a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

دلم برای مدرسم تنگ شده.دلم برای نماز جماعت های دبیرستانم پر می‌کشه.اون نمازها،یا کیفیت‌ترین نماز‌های بودن که افتخار داشتم بخونم.آرامش به تمام رگ و پِیَم تزریق می‌شد.نمازخونه‌ای که خیلی معمولی و کوچیک بود اما انرژی و حال خوب خیلی زیادی داشت.یکی از دبیرهای مدرسه می‌گفت:«با اینکه قبل از اذون کلاس‌هام تموم میشن و می‌تونم برم خونه اما دلم نمیاد نماز جماعت رو از دست بدم.انقدر که آرامش و حال خوب داره.»

از دیشب بدجوری دلم گرفته بود.تمام دیشب گریه کردم.علتش هم بغض‌‌های فروخوردم بود.یک دفعه بیرون ریختم و خودم رو تا حدی راحت کردم.تصمیم گرفتم امروز رو خیلی به خودم سخت نگیرم و راحت‌ بگیرم..دیشب میون اون هق‌هق های آرومم،چشم‌هام رو بستم و تصور کردم که هنوز مدرسه می‌رم.تا زنگِ نماز_نهار چیزی نمونده.چند دقیقه بعد از کلاس‌های قشنگ خانم «میم»زنگ می‌خوره و همه‌ی بچه‌ها با سرعت هجوم می‌بریم به در که بریم از گرم‌خونه غذاهامون رو برداریم.آخه اگه یه کمی دیر بجنبیم،گرم خونه که بیشتر شبیه به سردخونست شلوغ میشه و دیر می‌تونیم غذا بخوریم و احتمال داره نماز رو از دست بدیم.طبق معمول خانم ناظم هم از تو میکروفون اعلام می‌کنه که دو تا از دانش‌‌آموزان سر به هوا ظرف‌های غذاشون رو که شبیه به همه اشتباه برداشتن و یکی داره چلوکباب یه عزیز دیگه‌ای رو نوش جان می‌کنه و به روی مبارکش هم نمیاره.غذامون رو با «پ» و «میم»،صمیمی‌ترین،دوستام برمی‌داریم و وسط حیاط مدرسه دنبال جا می‌کردیم که بشینیم.من که امسال تو کلاس اون دوتا نیستم،تمام اتفاقاتی که سر کلاس قبلی افتاده رو با آب و تاب تعریف می‌کنم و از ادا و اطوار‌های یکی از بچه‌ها که نه او از من خوشش می‌آید و نه من از او می‌گویم و همه با هم غش غش می‌خندیم.آن‌ها هم از کلاس جامعه شناسی می‌گویند و تکلیف‌های زیاد و به درد نخوری که باید تا هفته آینده تحویل دهند.این وسط هم به هر اتفاقی در جهان می‌خندیم و دنیا را خیلی جدی نمی‌گیریم.به ساعتم نگاه می‌کنم و با بچه‌ها خداحافظی می‌کنم و سریع وضو می‌گیرم تا نماز جماعت را بخوانم.آن نمازخانه که با دنیا عوضش نمی‌کنم به من حس آرامش می‌دهد.قامت می‌بندیم و نماز می‌خوانیم.نمازخانه مدرسه‌ی ما همیشه شلوغ است بدون آنکه مدرسه‌ی مذهبی باشد یا معاونین کسی را مجبور کنند.به قنوت می‌رسیم و به زبان فارسی با خدا صحبت می‌کنم.به او می‌گویم که بسیار دوستش دارم،سلامتی و آرامش همه دوستان و خانواده‌ام را از او می‌خواهم و بعد به او می‌گویم سال بعد،کلاس کنکور هوایم را داشته باشد.به او می‌گویم هوای من و تمام هم‌کلاسی‌های تلاشگرم را داشته باشد و به همه‌ی ما توان بدهد که برای خواسته‌های‌مان تلاش کنیم و به خیرِ زندگی‌مان برسیم.نماز تمام می‌شود و باید بدون فوت وقت به کلاس بروم.اگر کلاس‌های اقتصاد را دیر بروم،معلم راهم نمی‌دهد و یا اگر راه بدهد با کلی غر و منت راه می‌دهد.خدا خدا می‌کنم که از من حداقل این چهارشنبه را نپرسد نه آنکه تنبل باشم و درس را بلد نباشم،نه.برای اینکه تمام وقت را تست زده بودم و تشریحی نمی‌توانستم جواب دهم و استاد هم بسیار سخت‌گیر بود.دعاهایم جواب می‌دهد و از من سوالی پرسیده نمی‌شود.اسم آخرین نفر که میاید،نفسی عمیق می‌کشم و خیالم راحت می‌شود.وقتی معلم می‌خواهد درس دهد،چشمانم را می‌بندم و خیال پردازی می‌کنم.می‌روم به سال کنکور و بعد‌تر از آن.خودم را می‌بینم که کنکور را عالی دادم و نتیجه رضایت بخش است.حالم خوش است و کیفم کوک.درگیر استرس مدرسه نیستم و بزرگ شده‌ام.یک ساعت بعد زنگ خانه می‌خورد و مدرسه تا شنبه تعطیل می‌شود.به خودم می‌آیم.خودم را در تخت اتاقم می‌بینم.چشمانم را باز کرده‌ام.حالا دوسال از کنکور من گذشته و من چشمانم را می‌بندم و آن روزهای خوبِ دور را در خیال تجسم می‌کنم.

