a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۷۹ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

خوشحالم از اینکه می‌تونم اینجا بنویسم و خودم باشم.بدون هیچ سانسوری این‌جا می‌نویسم و این به من حس آرامش میده.من در دنیای حقیقی کسی رو ندارم که بتونم بدون سانسور باهاش دردِدل کنم و بعد هم از گفتن حرف‌هام پشیمون نشم.این پشیمونی بعدش خیلی شرط مهمیه.خیلی.برای همین فکر می‌کنم خیلی از آدم‌ها مثل من باشن و هیچ وقت «شنیده»نشن.من خیلی وقت‌ها نه شنیده شدم،نه دیده شدم.هفته پیش که «رادیو هفت»رو می‌دیدم،مجری برنامه می‌گفت آدم‌هایی که اطراف‌تون هستند و نادیده گرفتیدشون یک روز باهاتون قهر می‌کنن و میرن.شاید پیشتون باشن،شاید به ظاهر همه چیز خوب باشه اما ته دلشون هیچ وقت با شما نیست و باهاتون قهرن.می‌گفت کمک‌شون کنین قبل از اینکه دیر بشه،ببینید آدم‌هایی که نادیده گرفتیدشون.

راستش بعد از اینکه برنامه تموم شد،چراغ‌های اتاقم رو خاموش کردم که بخوابم اما فکر و خیال مثل همیشه خواب راحت رو ازم گرفت.به این فکر می‌کردم که واقعاً در دوره‌های زمانی مختلف من خیلی نادیده گرفته شدم تا جایی که احساس کردم من آدم مهمی نیستم و اصلاً کی هست که من براش مهم باشم و من رو دوست داشته باشه؟همیشه احساس می‌کردم وقتی تو جمعی صحبت می‌کنم،کسی نمی‌شنوتم.مثال های عینی زیادی هم دارم اما خب..رها می‌کنم.از اون شب تا الان خیلی به این فکر می‌کنم که چه قدر نادیده گرفته شدن سخته و روح آدم رو فرسوده میکنه.همیشه احساس می‌کردم من انتخاب دوم آدم‌هام و کسی من رو نمی‌بینه.همیشه به خودم می‌گفتم شاید تا آخر عمرم حتی هیچ کسی عاشق من نشه.همیشه دلم می‌خواست وقتی حال خوشی ندارم  کسی بهم پیام بده و بگه:«خوبی؟»برای همین خودم هر چند وقت یک بار به کسایی پیام می‌دم و حالشون رو می‌پرسم که توقع نداشته باشن و وقتی پیام من رو می‌بینن خوشحال شن.شاید هم اصلاً براشون مهم نباشه و بگذرن اما برای من مهمه که به کسی بگم که ازت حس خوب می‌گیرم.

روزهای سختی رو می‌گذرونم این روزها.علائم افسردگی‌ای که پارسال دکتر«سین»تشخیص داده بود و بهم هشدار داده بود که باید کمک خودم کنم،دوباره برگشتن.علی رغم اینکه خیلی تلاش کردم تا باهاشون کنار بیام اما دوباره برگشتن،وسط این همه درس و امتحان سخت هم برگشتن و نمی‌دونم باید کدوم درد رو درمون کنم.

دلم می‌خواست می‌رفتم یک جای خیلی دور.خیلی دور.طوری که به هیچ کس دسترسی نداشتم.فقط خودم بودم و خودم.مغزم خستست.پر از تناقصه.پر از تناقص که خودم نمی‌دونم ریشش از کجاست.من خسته شدم از اینکه یک سال گوشه‌ی اتاقم موندم و سعی کردم به هر شیوه‌ای که بلدم با «افسردگیم»مقابله کنم و تا حدود خیلی زیادی هم موفق بودم اما چون انرژی هایی که در وجودم لبریز میشه،جایی برای تخلیه کردن‌شون نیست،باعث میشه دل‌سرد بشم و زندگی رو رها کنم و بذارم کنار.هر شب شکرگزاری می‌کنم و بابت همه چیز از خدا شاکرم اما دیشب بهش گفتم:«معجزه می‌خوام،معجزه.»بهش گفتم خودت گفتی بخوانید تا استجابت کنم شمارا.گفتم خدایا من هرروز می‌خوانمت،اجابت کن مرا.بهش گفتم ببین ما یک عمر با هم رفیق بودیم و همه به رابطه‌‌مون حسادت کردن.نذار الان که بیشتر از هر وقت بهت نیاز دارم زمین بخورم.هر چند می‌دونم تو نمی‌ذاری من زمین بخورم اما آدمیزاده دیگه.آدمیزادم همش دل‌نگرونه.حالا شما همش بهش بگو:غصه چی می‌خوری؟اون که متوجه نیست.

