a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


من زیر سقف آسمون زندگی می‌کنم کنار کتاب‌های کتابخونم،نوشته‌ها و سازم.


سما نویس ۰۰-۲-۰۹ ۶۱ ۴۸۹

سما نویس ۰۰-۲-۰۹ ۶۱ ۴۸۹


من تراپیست نمیرم،با کسی هم حرف نمی‌زنم.یعنی نه دوست دارم با کسی صحبت کنم نه اصلاً توانایی این رو دارم که بخوام با آدمها درباره موضوعاتی که آزارم میدن،صحبت کنم.همیشه اینجا می‌نوشتم،به صورت مدام و پیوسته.اما از یک جایی به بعد حس میکنم همین مهارتم از دست دادم و دیگه نتونستم اون طور که دوست دارم اینجا از خودم و زندگی‌م بنویسم.شاید چون حس می‌کردم مخاطب هم مثل قدیم ندارم اما به هر حال.امروز دوست دارم بنویسم از تمام حس و حال هایی که دارم تجربه میکنم.یعنی انگار دیشب یک نیروی مرموزی در گوشم خوند که بنویسم.گفت شاید نوشتن آرومت کنه و ذهنت از این همه همهمه خلاص بشه.حالا می‌خوام اینجا برات بنویسم.

از بعد جنگ احساس ناامنی بیشتری نسبت به سابق دارم.مدام می‌ترسم که شغلم رو از دست بدم و خونه نشین بشم.حالا حجم کاریم کم هم نشده اصلاً ولی ترسش افتاده تو جونم.از اون طرف میگم رهاش کن تو نباید در قید و بند این مورد باشی.هر اتفاقی هم رخ بده،قطعن برای تو خیریتی داشته و تو باید بپذیری که خدا برات بهترش رو کنار گذاشته.نمیتونم تمرکز کنم که بشینم پای پایان نامه و حداقل دیگه تا آخر پاییز دفاع کنم.خیلی بازیگوش شدم و آروم و قرار ندارم.حتی نمی‌تونم مثل سابق برنامه ریزی کنم و به آینده فکر کنم.برای همین روم هم نمیشه به استاد راهنمام پیام بدم.یک حسی دارم انگار که اصلاً میشه من این پایان نامه رو بنویسم و دفاع کنم؟!روابط دوستی کم رنگ و سطحی دارم.به هیچ کدوم از کسایی که دوستم هستن حس خاصی ندارم.دوست شون دارم،جنگ نشونم داد که چه قدر همشون برام مهمن و نمی‌خوام حتی یک خار به پاشون بره اما خب می‌دونم میگیری دارم از چی صحبت می‌کنم.

لاو لایف؟با من شوخی نکن.من اصلاً لاو لایفی ندارم.یعنی میدونی یک وقت هست تو از کسی خوشت میاد،بعد باهاش میری میای.یا اصلاً نه.صرفن طرفت رو می‌بینی و ذوق می‌کنی از همون دور و بالاخره هیجانش رو تجربه میکنی.من اصلاً از کسی حتی خوشم هم نمیاد.یعنی واقعاً در مواجهه با مردها بِت بِت میشم.انگار که نه انگار.حس می‌کنم همه‌ی اینا دوستام و همکارام هستن.اگر هم از کسی خوشم بیاد واقعاً انقدر سطحیه و عمقی نداره که خیلی سریع از یادم میره.من دلم اون هیجانی رو میخواد که قلبت از دیدنش تند تند میزنه و البته زمانی که این حس دو طرفه هست.

زندگی؟من شوقی برای زندگی ندارم.می‌دونم بهم میگی حتمن دکتر برو.باشه من دکتر میرم اما بذار قبلش غر بزنم.خودم می‌دونم باید دکتر برم چون افسردگیم خیلی بیشتر از این حرفا شده.من نه از چیزی ذوق میکنم،نه از چیزی به وجد میام.من خیلی وقته یادم رفته شور و هیجان یعنی چی.ذوق داشتن برای تحقق یک امری چه معنایی میده،من اصلاً یادم رفته زندگی قبلاً چه شکلی بود؟امید چه رنگ و بویی داشت.من فقط دارم ادامه میدم و میگذرونم به امید اینکه یک در خیری تو زندگیم باز بشه.

