متاسفانه وقتی راهنمایی بودم با یک گروه دوست شدم و باز هم با تاسف این دوستی ادامه پیدا کرد و تا همین الان هم هر چند کمرنگ این دوستی ادامه دارد.حالا چرا متاسفانه؟
اگر به من بود که وقتی کلاس نهم تمام شد،پروندهی دوستی با آن آدمها را هم میبستم اما چون مامان هم با مادرهاشون دوست بود،نمیشد و دستم نمیرسید که این رشته را قطع کنم.
این آدمها به معنای واقعی برایِ من،تاکیید میکنم برایِ من مثل نیش زنبور میمانند.همینقدر سمی و کشنده..آدمهایی که اصلاً شبیه به من نیستند و من را از خودم میگیرند..این جمع هشت نفره خیلی با هم متفاوت هستند و همون طور که میدانید جمع اضداد،محال است...هر وقت کسی موفقیتی به دست میآورد،بقیه تصمیم میگیرند به او تبریک نگویند و آن موفقیت را برایش کوچک جلوه بدهند..اگر کسی تولد بگیرد و همه را دور هم جمع کند، از هر فرصتی در مهمانی استفاده میکنند تا دیگری را با زهر زبان نیش بزنند وبا نیش و کنایه به او بفهمانند که همچین شق القمر هم نکرده..یادم میآید وقتی کنکور دادیم و جوابش آمد،یک نفرشان به رویِ خودش نیاورد که به من تبریک بگوید حتی وقتی دو هفته بعدش همدیگر را دیدیم جای تبریک چند نفرشان با وقاحت تمام گفتند:«که تو انسانی بودی و رشتهی انسانی رقیب ندارد و قبولیش مثال آب خوردن است.»
خاطرههای تلخ زیاد دیگری از این آدمها دارم مثلاً به یاد دارم که یکبار یکی شان به من زنگ زد و مرا به خانهشان دعوت کرد بعد روز بعدش تماس گرفت و گفت که کنسل شده.و بعد شبش عکسی را در اینستاگرام گذاشت که گویا مهمانی کنسل نشده بود و هدف،همان نیش زدن من بود
خلاصه این دختران ادعای فرهنگشان گوش آسمان را هم کر کرده.ظاهرشان امروزیست اما درونشان را حتی گذشتگان هم سرزنش میکنند..حتی شما که الان خواننده این متن هستید شاید با خودتان فکر کنید من اغراق میکنم و از خودم چیزهایی را در میآورم تا مطلبم خواندنی شود.اما باور کنید که حقیقت محض را میگویم.
حالا که بزرگتر شدم و مادرم هم این اختیار را به من داده که خودم تصمیم بگیرم،اتفاقات بهتری رقم خورده.ما هر دو به این درک رسیدیم که دو آدم مستقلی هستیم.مادرم میتواند با مادرهایشان قرار بگذارد و حتی به مهمانیهایی که دخترها هم دعوت هستند،برود اما انتخاب من این نیست..دو هفتهی قبل قرار گذاشتند مادرها و دخترها همه با هم به باغ دماوند برویم و تنها کسی که پیشنهاد را رد کرد،من بودم..مادرم میگفت که جایت خالی بود اما خوشحالم که تکلیفت را میدانی و نیامدی.چون مطمئن بودم بهت خوش نمیگذشت..حتی مادر یکی از بچهها(تنها کسی در این گروه دوستی که دوستش دارم.)بهم زنگ زد و بهم تبریک گفت.چون او در جریان تمام اذیتهایی که بچهها مرا میکردند،بود و گفت نیامدن بهترین انتخاب بود..
حالا امروز پیشنهاد کوه را دادند و من باز هم محترمانه رد کردم..مامان کمی ناراحت شد و گفت کاش میرفتم.بهم گفت برای خودم میگوید.گفت زیادی در خانه تنها ماندم.گفت دوست دارد من شاد باشم و با دوستانم رفت و آمد کنم.بگو و بخند کنم و جوانی کنم..من به مامان گفتم که خیلی خوشحالم که طرز فکرش این است که شادی مرا ارجح میداند به امور دیگر زندگی.گفتم که این تنهایی و خانه نشینی زیاد هم خود مرا خسته کرده.به خصوص این هفته که به خاطر مریضی همهاش را در رخت خواب بودم،اما حاضر نیستم تنهاییام را با هر کس و ناکسی سهیم شوم.گاهی بهتر است آدم در خانهی خودش که برایش یکنواخت شده تنها بماند و چایش را تنهایی بنوشد اما با کسانی که روحش را زخمی میکنند،معاشرت نکند..
مادرم گفت میترسد از این که من تنها بمانم.من هم سعی دارم او را متوجه کنم که همهی آدمها شبیه به هم نیستند و من خودِ واقعیم را دوست دارم..من شبیه آن آدمها نیستم و بودن با آنها برایم تلفکردن وقت است..و اینکه خدا را شکر من هنوز دوست صمیمی دارم که با هم وقت میگذرانیم و من با خیال راحت با او معاشرت میکنم و چیز یاد میگیرم..اما خب مامان دوست دارد من دورم شلوغتر باشد و دوستان بیشتری داشته باشم اما خب من شخصیتم آن طور نیست و خودم را همان گونه که هست دوست دارم..از تنها ماندن میترسم از بس که مامان مرا ترساندهمیترسم جوانی نکنم اما در این موقعیتی که در آن گیر کردم،نمیدانم بهترین تصمیم ترک این گروه است.
.
من خیلی کوچیکم برای نصیحت.از نصیحت شنیدن هم بیزارم.به عنوان دوست میگم که تنهاییتون رو با هر آدمی پر نکنید.بعضیها باعث میشن به مرور خودتون رو گم کنین و اصلاً از یادتون بره که گم شدین.قدر وجودتون رو بدونید و به آدمهایی که باهاشون وقت میگذرونین توجه کنین.این آدمها مهمترین سرمایه گذاری زندگی شما هستند..درست سرمایه گذاری کنین..
«الجَلیسُ الصالِحُ خَیرٌ مِن الوَحدَةِ وَ الوَحدَةُ خَیرٌ مِن جَلِیسِ السُّوء»
«پیامبر اسلام»