 


سما نویس ۰۰-۱-۲۳ ۱۳ ۱۴ ۲۸۸

سما نویس ۰۰-۱-۲۳ ۱۳ ۱۴ ۲۸۸


تنهایی برای من شبیه به یک مار می‌مونه که هرازگاهی نیشم میزنه.نمی‌خواد من رو از پا بندازه.فقط می‌خواد بهم یادآوری کنه که من همیشه هستم و از من غافل نشو.اما کاش بدونه که من عاشقش هستم.من عاشقانه تنهایی رو دوست دارم.اما وقتی که نیشم میزنه،ناخواسته از پا می‌ندازتم و من رو فشل می‌‌کنه.و من همیشه دست رفاقت بهش دادم و تمام تلاشم رو دارم می‌‌‌کنم تا متوجهش کنم که تمامی آدم‌ها مبتلا بهش هستند.چون من گمون می‌کنم آدمیزاد تنها زاده شده،تنها زندگی می‌کنه و تنها هم از دنیا میره و هیچ کس نیست.هیچ کس نیست جز خدا و خودش و تمام افکار،باورها،آرزوها و اهدافی که داره.من به افکار و اهدافم جان می‌بخشم و مطمئنم اون‌ها هم من رو صدا زدند که دنبال‌شون بگردم و من این روزها مشغول همین کارم.نمی‌گم افکار مزاحم ندارم،نمی‌گم انرژی های منفی نیستن که برعکس این قضیه صدق می‌‌کنه.اما من قسم خوردم که تلاش کنم و مدام درحال اصلاح برنامه‌هام هستم و خودم رو بازرسی می‌کنم که چیزی از قلم نیفته.نقص دارم و نقص‌هام مثل هر کس دیگه‌ای من رو عذاب میده اما تمام تلاشم رو برای بهتر بودن انجام میدم که وقتی شب شد،مدیون روز هدررفته‌ی خودم نباشم.

برای امسال یک هدف خیلی مهم دارم که اگر بهش برسم،بزرگ‌ترین حفره‌ی قلبم پر میشه و حال قلبم عالی میشه.قلبم مثل وقتی که هنوز زاده نشده بود،سرخ میشه و با عشق می‌تپه.محتاج اراده‌ی خودم هستم و دست خدا که همیشه تو دستم بوده و دعای خیر کسانی که می‌شناسنم،چه از دور چه از نزدیک.

پ.ن:نفس عمیق بکش و به اون هدفت فکر کن و قول بده که امسال در حد وسعت براش عرق بریزی.

 


سما نویس ۰۰-۱-۱۶ ۱۹ ۱۲ ۳۵۳

سما نویس ۰۰-۱-۱۶ ۱۹ ۱۲ ۳۵۳


نمی‌دانم تا حالا برای‌تان پیش آمده که یک روز در خیابانی قدم بزنید و با دیدن یک نشانه‌ی خیلی ضعیف یاد کسی بیفتید که قبلاً او را خیلی دوست داشته‌اید و در ذهن‌تان با او بسیار زندگی کرده‌اید حتی اگر یک بار هم با او در آن خیابان قدم نزده باشید یااصلاً با او در هیچ خیابانی قدم نزده باشید؟برای‌تان پیش آمده که آهنگی را بشنوید و فرض کنید که شاعر آن خود شما هستید و با تمام وجودتان آن شعر را در خیال تقدیم به محبوب‌تان کنید؟یا مثلاً تا حالا شاهد معاشرت دو فردی که با هم رابطه‌ی عاشقانه دارند،بوده‌اید و متوجه واکنش قلب‌تان شده‌اید که انگار به یک باره می‌لغزد و چیزی در شما تکان می‌خورد؟اصلاً تا به حال روابط احساسی شما را تکان داده است؟

.

