه هست که نتوانستم گریه کنم،بیشتر از سه ماه هست که هیچ مسئله‌ای آن طور که باید مرا غمگین و یا حتی خوشحال نمی‌کند.این مشکل برای من لاینحل شده است.انگار که قدرت انسانی‌‌ام را از من ربوده باشند و در جایی دور،قایم از چشم‌ها کرده باشند.

حالم خوب است؟جواب این سوال،بلی است.حالم خوب است،چون درکِ خیلی درستی از شرایطی که در آن محاصره شده‌ام،ندارم.دچار نوعی قفل‌شدگی هستم.البته که خدا را همواره شاکرم که در یک سال اخیر من را با آدم‌های خوبی رو به رو کرد و این آشنایی برای من فرصت‌های خیلی خوبی را به وجود آورد.

اما اوضاع روحی؟جوابش خیلی پیچیده است.خیلی زمان است که حافظه‌ام به شدت ضعیف شده است.منظورم حافظه کوتاه مدت است،خواب‌های خیلی آشفته‌ای دارم.اصلاً نمی‌توانم درست بخوابم،یا اصلا خوابم نمی‌برد یا آنقدر کابوس و خواب‌های آشقته  می‌بینم که دیوانه می‌شوم.دکتر می‌روم اما در مورد ادامه‌ی راهم با همین دکتر،تردید‌های زیادی دارم که الان حوصله‌ای برای صحبت درباره‌ی این مسئله را ندارم.ذهن بسیار شلوغی دارم که می‌تواند روی خواب‌هایم هم تاثیر داشته باشد،راه حلی هم برای این مشکل حقیقتن ندارم.

از سرکار بگو!سرکارم را دوست دارم.اوضاع برایم خیلی بر وفق مراد شده.همکارهایم را دوست دارم،آدم‌هایی که هر روز می‌بینم و با آنها معاشرت می‌کنم را دوست دارم.کارم را خیلی دوست دارم و هیچ‌وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که این میزان علاقه به سرکار رفتن در من وجود داشته باشد چه برسد به اینکه کارم را دوست داشته باشم.

.

در این لحظه که می‌توانم بنویسم،توانم تا همین قدر است و بیشتر از آن را نمی‌توانم.اما هیمن هم برای من نعمتی است.

 


سما نویس ۰۳-۴-۲۸ ۳ ۶ ۱۲۲

سما نویس ۰۳-۴-۲۸ ۳ ۶ ۱۲۲


از وقتی که دکتر برام قرص تجویز کرده،خیلی حالم بهتره.آروم‌تر شدم.حس بهتری نسبت به زندگی پیدا کردم و رضایتم بیش‌تر شده.با آدمها راحت‌تر کنار میام و از دست‌شون دلگیر نمی‌شم.حس می‌کنم در جامعه پرروتر شدم و می‌تونم حرفم رو راحت بزنم.اوضاع به ظاهر برام بهتر شده.معاشرت‌ با آدمهای جدید به زندگیم اضافه شده و این برام خیلی دلپذیر و خوشاینده.فروردین و اردیبهشت نسبتاً خوبی رو پشت‌سر گذاشتم چون خدا مرحمت کرد و هوا رو به بهترین شکل ممکن برامون زیبا کرد.

تنها چیزی که الان کمی آزرده خاطرم می‌کنه،اینه که سرکار رفتن و دغدغه‌هایی که با خودش به همراه میاره باعث شده که نتونم روی خودم،اهدافم و برنامه‌هایی که داشتم خوب تمرکز بکنم و این من رو عصبی و نگران می‌کنه.به خود قول دادم که ددلاین برای خودم تنظیم کنم و آهسته آهسته به سمتش حرکت کنم.خرداد ونیمه اول تیر سخت و شلوغی دارم اما با توانایی که از خودم می‌شناسم می‌تونم به خوبی از پس همش بربیام.