خلاصه که دل‌تنگی هم به تمام این دردها اضافه شده.مدام دارم به کسی فکر می‌کنم که حتی شک دارم اون اسم من رو هم به یاد داشته باشه و این من رو می‌رنجونه.تمام راه‌هایی که برای فراموش کردن یک آدم لازمه رو هم امتحان کردم اما هربار بیشتر از دفعه قبل شکست خوردم و ناامید شدم.من آدم ابراز احساسات کردن هم نبودم هیچ وقت.برای همین هم تمام آدم‌های دوست داشتنی زندگیم رو از دست دادم.همیشه از دور نگاه‌شون کردم و دوست داشتم بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و تو زندگیم حفظ‌‌‌‌شون کنم اما..بعدش هم دیگه به گمونم گویا باشه.من خیلی ارتباطات نصفه نیمه و شکست‌خورده داشتم.من خیلی تنهایی کشیدم،شب‌های زیادی رو بیدار موندم و فقط نوشتم،انقدر که دستم درد می‌کرد و به سختی دستم رو بلند می‌کردم.اما راه دیگه‌ای هم برای خالی کردن خودم نداشتم.عصری دلم می‌خواست می‌رفتم بالای کوه و جیغ می‌زدم.دلم می‌خواست ترس از آدمها نداشتم و می‌تونستم با دیگران ارتباط موثر داشته باشم اما.اما دریغ و صد افسوس.نوشتن هم‌چنان بهترین مسکن برای دوای درد منه و فکر هم نمی‌کنم تا پایان عمرم چیزی جایگزینش بشه اما الان،درست تو این روزهای سگی مسخره که شب‌ها روز میشن و روزها شب و هیچ اتفاق خاصی نمیفته،دلم می‌خواد یک روز صبح از خواب بلند بشم و پیامی رو با این مضمون از طرف کسی که انتظارش رو نداشتم،ببینم که نوشته:«سلام،خوبی؟با من حرف بزن.»آره بسه این همه نشنیده شدن،این همه ندیده شدن،این همه انزوا و تنهایی،این همه غصه خوردن و تو خود ریختن و افسردگی.بسه این همه بی‌خوابی و آشفتگی،بسه این همه زندگی نباتی.بسه این همه سردرد ‌های عصبی،این همه حالت تهوع.من دلم آدمیزاد می‌خواد.دلم ارتباطات می‌خواد،دلم کسی رو می‌خواد که دستم رو بگیره و بگه این بار فقط تو بگو.من می‌شنوم.دلم می‌خواد کسی بهم کمک کنه تا بتونم از پیلم بیرون بیام و دنیا رو ببینم.ماه‌هاست از خونه به قصد خوب کردن حال خودم بیرون نرفتم و الان حتی می‌ترسم تنهایی تا سرکوچه برم.روزهای خوبی رو تجربه نمی‌کنم و فقط امیدوارم به اینکه از این روزهای سخت،روزهای شیرینی رو بسازم که بگم حاصل همین روزهاست،روزهایی که تنهایی درد کشیدم و بزرگ شدم.تنهایی با افسردگیم مقابله کردم و سعی کردم شکستش بدم و به روی مبارکمم نیارم که روز به روز بیشتر تو خودم میرم و از آدم‌ها فاصله می‌گیرم.می‌ترسم از روزی که هیچ وقت به دنیای آدم بزرگ‌ها راهم ندن و هم‌چنان بچه‌ها هم من رو بازی ندن،چیزی که تا الان تجربه کردم.کاش یکی از همین روزها بتونم با کسی صحبت کنم که آروم بشم.اشک‌هام رو  پاک کنم و از نو شروع کنم.

