من زیر سقف آسمون زندگی میکنم کنار کتابهای کتابخونم،نوشتهها و سازم.
من زیر سقف آسمون زندگی میکنم کنار کتابهای کتابخونم،نوشتهها و سازم.
بعد از یک ماه مریضی و در بستر بودن،امروز اولین روزی بود که کمی سرپا شدم.هنوز لاجونم و فشارم یک در میان پایین است و پاهایم خیلی توان ندارند.اما بحمدالله خیلی از قبل بهترم.
انشالله خدا بهم یک توان و قدرتی عطا کنه تا بتونم سرپا بشم و دوباره به رویهی عادی زندگی برگردم.
اتفاقاتی افتاد که شاید مجبور بشم یک سری از علایقم رو برای مدتی کنار بگذارم و به امور مهمتر رسیدگی کنم اما باکی نیست.راضیام به رضای خدا.
آرامتر شدهام،بیباکتر،شجاعتر برایِ رفتن دنبال خواستهام از دنیا،خوشحالتر،راضیتر نسبت به آنچه خدا برایم مقدر دانسته،بیاهمیت نسبت به فکر آدمها نسبت به خودم،بیاعتنا به قضاوت آدمها.
خودم را زندگی میکنم،از کسی نمیرنجم و از آدمها راحت میگذرم،خودم را بیشتر دوست دارم و به خودم بیشتر فکر میکنم.مراقب زبانم هستم که با آن کسی را نرنجانم.مواظب هستم که حرفهایم گوشه و کنایه نداشته باشد که خدایی ناکرده دلِ کسی بشکند،که خم به ابروی کسی بیاید.بیشتر از خودم مراقبت میکنم تا هم به خودم و هم به اطرافیانم احترام بگذارم.
این روزها مشغول چه کاری هستم؟مشغول نگاه کردن،مشغول یادگرفتن از آدمها،تمرین تسلط به خود،تمرین شاد بودن،تمرین اهمیت به خواستهها،تمرین انضباط و تعهد،تمرین مفید بودن،آدمِ بهتری بودن و تمرین نوشتن تا آنجا که کلمات یاریام دهند.
زندگی این روزها را بیشتر دوست دارم،به خودم نزدیکتر شدهام،به کسی که همیشه در خیالم تصورش میکنم و بیش از هر کسی در دنیا دوستش دارم.
رقیق القلب شدم.به زندگیم فکر میکنم و رقیق میشم.گاهی اوقات با اینکه از اتفاقاتی که سر و کلشون تو زندگیم پیدا میشه راضی نیستم اما وقتی از بالا به همه چیز دقت میکنم متوجه میشم این زندگی رو با همهی کم و کاستیهاش،با تمام اتفاقات دوست نداشتنیش،با تمام کمکاریهای خودم،با همهی خوبیها و بدیهاش دوست دارم و مال خودم میدونم.این زندگی که تماماً متعلق به منه.برای منه و من وظیفه قشنگکردنش رو دارم.
داشتم رو لبهی کفر راه میرفتم.یک سیلی به گوشم زدم و به خودم اومدم.طلب مغفرت کردم.میدونم که میبخشی.فقط یک کاری کن یادم بره که این روزها به چه چیزهایی فکر میکردم تا دیگه شرمندت نباشم.اما بهم یقیین بده که تو این دوراهی زندگی چه راهی رو انتخاب کنم و کدوم مسیر رو برم.کمکم کن و دستم رو بگیر.
با خودم خیلی کلنجار میرم.سر هر مسئلهای به خودم پیله میکنم و خودم رو مورد پرسش قرار میدم.حرف برای زدن زیاد دارم.میتونم ساعتها پشت این مانیتور بنشینم و بنویسم اما از حوصله جمع خارج میشه و من بسنده میکنم به خرده دردِ دلهایی که اگر همین هم از من گرفته بشه چیزی برای افتخار کردن بهش ندارم و به پوچی میرسم.
.