خدایا شکرت:)

 

 


سما نویس ۰۳-۳-۰۳ ۳ ۸ ۲۱۹

سما نویس ۰۳-۳-۰۳ ۳ ۸ ۲۱۹


قلبم با وجود آدمها گرم میشه.با وجود این آدمها که از ته قلبم دوست‌شون دارم،آدمهایی که احساس می‌کنم در کنارشون از هر جهت رشد کردم،آدمهایی که بعد از سالها منِ گم شده رو بهم برگردوندند،آدمهایی که زندگی بدون اونها خیلی یکنواخت و سخت میشه.خدایا شکرت برای وجودشون.اگر نبودند من نمی‌تونستم از دل این تراوماهای زندگیم جون سالم به در ببرم،نمی‌تونستم با اتفاقاتی که افتاده بود کنار بیام و به پذیرش برسم چون چیدمان خدا بی نظیره،همه چیز رو درست همون مدلی کنار هم قرار میده که برای بندش بهترین باشه.

خدایا شکرت برای این آدمهای عزیز.امیدوارم که شایسته‌ی محبت شون باشم.

الهی که همشون در پناه تو باشند.


سما نویس ۰۳-۱-۲۸ ۳ ۷ ۱۷۲

سما نویس ۰۳-۱-۲۸ ۳ ۷ ۱۷۲


همون شبی که پست قبلی رو گذاشتم،بهم تلفن شد و خدا امیدم رو روشن کرد.ناامیدیم به امید تبدیل شد و چشمام خندید.حالم خوش شد.چشم و دلم روشن شد.اون شب وقت دکتر داشتم،با حقیقتی که همیشه کتمانش می‌کردم،رو به رو شدم.به خودم قول دادم که امسال به خودم کمک کنم تا حالم خوب بشه.به خودم قول دادم که دست‌های خودم رو محکم بگیرم.من می‌تونم که امسال مشکلم رو حل کنم.دکتر بهم گفت پروسه‌ی طولانی رو باید پشت سر بگذارم اما راستش می‌دونم که اگر تلاشم رو بیشتر کنم می‌تونم طول مدت رو به بهبودیم رو حتی کم‌تر هم بکنم.