پ.ن:نمی‌دانم متن«عنوان»از کیست.

پ.ن2:کاش آدم‌ها با چیزهایی که دارند و می‌دانند ما نداریم،رنج‌مان ندهند.

 


سما نویس ۹۹-۱۰-۱۷ ۶ ۹ ۹۴۰

سما نویس ۹۹-۱۰-۱۷ ۶ ۹ ۹۴۰


استرس خیلی زیادی دارم.آشفته‌ام و روزهام رو نمی‌دونم چه‌طوری شب می‌کنم.کلافه‌ام.دلم می‌خواد زودتر از شر امتحان‌ها خلاص بشم و بتونم دوباره با خودم خلوت کنم.شب که میشه احساس می‌کنم چیزی از وجودم رو می‌خوام بالا بیارم،چیزی مثل تمام بغض‌هایی که طی این یک‌سال و اندی قورت‌شون دادم و احساساتی که سرکوب کردم.به سختی می‌خوابم و هزار و یک جور افکار توی سرم رژه میرن و متاسفانه زورشون به من می‌چربه و من شکست می‌خورم.نتیجه‌ی این شکست هم شده بی‌رمقی و کلافگی مدام.

دلم می‌خواد بازیگوشی‌هام رو کنار بگذارم و بشینم درس‌هام رو خوب بخونم و در حد خودم نمره‌ی خوبی بیارم تا استراحت بین ترم بهم بچسبه چون واقعاً این ترم خیلی سخت بود برام.خیلی اذیت شدم و فکر می‌کنم لایق این باشم که بعد از مدت‌ها نفس عمیق بکشم و بگم:آخیشششششش!دلم یک آخیش از اعماق وجود می‌خواد. از اونا که بعدش خودم رو در آغوش می‌گیرم و می‌گم:«مرسی که باز هم بودی و تنهام نذاشتی.دمت گرم دختر.»

پ.ن:به خودم قول دادم وقتی آخرین امتحان رو دادم،برای خودم برنامه ریزی کنم و در حد وسعم تلاشم کنم تا بهم خوش بگذره و نفسی تازه کنم.

پ.ن:برای تو دوست عزیز که این متن رو می‌خونی و دی ماهت پر شده از امتحانات،دعا می‌کنم تا به بهترین شکل این ماه رو به پایان برسونی و نتیجه زحماتت رو ببینی.برای منم دعا کن:)

 


سما نویس ۹۹-۱۰-۱۲ ۱۳ ۱۱ ۴۴۷

سما نویس ۹۹-۱۰-۱۲ ۱۳ ۱۱ ۴۴۷


به روی خودم نمیارم خیلی چیزهارو.به روی خودم نمیارم و در ارتباط با یک آدم مشخص تظاهر می‌کنم و این خیلی روحم رو می‌رنجونه اما وقتی به این فکر می‌کنم که تظاهرم به اون شخص آسیبی وارد نمی‌کنه کمی آروم میشم و بعد صدایی که انگار مامور شده تا عذاب وجدان من رو قلقلک بده در گوشم میگه:«پس خودت چی؟فکر می‌کنی به خودت آسیبی نمی‌زنی؟»

.

پ.ن1:کاش یادبگیرم اگر کسی رو دوست داشتم بیان کنم و از بیان کردن عواطفم خجالت نکشم.

پ.ن2:کاش شب‌ها کمی به من آسون می‌گرفتن.


