دلم برای مدرسم تنگ شده.دلم برای نماز جماعت های دبیرستانم پر میکشه.اون نمازها،یا کیفیتترین نمازهای بودن که افتخار داشتم بخونم.آرامش به تمام رگ و پِیَم تزریق میشد.نمازخونهای که خیلی معمولی و کوچیک بود اما انرژی و حال خوب خیلی زیادی داشت.یکی از دبیرهای مدرسه میگفت:«با اینکه قبل از اذون کلاسهام تموم میشن و میتونم برم خونه اما دلم نمیاد نماز جماعت رو از دست بدم.انقدر که آرامش و حال خوب داره.»
از دیشب بدجوری دلم گرفته بود.تمام دیشب گریه کردم.علتش هم بغضهای فروخوردم بود.یک دفعه بیرون ریختم و خودم رو تا حدی راحت کردم.تصمیم گرفتم امروز رو خیلی به خودم سخت نگیرم و راحت بگیرم..دیشب میون اون هقهق های آرومم،چشمهام رو بستم و تصور کردم که هنوز مدرسه میرم.تا زنگِ نماز_نهار چیزی نمونده.چند دقیقه بعد از کلاسهای قشنگ خانم «میم»زنگ میخوره و همهی بچهها با سرعت هجوم میبریم به در که بریم از گرمخونه غذاهامون رو برداریم.آخه اگه یه کمی دیر بجنبیم،گرم خونه که بیشتر شبیه به سردخونست شلوغ میشه و دیر میتونیم غذا بخوریم و احتمال داره نماز رو از دست بدیم.طبق معمول خانم ناظم هم از تو میکروفون اعلام میکنه که دو تا از دانشآموزان سر به هوا ظرفهای غذاشون رو که شبیه به همه اشتباه برداشتن و یکی داره چلوکباب یه عزیز دیگهای رو نوش جان میکنه و به روی مبارکش هم نمیاره.غذامون رو با «پ» و «میم»،صمیمیترین،دوستام برمیداریم و وسط حیاط مدرسه دنبال جا میکردیم که بشینیم.من که امسال تو کلاس اون دوتا نیستم،تمام اتفاقاتی که سر کلاس قبلی افتاده رو با آب و تاب تعریف میکنم و از ادا و اطوارهای یکی از بچهها که نه او از من خوشش میآید و نه من از او میگویم و همه با هم غش غش میخندیم.آنها هم از کلاس جامعه شناسی میگویند و تکلیفهای زیاد و به درد نخوری که باید تا هفته آینده تحویل دهند.این وسط هم به هر اتفاقی در جهان میخندیم و دنیا را خیلی جدی نمیگیریم.به ساعتم نگاه میکنم و با بچهها خداحافظی میکنم و سریع وضو میگیرم تا نماز جماعت را بخوانم.آن نمازخانه که با دنیا عوضش نمیکنم به من حس آرامش میدهد.قامت میبندیم و نماز میخوانیم.نمازخانه مدرسهی ما همیشه شلوغ است بدون آنکه مدرسهی مذهبی باشد یا معاونین کسی را مجبور کنند.به قنوت میرسیم و به زبان فارسی با خدا صحبت میکنم.به او میگویم که بسیار دوستش دارم،سلامتی و آرامش همه دوستان و خانوادهام را از او میخواهم و بعد به او میگویم سال بعد،کلاس کنکور هوایم را داشته باشد.به او میگویم هوای من و تمام همکلاسیهای تلاشگرم را داشته باشد و به همهی ما توان بدهد که برای خواستههایمان تلاش کنیم و به خیرِ زندگیمان برسیم.نماز تمام میشود و باید بدون فوت وقت به کلاس بروم.اگر کلاسهای اقتصاد را دیر بروم،معلم راهم نمیدهد و یا اگر راه بدهد با کلی غر و منت راه میدهد.خدا خدا میکنم که از من حداقل این چهارشنبه را نپرسد نه آنکه تنبل باشم و درس را بلد نباشم،نه.برای اینکه تمام وقت را تست زده بودم و تشریحی نمیتوانستم جواب دهم و استاد هم بسیار سختگیر بود.دعاهایم جواب میدهد و از من سوالی پرسیده نمیشود.اسم آخرین نفر که میاید،نفسی عمیق میکشم و خیالم راحت میشود.وقتی معلم میخواهد درس دهد،چشمانم را میبندم و خیال پردازی میکنم.میروم به سال کنکور و بعدتر از آن.خودم را میبینم که کنکور را عالی دادم و نتیجه رضایت بخش است.حالم خوش است و کیفم کوک.درگیر استرس مدرسه نیستم و بزرگ شدهام.یک ساعت بعد زنگ خانه میخورد و مدرسه تا شنبه تعطیل میشود.به خودم میآیم.خودم را در تخت اتاقم میبینم.چشمانم را باز کردهام.حالا دوسال از کنکور من گذشته و من چشمانم را میبندم و آن روزهای خوبِ دور را در خیال تجسم میکنم.