امام حسین؟من عاشق این اسمم.من جونم رو برای این اسم میدم اما حس میکنم اون باهام دوست نیست.التماسش میکنم که بهم راه رو نشون بده چون من به هیچ کسی بعد از خدا جز خودش ایمان نداشتم و میترسم از روزی که ایمانم بهش کم بشه.خدایا خودت واسطه شو و بهش بگو دلش رو با من نرم کنه.من خودم رو میخوام اون زمانی که اسم امام حسینم می‌اومد چشام خیس میشد.من از کلمه نوکر بیزارم اما آرزوم اینه که بگم من نوکر امامم.یعنی در خودم این لیاقت رو ببینم که بگم من نوکر آقام،امام حسینم.جونم رو هم براش میدم.مامان میگه برای این عاشقشی که وقتی بچه بودی من می‌گفتم تو کنیز حضرت رقیه ‌ای و خونه‌ی مامان‌جون برات سفره حضرت رقیه می‌نداختم.آره من عاشق این خاندانم و خجالت نمی‌کشم که بگم.شاید ظاهرم نخوره اما من قلبم به حسین بنده.از روزی که اون تسبیح قسمتم شد.قبلاً خوابش رو می‌دیدم اما الان توفیق ندارم.نکنه که ازم قهره؟نکنه کینه به دل داره؟من جونم هم میدم برات ارباب.فقط تو راه رو نشون من بده.بهم ایمان بده که انقدر نترسم.مثل قدیم اتفاقایی رو سر راهم بذار که دلم قنج بره.آقا من یکبار چله زیارت عاشورا گرفتم و معجزش رو دیدم.آقا تو معجزه میکنی و منم الان به معجزات خودت نیاز دارم.هیچ قرصی نمیتونه طوری که شما بلدید حال من رو خوب کنه آقا.دلم میخواد تا صبح اسمت رو صدا بزنم.یا حسین.افتخار نوکریت رو تا آخر عمر نصیبم کن حسین جان.بذار مثل بچگیم حس کنم من نظرکرده خودتم و بس.

جوونی؟نمی‌دونم دارم چی کار میکنم.فقط دارم کار میکنم و شب رو به صبح می‌رسونم.کمک میخوام.خودم هم میدونم خودم بهتر از هر کسی میتونم به خودم کمک کنم پس ادامه میدم.ادامه میدم و جا نمیزنم.میرم دکتر و  درمان رو ادامه میدم.نمیذارم جوونیم سوخت بشه.اما بدون یاری حسین تلاش من بیهوده هست.

یا حسین.

 


