a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

متاسفانه وقتی راهنمایی بودم با یک گروه دوست شدم و باز هم با تاسف این دوستی ادامه پیدا کرد و تا همین الان هم هر چند کمرنگ این دوستی ادامه دارد.حالا چرا متاسفانه؟

اگر به من بود که وقتی کلاس نهم تمام شد،پرونده‌ی دوستی با آن آدمها را هم می‌بستم اما چون مامان هم با مادر‌هاشون دوست بود،نمی‌شد و دستم نمی‌رسید که این رشته را قطع کنم.

این آدم‌ها به معنای واقعی برایِ من،تاکیید می‌‌کنم برایِ من مثل نیش زنبور می‌مانند.همین‌قدر سمی و کشنده..آدم‌هایی که اصلاً شبیه به من نیستند و من را از خودم می‌گیرند..این جمع هشت نفره خیلی با هم متفاوت هستند و همون طور که می‌دانید جمع اضداد،محال است...هر وقت کسی موفقیتی به دست می‌آورد،بقیه تصمیم می‌گیرند به او تبریک نگویند و آن موفقیت را برایش کوچک جلوه بدهند..اگر کسی تولد بگیرد و همه را دور هم جمع کند، از هر فرصتی در مهمانی استفاده می‌کنند تا دیگری را با زهر زبان نیش بزنند وبا نیش و کنایه به او بفهمانند که همچین شق القمر هم نکرده..یادم می‌آید وقتی کنکور دادیم و جوابش آمد،یک نفرشان به رویِ خودش نیاورد که به من تبریک بگوید حتی وقتی دو هفته بعدش همدیگر را دیدیم جای تبریک چند نفرشان با وقاحت تمام گفتند:«که تو انسانی بودی و رشته‌ی انسانی رقیب ندارد و قبولیش مثال آب خوردن است.»

خاطره‌های تلخ زیاد دیگری از این آدم‌ها دارم مثلاً به یاد دارم که یکبار یکی شان به من زنگ زد و مرا به خانه‌شان دعوت کرد بعد روز بعدش تماس گرفت و گفت که کنسل شده.و بعد شبش عکسی را در اینستاگرام گذاشت که گویا مهمانی کنسل نشده بود و هدف،همان نیش زدن من بود

خلاصه این دختران ادعای فرهنگ‌شان گوش آسمان را هم کر کرده.ظاهرشان امروزیست اما درون‌شان را حتی گذشتگان هم سرزنش می‌کنند..حتی شما که الان خواننده این متن هستید شاید با خودتان فکر کنید من اغراق میکنم و از خودم چیزهایی را در می‌آورم تا مطلبم خواندنی‌ شود.اما باور کنید که حقیقت محض را می‌گویم.

حالا که بزرگ‌تر شدم و مادرم هم این اختیار را به من داده که خودم تصمیم بگیرم،اتفاقات بهتری رقم خورده.ما هر دو به این درک رسیدیم که دو آدم مستقلی هستیم.مادرم می‌تواند با مادرهایشان قرار بگذارد و حتی به مهمانی‌هایی که دخترها هم دعوت هستند،برود اما انتخاب من این نیست..دو هفته‌ی قبل قرار گذاشتند مادرها و دخترها همه با هم به باغ دماوند برویم و تنها کسی که پیشنهاد را رد کرد،من بودم..مادرم می‌گفت که جایت خالی بود اما خوشحالم که تکلیفت را می‌دانی و نیامدی.چون مطمئن بودم بهت خوش نمی‌گذشت..حتی مادر یکی از بچه‌ها(تنها کسی در این گروه دوستی که دوستش دارم.)بهم زنگ زد و بهم تبریک گفت.چون او در جریان تمام اذیت‌هایی که بچه‌ها مرا می‌کردند،بود و گفت نیامدن بهترین انتخاب بود..