سما نویس ۹۹-۱۰-۰۸ ۱۲ ۱۳ ۳۱۶

سما نویس ۹۹-۱۰-۰۸ ۱۲ ۱۳ ۳۱۶


وقتی از سرما دندون‌هامون به هم می‌خورد و کوله پشتی های سنگین‌مون رو مجبور بودیم از سه طبقه بالا ببریم و استرس امتحانای کلاسی خانم«ف»رو داشتیم که هر دفعه بیشتر از دفعه‌ی قبل غافلگیر‌مون می‌کرد،تنها پناه‌گاه ‌مون نمازخونه‌ی مدرسه بود.دهه‌ی اول محرم خیلی‌هامون به شوق نماز‌خونه به مدرسه می‌اومدیم.نمازخونه از جمعیت پر می‌شد بدون اینکه حتی یک نفر کسی رو مجبور به حضور بکنه.همه‌ی بچه‌ها از روی عشق می‌اومدن دور هم می‌نشستن و سعی می‌کردن تا قبل از اینکه زنگ بخوره،با هم زیارت عاشورا بخونن.دور هم‌ جمع می‌شدیم و از ته قلب‌مون امام حسین رو صدا می‌زدیم.بعد یکی از بچه‌ها که صدای خوبی داشت،نوحه‌ای قدیمی رو می‌خوند و ما باهاش تکرار می‌کردیم.آخر سر هم همگی بلند می‌شدیم و دستامون رو به سوی آسمون می‌بردیم و با هم دعا می‌کردیم.اول همه‌ی دعاها بعد از سلامتی تک‌تک اعضای مدرسه و خانواده‌هاشون،دعا برای موفقیت کنکوری‌هامون بود.همیشه می‌گفتیم خدایا خستگی رو تو تن بچه‌هامون نذار.همیشه برایِ موفقیت‌‌شون دعا می‌کردیم.بعد هم که محفل‌مون تموم می‌شد،هر کسی کوله پشتیش رو برمی‌داشت و از نمازخونه خارج می‌شد.وقتی دنبال لنگه‌کفش‌هامون بودیم تا زودتر بپوشیم و بریم سر کلاس،خانم «صاد»دنبال‌مون می‌اومد که مبادا یادمون بره شیرکاکائو‌ی داغی که صبح یکی از مامان‌ها زحمتش رو کشیده بود،برنداریم.اون شیرکاکائوها مزه‌ی بهشت می‌داد.اون محرم‌های مدرسه‌مون مزه‌ی بهشت می‌داد.اصلاً انگار تو همون روزها بود که من یک دل نه صد دل عاشق امام حسین شدم.حاجتم هم تو همون نمازخونه‌ی مدرسه گرفتم.وقتایی که دست‌مون رو روی قلب‌مون می‌ذاشتیم و یک‌صدا امام حسین رو صدا می‌زدیم،همون لحظه‌ که یک‌قطره اشک از گوشه‌ی چشمم افتاد.آره من تو همین لحظات بود که حاجتم رو گرفتم و تاابد مدیون‌ امام حسین می‌مونم.

آقای «دال»،دبیر دینی‌مون همیشه می‌گفت:«آخه من نمی‌دونم نماز ‌خونه یک مدرسه چی داره که آدم دلش نمی‌خواد ازش بره بیرون.عجیبه اصلاً انرژی این‌جا.خیلی عجیب.»

پ.ن:من انسان مذهبی نیستم.من فقط خیلی عاشق«امام حسین»هستم،خیلی زیاد.


سما نویس ۹۹-۱۰-۰۵ ۶ ۱۰ ۲۳۸

سما نویس ۹۹-۱۰-۰۵ ۶ ۱۰ ۲۳۸


کاش واقعیت کمی آرام‌تر بر صورتم سیلی می‌زد،رد چهار انگشتش بر چهره‌ام باقی مانده و با این حال نزار رویم نمی‌شود فردا به دیدار رویا بروم.رویا دوسال است که منتظر من است،شاید هم بیشتر،شاید همه‌ی عمر.شاید هم هیچ وقت.نمی‌دانم.

 


سما نویس ۹۹-۱۰-۰۱ ۶ ۱۷ ۲۸۵

سما نویس ۹۹-۱۰-۰۱ ۶ ۱۷ ۲۸۵


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۹۹-۹-۲۹ ۲۹۳

سما نویس ۹۹-۹-۲۹ ۲۹۳


کاش هیچ وقت حسابداری رو انتخاب نمی‌کردم.