چهارشنبهی پیش آخرین امتحان رو دادم و ترم ششم هم تموم شد.بعد از امتحان برای اولین بار بود که حس رهایی نمیکردم.انگار باورم نمیشد که من تونستم تا الان دووم بیارم و این رشته رو تحمل بکنم.اما به خودم نگاهی انداختم و به همه چیز شک کردم و این شک تازه اولِ راه بود.آخرِ شب چهارشنبه اتفاقی افتاد که با کسی بحثم شد و انقدر ضعیف بودم که زدم زیر گریه و بلند بلند تو خلوتم گریه کرد.به گمونم سی دقیقه بدون وقفه با صدای بلند گریه میکردم و خودم رو در آغوش میگرفتم.تو همون حال ابر و بادی از خودم،از چهرهام یک عکس گرفتم و بهش خیره شدم.به خودم،به خودم که خیلی ازش دور بودم.با عکسهای دو سه سال قبلم مقایسه کردم و مطمئن شدم که دیگه خودم رو نمیشناسم.من این آدمی که زیر چشمهاش گود افتاده بود رو نمیشناختم،کسی که برق نشاط از چشمهاش رفته بود،کسی که تنها بود و سردرگم،کسی که تو چشمهاش التماس کمک داشت رو نمیشناختم.ازش بیزار شدم و گوشی رو پرت کردم.بعد انگار بخوام از خودم فرار کنم،حواس خودم رو پرت کردم و خیلی زود خوابیدم.
از چهارشنبه پیش تا الان،تا امروز که چهل و پنج دقیقه از چهارشنبه سپری شده،بدون وقفه به خودم،به آیندم فکر کردم.من کیام؟میخوام چی کار کنم؟این حجم از غم رو برای چی با خودم حمل میکنم و یک جا بارم رو زمین نمیگذارم؟راهی که انتخاب کردم درسته یا نه؟چرا کسی نیست که ازش کمک بگیرم؟چرا در روز هزاران بار بغضم میگیره اما وقتی میخوام گریه کنم شکست میخورم؟چرا عین سنگ شدم و نظاره گر اتفاقات این زندگیام؟
دیروز با «ف»یکی از بچههای دانشگاه نزدیک به چهارساعت صحبت کردم و بعد که تلفن رو قطع کردم از خودم بیزار شدم.با این که انسان خوبیه و من دوستش دارم،با این که بهم خوش گذشت و اوقات خوشی بود اما برای خودم ناراحت شدم.میدونی چرا؟چون وقتی با آدمهای زندگیم که به سال نود و هشت ربط پیدا میکنن،صحبت میکنم یاد روزهای سختم میافتم و انگار من هنوز این سه سال سختی رو درون خودم هضم نکردم و مثل یک بار اضافه با خودم حملش میکنم.برای روزهایی که از دست دادم،موقعیتهایی که از بین بردم متاسفم.میخوام به خودم بگم که آمادهی جبرانم ولی نمیدونم باید از کجا شروع بکنم؟!
امروز دوباره با «ف»حرف میزدم و جریان مکالمه ما رو به جایی رسوند که من رو یاد استاد سولفژم انداخت.کسی که وقتی شونزده سالم بود،میرفتم پیشش.اون موقعها خیلی تحتتاثیرش قرار گرفته بودم و تمام زندگیم رو تحت الشعاع خودش قرار داده بود.به یاد اون روزها رفتم تو فایلهای قدیمی لپ تاپ گشتم و رسیدم به وویسهای ساز زدنش و سولفژخوانیش.دلم برای اون روزها تنگ شد.روزهایی که زندگی جریان داشت.یاد روزی افتادم که بارون خیلی تندی میبارید و من پیاده تا کلاس رفتم.انقدر خیس شده بودم که سرما تو جونم بود و میلرزیدم.وارد کلاس که شدم با هم گوشه «شور عشاق» رو تمرین میکردیم و کیفور بودیم.از من چهار سال بزرگتر بود.وقتی قطعه تموم شد،یک نگاهی بهم انداخت و من هم بهش نگاه کردم و بعد از چند ثانیه بهم گفت که فکر نمیکرده من انقدر خوب بتونم ویولن بزنم.یاد اون شب افتادم .شبی که تا خود صبح از زیبایی روزی که گذشت،پلک نزدم.امروز تمام اون روزها و احوالات برام تکرار شد و از خودم پرسیدم که «کجا دارم میرم؟»
دیروز یادت کردم.انقدر بهت فکر کردم که ناخودآگاه دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد.همه مشکلات سر اینه که تو خیلی آدم خوبی هستی.تو رازدار من بودی.تو من رو دوست نداشتی اما رازدار من بودی.حرفم رو تو سینت حفظ کردی و از خدا میخوام تا همیشه هم حفظ کنی.تو انقدر خوبی که وقتهایی که پشت سرت حرفی میشنوم از خودم بیزار میشم که چرا دارم گوش میدم؟تو خوبی و همین هم کار من رو سخت کرده.اگر آدم خوبِ داستان زندگیم نبودی تا الان حتی اسمت هم یادم نبود اما چه کنم که...بگذریم.تا اینجاش رو تونستم از اینجا به بعد هم خدا هست و میتونم.
