a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

این روزها در حال کمک کردن به خودم هستم..تمام تلاشم رو دارم می‌کنم تا بتونم خودم رو به خودم برگردونم...ویولونم جای خیلی سختی رسیده.الان یک هفتست که دارم شب و روز تمرین میکنم و تونستم فقط سه خط و نیم از شش صفحه‌ای که باید یاد بگیرم رو درآرم تازه اون هم خیلی به دلم نَشِسته.استادم میگه طبیعیه و نباید خودم رو اذیت کنم اما من واقعاً دارم اذیت میشم چون خیلی سخته..خیلی زیاد.گردن درد گرفتم و راستش تمام تلاشم اینه که «ناامید»نشم..چون خیلی‌ها به همین نقطه که میرسن،جا میزنن و نمی‌تونن ادامه بدن..اما من دوست ندارم جا بزنم برای همین هم خیلی تلاش می‌‌کنم اما خب سخت هم هست برام.اما یک سختی دل‌نشینی هم هست..خصوصاً که دوست ندارم استادم که از من خیلی تعریف میکنه رو ناامید کنم.

.

دو هفته‌ی سختی رو گذروندم.خیلی سخت بود..احساسات مختلف رو تجربه کردم.سعی کردم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنم و درکمال خوشبختی خیلی هم موفق بودم..نمازهام رو اول وقت خوندم و نگم از معجزه همیشگی نماز صبح که عمیقاً از ته دلم احساس می‌کنم با خدا ملاقات می‌‌کنم..برنامه ریزی کردم و تا حد مطلوبی هم جلو رفتم..هر روز پیاده‌روی رفتم و شاهد افزایش نشاط روحیم بودم..خیلی بیشتر از قبل سعی کردم بخندم،آهنگ‌های شاد گوش کنم و به خودم اجازه ندم که برای «شاد بودن»خجالت بکشم..برای همین شادی رو تمرین کردم..دروغ نمیگم،این وسط‌ها گریه هم می‌کردم که لازم بود..برای سبک شدن و رهایی لازم بود اما به خودم اجازه ندادم خیلی تو «غم و اندوه»بمونم...

.

برای ادامه مسیرم هم برنامه ریزی کردم،کارهای عقب موندم رو لیست کردم و برای تک‌تک‌شون ضرب‌الاجل تعیین کردم تا سر وقت به همشون برسم..منتظرم که ترم تابستونیم تموم بشه،اوضاع کرونا هم بهتر بشه تا بتونم با مامان برم شمال و یک هفته‌ای رو با خیال راحت و آسوده استراحت کنم...راستی.با خودم هم قرار گذاشتم که به خودم بی‌احترامی نکنم و حرف‌های منفی کمتر بزنم،کاری که قبل‌تر خیلی انجام می‌دادم و الان دارم به حداقل می‌رسونمش..

.

خدایا شکرت که آرامش رو به قلبم هدیه کردی.تو روزهای سختی که داشتم،نذاشتی کم بیارم.خودت راه رو بهم نشون دادی..الحق که تو نوری..تو نور زندگی بنده‌هاتی..خدایا!زندگی بدون تو چه قدر سخته..واقعاً اون‌هایی که به تو ایمان ندارن چه طوری زندگی می‌کنن؟؟خدایا شکرت.دلم می‌خواد بیام اون بالا بالا ها و سفت بغلت کنم..دوست دارم خدا.دوست دارم..

پ.ن:«افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد»

 

 