سما نویس ۰۴-۴-۲۰ ۱ ۵ ۷۵

سما نویس ۰۴-۴-۲۰ ۱ ۵ ۷۵


این نامه رو برای تو می‌نویسم،از اول تا آخرش درد دل‌هایی هست که به خودت دارم.هیچ کس جز تو نمی‌تونه درک کنه من چی میگم،تو می‌دونی وقتی من از چیزی شکایت می‌کنم از روی ناشکر بودنم نیست،چون من بنده‌ی تو هستم و تو خوب من رو می‌شناسی،اگر میگم ذوق ادامه دادن زندگی ندارم،اگر میگم دیگه هیچ چیزی من رو خوشحال نمی‌کنه،معنیش این نیست که من ناشکرم چون تو من رو خوب می‌شناسی و می‌دونی من همه کاری کردم که کارم به اینجا نکشه اما متاسفانه کار بیخ پیدا کرد و این شد آخرعاقبت کار.پس ناشکری نیست اگر بگم من از زندگیم لذت نمی‌برم،از این روتینی که هیچ اتفاق هیجان انگیزی داخلش نمی‌افته،از اینکه حتی من نسبت به جنسیت خودم هم دیگه حس خوبی ندارم.یعنی حس می‌کنم من فقط یک موجود زنده ام،دختر نیستم.چون هیچ کدوم از دخترهایی که می‌شناسم همچین زندگی حوصله‌ سر بری رو ندارند،احساس دوست داشته شدن می‌کنند و متقابلاً دوست دارند اما من،نه.تو سرکار اذیت میشم وقتی هر بار به این موضوع تنهایی من اشاره می‌کنند،تو خونه اذیت میشم از اینکه دارم هر روز این زندگی رو ادامه میدم.انگار فشل شدم و نمی‌تونم هم برای تغییر شرایط کاری کنم.فقط از خواب بلند میشم،سرکار میرم،غذا میخورم،بر میگردم خونه،دور خودم میچرخم تا آخر شب بشه و بخوابم و این سیکل معیوب رو فرداو فردا و فردا هم ادامه می‌دم.آخر هفته‌ها استرس پایان نامه انجام نداده رو می‌کشم اما حالش هم ندارم که یک خط بنویسم.این سیکل رو ادامه میدم تا از دل‌شوره و تنگی نفس امونم ببره.با دوستای کمی در ارتباطم و اون‌هایی هم که هستند رو حوصله ندارم خیلی ملاقات کنم،دلم می‌خواد از شر این زندگی به جایی پناه ببرم اما.کسی که دلم براش تنگ شده نسبت به من خیلی بی‌اهمیته و پایان رسمی اون روزهای خوش رو تو ذهنم اعلام کردم.بلد نیستم چه طوری دوباره باهاش ارتباط بگیرم.کسی دوستم نداره و احساس بی‌ارزشی می‌کنم.دلم می‌خواد یک راه جدیدی تو زندگیم باز کنی،تو خدایی،تو خیلی بزرگ‌تر از اون چیزی هستی که من بخوام اینجا بگم،یه راهی باز کن،یه دریچه‌ای،یه نوری،روزنه‌ای.هر چیزی که فکر میکنی من برای ادامه‌ی این مسیر بهش احتیاج دارم،چیزی که بتونه من رو سرپا نگه داره و به ادامه امیدوارم کنه،بابا تو خدایی تو باید بتونی.تو دستم رو بگیر و کمکم کن.من کم آوردم و نمی‌تونم.جوونی و بهترین روزهای زندگیم داره از جلو چشمم میره و به قول یک بنده‌خدایی دارم مثل شمع آب میشم.تو یک کاری کن برام.من که انقدر همیشه سالم زندگی کردم الان لایق این هستم که تو بخوای چراغ بگیری دستت و راه رو بهم نشون بدی،آدم خوب سر راه زندگیم بگذاری و بهم نشون بدی من اون قدرها که فکر میکنم ناکافی نیستم.آره فقط تو می‌تونی این کار رو برای من انجام بدی.

 


سما نویس ۰۴-۳-۲۳ ۱ ۱ ۹۷

سما نویس ۰۴-۳-۲۳ ۱ ۱ ۹۷


منتظرتم،بیا.

 


سما نویس ۰۴-۳-۱۶ ۰ ۳ ۸۰

سما نویس ۰۴-۳-۱۶ ۰ ۳ ۸۰


باید ثابت کنی تو هنوز همون آدمی هستی که اراده قوی داشت،برنامه ریزی بلد بود،دیسیپلین داشت،مصمم بود،هدف داشت و در مسیر جریان داشت،باید ثابت کنی تو همونی هستی که میدونستی با این زندگی قراره  چی کار کنی،باید ثابت کنی توانایی داری،پر از پتانسیلی و از پس هر کاری بر میای،باید به خودت بیای،باید دکتر بری و قرص‌هات رو ادامه بدی،باید به این وضع پایان بدی.بسه دیگه این همه استرس و اضطراب.تو حقت این نیست که هر روز با تپش قلب از خواب بیدار بشی.

.

دلم برات تنگ شده و تو روزمره‌هام کمبودت رو حس می‌کنم.یاد پارسال همین روزها می‌افتم که چه قدر خوشحال بودم و دنیا به کامم بود.اما..اما خودت هم می‌دونی من از چی دارم صحبت می‌کنم.از دردی که دارم با خودم حمل می‌کنم،از دل‌تنگی زیاد،از خنده‌ها،از گریه‌ها،از درد دل کردن‌ها.از همون روزهایی که کیف‌‌مون کوک بود.شاید تو هم دلت تنگ شده،کی می‌دونه؟

.

آهنگ "آخرین یاد"آرمان گرشاسبی چرا انقدر خوبه؟سکوت آخر آهنگ رو شنیدی؟

 


سما نویس ۰۴-۳-۰۵ ۱ ۰ ۸۷

سما نویس ۰۴-۳-۰۵ ۱ ۰ ۸۷


لیاقت اون موقعیت،اون شرایط،اون عشق،اون آدم،اون نوع دوست داشته شدن،اون مدل زندگی،اون حس خوبی که خودم می‌دونم درباره‌ی چی صحبت می‌کنم رو دارم.خدا جون پاس بده بیاد.