حالا امروز پیشنهاد کوه را دادند و من باز هم محترمانه رد کردم..مامان کمی ناراحت شد و گفت کاش می‌رفتم.بهم گفت برای خودم می‌‌گوید.گفت زیادی در خانه تنها ماندم.گفت دوست دارد من شاد باشم و با دوستانم رفت و آمد کنم.بگو و بخند کنم و جوانی کنم..من به مامان گفتم که خیلی خوشحالم که طرز فکرش این است که شادی مرا ارجح می‌داند به امور دیگر زندگی.گفتم که این تنهایی و خانه نشینی زیاد هم خود مرا خسته کرده.به خصوص این هفته که به خاطر مریضی همه‌اش را در رخت خواب بودم،اما حاضر نیستم تنهایی‌ام را با هر کس و ناکسی سهیم شوم.گاهی بهتر است آدم در خانه‌ی خودش که برایش یکنواخت شده تنها بماند و چایش را تنهایی بنوشد اما با کسانی که روحش را زخمی می‌کنند،معاشرت نکند..

مادرم گفت می‌ترسد از این که من تنها بمانم.من هم سعی دارم او را متوجه کنم که همه‌ی آدم‌ها شبیه به هم نیستند و من خودِ واقعیم را دوست دارم..من شبیه آن آدم‌ها نیستم و بودن با آن‌ها برایم تلف‌کردن وقت است..و اینکه خدا را شکر من هنوز دوست صمیمی دارم که با هم وقت می‌گذرانیم و من با خیال راحت با او معاشرت می‌کنم و چیز یاد می‌گیرم..اما خب مامان دوست دارد من دورم شلوغ‌تر باشد و دوستان بیشتری داشته باشم اما خب من شخصیتم آن طور نیست و خودم را همان گونه که هست دوست دارم..از تنها ماندن می‌ترسم از بس که مامان مرا ترساندهمی‌ترسم جوانی نکنم اما در این موقعیتی که در آن گیر کردم،نمی‌دانم بهترین تصمیم ترک این گروه است.

.

من خیلی کوچیکم برای نصیحت.از نصیحت شنیدن هم بیزارم.به عنوان دوست می‌گم که تنهایی‌تون رو با هر آدمی پر نکنید.بعضی‌ها باعث میشن به مرور خودتون رو گم کنین و اصلاً از یادتون بره که  گم شدین.قدر وجودتون رو بدونید و به آدمهایی که باهاشون وقت می‌گذرونین توجه کنین.این آدم‌ها مهم‌ترین سرمایه گذاری زندگی شما هستند..درست سرمایه گذاری کنین..

«الجَلیسُ الصالِحُ خَیرٌ مِن الوَحدَةِ وَ الوَحدَةُ خَیرٌ مِن جَلِیسِ السُّوء»

                                                                    «پیامبر اسلام»


سما نویس ۰۰-۳-۱۲ ۹ ۱۵ ۳۳۲

سما نویس ۰۰-۳-۱۲ ۹ ۱۵ ۳۳۲


روزهایی رو می‌گذرونم که ثبات زیادی ندارم اما مدام در حال تلاشم تا بتونم به خودم کمک کنم و خیلی تحت تاثیر اتفاقات اطرافم قرار نگیرم.

اتفاقی که قرار بود آخر اردیبهشت بیفته و من بیام اینجا بگم،رخ نداد..مایوس شدم اما خیلی هم غافلگیر نشدم چون می‌دونستم کسی که باید این موضوع خانوادگی رو رهبری کنه،از زیر کار در میره و مثل ده سال گذشته میزنه زیر همه چیز و هربار فقط وعده وعید الکی میده.با خودم قرار گذاشتم برای حفظ آرامشم هم که شده دیگه تا هیچ وقت به این مسئله خانوادگی فکر نکنم.شد،چه بهتر.نشد هم که...

نشد چی کار می‌تونم بکنم جز غصه؟و غصه چه بلایی سرم میاره جز افسردگی و به خطر انداحتن سلامت جسمم؟پس رها می‌کنم و دیگه بهش فکر نمی‌کنم.من دیگه جون غصه خوردن و فکر و خیال ندارم.

..