سما نویس ۰۰-۵-۰۹ ۴ ۹ ۳۳۰

سما نویس ۰۰-۵-۰۹ ۴ ۹ ۳۳۰


این هفته خانواده مسافرت بودن و من تنها بودم.خیلی این تنهایی خوب بود و بیشتر لازم..این هفته‌ای که گذشت،که البته به سختی و تلخی و غم گذشت برام یادآور دی‌ماه پارسال بود.لحظه‌های دی و بهمن پارسال مثل فیلم از جلوم رد می‌شدن.به خودم گفتم هیچ چیز تغییر نکرده اما تو قوی‌تر شدی..ترکش‌های دی و بهمن پارسال رو آقای «ب» با حرف‌هاش کم کم از وجودم درآورد..بهم گفت من باید اعتماد به نفس له شده‌ی تو رو برگردونم..هر هفته بیشتر از هفته‌ی قبل بهم امید می‌داد.بهم قول داد که امید الکی نده،گفت اگر ازت راضی باشم می‌گم خوبی،اگر هم راضی نباشم بهت می‌‌گم.دستم رو گرفت و کمکم کرد..هم داشته‌هام رو یادآوری کرد،هم توانایی‌هام رو.بهم گفت برگرد به همون آدمی که قبل‌تر می‌شناختم.بهم گفت به حرف آدم‌ها گوش نکن.به حرف دلت گوش کن.هر چی اون بگه،همونه.گفت بس کن این ذهن استدلالی رو.از تو بعیده.یه کم دلی برو جلو،گناه داره این دل..دو روز قبل عید دیدمش و گریه کردم.گفتم کم آوردم،نمی‌تونم..می‌ترسم.انگار من رو از من دزدیدن..همون جا قول دادم که تموم کنم،که اشک‌هام رو پاک کنم و ادامه‌ی مسیرم رو برم..من قول دادم که شروع کنم اما سخت بود،خیلی سخت.من تنها بودم و نمی‌خواستم مزاحم آقای«ب»بشم.دلم نمی‌خواست از خودم برنجونمش یا ناامیدش کنم برای همین تمام تلاشم رو کردم..برای نماز صبح که بلند می‌شدم با خدا حرف می‌زدم،گریه می‌کردم با هق هق می‌گفتم تا تو دستم رو نگیری نمی‌تونم بلند بشم.شب قدر رفتم تو بالکن و تا صبح صداش زدم.گفتم راه رو روشن کن.گفتم چشمام نمی‌بینه تو نور چشم‌هام شو..دو روز بعد یکی از شما «ناشناس»بهم پیام داد.برام کتاب الکترونیکی هدیه خریده بود..خودش رو معرفی نکرد و ازم خواست نپرسم کیه.اما هر کی بود من رو خوب می‌شناخت چون تا موضوع کتاب رو خوندم،متوجه شدم این یک نشونست.گفتم پس خدا صدام رو شنید.آره شنیده بود.این یعنی حاجت اولی که کمتر از دو روز برآورده شده بود.هفته‌ی بعدش آقای «ب»من رو با آقای «ح»آشنا کرد.آقای «ح»همون کسیه که داره به من کمک می‌کنه تا من به آرزوی همیشگیم برسم.. و تمام تلاشم این روزها اینه که آقای «ح»از من ناامید نشه..بهم میگه:«من میدونم.من میدونم که تو می‌تونی.تو خیلی توانمندی.تو باهوشی.فقط قول بده وسط راه کم نیاری.»و این حاجت دومی بود که کمتر از یک هفته برآورده شد.

آره.خدا باز هم شنید من رو.شنید که من حالم روز به روز بهتر شد.بهتر شدم و به نور رسیدم..از میون اون همه روزهای تلخ بیرون اومدم و آدم قوی‌تری شدم.

هفته پیش هم دوباره حالم بد بود،غم داشتم.انگار یاد یک زخم کهنه تو قلبم افتاده باشم..راجب این موضوع نمی‌تونستم به هیچ کس حتی آقای «ب» چیزی بگم.مدام با خودم کلنجار می‌رفتم...از خودم فرار می‌کردم تا راجب بهش فکر نکنم اما نمیشد.تلاش مذبوحانه‌ای بیش نبود..دلم رو یکی کردم.به حرف دلم گوش دادم و اصلاً به بعدش اهمیت ندادم.مهم نبود قراره چی میشه.مهم این بود که من مدیون خودم نباشم..دلم رو یکی کردم..بهش پیام دادم و همه‌ی آنچه باید می‌گفتم رو گفتم..راستش وقتی پیام رو ارسال کردم،حس کردم از قفس آزاد شدم.قفسی که خودم برای خودم درست کرده بودم.من باید یاد می‌گرفتم یک جاهایی«نه»بشنوم،یک جاهایی طرد بشم.اما اگر خودم اقدامی نمی‌کردم هیچ وقت این ها رو یاد نمی‌گرفتم..پیام دادم و خودم رو خلاص کردم..از حسم گفتم و به این کلیشه‌های مزخرف که تو رو مجبور میکنن به خاطر «دختر»بودنت حرفت رو نزنی پشت پا زدم..من خودم رو آماده کرده بودم برای یک برخورد خیلی سرد و تلخ.به خودم گفتم ممکنه این آدم کاری بکنه که تو از خودت،از کاری که کردی بدت بیاد.اما به خودم گفتم هیچ کس تو این دنیا مشخص نمی‌کنه من حالم خوب باشه یا بد جز خودم...از بدشانسیم بود یا خوش‌شانسیم،خوب برخورد کرد..من ازش ممنونم..ممنونم که باعث نشد من پشیمون بشم و فکر کنم که حق با اونی بود که میگفت هیچی نگو.اون تو رو لهت میکنه.برعکس حس میکنم اگر بهش نمی‌گفتم خودم رو له کرده بودم.فردا بعدازظهرش به آقای«ب»عزیزم پیام دادم و گفتم باید ببینمتون.چند دقیقه بعدش جوابم رو داد و گفت منتظرمه..تا دیدمش و بهش سلام کردم؛گفت:« یک چشمت داره می‌خنده؛یکیش هم میخواد غر بزنه.با کدوم یکیش شروع کنیم؟»