سما نویس ۰۳-۱-۲۳ ۴ ۸ ۲۸۲

سما نویس ۰۳-۱-۲۳ ۴ ۸ ۲۸۲


دیشب با ناامیدی اومدم در خونت.خدایا من هیچ وقت این حجم از یأس رو تجربه نکرده بودم.با ناامیدی هر فراز رو خوندم.من می‌دونم که تو امید هر انسان ناامیدی هستی،من می‌دونم که تو پناه هر بی‌کسی هستی اما من خیلی بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم.به یقین نرسیدم،تصمیمات اشتباه می‌گیرم،گیج می‌زنم،هیچ‌چیز نشد اونی که من می‌خواستم،ترس‌هام بیشتر شدن،حس می‌کنم رها شدم،یا راه رو گم کردم،از احساس مفید بودنی که همیشه در تلاش برای حفظش بودم خیلی دورم و نمی‌دونم برای کندن از این وضعیت باید چه کار کنم.همه‌ی کسایی که می‌شناختم،همه‌ی اون‌هایی که با من همدرد بودن،مشکل‌شون برطرف شد و فقط من موندم.من موندم و حس می‌کنم که دیگه امیدی نیست.دلم می‌خواد هر طور شده امید رو در اعماق وجودم هر طور شده حتی ذره‌ای حفظ کنم اما نمی‌تونم.ناتوانم.من خیلی تلاش کردم تا به اون موقعیت برسم،خیلی سعی کردم که بتونم به آرامش برسم اما حق من این نبود.حق من این نبود که از هشت ماه پیش دوباره وارد اون سیکل معیوب بشم و تلاش کنم تا چیزی رو به دست بیارم که از من گرفته بودن.همیشه سعی می‌کردم هر طور که شده بهانه‌ای پیدا کنم تا روحیم رو حفظ کنم و انگیزم رو در سطح متعادلی حفظ کنم اما،اما،اما واقعن ناامیدم.حس می‌کنم مثل سابق حتی بنده‌ی محبوب خدا نیستم.کسی نیستم که صدام به آسمون بره،من نمی‌دونم کجای کار رو اشتباه رفتم که کارم به اینجا کشید،کاش دلیل اشتباهم رو متوجه می‌شدم،کاش می‌دونستم و توبه می‌کردم،کاش می‌دونستم و خودم رو اصلاح می‌کردم،خدایا ازت می‌خوام هیچ بنده‌ایت رو نیازمند به بنده دیگرت نکنی،خیلی تلخه که یک بندت خودش رو نیازمند به مرحمت بنده‌ی دیگت بدونه،فقط هم مالی نیست همه جانبه می‌تونه باشه.خدایا این چند شب صدات زدم،باناامیدی صدات زدم،با صدایی که از ته چاه درمیومد صدات زدم،با قلب شکسته صدات زدم،با بی‌رمقی صدات زدم،با ترس صدات زدم،با دل لرزون صدات زدم،من فقط می‌خواستم که اسم تو رو صدا بزنم،نمی‌خواستم فکر کنم که تو رو گم کردم یا ندارم دستم رو محکم بگیر،بهم کمک کن،بهم توان بده،توان ادامه دادن،خدایا من خیلی ناتوان شدم.تو راه درست رو سر راهم قرار بده،دستم رو بگیر و بهم قدرت جا به جایی بده.اگر قرار نیست اوضاع بر وفق مراد من پیش بره،اگر اون چیزی که من می‌خوام و گیر یک بنده‌ی دیگت هست که فقط به خودت واگذارش می‌کنم،قرار نیست اتفاق بیفته پس ازت عاجزانه می‌خوام که بهم قدرت و شجاعت تغییر بدی،بهم کمک کنی که مسیرم رو لااقل عوض کنم،بتونم جای بهتری برم و از عملکردم در طول روز راضی باشم.خدایا بهم کمک کن.خیلی مستأصلم،پریشون حال.امروز وقت دکتر دارم.انشالله که مسیر خوبی باشه و همه چیز به نفع من پیش بره.خدایا خودت بهم کمک کن.امیدوارم به حق بنده‌های خوبت من حاجتم رو بگیرم.ناامیدی بدترین چیز موجود در دنیاست.خدایا،امید ناامید شده‌ام رو خودت روشن کن و بهم قوت بده.چراغ راهم باش خدا.دستم رو بگیر.بنده‌های خوبت رو سر راهم قرار بده،بهم شجاعت تغییر بده،مسیر درست رو نشونم بده و از همه مهم‌تر من رو از نیازمندی به یکی از بنده‌های ناصالحت که هیچ کس از دستش در امان نیست،نجات بده.


سما نویس ۰۳-۱-۱۵ ۰ ۵ ۲۰۴

سما نویس ۰۳-۱-۱۵ ۰ ۵ ۲۰۴


همیشه این موقع‌های تعطیلات که میشه،یک ترسی وجودم رو می‌گیره که هیچ منشایی نداره.همون ترس از ناشناخته‌هاست انگار.یک حال عجیبی که از دست خودم کلافه میشم.به خودم نهیب می‌زنم که قرار نیست اتفاقی بیفته و تو از پسش برمیای.

ترس‌های قدیمی که روشون درپوش گذاشته بودم،انگار سر باز کردند.دیشب کنار مامان خوابیده بودم،پنج صبح از خواب پریدم،با حال بد و نزار هم پریدم،از دست تصورات منفیم به گریه افتادم و دیوونه شده بودم.انقدر که تصمیم گرفتیم تا رسیدیم تهران از دکتری که پیدا کرده بودیم وقت بگیرم.تنها امیدم به دکتر رفتنه.فکر می‌کنم اون می‌تونه بهم کمک کنه و من رو نجات بده از این حالتی که حتی از تعریف کردنش برای دیگران هم شرم دارم.