سما نویس ۰۴-۲-۲۳ ۱ ۶ ۹۶

سما نویس ۰۴-۲-۲۳ ۱ ۶ ۹۶


قطعاً خدا می‌خواسته صبر من رو آزمایش کنه،قطعاً خدا می‌خواسته به من یک چیزی رو یاد بده که بلدش نبودم و باید تمرین کنم،هر چند سخت و جانکاه اما باید صبر پیشه کنم تا ببینم خدا برام چی مقدر کرده،احساس می‌کنم این بهترین کاری هست که می‌تونم در این شرایط نسبت به اوضاع داشته باشم.صبر کردن عمل خیلی سختیه اما چاره‌ای نیست.من می‌دونم که با صبر کردم همه چیز بهتر پیش می‌ره چون به خدا،به زمان بندیش و به چیزی که برای من مقدر کرده ایمان دارم.

بچه‌ها روزهای سختیه.سرکار سخت پیش می‌ره.من آدم لوسی نیستم.اتفاقاً مامان از پیشرفته راضیه و معتقده که خیلی رشد کردم.همش هم به خودم نهیب می‌زنم که لوس نباش.اما صبور باش،تحمل کن و استوار باش.

من صبر می‌کنم تا ببینم خدا چی مقدر کرده.منتظر اون اتفاق می‌مونم و امیدوارم خیلی هم طول نکشه.


سما نویس ۰۴-۲-۰۷ ۰ ۷ ۱۱۹

سما نویس ۰۴-۲-۰۷ ۰ ۷ ۱۱۹


دیشب خوابش رو دیدم که ناراحته،خواب دیدم که داریم از مراسم تشییع برمی‌گردیم و هر دو مشکی پوشیدیم،حتی رنگ ماشین‌ش هم مشکی شده بود و صندلی عقب،دو تا خانم چادری که قیافه‌های ماتم زده داشتند،نشسته بودند.با هم تو قبرستون راه می‌رفتیم اما حرفی بین‌مون رد و بدل نمی‌شد.حتی تو خواب حس می‌کردم قامتش هم به بلندی واقعیت نیست و انگار خمیده شده.

صبح که از خواب بلند شدم تا یکی دو ساعت فکرم درگیرش بود،گفتم شاید تعبیرش اینه که من خلی دل‌تنگشم.روزی نیست که بهش فکر نکنم،روزی نیست که یاد خاطره‌های پارسال این موقع‌مون نیفتم و لبخند نزنم و ناراحت باشم از اینکه این روزها کنارم ندارمش و نمی‌تونم مثل پارسال زندگی شادی داشته باشم.من پارسال شادترین ورژن خودم در تمام این بیست و سه سال بودم،انگیزه داشتم،شوق داشتم،اعتماد به نفس داشتم و با حس و حال بهتری در جامعه حضور پیدا می‌کردم،حالم خوش بود و فکر می‌کردم زندگی یعنی همین.حتی رابطم با آدمهای اطرافم هم بهتر شده بود.منبع عشق و آرامشی داشتم که من رو تامین می‌کرد و حس و حال اون دوران رو هیچ وقت قبل‌ترش تجربه نکرده بودم.

شب دیدم تو واتسپش یک استتوسی گذاشته و متوجه شدم یکی از عزیزانش رو از دست داده و خوابم تعبیر شد.بهش پیام دادم،تسلیت گفتم و ماجرای خوابم هم تعریف کردم.احساس سبکی کردم راستش.صبح که از خواب بلند شدم احساس بهتری از روز قبل داشتم،شاید برای این بود که دوباره با اون صحبت کردم،نمی‌دونم.اون حس و حال همیشه من رو سرپا و زنده نگه می‌داره.

می‌دونم اگر دوباره اون حس و حال رو تجربه کنم حالم بهتر میشه،دوباره مثل پارسال همین موقع‌ها.

خدایا،خودت مراقبم باش،خودت به من کمک کن تا بتونم دوباره سرپا بشم.