الان خیلی خوشحالم.چون هیچ بار اضافه‌ای رو با خودم حمل نمی‌کنم.الان راحت‌تر می‌تونم فراموش کنم و از این مرحله از زندگیم به سلامت عبور کنم.هنور هم می‌ترسم اما وقتی صبح‌ها با خدا حرف می‌زنم،آروم میشم..یکی بهم گفت:« حس می‌کنم خدا داره بهت لبخند میزنه،ازت راضیه» و این غایت آرزوی منه...وقتی این حرف رو می‌شنوم دیگه برام مهم نیست وقتی «پ»فهمید چی کار کردم،غیر مستقیم سرزنشم کرد و گفت ارزشم رو زیر سوال بردم..واقعاً مهم نیست!

دوست دارم یادم بره این هفته رو.اشک‌هام رو پاک کنم و به یاد بیارم آدم‌هایی هستن که منتظر من هستند و من حق ندارم هیچ کدوم‌شون رو ناامید کنم!من هنوز سر قولم به آقای «ب»هستم.پس دوباره شروع می‌کنم!

«ما فراموش نمی‌کنیم،بلکه چیزی خالی در ما آرام می‌گیرد!»

                                         «رولان بارت»

پ.ن:مرسی از همگی.مرسی که دو پست قبل رو خوندید و بهم کمک کردید!این جا با شما برام مثل پناهگاه شده.

 


سما نویس ۰۰-۴-۲۴ ۱۰ ۱۱ ۵۹۵

سما نویس ۰۰-۴-۲۴ ۱۰ ۱۱ ۵۹۵


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۰-۴-۲۲ ۳۹۵

سما نویس ۰۰-۴-۲۲ ۳۹۵


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۰-۴-۲۱ ۳۶۹

سما نویس ۰۰-۴-۲۱ ۳۶۹


کاش بتونم فراموشش کنم.کاش فردا صبح که از خواب بلند شدم،اون اولین نفری نباشه که میاد تو ذهنم.کاش شب‌ها دیگه خوابش رو نبینم،کاش یاد خاطرات قدیمی و به دردنخورمون نیفتم.کاش یاد بگیرم تمام دنیا همون آدم نیست.کاش با گوش دادن شجریان یادش نیفتم.کاش بتونم تمرین کنم کمتر شجریان گوش کنم.کاش به خودم یادآدوری کنم همه‌ی آدمها سهم من از این دنیا نیستند.کاش یادم بره کسی که دوستش دارم،احتمالاً کس دیگه‌ای رو دوست داره..کاش اصلاً یادم بره خودم دوستش دارم..

 

آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

 «احمد شاملو»

پ.ن:کاش جرئتش رو داشتم و این شعر رو براش می‌فرستادم اما ندارم...


سما نویس ۰۰-۴-۱۹ ۱۰ ۱۱ ۳۴۰

سما نویس ۰۰-۴-۱۹ ۱۰ ۱۱ ۳۴۰


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۰-۴-۱۲ ۳۱۰

سما نویس ۰۰-۴-۱۲ ۳۱۰


تمام زندگیم شده بود کنکور.تنها انگیزه‌ای که صبح‌های تعطیل خیلی زود از خواب بلند می‌شدم،کنکور بود.تست زدن و صحیح کردن تست‌ها بود.خوشحالیم با درست بودن تست‌ها بود و ناراحتیم با غلط بودن‌شون.