دیشب خواب به چشمهام نمیاومد و فکر میکنم ساعت سه،سه و ربع صبح بود که چشمهام گرم شد.
دیشب میخواستم بیام و از تلخیها بگم اما خجالت کشیدم و منصرف شدم.دوست داشتم ادامهی یک قصهی قدیمی رو تعریف کنم اما بعدش با خودم گفتم دیگه وقتش نیست.شاید کم کم وقت این باشه که رها کنم و بگذرم.باید بتونم دل بکنم و به خودم رحم کنم.
تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم سمای سابق رو به خودم هدیه بدم و همه چیز رو فراموش بکنم و از نو بسازم.چشمهام رو ببندم و نفس عمیق بکشم و بعد به خودم بگم:بیا از اول!
شاید هیچکس تو دنیا نباشه که از غم توی دلم خبر داشته باشه.نمیگم من غمگینترین آدم این دنیام،افتخاری نداره غمگینی،ناراحتی،افسردگی.غم هر کس برای خودشه.برای خودش عزیزه و فکر میکنه دردی از اون بالاتر نیست.دلم گرفته.دلم از تمام چیزهایی که اطرافمون میگذره و کاری نمیتونیم براش کنیم گرفته.انقدری بگم که بین تمام اتفاقاتی که این روزها در حال رخ دادنه به خودم نگاه میکنم و خجالت میکشم که برای غم خودم مادری کنم.اما راستش دلم خیلی گرفته.خیلی زیاد.یک بغض خیلی عجیبی توی گلومه و نمیشکنه.نمیتونم با کسی صحبت کنم.قبلترها شاید با «ف»راحت صحبت میکردم اما از وقتی بزرگتر شدم و دیدم اون خودش هزار و یک جور درد توی دلش داره دلم نیومد و نتونستم باهاش صحبت کنم.انگار کسی رو دیگه محرم نمیدونم.با هزار و یک جور فشار دست و پنجه نرم میکنم که روم نمیشه از هیچ کدومش حرف بزنم.حتی انقدر از تنهاییم گفتم که فکر میکنم شما هم از من خسته شدید.هفتهای که گذشت،خیلی سخت بود.خیلی.دردهای جسمانیم امونم رو بریده بود.سردردهای وحشتناک،گوش درد،گردن درد شدید و نفسی که برای آلودگی هوا به سختی بالا و پایین میرفت.گذروندم،به سختی و رنج گذروندم و الان بهترم.اما جای زخم بعضی دردها انگار هیچ وقت قرار نیست خوب بشه که اگر هم بشه انقدر طول میکشه که با خوب نشدنش فرقی نداره.بعضی وقتها به این چند سال گذشته نگاه میکنم و آه میکشم و دلم میگیره.خیلی تنهایی رنجهام رو حمل کردم.اگر بخوام صادق باشم باید بگم عمیقن چند هفتهای میشه که دلم یک آغوش گرم میخواد.یک آغوش حمایتی.چیزی که خیلی وقته نداشتمش و الان کمش دارم.