سما نویس ۰۴-۲-۰۶ ۰ ۲ ۱۱۰

سما نویس ۰۴-۲-۰۶ ۰ ۲ ۱۱۰


نمی‌تونم بنویسم،احساس می‌کنم این توانایی از دست رفته‌ی منه.خیلی تلاش می‌کنم که خودم رو مجبور به نوشتن کنم اما موفق نمیشم،دلیلش هم عدم تمرکزم می‌دونم،انگار نمی‌تونم متمرکز بشم و بنویسم،نمی‌تونم متمرکز بشم و کار کنم،نمی‌تونم متمرکز بشم و برای خلوت خودم وقت بذارم،قبلاًها خیلی برای خودم زمان می‌ذاشتم،ساعت‌ها موسیقی گوش می‌دادم،کتاب می‌خوندم،می‌نوشتم و برنامه می‌ریزم،الان هم شاید خودم رو به هر سختی شده مجبور کنم که این کارها رو انجام بدم اما قطعاً به کیفیت گذشته نیست.

مثلاً قبلاً جزئیات جریان زندگیم رو اینجا می‌نوشتم و برام مثل تراپی بود اما الان این کار رو نمی‌تونم انجام بدم.اما می‌خوام با هر کیفیتی شده الان بنویسم و کم کم استارتش رو بزنم.

بذار از سرکارم شروع کنم،من مهرماه جا به جا شدم و رفتم یک شرکت خیلی بزرگ و معروف البته مشغول به کار شدم.اگر بخوام رو راست باشم تصورم ازش بهتر از چیزی بود که باهاش مواجه شدم،از محیطی که مورد پذیرش بودم،آدمها رو دوست داشتم و از اونها حس دوست داشته شدن می‌گرفتم،جایی که کارم نسبتاً سبک بود،وارد فضایی شدم که خیلی مور توجه آدمها نبودم،تو جمع‌هاشون راهی نداشتم و یک جاهایی حتی احساس طردشدگی داشتم،کارم خیلی سنگین شد و یک جاهایی حس حق خوری و فرسودگی کردم.پاییز و زمستون سختی رو پشت سرگذاشتم،پر از فشار بود و هر روز داشتم به ددلاین یک موضوع مهمی نزدیک می‌شدم. و باید می‌تونستم همه چیز رو با هم هندل کنم طوری که کسی رو از خودم ناامید نکنم،هم رضایت رئیس رو جلب کنم،هم رضایت استاد راهنما و از همه مهم‌تر اینکه خودم رو از خودم راضی نگه دارم.

عید خیلی بهم خوش نگذشت،اما سعی کردم با انرژی بهتری هفته‌ی سوم فروردین رو شروع کنم و مشکلات سرکار هم با مدیرم مطرح کردم،راستش با مطرح کردنش آروم شدم و الان باید صبر کنم تا ببینم اوضاع چه طوری پیش میره.بهم یک زمان داد و من به صحبت و قولی که بهم داده اعتماد و البته صبر می‌کنم.

راستش دلم ‌می‌خواد بهش پیشنهاد بدم که اگر میشه ریپورت یکی از شرکت‌های زیر مجموعه‌ی گروه رو که خیلی هم کوچیک هست به من بسپره چون حس می‌کنم از پسش برمیام،منتهی باید ببینم اوضاع چه شکلی پیش میره.من احساس می‌کنم برای پیشرفت یک جاهایی خودم باید پیشنهاد بدم و گشایش ایجاد کنم،شما پیشنهادتون چیه؟برم باهاش مطرح کنم؟

کاش سما بشینه برنامه ریزی کنه و فکر نکنه با تصویب پروپوزالش دنیا تموم شده،انشالله که خدا کمک کنه و بنشینم سرش.استادم خیلی به کارم امیدواره و اعتقاد داره که اگر خوب بنویسم میتونم در یکی از بهترین ژورنال‌های رشته‌ی خودم مقالش کنم و به چاپ برسونم.

.

تو دفتر شخصی‌م نوشتم از دست خودم ناراحتم چون حتی شوق و امید برای کاری ندارم،آرزویی ندارم،دعایی در درگاه خدا نمی‌کنم و انگار زندگی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.در حالی که دارم به کارهای عادی زندگی روزمره‌ام می‌رسم اما شوقی هم برای زندگی‌کردن ندارم و نمی‌دونم این از کجا میاد،از کی ناامیدی در من شروع به ریشه زدن کرد،از وقتی از سر کار قبلیم اومدم بیرون و دیگه آقای ب رو ندیدم؟فکر می‌کنم.اما چیزی در من مرده و از بین رفته که قبل‌ترها بارزترین ویژگی شخصیتی من بوده.نمی‌دونم درست میشه یا دنیای بزرگسالی این شکلیه که هر تیکه‌ای از وجودت رو تو یک سنی جا میذاری و مدت‌ها بعد متوجه میشی که نیست و گمش کردی.دوست دارم ادامه بدم و تیکه‌هام رو کم کم تو مسیر پیدا کنم و به هم بچسبونم.