سر تک تک غلط‌های قلم‌چی حرص می‌خوردم و به خودم و طراح با هم ناسزا می‌گفتم.اگر استادی به بودجه‌ی آزمون‌ آزمایشی نمی‌رسید و اون مبحث رو نمی‌شد به صورت خودخوان یاد گرفت هم عزا می‌گرفتم که یک تست هم یک تسته و در نتیجه کل خیلی تاثیر می‌گذاره..اگر هم خودم کاهلی می‌کردم،کلی استرس می‌گرفتم و دست‌هام می‌لرزید که نکنه درصدم پایین بشه و هفته‌ی بعد آزمون،استاد از کلاس بیرونم کنه.نکنه کم بیارم.نکنه نشه و هزار تا فکر و خیال دیگه که به ذهن هر کنکوری دغده‌مند خظور می‌کنه..

معنی زندگی برام تو نتیجه کنکور معنی شده بود..همه چیز کنکور بود و من فقط به موفقیت در کنکور فکر می‌کردم.شب‌ها قبل خواب رویا بافی میکردم و با خودم روزشمار می‌گذاشتم که فلان قدر مونده تا رسیدن به رویا و هزار جور ادا اطوار دیگه.البته مدرسه هم نقش پررنگی داشت تو این موضوع.مدرسه‌ای که اکثرا رتبه‌های زیر هزار،زیر صد و حتی گاهی زیر ده داشت،این بار رو روی دوش تو می‌گذاشت که تو هم تلاش کنی و عکس تو هم مثل بقیه بره رو دیوار و همه بهت افتخار کنن و پزت رو به سال پایینی‌ها بدن و تو رو الگوی اون‌ها قرار بدن.

اما کسی درباره‌ی بعد کنکور چیزی نگفت.هیچ‌کس بهمون یاد نداد که تازه زندگی از اون جا به بعد شروع میشه و باید یاد بگیری معنی زندگی رو.من که معنای زندگیم شده بود کنکور و موفقیت،وقتی کنکور دادم و نتایج اومد،به رویام نرسیده بودم اما رتبه‌ی زیر هزار شده بودم و کل خانواده شاد بودن و بهم افتخار می‌کردن.چون من با کمترین امکانات درس خوندم و این انتخاب خودم هم بود و اون نتیجه برای خانواده و مدرسه عالی بود.تابستون همون سال،عکس منم رفت روی برد.منم شده بودم جزء نام‌آوران.سال پایینی‌ها دورم جمع میشدن و ازم راهنمایی و کمک می‌‌خواستن.شمارم رو می‌گرفتن و راستش وقت و بی‌وقت هم پیام می‌دادن..به نظر همشون من خیلی موفق بودم.معلم‌ها بهم تبریک می‌گفتن،خانواده برام سور گرفتن..با مامان رفتم مشهد و از امام رضا تشکر کردم که صدام رو به گوش خدا رسوند..تو حرمش زار زدم و شمع تولد هجده سالگیم هم پیش خودش فوت کردم و برگشتم تهران..

اما امان از اون لحظه‌ای که برگشتم تهران..من بودم و زندگی که شروع شده بود و هیچ کس بهم یاد نداده بود باید چی کار کنم.من همه‌ی معنایِ زندگیم،کنکور بود و وقتی از کنکور به سلامت عبور کردم،فرو ریختم.چون زندگی دیگه برام معنا نداشت.صبح‌ها انگیزه‌ای برای بلند شدن از خواب نداشتم و حالم نزار بود...بی‌معنایی برای من پررنگ‌ترین دلیل ابتلا به افسردگی بود.من افسرده شدم..تبدیل شده بودم به یک نعش متحرک.افت شدید تحصیلی پیدا کردم و خودم رو،خود شاد و با انگیزم رو تو سال‌های قبل کنکور جا گذاشتم..افسردگی من حاد و حادتر شد تا دوسال بعد ادامه پیدا کرد.هنوز هم ترکش اون روزها تو وجودم مونده.ترکش بی‌معنایی،بی هدفی.

مهم‌ترین چیز اینه که بدونیم کنکور،یک مرحله‌ای از زندگیه که اگر خیلی جدیش بگیریم،چه توش موفق بشیم چه شکست بخوریم،بازنده‌ایم.باید رهاش کنیم و به زندگی‌مون فکر کنیم.به معنایِ اصلی زیست‌مون،خلقت‌مون فکر کنیم.وقتی متوجه شدیم چرا خلق شدیم،اون وقته که نتیجه کنکور میشه بی‌اهمیت‌ترین اتفاق زندگی‌مون..