خدایا از ته وجودم ازت می‌خوام کمکم کنی و از این دریای پرتلاطم نجاتم بدی.خودت می‌دونی که تحمل این موضوع از توان من خارجه.کمکم کن و بهم قدرت بده برای شکست این حال.نگذار دوباره تو ورطه‌ی سیاهی بیفتم.دستم رو بگیر و تو این شب‌های عزیز حاجتم رو بده.این روزها حتی از ابراز احساساتم هم ناتوان شدم.نمی‌تونم گریه کنم و یا حتی بخندم.خواب و خوراکم هم به هم ریخته.خواب به چشم‌هام نمیاد با اینکه خسته ام و جون ندارم.بدنم ضعیف شده و هورمون‌هام به هم ریخته.وای از این هورمون‌ها که من همیشه بنده‌ی همین هورمون‌هام.


سما نویس ۰۳-۱-۰۹ ۲ ۸ ۲۴۲

سما نویس ۰۳-۱-۰۹ ۲ ۸ ۲۴۲


در ستایش شما،در ستایش شما شش نفر که بهترین روزهای چهارصد و دو کنار شما سپری شد.در ستایش شما شش نفر که احساس امنیت را کنارتان تجربه کردم،در ستایش شما شش نفر که کنارتان بعد از مدت‌ها از ته دل خندیدم و از یاد بردم که تابستان بر من چه گذشت.در ستایش شما شش نفر که کنارتان ورژن اصلی خودم بودم بدون آنکه ترسی از قضاوت داشته باشم.در ستایش شما شش نفر که در دورانی که کنار شما بودم،دارو را به حداقل ممکن رساندم.

در ستایش  آقای «ب» که از اعتماد به ایشان پشیمان نشدم،در ستایش آقای «ب» که  بهترین ورژن یک رئیس برای یک فرد تازه کار بودند،در ستایش آقای «ب» که به من و «ف»  شخصیت کاری دادند.در ستایش آقای «ب» که وقتی برای من مشکلی پیش آمد،بی‌تفاوت نبودند و حضورشان برای من دلگرم کننده بود.در ستایش آقای «ب» که وقتی اولین بار مشکلم را بهشان گفتم تا مدت ها احساس می کردم یک برادر بزرگ تر حامی دارم،در ستایش آقای «ب» که وقتی دیگر رئیس مستقیم من نبودند،دست و دلم به کار نمی‌رفت.

در ستایش خانم «کاف» که بی‌نهایت به ما کمک می‌کردند،در ستایش خانم «کاف»که با من و «ف» از در دوستی وارد شدند و امروز دوست عزیز ما دو نفر هستند.در ستایش ایشان که بعضی شب‌ها در آن گروه سه نفره،طولانی مدت با هم گپ زدیم و از ماوقع برای هم گفتیم.در ستایش خانم «کاف»که بعد از سرکار، در مترو،یک گوشه می ایستادیم و ساعت ها بدون توجه به گذر زمان از اتفاقات روز و احساس‌مان نسبت به ماجراها می‌گفتیم و سه تایی بلند بلند می‌خندیدیم.

در ستایش آقای«میم»برای حس امنیتی که منتقل کردند،برای خنداندن ما،برای زمانهایی که ما صبر می‌کردیم تا در کنار ایشان نهار بخوریم و بهترین نیم‌ساعت‌ روزمان بود.در ستایش ایشان که وقتی برای کار بیرون می‌رفتند،جای خالی شان احساس می‌شد.در ستایش معرفت آقای میم که مثال زدنی‌ست.در ستایش آقای «میم» که همه جا ذکر خیرشان است.

در ستایش آقای «خ» که در مورد اتفاقات ناخوشایند کاری‌ام بیش از همه با ایشان صحبت کردم،در ستایش ایشان که بعد از معاشرت های‌مان احساس کردم فرد عزیزی در این مجموعه هست که  می‌توانم بهترین راهنمایی ها را از ایشان بگیرم.در ستایش ایشان که اخلاق مدار بودند و در بدترین شرایط،بدگویی آدمها را نمی‌کردند و احترام همه را حفظ می‌کردند.در ستایش ایشان که هر وقت در کارم به سوال و مشکلی بر می‌خوردم با آغوش باز پذیرای سوالات من بودند.