به خدا گفتم که نمیخوام بنده ناشکرت باشم.اما ازت دلگیرم و باهات قهرم.گفتم نمیخوام باهات قهر باشم اما احساس می:نم نمیبینی من رو.نمیشنوی من رو.اصلاً انگار تو قهری با من.انگاری خیلی وقت هم میشه که باهام قهری.گفتم ببین من رو.با من حرف بزن.من خستهام،من عصبیام.دلم قدمهای کوچیک و نگاههای نشونهدار دست و پا شکسته نمیخواد.من دلم میخواد ببینی من رو.بشنوی حرفهام رو.انگار یادت رفته من رو.
پ.ن:هفته پیش آرزو کردم که ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت.
میخواستم برای این پست رمز بگذارم اما بعدش با خودم فکر کردم که اگر حتی آشنایی هم مطالبم رو بخونه،باکی نیست.من دوست دارم بنویسم.از اتفاقاتی که برام میافته،از چیزهایی که خوشحالم میکنه،از چیزهایی که افسردم میکنه،از دانشگاهم،از ویولنم،از کتابهایی که میخونم،از موسیقیهایی که گوش میدم،از کسانی که دوستشون دارم،از...من دوست دارم بنویسم و درمانی بهتر از این برای دردهام ندارم.
از اینکه قضاوت بشم نمیترسم چون این رو خیلی خوب میدونم که اگر همینجا هم ننویسم احتمالاً غمباد بگیرم.
یکشنبه رفتم کلاس ویولن و خدا را شکر که همهچیز خیلی خوب پیش رفت و هم استاد عزیزم و هم خودم از روند پیشرفت من خیلی راضی بودیم.کلاس که تموم شد،آقای«ب»رو دیدم.خودش از من خواست که چند لحظه بمونم چون باهام حرف داشت.شاگرد بعدیش با پدرش اومد و هر دو رفتند تو کلاس.حرفهای آقای «ب»کمتر از یک دقیقه بود.بهم یک مستند رو معرفی کرد و داشتیم خداحافظی میکردیم که خانم منشی آموزشگاه بدجوری دلم رو شکوند.با لحن خیلی بدی بهم گفت:«برو!برو!شاگردش اون تو نشسته.اون وقت تو داری دربارهی فیلم حرف میزنی؟»بعد بدون اینکه فرصت صحبت کردن به من بده در آموزشگاه رو خیلی محکم بست.میدونی تو لحن این خانم خیلی توهین نهفته بود.به من حس خیلی بدی رو القا کرد.حس کردم یک انسان ضعیف النفس و بیجنبهایام که داره وقتِ یک آقای محترم رو میگیره.یک کسی که به اصطلاح مزاحمه.باقیش هم خودتون میتونید حدس بزنید.اما اون خانم ندید که آقای «ب»خودش از من خواست که چند لحظه منتظر بمونم.رفتارش بدجوری دل من رو شکوند ون من خیلی زیاد رو این نوع روابط حساسم.همیشه و همیشه سعی کردم انسان سنگینی باشم و کار ناشایستی انجام ندم و مزاحم کسی نباشم.و این برخورد با منی که زبانزد سنگین رنگینی هستم خیلی سنگین تموم شد.
.
این قسمت رو نمیتونم بگم چون قلبم دو نیم میشه.اما میخوام جای خالیش رو بگذارم تا خودم بدونم که امروز تمام مسیر رفت رو به فکرش گریه کردم و بگم که فقط خدا میتونه معجزه بکنه.
.