کلاس ویولن با استاد جدیدم خیلی باکیفیته.بعد از مدت‌ها حس می‌کنم دارم چیزی یاد می‌گیرم و به دانش موسیقیاییم اضافه میشه.دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا خودم رو حداقل کمی هم که شده به استاندارد ذهنیم نزدیک کنم..بیشتر تایم روزم به ویولن تمرین کردن اختصاص پیدا میکنه و خودم هم پیشرفتم رو احساس می‌کنم..با اینکه مجبورم از فعالیت‌های دیگم کم کنم و به ویولن اضافه کنم اما از این موضوع ناراحت نیستم با اینکه فشار درسم هم خیلی زیاده و کنترل همه‌ی این امور با هم برام سخته و خستگیم رو دوچندان میکنه اما راضیم..راضیم چون دارم برای آرزوهام تمام تلاشم رو می‌کنم و باقی هر چه شد رو می‌سپرم دست خدا و مطمئنم خدا حواسش به خودم و آرزوهام هست و داره از اون بالا تلاشم رو می‌بینه و برام دست میزنه..هفته‌ای که گذشت خیلی کم خوابیدم.شاید هر شب فقط سه ساعت.برای همین باید برنامه‌ریزیم رو طوری انجام بدم که از سلامت جسمم هم غافل نشم و چیزی رو فدای چیزی نکنم.اما چه کنم که به قول نیما یوشیج«باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.»من هم معمولاً دیواری کوتاه‌تر از خواب و تغذیم تو اوضاع فشار و سختی پیدا نمی‌کنم.اما خب این بار نمی‌خوام اشتباهم رو تکرار کنم.

..

با «ف»همون کسی که درباره‌ی آینده خیلی باهاش صحبت می‌کنم،خیلی درباره‌ی تابستون صحبت کردیم،تقریباً تمام کارهایی که می‌خوایم انجام بدیم رو نوشتیم و فقط میمونه عمل که اون هم با تموم شدن امتحانات و بعد از استراحت دوهفته‌ای شروع می‌کنیم..برای برنامه‌هامون خیلی ذوق دارم و سر وقت درباره‌ی همشون می‌نویسم و فعلاً به دعای خیر محتاجم.

..

پ.ن:اگر ریا نباشه،دوهفتست که برای نماز صبح بلند میشم و خدا رو بغل می‌کنم.چه لذتی داشت و از خودم محرومش می‌کردم..خدایا شکرت!

 


سما نویس ۰۰-۳-۰۶ ۵ ۱۶ ۲۶۷

سما نویس ۰۰-۳-۰۶ ۵ ۱۶ ۲۶۷


حسی در من در حال شکل‌گرفتن است.نه می‌توانم نام «عشق»را بر آن بگذارم و نه حتی دوست‌داشتن معمولی.انگار در وجودم جریان دارد و از سر و کول احساساتم بالا می‌رود.یک چیزی شبیه به وابستگی.یک نوع وابستگی عمیق به کسی که خیلی نمی‌شناسمش.دلم می‌خواهد تضمینی وجود داشت تا می‌توانستم او را در زندگی‌ام حفظ کنم و به او نشان دهم که لطف‌هایش به من بی‌نتیجه نبوده و من حواسم به همه چیز هست..تمام این روزهایِ من از ساعتی که از خواب بلند می‌شوم تا ساعتی که به خواب می‌روم در فکر و ذکر اوست.راستش بیشتر حواسم سمت خودم است.انگار که خودم را در او می‌بینم..هاله‌ای از من در زندگی او وجود دارد که من آن را می‌پسندم و دل‌خواهم است.نمی‌دانم باید چه کار کنم تا حضورش را پررنگ‌تر کنم تنها می‌دانم قبل از هر کاری باید متمرکز کاری بشوم که از من خواسته و منتظر است تا نتیجه‌اش را به او نشان دهم.

.

.

.

خدایا مثال همیشه دستم رو بگیر و بهم قوت بده در انجام این کار.اگر تو توان ندی،نمی‌تونم قدم از قدم بردارم.جبار بودنت این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به من ثابت شده است.

پ.ن:خدایا امسال عیدی خیلی قشنگی بهم دادی.الهی که لیاقتش رو داشته باشم.

پ.ن:عنوان از دیالوگ یک بازیگر در فیلمی‌ست که به خاطر ندارم.

 


سما نویس ۰۰-۲-۲۴ ۱۵ ۱۴ ۳۲۷

سما نویس ۰۰-۲-۲۴ ۱۵ ۱۴ ۳۲۷


دلم می‌خواهد با آقای «ب»بیشتر آشنا شوم.او به من خیلی لطف دارد.اعتماد به نفس له شده‌ی مرا کم‌کم دارد به من برمی‌گرداند.وقتی از او شناخت بیشتری پیدا کردم،مفصلاً درباره‌ی زیبایی‌های زندگی‌اش خواهم نوشت.خوشحالم که سر راهم قرار گرفته است.