در ستایش آقای «جیم»که اولین کسی بودند که در کارم ازشان یاد گرفتم.در ستایش آقای «جیم»که من و «ف» بی نهایت‌ دوست شان داشتیم و ازشان با اشتیاق یاد می گرفتیم،در ستایش آقای «جیم»که باعث شدند من عاشق کارم در رشته ای بشوم که هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم انقدر دوستش داشته باشم.در ستایش آقای «جیم»که باعث شدند در آن دو ماه روزها با انگیزه از خواب بلند شوم.

در ستایش آقای «صاد» عزیز که  افتخار خودم می‌دانم که در اولین تجربه کاری‌ام در جایی کار کرده‌ام که ایشان مدیر من بودند،در ستایش این عزیز بزرگوار که محبوب دل هاست و کسی جز خیر از ایشان چیزی ندیده.در ستایش ایشان که بین نیروی تازه کار و باسابقه فرقی قائل نبودند و با همه یکسان برخورد می‌کردند،در ستایش ایشان که آرزو می‌کنم تا زمانی که در این رشته مشغول به کار هستم با تیم ایشان کار کنم.در ستایش ایشان که وقتی فکر می کنم چه قدر حرفه‌ای با من و «ف» برخورد کردند،اشکی می شوم.

روزهایی که در کنار این آدمها سپری شد،هدیه ای از جانب خدا برای فراموش کردن روزهای تلخ تابستان بود.روزهایی که تا صبح بیدار به سقف اتاق خیره بودم و نمی دانستم چه بر سرم آورده‌اند.روزهایی که راهی برای فرار از تهمتی که به من زده بودند،نداشتم و بدون آنکه واکنشی نشان بدهم،همه چیز را به خدا سپردم.همه چیز را به خدا سپردم و بعد از مدت خیلی کمی این آدمهای عزیز سر راهم قرار گرفتند.اینکه شنیدیم خوشبختی فاصله ی بین دو بدبختی هست،خیلی درسته.اون اتاق بزرگ شیشه ای،با شش تا میز و صندلی رو به روی هم با نور زیادی که نیمه‌های روز تا وسط اتاق می‌تابید،خوشبختی زندگی من بود که قبل و بعدش اتفاقات تلخ و سخت زیادی رخ داد.

 

 


سما نویس ۰۲-۱۲-۲۹ ۴ ۵ ۲۳۴

سما نویس ۰۲-۱۲-۲۹ ۴ ۵ ۲۳۴


میون بدو بدوهای زندگی مچ خودم رو گرفتم و به خودم قول دادم که از این به بعد هیچ کاری رو به زور به خودم تحمیل نکنم.به خودم آرامش و اطمینان بدم که قرار نیست کاری رو به  اجبار انجام بده و هر کاری که از این به بعد انجام میده فقط برای این هست که خودش دوست داره و از انجام اون کار لذت می‌بره.همه چیز فقط برای این هست که سما آرامش بیشتری داشته باشه و به غایتش نزدیک‌تر بشه.

دوستت دارم سما.

پ.ن:به زودی بیشتر می‌نویسم.

پ.ن2:هنوز کسی اینجا رو می‌خونه؟


سما نویس ۰۲-۱۲-۱۷ ۶ ۸ ۲۵۳

سما نویس ۰۲-۱۲-۱۷ ۶ ۸ ۲۵۳


«بنشینم و صبر پیش گیرم 

دنباله‌ی کار خویش گیرم»

خیلی حرف‌ها داشتم که بزنم.اما همش نوشتم و پاک کردم.آخر سر بسنده کردم به همین یک بیت از سعدی تا بعدن روزی که رمقی بود،بیام و بگم که بر من چه گذشت.

 


سما نویس ۰۲-۱۱-۲۷ ۱ ۶ ۲۲۲

سما نویس ۰۲-۱۱-۲۷ ۱ ۶ ۲۲۲


۱ ۲ ۳ ۴ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.