و اما امروز.امروز تمام مسیر رفت رو اشک ریختم که بماند.برای یک کلاسی که داشتم مجبور بودم دانشگاه برم.با بیحوصلگی تمام هم سر کلاس حاضر شدم..قبل از اینکه استاد بیاد یکی از بچهها اومد تو کلاس و گفت که «پ» رو دیده.«پ»،همون کسی هست که من یک بار بهش ابراز علاقه کردم و بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.خودم رو کنترل کردم و به این فکر کردم که شاید اگر نبینمش برای خودم بهتر باشه.حس کردم تبعاتش برای من زیاده.رها کردم.اما بین کلاس متوجه شدم که بغلدستیم،کسی که تو دانشگاه باهاش صمیمی هستم داره باهاش صحبت میکنه و هماهنگ میکنن که همدیگر رو ببینن.واقعاً به این موضوع فکر کردم که کلاس که تموم شد،با دوستم خداحافظی کنم که هم مزاحم نباشم و هم به خودم کمک کرده باشم که دیدم دختری که رو به روم نشسته هم داره با «پ»حرف میزنه.حالا دیگه این با «پ» چی کار داره رو واقعن نمیدونم و حتی نمیتونم حدس بزنم.ولی این رو میدونم که با دوست من نسبتاً صمیمی هستش و برای اون حداقل توجیه هست.با دوستم و همون دختر تا لابی دانشکده هم قدم بودم .دوستم اصلاً به من توجه نمیکرد و داشت با گوشیش با «پ» هماهنگ میکرد.که خود «پ» سر رسید. و اما داستان غم من اینجا شروع میشه.من سلام خیلی موجهی دادم.نه سلام هیجان زده،نه سلام خشک.اما اون حتی جواب سلام من رو نداد و با بیمحلی تمام روش رو کرد اون طرف و با دوستم و همون دختر خوش و بش کرد.فکر میکنم در مجموع سی ثانیه کنارشون ایستادم و بعد خداحافظی کردم،فقط میخواستم دور بشم و برم و یک جایی برای خودم باشم.پاهام توان راه رفتن نداشت.طلسم شده بودم.حس میکردم که زانوهام داره میلرزه.حالم بد بود.نه به خاطر «پ»که به خاطر خودم و این حجم از تنهایی و روابط مزخرفم.حتی جواب خداحافظیم هم نداد و به نظر من خودش رو جلوی بچهها تابلو کرد.جالب اینجاست که همون پارسال که بهش ابراز علاقه کردم به من بیمحلی نکرد،نمیگم خیلی تحویلم گرفت اما همون موقع هم با اینکه متوجه شده بودم اون به من حسی نداره اما پیش خودم میگفتم چه قدر آدم حسابی که تو ذوقم نزد.اما امروز حسابی از خجالتم دراومد. جالب تر اینکه ما حداقل هشتماهی میشه که هیچ ارتباطی با هم نداریم.حتی یک سلام معمولی و آخرین بار به خوبی و خوشی با هم صحبت کردیم اما الان.الان خیلی قلبم رو شکست.با بیمحلی زشتی که به من کرد..ناراحت اینم که خیلی تنهام و کسی رو ندارم که این حرفها رو پیشش بزنم.که باشه که دستم رو بگیره و در آغوشم بگیره.بهم بگه:«رهاش کن رئییس!»برای همینه که عاشق اینجام.
مسیر برگشت هم مثل رفت گریه کردم و با خودم میگفتم من چه قدر بار همه چیز رو تنهایی رو دوشم میکشم.من چرا بلد نیستم ناراحتیم رو پیش خودم ابراز کنم.من چرا همه چیز رو تو خودم میریزم و کاری برای نجات خودم نمیکنم.من چرا نمیتونم حتی یک دل سیر اون طوری که دوست دارم گریه کنم.به همه ی اینها بیخوابی ها و بدخوابیها و اضطرابها هم اضافه میشه و امیدوارم خدا مثل همیشه راه رو نشونم بده.تا دوباره من حرکت کنم و اون برکت بده.
پ.ن:خدایا!کمکم کن دل نشکنم که این دلشکستن خیلی درد داره.خیلی.
یاد زمانهایی که بیان شلوغ بود بخیر.
امروز یاد اونی افتادم که چند وقت پیش ها ناشناس پیام داد و بهم ابراز تنفر کرد.کاش الان میاومد میگفت کیه من یکم حوصلم سر جاش میاومد.کاش دنبال کنندههای خاموش هم بیان یک نشونی بدن:)
آقای «ب»رو دیروز دیدم و خودش پیشقدم شد و ازم پرسید که چرا دیگه فیلم نمیبینم و سراغی ازش نمیگیرم.من هم دیگه به روی خودم نیاوردم و گفتم که شلوغ بودم و تو تعطیلات حتماً پیشنهاداتش رو میبینم.باهاش کمی طولانی صحبت کردم و دلم باز شد.هر چند هر بار تو لابی آموزشگاه صحبت میکنیم و چند نفری هستن که حرفهای ما رو گوش بدن و مزاحم باشن اما همین چند دقیقه صحبتها هم برای من غنیمته چون سبک میشم و حالم رو خوب میکنه.