بزرگ‌ترین دغدغه این روزهایم این است که لیاقت تعریف تمجیدهایش را داشته باشم و او را دلسرد نکنم.

پ.ن:خدایا سپاس برای خلق بنده‌هایی این چنینی.


سما نویس ۰۰-۲-۱۹ ۲۱ ۲۰۹

سما نویس ۰۰-۲-۱۹ ۲۱ ۲۰۹


من عادت دارم به ایجاد رابطه‌ی عاطفی بین خودم و معلم‌هایی که تا الان داشتم.یعنی اگر از معلمی خوشم بیاید،محال است که به روی خودم نیاورم و به او نگویم که دوستش دارم.امکان ندارد که نگویم عاشق سوادش،روش تدریسش،زندگی‌اش و در کل منش او هستم.حتماً به او از حسم می‌گویم یا با رفتارم او را در جریان می‌گذارم که هم حسی را یک طرفه با خودم به دوش نکشم و هم به آن معلم بگویم که راهش را درست رفته و تاثیری که باید روی دیگران ولو یک نفر می‌گذاشته را گذاشته است.

خلاصش آن که من خیلی از معلم‌های زندگیم را دوست داشته‌ام و با برخی از آن‌ها هنوز هم بعد از گذر سال‌ها در ارتباطم و به داشتن‌شان می‌بالم..

و اما ماجرا از آن جایی سخت می‌شود که متوجه میشوی باید از آن معلم جدا شوی و فاصله بگیری.نمی‌دانم شاید چون امر تحصیل و آموزش برایم خیلی مقدس است،اساتید را آنقدر مهم می‌شمارم اما برای من خیلی مهم هستند و تاثیرگزارترین انسان های زندگی‌ام از معلم‌هایم بوده‌اند و جدایی از هر کدام‌شان برایم دردناک‌ترین کاری بوده که انجام داده‌ام.خرداد سه سال پیش برای آخرین بار از اتاق تدریس یکی از معلم‌هایم بیرون آمدم و تا خانه گریه کردم.یک هفته در اتاقم بودم و مدام به خاطراتی که با او ساخته بودم فکر می‌کردم.(جریان جدایی‌ام از آن معلم بماند برای خودم.)

خرداد دو سال پیش هم که آخرین جلسه را با اساتید کنکورم داشتم،همین حال را تجربه کردم و تا ماه‌ها بعد از کنکور به آن‌ها فکر می‌کردم و خوب به یاد دارم که وقتی به سوال‌های ریاضی رسیدم که چه قدر شبیه همان‌هایی بود که آقای عین با ما تمرین کرده بود،گریه کردم و با اشک پاسخ‌نامه را پر می‌کردم طوری که مراقب فکر کرد من چیزی نمی‌دانم و او نمی‌دانست من از بلد بودنم اشک می‌ریزم.

.

.

پارسال که آخرین جلسه‌ی یکی از درس‌های دانشگاهم بود نیز همین حال را تجربه کردم و تا مدت‌ها بعد به آن استاد فکر می‌کردم و یقیین داشتم دیگر درسی با او ارائه نمی‌شود و تا مدت‌ها غصه می‌خوردم. هنوز هم گاهی یواشکی  غصه‌اش را می‌خورم.

.

امروز اما بدون آنکه خودم تصمیم بگیرم متوجه شدم باید با استاد فعلیم خداحافظی کنم.امروز با من حرف زد و به من گفت که درمورد من با مدیر آموزشگاه صحبت کرده.گفت که از من خیلی راضی‌ست و وقتی که با من کلاس دارد دلش نمی‌خواهد کلاس تمام شود و دوست دارد تا شب با من ساز بزند.به من امید داد و گفت که من خیلی انسان خوبی هستم و از من فوق‌العاده خوشش می‌آید.به من فهماند که من باید با استاد دیگری در همان آموزشگاه کلاس بردارم که سبک مورد علاقه‌ی من را کار می‌‌کند.گفت نگران نباشم و هر هفته پیگیرم است.مرا می‌بیند و لازم نیست دل‌تنگی کنم..بهم گفت که آینده‌ی من آنجاست  و بعداً هم می‌توانم پیش خودش بروم..

هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال از اینکه راه جدیدی برایم باز شده و میتوانم در آنجا خوش بدرخشم و رویاهایم را دنبال کنم و ناراحت از آنکه دیگر نمی‌توانم با استاد فعلیم کلاس داشته باشم.اما می‌دانم که خیریتش در رفتن بود..لحظه‌ای که خواستیم از هم خداحافظی کنیم،استادم نگاهی به من کرد و گفت:«تو این مدت من هم از تو درس گرفتم و این رابطه یک طرفه نبود.تو انسان فوق‌العاده‌ای هستی و من تو را در چند سال آینده می‌بینم که بهترینِ سبک مورد علاقه‌ات هستی.امید داشته باش و از جوونیت استفاده کن.»

.

.

پ.ن:خدا برام تمام صحنه‌ها رو چید بدون اینکه آب تو دلم تکون بخوره.

پ.ن:

عارف که ز سر معرفت آگاه است
بی خود زخودست و با خدا همراه است

نفی خود و اثبات وجود حق کن
این معنی لا اله الا االله است

«ابوسعید ابوالخیر»


سما نویس ۰۰-۲-۱۵ ۱۱ ۱۵ ۲۱۵

سما نویس ۰۰-۲-۱۵ ۱۱ ۱۵ ۲۱۵


«یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی یَا رَجَائِی عِنْدَ مُصِیبَتِی یَا مُونِسِی عِنْدَ وَحْشَتِی یَا صَاحِبِی عِنْدَ غُرْبَتِی یَا وَلِیِّی عِنْدَ نِعْمَتِی یَا غِیَاثِی عِنْدَ کُرْبَتِی یَا دَلِیلِی عِنْدَ حَیْرَتِی یَا غَنَائِی عِنْدَ افْتِقَارِی یَا مَلْجَئِی عِنْدَ اضْطِرَارِی یَا مُعِینِی عِنْدَ مَفْزَعِی‌»

اى توشه‌ام در سختى، اى امیدم در مصیبت، اى همدم در وحشت، اى همرهم در غربت، اى سرپرستم در نعمت، اى فریادرسم در گرفتارى، اى رهنمایم در سرگردانى، اى توانگرى‌ام در تنگدستی، اى پناهم در درماندگى، اى مددرسانم در پریشانى.

_فقره 11 دعای جوشن کبیر_

«مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ»{1} 

کسی که تو را ندارد چه دارد؟! و کسی که تو را دارد چه ندارد؟

و تو او را داری و شکر کن که او را داری. و او را داری چه کم داری؟

سررشته دولت ای برادر به کف آر
وین عمر گرامی به خسارت مگذار
یعنی همه جا با همه کس در همه حال
می‌دار نهفته چشم دل جانب یار

«ابوالسعید ابوالخیر»

 و از نو بخوان: یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی....

وَ إِذا جاءَکَ الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُمْ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى‌ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحیمٌ (الأنعام ۶: ۵۴)

و چون کسانى که به آیات ما ایمان دارند، نزد تو آیند، بگو: «درود بر شما، پروردگارتان رحمت را بر خود مقرّر کرده که هر کس از شما به نادانى کار بدى کند و آنگاه به توبه و صلاح آید، پس وى آمرزنده مهربان است.»

فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمینَ (یوسف ۱۲: ۶۴)

{1}:بخشی از دعای عرفه امام حسین(ع)

تمام روزهای ماه رمضان،تمام سحری‌ها و افطاری‌هایی که با نامش شروع شد بهم قوت قلب می‌داد.قلبم را آرام می‌کرد.معنای ماه رمضان برایِ من کم شدن فاصله‌هاست.کم شدن فاصله‌ی خودم تا خدا.خودم تا آسمان.من در تک تک لحظات این روَزها خدا را بیشتر از قبل می‌دیدم. او رامی‌دیدم که بهم لبخند می‌زد  و میگفت:« أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ»

و من باز هم توبه کردم چون می‌دانستم که بخشنده‌ی مهربان تنها خودت هستی.

