دیروز خونه تنها بودم و دوباره «غم»اومده بود سراغم.دلم میخواست یکی خونه بود و محکم میزد تو گوشم و میگفت:«چته؟»و من هم بلند بلند گریه میکردم.راستش دلم میخواست هر راهی رو برم تا بغضم رو بشکنم و راحت زار بزنم.اما اشکم نیومد که نیومد.این داستان تا همین امروز و همین لحظه هم ادامه داره..راستش خیلی خستهام.خستهی غمی هستم که بیشتر از یک سال هست که دارم به دوش میکشم.خیلی بارش سنگینی میکنه.خسته شدم از غمگین بودن..به هر راهی هم متوسل میشم تا بتونم از خودم دورش کنم اما موفق نمیشم..ذهنم دیگه توان نداره..تمرکزم کاملاً از بین رفته.من این آدم توی آینه رو نمیشناسم..از آرمانهام فاصله گرفتم و باید به خودم خیلی زمان بدم تا بتونم به روزهای عادیم برگردم...من همیشه تنهایی از پس تمام مشکلاتم براومدم.عموماً هم اصلاً مشکلاتم رو به کسی نگفتم.خدا رو شکر که میتونم بنویسم و خودم رو نجات بدم..این نوشتن اگر نبود،هیچ راه دیگهای رو بلد نبودم.نمیدونستم باید به چه راهی متوسل بشم..چشمام خیلی میسوزه.خیلی زیاد.پشت پلکم هم احساس سنگینی میکنم.حس میکنم یک وزنهی چند صد کیلویی رو با چشمام دارم حمل میکنم..خیلی خستهام و کاس خستگیم،خستگی جسم بود نه روحم.روحی که زخمی شده و من دیگه راهی برای خوب کردنش بلد نیستم..
دلم میخواد ایام امتحانات زودتر تموم شه.خیلی نگرانم.دلم میخواد بدون هیچ دردسری تموم بشن و برم به زندگیم برسم...
دوایی برایِ درمون درد عدم تمرکز و حواس پرتی نمیشناسین؟
خیلی پراکنده نوشتم،میدونم.به روم نیارید..
پ.ن:کاش یکی بیاد بزنه تو گوشم بگه احمق،بیشتر از این حماقت نکن...
پ.ن:کسی نیست،خودم باید بزنم تو گوشم..همیشه اولین کسی باش که میزنه تو گوشت!
نظرات (۷)
Nαrgєѕ 🌱
جمعه ۲۱ خرداد ۰۰ , ۱۰:۵۸سماجان انگار از زبون من نوشتی چون منم کاملا همین شکلی ام غم دارم ازش خستم ولی ولم نمیکنه بره. نمیدنم آخرش کی ما یه روز خوش بدون غم خواهیم داشت؟
سما نویس
۲۱ خرداد ۰۰، ۱۶:۵۰آرا مش
جمعه ۲۱ خرداد ۰۰ , ۱۱:۵۰سلام
گاهی باید نشست و تمام چیزهایی را که داریم و از دیدمان دور مانده اند و نادیده گرفته شده اند، نوشت و لیست کرد،همان هایی که اگر نبودند بدتر از الانت می بودی
نمیدونم چقدر کمکت کنه ولی نوشتنش باعث میشه کمی تمرکزت رو از روی غم و خستگی روحی برداری و ببری سمت چیزایی که حالت رو بهتر میکنند و خدا را چه دیدی شاید حال خوبت موندگار شد...
سما نویس
۲۱ خرداد ۰۰، ۱۶:۴۹Fatemeh Karimi
جمعه ۲۱ خرداد ۰۰ , ۱۳:۲۳خستگی روحی رو سعی کن با انرژی مثبت به خودت حتی شده در لحظه برطرف کنی: سما امتحانات تموم بشه تابستونه، شاید رفتیم مسافرت، شاید رفتم یه کلاس جدید، قراره کلی چیز جدید یاد بگیرم، شاید... و برنامه بریز براش حتی، من که خودم اینکارو کردم، در لحظهای که خیلی فکرت درگیره یه آهنگ خوب گوش بده یا برو بیرون و بخودت بگو که تو فقط حق داری به اونچه که میبینی فکر کنی.
چشمات ضعیف نشده جانم؟
حتماً یه چشم پزشکی برو محض احتیاط، انشاءالله که اینطور نباشه
برای تمرکز داشتن، غم رو زیاد نبین سما، حتی اگه بزرگه همونطور که به هر آنچه که حس خوبی بهت میده روی میاری که قبلاً هم بارها توی متنهات نوشتی، بهشون نزدیک شو و بدون که تو از پس هر چیزی برمیای چون خیلی قوی هستی :)
سما نویس
۲۱ خرداد ۰۰، ۱۶:۴۸بهی ستوده
جمعه ۲۱ خرداد ۰۰ , ۲۲:۳۵تو تنهایی بشین جلو آینه و داستان غمت رو تعریف کن ...فکر کن ی آدم دیگه داره این داستان رو برات تعریف میکنه..فقط شنونده باش..بعد می بینی که غمت آنقدر ها هم بزرگ نیست چون از دید ی نفر دیگه بهش نگاه میکنی..برای کم شدن غمت راه حل بده به ادم تو آینه
گاهی که شرایط از کنترل خارج میشه فکر کن این مشکل تو نیست مشکل دوستت هست
باید سعی کنی خارج از جسم و ذهنت به غمت نگاه کنی
خاموش کردن عقل و احساس و فعال کردن غریزه هم راه حل خوبیه که در موردش تو پست غریزه نوشتم
هر چیزی ی راهی داره فقط باید راه سبک کردن غمت رو پیدا کنی
سما نویس
۲۳ خرداد ۰۰، ۱۳:۰۲امیر نادریان
يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰ , ۰۸:۴۷از آرمانهام فاصله گرفتم..
از آرمانهام فاصله گرفتم...
از آرمانهام فاصله گرفتم...
:(
سما نویس
۲۳ خرداد ۰۰، ۱۳:۰۲امیر نادریان
يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰ , ۰۸:۵۲می گه که:
تو را از تو ربوده اند
و این تنهایی ژرف است!
سما نویس
۲۳ خرداد ۰۰، ۱۳:۰۲امیر نادریان
يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰ , ۱۳:۳۸حرف سهرابه، فکر نمیکنم راه حلی داده باشه.
کو سایه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
.
.
.
.
.
.
ایوان تهی است، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در دره آفتاب، سر برگرفتهای:
کنار بالش تو، بید سایهفکن از پا در آمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوتهها ، کو سایه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
سنگریزه رود، برگونه تو میلغزد.
شبنم جنگل دور، سیمای ترا میرباید.
تو را از تو ربودهاند، و این تنهایی ژرف است.
میگریی، و در بیراهه زمزمهای سرگردان میشوی.
سما نویس
۲۳ خرداد ۰۰، ۱۸:۵۴