.

همین،والسلام.

 

 


سما نویس ۰۴-۲-۰۲ ۱ ۳ ۱۴۴

سما نویس ۰۴-۲-۰۲ ۱ ۳ ۱۴۴


می‌تونم صدای ضربان قلبم رو بشنوم که تند تند می‌تپه و بهم امان نمیده،ضعف پاهام وقتی می‌خوام راه برم رو حس می‌کنم،لرزش دست‌هام رو می‌بینم،حال روحیم که هر روز بدتر از دیروز میشه و حالت‌های اون موقع هام که ریز و درشت خودشون رو نشون میدن رو می‌بینم و نمی‌دونم باید چی کار کنم.فرقم با قدیم‌تر ها این شده که اون موقع‌ها اگر نمی‌خواستم خوب بشم،الان نمی‌دونم چی کار کنم که خوب بشم.

حالم خوب نیست.چرا؟هم می‌دونم و هم نمی‌دونم.کلاف زندگی از دستم در رفته.شاید یکی من رو از بیرون ببینه و به نظرش بیاد که زندگی کامل و خوبی نسبت به سنم دارم،یک شرکت خوب کار می‌کنم،بهترین دانشگاه مملکت،ارشد می‌خونم و ساز رو نسبتاً حرفه‌ای دنبال می‌کنم.اینا رو که گفتم تعریف نیست چون می‌دونم من رو میشناسید و می‌دونید از چه منظری دارم براتون میگم.چون اصولاً آدم حرف زدن نیستم و الان که کارد به استخونم رسیده دارم برای شما دردِ دل می‌کنم و از دل‌مشغولی‌هام میگم.

ترم سوم ارشدم و ترم آخر.جواب دو تا از امتحانام هنوز نیومده و به شدت نگران نتیجه یکی‌شون هستم.طوری که از عصری که پیام استاد رو تو گروه دیدم،قلبم به شدت تند میزنه و حالم خیلی بده.انگار دارن تو دلم رخت میشورن و همش میترسم خدایی نکرده نمره‌ی قبولی نگیرم و این همه تلاشم ثمر نده.چهاردهم همین ماه هم دفاع از پروپوزالم رو دارم که اگر بگم براش حداقل دو ماه هست که شب‌ها نخوابیدم و زحمت کشیدم کم نگفتم،و امروز که تازه کارم به حدی رسیده بود که من رو راضی کرده بود و امیدوار به روز دفاع،استاد درسی که گفتم پیام داد و از پروژه‌ی آخر سال گروه ما کلی ایراد گرفت و من که از قبل هم تحت فشار بودم،حالم بدتر شد و از ظهر تا الان ضربان قلبم آروم نمیشه که نمیشه.شاید تو که می‌خونی من رو در ذهنت قضاوت کنی که چه لوس که برای نمره این کار رو میکنه.اما باید بگم انقدر نیمه دوم سال اذیت شدم و در تکاپو بودم که اگر تو هم جای من بودی،نگران میشدی و می‌ترسیدی هر چی رشتی پنبه بشه.حالا مشکل اینجاست که با همه‌ی این اوصاف انقدر گره روانی پررنگی اینجا دارم که هر کاری میکنم از خودم راضی نمیشم.مثلا الان چون این ترم نمره‌های خوبی نگرفتم،حس میکنم کلاً ارشد خوندنم به چه درد می‌خوره.و کلن تمام تلاش های یک سال اخیرم رو زیر سوال می‌برم و می‌دونم انقدر در جنگ تن به تن با خودم جلو رفتم و خودم رو زخم و زیلی کردم و مغلوب این من بدتر خودم شدم که اگر درسم هم نمره قبولی بیارم،اگر پروپوزالم هم به بهترین شکل دفاع کنم و تموم بشه باز هم راضی نمی‌شم و تازه وارد لوپ سرگردان و عصبی و پرخاشگری میشم.از بس که شش ماهه اخیر دور خودم حصار کشیدم،نه جایی رفتم،نه کسی رو دیدم،نه با کسی معاشرت آدمیزادی داشتم.همش سرکار،خونه،دانشگاه.سرکار،خونه،دانشگاه.و خب برای همین هم هست که نگران نتیجه آخر کارم هستم.که محتاجم به دعا در این مورد به شدت.