برای تمام کسانی که دوست‌شان نداشتم طلب خیر کردم و از خدا خواستم هیچ وقت بدگویی‌شان را نکنم و الهی که همیشه موفق باشند.به اذن خدا به امام حسین توسل کردم و ازش کمک خواستم تا بتوانم از گناهانی که با زبانم انجام می‌دهم دوری کنم.اشک ریختم،گریه کردم،هق هق زدم و گفتم که من برگشته‌ام.

خدایا!من تمام کسانی که در حقم بدی کرده‌اند و مرا از خودشان رنجانده‌اند می‌بخشم.تو هم به دل تمام کسانی که من در حق‌شان بدی کردم بینداز تا مرا ببخشند و خودت هم از سر تقصیراتم بگذر.

خدایا!کمکم کن در راه تو قدم بردارم.کمکم کن در ایمان به تو ثابت قدم باشم و جز آنکه تو گفتی کاری نکنم.

حاصل هجده روز روزه‌داری به شرط قبولی،لطافت روح بود که نصیبم کردی.امشب خیلی برای دعا کردن آرامم و راضیم به رضای خودت.هر چه که تو برایم مقدر می‌کنی را می‌پذیرم و از تو برای تحقق این مهم، طلب صبر می‌کنم.

خواسته‌هایم را به تو می‌گویم و اجابتش را به تو واگذار می‌کنم:

خدایا!تو خود می‌دانی که من مهر چه کسی را در دل می‌پرورانم و از وقتی خودم را شناختم عاشقش بودم.پس محبت او را هم به من بیشتر کن.الهی که محبت امام حسین نسبت به من بیشتر شود و من عاشق لایقی باشم.

خدایا!الهی که سلامتی و آرامش برای خانواده‌ام،دوستانم و خانواده‌های‌شان و خودم همیشه برقرار باشد.

خدایا! به ما کمک کن تا در کسب روزی حلال بکوشیم!الهی که رزق و برکت حلال در خانه‌های همه ‌مان جاری باشد.

خدایا!به دوستانم کمک کن تا بتوانند برای خواسته‌های‌شان از زندگی تلاش کنند و به هدف‌شان برسند.به من هم کمک کن تا بتوانم موفقیت‌شان را ببینم و خودم هم بتوانم در مسیر پیشرفت و آگاهی قرار بگیرم.خدایا نور آگاهی را همواره قسمتم گردان.

خدایا!ترس‌هایم را از من بگیر و جایی‌شان به من شجاعت تغییر عطا کن.الهی که بتوانم ترس‌ها را از ریشه قلبم بردارم و جایش جرئت و جسارت عمل قرار دهم.

خدایا!قلب مرا از حسد و بخل و کینه و طمع پاک کن که از حسد بدتر سراغ ندارم.

خدایا!به من لذت معرفت هستی را بچشان و کمکم کن تا بتوانم به شناختی از زندگی برسم تا حداقل بتوانم ذره‌ای بیشتر شکرگزار نعماتت باشم.

خدایا،تو خودت بیشتر از من به من واقفی و می‌دانی این روزها چه چیزی را بیشتر از قبل در سر می‌پرورانم.اگر صلاح من به رسیدن است به من رمق تلاش برای به دست آوردنش را بده و اگر صلاح نیست مهرش را از دلم بیرون بیاور که من راضی به رضای تو هستم.

خدایا!الهی که در مسیری گام بردارم که رسالت تولدم در این دنیاست.الهی که همانی شوم که تو دوست داری،تو می‌خواهی.

یا علی!این شب‌ها دست‌مان را بگیر و از زمین بلندمان کن.به ما نظر کن و کمک کن در جبهه‌ی تو گام برداریم.یاعلی،به عظمتت قسم می‌دهم که ما را از این ورطه‌ای که در آن گیر کرده‌ایم،نجات دهی.

و درآخِر«خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»

پ.ن:فقره‌ای از دعای جوشن کبیر و آیاتی از قرآن را که خواندید،از سایت مرحوم مرتضی الهی رونوشت کردم.

پ.ن:الهی که این تحولات،دائمی باشد.

پ.ن:امشب برای هم دعا کنید،برای من نیز.


سما نویس ۰۰-۲-۱۱ ۱۱ ۱۱ ۴۹۴۳

سما نویس ۰۰-۲-۱۱ ۱۱ ۱۱ ۴۹۴۳


من زیر سقف آسمون زندگی می‌کنم کنار کتاب‌های کتابخونم،نوشته‌ها و سازم.