من نمی‌دانم شما اصلاً به عشق اعتقاد دارید یا خیر.به روابط ذهنی که دو فرد که عاشق هم هستند حتی اگر کسی از حس دیگری خبر نداشته باشد اعتقاد دارید یا نه.من خودم را ناچار می‌کنم که اعتقاد داشته باشم وگرنه چیزی مرا قانع نمی‌کند.می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟از شب‌هایی که بدون دلیل خواب‌تان نمی‌برد و تا صبح به کسی فکر می‌کنید که خیلی وقت است به او حسی نداشته‌اید.شب‌هایی که صبح شدن‌شان با کرام الکاتبین است.من از همان جنس شب‌هایی صحبت می‌کنم که در گذشته غلط می‌خورید و دنبال نشانه‌هایی از محبوب‌تان می‌گردید و با یافتن هر کدام رنگ چهره‌تان عوض می‌شود.مثلاً شده است توت فرنگی،میوه‌ی مورد علاقه او،را بخورید و بعد از سال‌ها جدایی هر بار با خوردن توت فرنگی یاد او بیفتید.این اتفاق درمورد شنیدن آهنگ‌ها،خوندن کتاب‌ از نویسنده‌ی مورد علاق‌ی فرذ هم می‌تواند بیفتد.طوری که مثلاً هربار که داستایوسکی می‌خوانید خودتان را جای آن عزیز بگذارید و از دریچه‌ی نگاه او بخوانید و با خودتان فکر کنید اگر او بود چگونه می‌خواند و تصور می‌کرد.یا هنگامی که در ترافیک چهارراه،توقف کرده‌اید و از ماشین کناری صدایِ شجریان، قطعه‌ی در این سرای بی کسی،بیاید و متوجه سبز شدن چراغ نشوید. من حس می‌‌کنم تمامی این شب‌ها و نشانه‌ها نمی‌توانند فقط برای یکی از طرفین رخ دهند و شاید در گوشه‌ای از ذهن طرف مقابل در همان لحظه‌ی خاص،جوانه‌ای زده باشد.کاش اشتباه نکنم و واقعاً هم همین طور باشد.

.

می‌خواهم اعتراف کنم که امشب و شب قبل مدام به کسی فکر می‌کردم که خیلی وقت است فراموشش کردم.اما نشانه‌ها سر راهم قرار گرفتند و دلم خواست گمان کنم او هم به من برای لحظه‌ای فکر کرده.راستش خیلی دلم برایش تنگ شده و مدت‌هاست از او بی‌خبرم.هیچ.دلم می‌خواست به من پیام می‌داد چون پیام دادن از طرف من اصلاً به صلاحم نیست.راستش دلم لرزید امروز.مطمئنم که فردا از خواب که بلند شوم خیلی چیزها را از یاد برده‌ام اما صبح شدن هم خودش دردسریست..باید یاد بگیرم از جایی به بعد نشانه‌ها را به عنوان محبل گذر ببینم.باید یاد بگیرم یک آدم را با تمام نشانه‌هایش فراموش کنم اما خب قبول کنید که خیلی سخت است.فراموشکردن خود آن آدم به اندازه‌ی کافی جان‌کاه است چه برسد فراموشی خودش و تمام متعلقاتش.راستش من ایمان دارم که هرچه قدر تلاش کنیم تا کسی را فراموش کنیم،نمی‌توانیم یاد او را در ذهن‌مان از بین ببریم.یاد انسان‌ها تا همیشه در ذهن‌مان باقی می‌مانند و اگر خیلی دوست‌شان داشته باشیم و اثرشان پررنگ باشد،بخشی از وجود ما می‌شوند و آن وقت که چیزی از آن ما می‌شود،سخت کنده می‌شود.

.

پ.ن:پراکنده گویی‌هایم را ببخشید.