پ.ن:کنکوری‌های عزیزم!خدا قوت میگم.خسته نباشید که یک‌سال با شرایط سختِ کرونا و خونه نشینی،دووم آوردین و ادامه دادین.به خدا توکل کنید،به دعای مادراتون توکل کنید،به توانایی‌هاتون اعتماد کنید و بدونید خدا همیشه هست و بهترین‌ها رو براتون رقم میزنه..زندگی تازه بعد کنکور آغاز میشه..معنای زندگی‌تون رو پیدا کنید و برای اون بجنگید.همین!

 


سما نویس ۰۰-۴-۰۹ ۸ ۹ ۴۸۸

سما نویس ۰۰-۴-۰۹ ۸ ۹ ۴۸۸


و بالاخره امتحانات تموم شد.نتیجه هنوز مشخص نیست.اما خودم از همشون راضی بودن الا یکی.اون یکی هم اگر می‌خوندم،می‌تونستم عالی بدم اما کوتاهی کردم.راستش نه اینکه کوتاهی باشه ها،نه.خیلی خسته بودم و فشار روم زیاد بود.به خاطر همین خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم.

از بحث نچسب امتحانات می‌گذرم.فقط این هم بگم که درس «میانه1»همون که ترم قبل قبول نشدم و براتون گفته بودم استاد درس خیلی اذیتم می‌‌‌کنه و دست از تحقیرم برنمی‌داره،امتحانش شنبه بود و من عالی دادم.خودم هم باورم نمی‌شد که یتونم سربلند از آزمون بیرون بیام اما شد.هنوز جوابش مشخص نشده اما راستش دیگه مهم نیست.مهم اینه که من خیلی براش زحنت کشیدم و جدای از تلاش طول ترم،یک هفته به خاطرش نخوابیدم.خدایا شکرت به خاطر توانی که بهم دادی تا بتونم تلاش کنم.خدایا ممنون که همیشه تلاش هام رو دیدی و خودت بهم نمره‌ی قبولی دادی.

.

دوتا اتفاق برام افتاد که طاقت ندارم براتون تعریف نکنم..همون طور که چایی دست‌تونه دل بدید به حرفام وگوش بدید و اگر انتقادی/پیشنهادی/نظری چیزی داشتید برام بنویسید.

اولیش مربوط به دانشگاه و یکی از اساتیدم میشه.درست چهل و پنج دقیقه قبل از شروع کلاس،استاد بهم پیام دادند.من عاشق این استاد هستم.اصلاً با ایشون بود که من علاقه‌مند به حسابداری شدم و تصمیم گرفتم در این رشته ادامه بدم..استاد سخت‌گیری هستند اما تمام بچه‌های دانشگده روی اسم‌شون قسم می‌خورن.خلاصه که هر چه قدر از خوبی‌شون بگم،کم گفتم.

وقتی پیام‌شون رو روی گوشیم دیدم،ترس برم داشت..با لحن مهربانانه و مودبانه همیشگی‌شون سلام احوال پرسی کردن و بعد از چاق‌سلامتی بهم گفتند که سوال آخر جواب خیلی طولانی داره.گفتند به شرط اینکه برای کسی نفرستم،سوال رو برام ارسال می‌کنند تا من بتونم جواب کامل رو برای ایشون ارسال کنم..من هم ریا نباشه بدون مکث پیشنهاد رو رد کردم و علتش هم گفتم.گفتم دوست ندارم به بچه‌ها ظلم بشه و این عند نامردی هستش..ایشون هم مثل همیشه کلی از من تمجید و تعریف که احسنت دختر گلم،تو بهترین هستی و از این دست صحبت‌ها.

بچه‌ها ایشون خیلی مرد محترمی هستند،فکرهای بد به سرتون نزنه.شخصیت‌شون خیلی بالاتر از این حرف‌هاست که نیت‌شون امتحان کردن من باشه.چون هر کس دیگه‌ای بود پیشنهاد رو رد می‌کرد.از اون استادهایی هم نیستند که قصدشون صحبت کردن با من باشه.به نظرتون چه نیتی پشت این کارشون بوده؟به نظرتون اگر من به پیشنهادشون جواب مثبت می‌دادم چه برخوردی می‌کردن؟

.