سرکارم رو دوست ندارم.اما دنیای بزرگسالی به دوست داشتن و یا نداشتن ما کاری نداره و من باید یاد بگیرم بتونم خودم رو با شرایطی که هست،وفق بدم و جلو برم.چون آش کشک خاله هست.درسته محیط مطلوب من رو نداره،درسته من مثل سرکار قبلیم مورد پذیرش و احترام و دوست داشته شدن نیستم،اما باید یاد بگیرم همه جا این شکلی نیست و قرار نیست همه جا من شخص محبوب باشم.آره من پذیرفتم که اشتباه کردم از سرکار قبلیم اومدم بیرون و خودم رو دستی دستی وارد هچل کردم،آره من نباید این کار رو می‌کردم اما الان اشتباهیه که مرتکب شدم و متاسفانه کاریش هم نمیشه کرد.فقط باید بپذیرم که اشتباه کردم تا بتونم راحت‌تر با این موضوع کنار بیام.دلم برای رئییس قبلیم کوچک ترین واحد اندازه گیری شده که پرداختن به اون سوژه یک پست جداگانه می‌طلبه.اما باید بگم دختر جون دفعه‌ی دیگه بیخود می‌کنی به هوای کمال گراییت،موفقیت،بلند پروازی یا هر چیزی که دوست داری اسمش رو بذاری،به خودت فشار بیاری و به سلامت جسمت لطمه وارد کنی.

قفل شدم.از عید پارسال قفل شده بودم و هنوز ادامه داره.هم‌چنان قفل شدم.نه می‌تونم گریه کنم،نه بخندم،نه خوشحال میشم و از همه بدتر ایمانم هم قفل شده و این از همه بیش‌تر من رو نگران می‌کنه.اینکه انگار دیگه به هیچ چیز اعتقاد ندارم،دستم به دعا کردن نمیره و چیزهایی که خیلی برام اهمیت داشتن و با تمام  وجود بهشون اعتقاد داشتم،دیگه انگار رنگی تو زندگی من ندارن.

برام دعا کنید برام،محتاجم به دعا.خیلی سرگردونم.

 


سما نویس ۰۳-۱۲-۰۴ ۲ ۵ ۱۹۷

سما نویس ۰۳-۱۲-۰۴ ۲ ۵ ۱۹۷


دیدی بعضی وقت‌ها تو ذهنت با خودت و یک نفر دیگه قرار میگذاری و یک بازه زمانی رو مشخص می‌کنی که اگر تا اون زمان،فلان شد،معنی "آره"میده و اگر نشد هم که..گنگ صحبت کردم اما مطمئنم منظورم رو متوجه میشی.شده تا حالا تو پلی لیست موزیک‌هات بری،چشم‌هات رو ببندی و شانسی یک آهنگ رو انتخاب کنی،بعد بگی اگه فلان خواننده یا فلان آهنگ اومد،معنی"آره"میده و اگر هم نیومد که..می‌دونم که الان کاملاً متوجه شدی که دارم درباره چه موضوعی صحبت می‌کنم.من هم با خودم قرار گذاشتم،که اگر فلان شد یعنی "آره" و اگر نشد هم که..

شاید احمقانه به نظر بیاد و فکر کنی که آدمیزاد که نباید زندگی رو این شکلی جلو ببره.می‌دونم،حق با توست.اما من به این کار اعتقاد دارم،شاید هم عادت دارم،مخلص کلام،با خودم قرار گذاشتم،"نه"معنی داد،منم گذاشتمش کنار.تو بهش بگو یک جور تمرین پذیرش موقعیت.من موقعیت رو پذیرفتم و گذاشتمش کنار،به همین راحتی.

 


سما نویس ۰۳-۱۰-۰۱ ۲ ۵ ۱۸۱

سما نویس ۰۳-۱۰-۰۱ ۲ ۵ ۱۸۱


۱ ۲ ۳ ... ۱۵ ۱۶ ۱۷

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.