سما نویس ۹۹-۹-۲۷ ۵ ۷ ۲۸۲

سما نویس ۹۹-۹-۲۷ ۵ ۷ ۲۸۲


به خودم می‌گم غزاله‌ی واقعی که در درونت وجود داره،می‌خواد باهات همکاری کنه و یک هفته‌ای میشه که از لاک خودش بیرون اومده.غزاله‌ای که همیشه سردرگم بود و پراز آشوب اما این روزها با وجود تمامِ فشارهایی که تحمل می‌کنه،آروم‌تر و صبورتره.

خیلی خوشحالم که موفق شدم دست از مقایسه‌ی خودم با دیگران بردارم،خودم رو بپذیرم و به‌جای غصه خوردن درباره‌ی چیزهایی که دیگران دارند و من بی‌بهره ام،روی نقاط قوتم تمرکز کنم.

 

بابا داره همکاری می‌کنه و قرار بر اینه که دوباره کلاس ویولن ثبت‌نام کنم،این دفعه می‌خوام جدی و مصمم ادامه بدم و برای آخرین بار به خودم فرصت رشد و پیشرفت در ویولن رو میدم.این آخرین و البته مهم‌ترین تصمیم این روزهای منه.هیچ وقت انقدر برای شروع کاری مطمئن نبودم که الان هستم..می‌دونم تو این راه خدا مثل همیشه هست و غزاله‌ای که با پشتکار و تلاشش برای رسیدن من به خواسته‌هام کمک می‌کنه هم هست.این بار یک فرق با بارهای پیش داره:این بار من خیلی عاشقم.

.

خیلی سعی کردم خودم رو به آقای عرب‌مازار،استاد مهم ترین درس این ترمم ثابت کنم اما هیچ کدوم از تلاش‌های من رو ندید.داشتم ناامید می‌شدم که یک روز تو گروه پیام داد:«خانم سروانی من خیلی شرمنده‌ام،ما باید بیشتر برای حل تمارین از شما قدردانی می‌کردیم.»خیلی خوشحال شدم راستش.خیلی زیاد.برای بار هزارم بهم ثابت شد که خدا پشتیبان تمام تلاش‌‌هامونه.

هفته‌ی دیگه دو امتحان خیلی مهم و حیاتی دارم.خیلی مهمن این دوتا برام.برای همین آخرهفته باید سخت کار کنم،باید تمام تلاشم رو بکنم تا بتونم بخش قابل توجهی از نمره پایان ترم رو از طریق این امتحان کسب کنم تا برای دی‌ماه بار سبک‌تری به دوشم باشه.وقتی درس‌هایِ این ترم تموم شد و پاس شدم،باید مفصلاً درباره‌ی این ترم تحصیلی با مصائبی که از سرگذروندم،بنویسم.

پ.ن:دل ما همیشه شکسته‌است اما امیدواری هیچ‌گاه از جیب چپ پیراهنمان کم نشد.

                                                              «ناظم حکمت»