دیروز با «ف»از دانشگاه برمیگشتیم که دیدیم خیابان سعدآباد چه قدر زیبا شده و اصلاً نمیشه نرفت.برای همین مسیر رو کج کردیم و رفتیم اونجا.نگم از زیباییش.نگم از اینکه هر گوشش بزرگی خدا رو میشد دید،نگم از این همه شکوه درختهای سر به فلک کشیده.خیلی رفتیم بالا و یک جای خیلی دنج نشستیم و استخونی سبک کردیم.از هر دری گفتیم.از دانشگاه و مشکلاتی که تحمل میکنیم صحبت کردیم.من هم سبک شدم چون خیلی وقت میشد که با کسی درددل نکرده بودم.انگار باری از رو دوشم بردارن.همه چیز رو نگفتم نه اینکه نخوام بگم گفتنی نبود اما همون هم غنیمت بود.حالِ دلم خوب شد.نسیم خنکی هم که میاومد،بیتاثیر نبود.گذشت زمان رو واقعاً متوجه نشدیم.
تو راه برگشت،خانم «م»رو دیدم.نفهمیدم چه طوری به سمتش دویدم.بلند صداش میکردم.فکر نمیکردم بعد از سه سال که دبیرستان تموم شده خیلی اتفاقی ببینمش اما این اتفاق افتاد و بالاخره چشمم به جمالش روشن شد.بهترین معلم مدرسه بود.همه بچهها عاشقش بودن و من هم از این قائده مستثنی نبودم.سرپایی در حد چند دقیقه با او هم همکلام شدم و فهیمدم چه قدر آدم عزیز تو زندگیم داشتم که خیلی وقته هیچ خبری ازشون نیست.
.
پ.ن:دلم دیروز لرزید.این بار نه برای کسی که برای خودم،برای خودم که کم کم دارم پیداش میکنم.
قلبم فسرده شده از اتفاقاتی که افتاده.نمیدونم این عادت خوبیه یا نه که من هیچ وقت نمیتونم مکنونات قلبیم رو با کسی درمیون بگذارم.همیشه همه چیز رو تو خودم نگه میدارم و بعد همه چیز رو تجزیه و تحلیل میکنم.اغلب اوقات خودم رو شماتت میکنم و بعدش یک «به درک»بلندی میگم و عبور میکنم.میگذرم از همه چیز.اگر نگذرم چه کنم؟هفتهای که گذشت،هفتهی عجیبی بود.نمیتونم با قطعیت بگم خوب بود یا بد یا حتی هیچ کدوم.فقط میتونم بگم عجیب غریب بود.
یکشنبه آقای «ب»رو دیدم.مثل همیشه به نظر نمیرسید.قبلتر هم گفته بودم که احساس میکنم اون به من علاقه منده.از کارهاش متوجه شدم اما به روی خودم نیوردم چون به رو آوردنش درست نبود و نیست.مدتهاست که به من فیلم معرفی میکنه و میگه برام فولدر درست کرده تا به همون ترتیب همه چیزهایی که اون دوست داره رو من هم ببینم.من هم استقبال کردم و بعضی از پیشنهادهاش هم واقعاً دوست داشتم.یک شب ازم خواست که من هم بهش فیلم پیشنهاد کنم از اون جایی که من کمتر فیلم غیر ایرانی دیدم و اون خیلی زیاد اهل فیلم هست،احتمال اینکه فیلمهایی که پیشنهاد میکردم رو او دیده باشه خیلی قوی بود،برای همین تصمیم گرفتم فیلم «ایرانی»بهش پیشنهاد کنم.
