خیلی تلخم این روزها.حوصلهی کسی رو ندارم،از همه هم بیشتر از دست خودم کلافهام.وقتی آشفته میشم و به دنبالش دچار استرسی میشم که ناتوانم در توصیفش،دلم میخواد تمام احوالی که از سر میگذرونم رو بالا بیارم و از شرشون خلاص شم.زمانهایی که مبتلا به سردرگمی میشم،فَشَل میشم و از عهدهی انجام کاری بر نمیام.یک جا نشین میشم و میدونم زمان نیاز دارم تا دوباره بتونم خودم رو احیا کنم.چون به این باور ذهنی رسیدم که فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم،برایِ همین هربار بعد از نشستن به این فکر میکنم که حالا باید چی کار کرد؟الان باید چهطوری دوباره ایستاد؟
نمیگم هربار موفق عمل کردم،اصلاً.هربار خیلی اشتباه کردم،گاهی اوقات یک اشتباه رو دوبار تکرار کردم،گاهی اوقات انقدر ناامید شدم که برای ماهها دست از زندگی شستم.اما هر بار،به هر شکلی که شده،سعی کردم حداقل اگر نمیتونم تمام قد بایستم،حداقل لذت ببرم از تلاشی که کردم و برای خودم دست بزنم..
امروز دوباره شروع کردم،دوباره برای بلند شدن تلاش کردم،مثال خیلی از روزهای دیگر.
.
اولین قدمی هم که مدتها بود پشت گوش مینداختم رو هم امروز برداشتم و تمام آنچه که باعث میشه حالم بد بشه رو حذف کردم:)
به زودی سبز میشوم:))