سما نویس ۹۹-۹-۲۶ ۳ ۴ ۵۳۶

سما نویس ۹۹-۹-۲۶ ۳ ۴ ۵۳۶


از روزی که فهمیدم رشته‌ی حسابداری قبول شدم تا الان روزهای خوب خیلی کمی داشتم.من آدم کمال‌گرایی هستم و می‌پذیرم این رو که برای هرکاری اگر احساس کنم نمی‌تونم بهترین خودم رو ارائه بدم،دست از تلاش می‌کشم و هیچ کاری برای پیشرفت خودم انجام نمی‌دم.اما طی این دو سال اخیر من خیلی فرق کردم.روزهای خیلی زیادی رو با خودم کلنجار رفتم تا با خودم به صلح برسم و خودم رو به عنوان یک دانشجوی متوسط بپذیرم.تلاش کنم و ناامید نشم.تلاش کنم و اگر هزار بار افتادم زمین،هزار و یک بار بلند شم،از نو برنامه ریزی کنم،ایمانم رو قوی‌تر کنم وهر روز به خودم یادآوری کنم که مقایسه هر کس با کسی که از اون برتره،بدترین گزندها رو به اون شخص می‌زنه..این جملات شاید به ظاهر آسون به نظر بیان اما وقتی پای عمل کردن به میون میاد،داستان فرق می‌کنه.من خیلی تلاش کردم،خیلی دست و پا زدم تا خودم رو ثابت کنم هر چند هنوز کاملاً موفق نشدم،هر چند هنوز احساس ضعف زیادی می‌کنم و هنوز هم از جمع‌های دانشگاهی به خاطر همین احساس ضعف دوری می‌کنم اما حداقل به خودم مدیون نیستم.من تمام تلاشم رو می‌کنم برای اینکه بتونم دوباره غزاله رو به غزاله ثابت کنم و بگم تو کم‌هوش نیستی،تو هیچ چیز از کسی کم نداری و توانایی‌های منحصر به فرد خودت رو داری که می‌تونی روی همه‌ی اون‌ها سرمایه گذاری کنی. اما مشکل اینجاست که میون تمام جلسات محرمانه و خصوصی که با خودم برای اصلاح اوضاع می‌گذارم یادم رفته گوشزد کنم که تو هر مسیری که قدم بر می‌داری قرار نیست نتیجه هر تلاش رو ببینی چون آدم‌هایی سر راهت قرار می‌گیرن که از تو قدرت بیشتری دارن و با همون قدرت می‌خوان تو رو له کنن،نادیدت بگیرن و با زبون ناخوش بهت بگن دست‌وپاهایی که می‌زنی بیهودست و تو راه به جایی نمی‌بری.اصلاً رسالت اون آدم‌ها اینه که به طور موقت در مسیر تو قرار بگیرن و تو رو ناامید کنن.اما تو نباید کم بیاری.که اگر کم بیاری و ادامه ندی به خواسته‌ی اون‌ها عمل کردی و از همه مهم تر خودت،خودت رو نادیده می‌گیری.

این مهم‌ترین درسی بود که من باید بهت می‌گفتم غزاله و از خاطرم رفته بود.

به قول غزاله علیزاده:

بمان،در گریختن رستگاری نیست.بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند..

 

 


سما نویس ۹۹-۹-۲۳ ۱ ۵ ۳۱۰

سما نویس ۹۹-۹-۲۳ ۱ ۵ ۳۱۰


به خودم نگاه کردم و متوجه شدم من ظالم ترین فرد زندگی خودم بوده‌ام.برای همین چند روز گذشته با خودم خلوت کردم.خلوت خوبی هم داشتم و به نتایج مهمی رسیدم.مثلاً اینکه زمان‌هایی که بدون سوشال مدیا می‌گذرونم بهتر می‌تونم به خودم و زندگیم مسلط باشم یا مثلاً اگر کم‌تر با هندزفری آهنگ گوش کنم،کمتر خیال‌بافی می‌کنم و در نتیجه زندگی واقعیم رو بیش‌تر دوست دارم..مثلاً اگر نقش ادبیات رو در زندگیم پررنگ‌تر کنم،آرامش بیش‌تری می‌گیرم و خیال آسوده‌تری دارم.مثلاً اگر...

.

.

طی این چند روز متوجه شدم که ظلم‌هایی که در حق خودم کردم،در حق هیچ بنی بشر دیگه‌ای انجام ندادم.از خودم معذرت‌خواهی کردم و قول دادم به خودم کمک کنم تا خطا‌های گذشته رو جبران کنم و هر روز یک قدم بیشتر خودم رو بشناسم و از زیست اصیل لذت ببرم.

فردا رو روز مهمی می‌دونم چون بعد از مدت‌ها کلنجار رفتن با خودم،قصد دارم آگاهی‌هایی که کسب کردم رو عملی کنم.و این کار را هر چند سخت اما با پشتکار همیشگیم ادامه می‌دهم.به خودم قول دادم این هفته غذای بهتری به روحم بدهم و همین طور تلاش بیشتری برای زندگیم بکنم..خدایا شکرت/

.

پ.ن:نترس،غمگین مباش،ما نجاتت می‌دهیم.

                                           سوره‌ی عنکبوت؛آیه‌ی 33.


سما نویس ۹۹-۹-۲۱ ۰ ۳ ۱۶۶

سما نویس ۹۹-۹-۲۱ ۰ ۳ ۱۶۶


۱ ۲ ۳ ... ۱۵ ۱۶ ۱۷ ۱۸

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.