ازش پرسیدم که فیلم ایرانی میبینه یا نه و جوابش مثبت بود.از پارسال که کسی تو وبلاگ بهم فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی»رو پیشنهاد کرد و من شیفتش شدم به خیلی از آدمها که میدونم سلیقهی نزدیک به خودم دارند،پیشنهادش میکنم.به آقای «ب»هم همین فیلم رو گفتم.عادت ما این شکل بود که بعد از دیدن هر فیلم من نظرم رو میگفتم و اون فیلم بعدی رو پیشنهاد میکرد.اما اون شب دیگه خبری از آقای «ب»نشد.یک شنبه هم که دیدمش خیلی سرد برخورد کرد.حالش یک حالی بود.رفت تو کلاسش.بدون اینکه حتی بخواد ازم خداحافظی بکنه.در فیلم لیلا حاتمی به علی مصفا ابراز علاقش رو با این جمله شروع میکنه:«چیزهایی هست که نمیدانی.»و من نگران این شدم که آقای «ب»این فیلم رو به منظوری گرفته باشه.همین طور که من تمام عاشقانههایی که بهم معرفی کرد رو به خودم نگرفتم.اما رفتار اون روزش من رو عجیب ترسوند که نکنه فکرهای بدی کرده باشه.حالش شبیه اون روزی بود که اتفاقی من رو دید و گفت:«چه خوب شد که دیدمت.تمام امروز داشتم بهت فکر میکردم.»بعد هم وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم وسط حرفم سرش رو انداخت پایین و رفت تو کلاسش.اون روز هم خداحافظی نکرد و تو لک بود.شبش غمگین شدم از برخوردی که کرد.دوست دارم همیشه تو زندگیم حفظش کنم اما این کارهاش به من حسی نمیده جز اینکه دوست داره کمتر اطرافش باشم برای همین هم نظرم رو درباره آخرین فیلمی که همون شب به من معرفی کرده بود نگفتم و نخواستم دیگه مزاحمش باشم.هفتهی بعدی هم روز معلمه و هم تولدش و نمیدونم چه برخوردی داشته باشم که شایسته باشه.دوست دارم آقای «ب»همیشه به عنوان یک عزیز تو زندگیم باقی بمونه.کاش این سوءتفاهمها مانع نشه.
دوشنبه،درست فردای شبی که ذهنم درگیر آقای «ب» بود،یکی از دخترهای کلاس کشیدم کنار و برام ماجرایی رو تعریف کرد،بهم گفت که متوجه شده پسرها تو گروه خصوصی که بین خودشون دارن،از قبل یکی از عکسهای من رو برداشتند و با فتوشاپ کارهایی کردند که بماند و اون عکس رو گذاشتند رو پروفایل گروهشون و...گفت اون آدم ازم خواسته به تو نگم اما دوست داشتم بدونی چون این مسئلهای نبود که من بخوام ازت پنهان کنم.اون لحظه قبل از غمگین شدنم،متعجب شدم چون کسی که عکس من رو در اختیار بقیه قرار داده بود،به نظر خیلی پسر خوبی میاومد.عکس من هم خیلی معمولی بود.بینهایت معمولی که حتی اگر معمولی هم نبود نباید این کار خداناپسندانه رو انجام میداد.خلاصه که دلم گرفت اما جلوی اون دختر به روی خودم نیاوردم.اون هم از رفتار من تعجب کرده بود.باورش نمیشد که من انقدر خوب کنار اومدم.دروغ چرا.من واقعاً خیلی هم برام مهم نبود.گذاشتم به پای شیطونی پسرونه.اگر هم دوستم این وسط واسطه نبود و من خودم متوجه غلط اونها میشدم قطعا برخورد میکردم اما به خاطر این دختر به روی پسرها نیاوردم.نمیخواستم دعوایی بشه و این داستان هم بخوره چون اون پسرها حقیرتر از این هستند که بخوام وسط این اوضاعی که دارم یک دعوایی هم تحمل بکنم.ازشون میگذرم اما امیدوارم خدا هم ازشون بگذره.
میون این اتفاقات،مسائل دیگه ای هم پیش اومد که ارزش گفتن نداره.دلتنگم.دلتنگ کسی که فکر میکنم شاید اگر همین روزها ببینمش بتونه حالم رو بهتر بکنه.خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم و مطمئنم من کمزنگترین آدم زندگی اونم.
«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی»
آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.