سما نویس ۰۰-۲-۰۹ ۶۱ ۴۴۰

سما نویس ۰۰-۲-۰۹ ۶۱ ۴۴۰


《...و من هر سری به شما تاکید می‌کنم که شما نوازنده‌ی خیلی عالی هستید.به توانایی‌هاتون اعتماد کنید و همین مسیر رو پیش بگیربد.شما عالی هستید.آفرین.آفرین......》


سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۱۷ ۱۴۶

سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۱۷ ۱۴۶


امروز از آن روزها بود که حالم خوش نبود.صبح را خیلی خوب شروع کردم.یعنی سعی کردم که این طور باشد.به خودم قول دادم تا حالم را تغییر ندهم و ثابت نگه دارم اما موفق نشدم.استادی که پیش‌تر هم از آن گفته بودم بدترین اتفاقیست که امیدوارم بتوانم به زودی از سر راه زندگی‌ام برش دارم.وقتی کلاس تمام شد،قلبم را در دستم مچاله کردم،اول داد زدم،بعد روی تخت دراز کشیدم و بلند بلند زار زدم.انقدر زار زدم تا خوابیدم.خوابیدم و  پنج ساعت از روز را از دست دادم و بخشی از کارهایم ماند.هنگام ناراحتی‌هایم بیش‌ترین چیزی که مرا آزار می‌دهد این است که کسی نیست که غمم را با او شریک شوم.همان طور که شاید خودم هم شریک غم کسی نبوده‌ام.و این تنهایی آدمیزاد،انتها ندارد.

 

 الان حال بهتری دارم.حال دلم انگار خوش‌تر است.شاید برای اینکه گمان می‌کنم قرار است نوید اتفاق خوبی بهم داده شود.شاید خیلی دور،شاید خیلی هم نزدیک اتفاق بیفتد. چیزی که خیلی واضح می‌دانم این است که جنس آشوب‌هایم را خوب می‌شناسم.این آشوبی که امشب تجربه‌اش می‌کنم،از آن‌هایی نیست که زنگ خطر را به صدا درآورد.می‌خواهد به من بگوید کمتر نگران باشم و به اتفاقات خوب امیدوار باشم.تلاشم را بکنم و برنامه‌های جدیدی را برای آینده‌ام بچینم.خدا را شاکرم و قول می‌دهم فردا را روز بهتری کنم.تلاشم را می‌کنم که دیگر آن مردک پست را نبینم.

 

این روزها قلبم شادتر است.امیدوارتر است و ذهنم با نظم و دیسیپلین بهتری پیش می‌رود..با«ف»درباره‌ی آینده زیاد صحبت می‌کنم.تمام صحبت‌‌هایمان از جنس واقعیت است.خیلی از زندگی توقع نداریم و براساس توانایی‌هایمان برای آن برنامه ریزی می‌کنیم.برای چیزهایی که می‌خواهیم به دست آوریم باید خیلی تلاش کنیم و تا حداقل ایده‌آل،دوسالی فاصله داریم.اما هر دو خوب می‌دانیم که در مسیر قرار گرفته‌ایم و پرت نیستیم. به خدا ایمان داریم و می‌دانیم که او ـ«جبار»است.جبار یعنی جبران کننده.او برای ما تمام این روزها را جبران خواهد کرد.

 

پ.ن:تمام تلاشم این است تا خود ناامید و خسته و عاصی‌ام را مغلوب خودِ امیدوار و پرانگیزه‌ام بکنم.

 

 

 


سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۴ ۱۰ ۲۱۰

سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۴ ۱۰ ۲۱۰


امروز  دومین جلسه‌ی آنلاین کلاس ویولنم بود.خیلی تلخه این آنلاین بودن کلاس‌ها.اصلاً شور یادگیری رو از همه‌ی ما گرفته.باید بیشتر از قبل تلاش کنی و در خیلی مواقع اگر صادق باشی و اهل تقلب نباشی،کمتر هم نتیجه می‌گیری.حالا فرض کن اگر به کلاست علاقه‌مند باشی و براش لحظه شماری کنی اما وقتی به لحظه‌ی موعود برسی،کرونا بزنه زیر کاسه و کوزه همه چیز و انگیزت رو بگیره.انگیزه داشتن و ادامه دادن تو این روزها خیلی کار سختیه این روزها.حقیقتاً هنر می‌خواد و کسی که می‌تونه کنار بیاد از نظر من یک هنرمنده.