و اما اتفاق دوم..راستش خیلی سرتون رو درد آوردم چایی‌تون هم سرد شد..موافقین ماجرای دوم رو بعدا براتون تعریف کنم؟مایل به شنیدنش هستید؟البته اگر مایل هم نباشید من می‌نویسم چون دوست دارم شما از احوالم خبر داشته باشید..:)

پ.ن:همین الان که من با شما صحبت کردم،سی و هفت دقیقه از تابستان تمام شد.همین قدر سریع!


سما نویس ۰۰-۴-۰۱ ۱۲ ۱۴ ۳۵۱

سما نویس ۰۰-۴-۰۱ ۱۲ ۱۴ ۳۵۱


بعد از قریب به یک ماه آقای«ب» عزیزم رو دیدم.موق نشدم خیلی باهاشون صحبت کنم اما همون چند دقیقه تمام انرژی هفته من رو ساخت.به خصوص وقتی که آقای «ب»گفت تمام امروز داشته به من فکر می‌کرده و خوشحاله که من رو دیده..

.

آقای «ح»گفت خیلی قابلیت دارم و خیلی عالی دارم پیش میرم.بهم گفت که از من راضیه.راستش یک حرف امیدوار کننده هم زد.درواقع رویای من رو به زبون آورد..راستش منتظرم که اتفاق بیفته و بعد بهتون بگم!

.

پ.ن:حالا شما به من بگو با این اوصاف کی حوصله داره تا پاسی از شب درس بخونه؟!


سما نویس ۰۰-۳-۲۳ ۷ ۱۱ ۳۰۶

سما نویس ۰۰-۳-۲۳ ۷ ۱۱ ۳۰۶


دیروز خونه تنها بودم و دوباره «غم»اومده بود سراغم.دلم می‌خواست یکی خونه بود و محکم می‌زد تو گوشم و می‌گفت:«چته؟»و من هم بلند بلند گریه می‌‌کردم.راستش دلم می‌خواست  هر راهی رو برم تا بغضم رو بشکنم و راحت زار بزنم.اما اشکم نیومد که نیومد.این داستان تا همین امروز و همین لحظه هم ادامه داره..راستش خیلی خسته‌ام.خسته‌ی غمی هستم که بیشتر از یک سال هست که دارم به دوش میکشم.خیلی بارش سنگینی می‌‌کنه.خسته شدم از غمگین بودن..به هر راهی هم متوسل میشم تا بتونم از خودم دورش کنم اما موفق نمیشم..ذهنم دیگه توان نداره..تمرکزم کاملاً از بین رفته.من این آدم توی آینه رو نمی‌شناسم..از آرمان‌هام فاصله گرفتم و باید به خودم خیلی زمان بدم تا بتونم به روزهای عادیم برگردم...من همیشه تنهایی از پس تمام مشکلاتم براومدم.عموماً هم اصلاً مشکلاتم رو به کسی نگفتم.خدا رو شکر که می‌تونم بنویسم و خودم رو نجات بدم..این نوشتن اگر نبود،هیچ راه دیگه‌ای رو بلد نبودم.نمی‌دونستم باید به چه راهی متوسل بشم..چشمام خیلی می‌سوزه.خیلی زیاد.پشت پلکم هم احساس سنگینی می‌کنم.حس می‌‍‌کنم یک وزنه‌ی چند صد کیلویی رو با چشمام دارم حمل می‌‌کنم..خیلی خسته‌ام و کاس خستگیم،خستگی جسم بود نه روحم.روحی که زخمی شده و من دیگه راهی برای خوب کردنش بلد نیستم..

دلم می‌خواد ایام امتحانات زودتر تموم شه.خیلی نگرانم.دلم می‌خواد بدون هیچ دردسری تموم بشن و برم به زندگیم برسم...

دوایی برایِ درمون درد عدم تمرکز و حواس پرتی نمی‌شناسین؟

خیلی پراکنده نوشتم،می‌دونم.به روم نیارید..

پ.ن:کاش یکی بیاد بزنه تو گوشم بگه احمق،بیشتر از این حماقت نکن...

پ.ن:کسی نیست،خودم باید بزنم تو گوشم..همیشه اولین کسی باش که میزنه تو گوشت!

 


سما نویس ۰۰-۳-۲۱ ۷ ۱۰ ۲۹۴

سما نویس ۰۰-۳-۲۱ ۷ ۱۰ ۲۹۴


۱ ۲ ۳ ... ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.