امروز دومین جلسه‌ی کلاس ویولن بود که به صورت آفلاین برگزار می‌شد.من فایل صوتیم رو برای استاد می‌فرستادم و بعد نظرشون رو می‌گفتند.خب این وسط خیلی چیزها نادیده گرفته میشه.مثلاً اینکه تو حالات چهره‌ی استاد وقتی داری ساز می‌زنی رو از دست می‌دی و متوجه نمی‌شی که دقیقاً در چه سطحی نوازندگی کردی.وقتی تشویقت می‌کنه نمی‌تونی اونقدر که باید شوق داشته باشی و ازش ممنون باشی یا مثلاً زمانی که بهت تذکر می‌ده دقیق نمی‌دونی چه قدر خراب کردی چون متاسفانه بازهم لحن صداش رو به خوبی دیدار حضوری درک نمی‌کنی.خلاصه مصائبش یکی دو تا نیست و سر دراز داره.

روایت من از این دو جلسه خیلی جالب بود.صبح امروز که بلند شدم تا زودتر فایل‌های کلاسیم رو برای استاد ارسال کنم،متوجه شدم دیشب وقتی خواب و بیدار بودم،تمام فایل ها رو پاک کردم.دیشب با دستای خودم چهل و پنج فایلی که از بهمن براش وقت گذاشته بودم و ضبط کرده بودم  رو پاک کرده بودم..انگار یک سطل آب یخ روم ریخته باشن.اصلاً حالم خراب شد.میون اون همه فایل،اول از همه فایل‌های مربوط به ویلونم پاک شده بود.خلاصه که خیلی تلاش کردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و از کوره در نرم.اولین کاری کردم به دوتا از دوستای خیلی نزدیکم پیام دادم.کسایی که همیشه کنارم بودن و همدلی کردن.امروز هم مثل همیشه بودن و باهام کلی صحبت کردم.انقدر کنارشون خندیدم که یادم رفت چه اتفاقی افتاده.کلی بهم دل‌گرمی دادن و دلم رو قرص کردن.به استاد عزیزم پیام دادم و در جریانش گذاشتم.باورم نمی‌شد از طرز برخوردش.فوق‌العاده بود.اولین چیزی که بهم گفت این نبود که از این به بعد حواست رو جمع کن یا مثلاً چرا از گوشیت بک‌آپ نگرفتی و چیزهایی از این دست که استادای دانشگاه صدبرابر بدترش رو نثار دانش‌جو‌ها می‌کنن.بهم گفت درس می‌گیریم از اینکه هیچ چیز پایدار نیست.گفت روزگار همینه.خیلی روزها از خواب بلند میشی و می‌بینی خیلی چیزها پاک شده.پس غم نخور.خیلی هم تلاش کرد به من کمک کنه تا کمتر ناراحتی کنم .مثلاً گفت فعلاً سرا اون چهل‍وپنج آهنگ نمی‌ریم و برام یک نت دیگه ارسال کرد.بعد از یک ساعت که اون نت رو ضبط کردم و براش فرستادم،بهم گفت که بهم افتخار می‌کنه و مطمئنه اوضاع خیلی هم بهتر میشه..

حضور آدم‌ها،بودن‌شون همین قدر می‌تونه دل‌گرم‌کننده باشه.خدایا شکرت به خاطر این بنده‌هات.من امروز با کمک اون دو تا دوست عزیزم و استاد عزیز‌ترم تونستم از غمم عبور کنم و بخندم.خنده‌ی از سر همدلی و خوشحالی با اختلاف بهترین خنده‌ایه که می‌تونه قاب چهره‌ی آدم بشه.

کاش خدا کمک کنه من هم بتونم آدم خوبی برای بنده‌هاش باشم.

پ.ن:انشالله از هفته بعد محدودیت ها برداشته بشه و کلاس من هم حضوری برگزار بشه.


سما نویس ۰۰-۲-۰۱ ۱۱ ۱۳ ۲۶۵

سما نویس ۰۰-۲-۰۱ ۱۱ ۱۳ ۲۶۵


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.