پ.ن:به سمت بیست‌و هفت ستاره روشن می‌روم و تمام‌شان را می‌خوانم.

پ.ن:با من بشنوید:

 

پ.ن:ماه امشب کامله.باهاش دردِ دل کنید.


سما نویس ۰۰-۱-۰۹ ۱۲ ۱۳ ۳۲۶

سما نویس ۰۰-۱-۰۹ ۱۲ ۱۳ ۳۲۶


دیروز خبر خیلی خوبی به گوشم رسید.خبر که نه.بیش‌تر شبیه به یک نوید و مژده اتفاق خوبی  بود که قراره تا ماه‌های آینده رخ دهد.اگر آن نوید به واقعیت تبدیل شود،یک اتفاق بزرگ و مهم خانوادگی رخ می‌دهد.اتفاقی که از هر لحاظ خوش یمن است و برای تمام خانواده خوب است.به خصوص برای مادرم و خانواده‌اش.همه‌ی ما مدت نسبتاً زیادی منتظر هستیم.راستش دیروز ظهر که مامان بهم خبر را داد تا عصر گریه می‌کردم و به خدا می‌گفتم کاش الان دایی کوچیکم هم بود.کاش ناگهانی از دنیا نمی‌رفت و زنده بود.کاش الان کنار ما بود و با هم این اتفاق را جشن می‌گرفتیم.همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که من عاشق خانواده مادری‌ام هستم.خانواده کم‌جمعیتی که من بدون یک نفرشان هم نمی‌توانم زندگی کنم.برای همین هم سال نود و هشت که دایی‌ام را از دست دادم از پا درآمدم.اتفاق دردناکش آن بود که هفته‌ی قبل از مرگش هیچ کس را نمی‌شناخت جز من و آن لحظه آخرین دیدار ما بود.هیچ وقت آن لحظه را نمی‌توانم فراموش کنم و تنها دل‌خوشیم این است که می‌دانم او جای بهتری از من زیست می‌کند.حال او خیلی بهتر از من است و من بیشتر برای خودم ناراحتم که دیگر او را ندارم.از غم و اندوه فقدان می‌گذرم و دوباره به خبر مسرت بخش بر می‌گردم.از دیروز که شنیده‌ام،حالم بهتر شده است.بیشتر هم برای مادرم خوشحالم که اگر بشود زندگی‌اش خیلی بهتر می‌شود و خوشحالی او،خوشحالی من است.از خدا خواستم که کمک‌ همه‌ی مان کند و آن اتفاقی که به صلاح و مصلحت همه‌ی مان است را به ارمغان بیاورد.و مثل همیشه کارها را به خودش می‌سپارم و راحت زندگی‌ام را می‌کنم که جزتوکل به خودش چیزی مرا تسکین نمی‌دهد.

سال که تحویل شد،احوال من هم متحول شد.حالم خیلی بهتر است و اوضاع بیش از پیش بر وفق مراد است نه آنکه اتفاقی افتاده باشد،نه.من حالم بهتر است چون انتخاب سال جدیدم همین بود.انتخابم این بود که «درد»را بپذیرم و با آن،شادمانه زندگی  کنم.

پ.ن:«هر که زین گلشن لبی خندان‌تر از گل بایدش

      خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش»

            «صائب تبریزی»

                         

 


سما نویس ۰۰-۱-۰۶ ۱۱ ۱۴ ۲۷۳

سما نویس ۰۰-۱-۰۶ ۱۱ ۱۴ ۲۷۳


دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که زمان به عقب برگشته و من در کلاس زبانی که قبل‌تر می‌رفتم،حاضر بودم حتی هم‌کلاسی‌هایم هم همان‌هایی بودند که آن موقع با آنان هم‌کلاس بودم.استاد سوالی پرسید که جوابش را فقط من می‌دانستم.وقتی جواب را گفتم استادم که از قضا او هم در دنیای واقعی استادم بود،مرا تشویق کرد و بچه‌ها هم به دنبال او برایم دست زدند.

دیشب خواب‌های عجیب دیگری هم دیدم که چیز زیادی یادم نمی‌آید.صبح که از خواب بلند شدم با خودم گفتم شاید تعبیرش این است که پس از مدت‌ها که تشویق نشده‌ام و حتی سرزنش هم شده‌ام قرار است اتفاق خوشایندی بیفتد و زندگی رنگ تازه‌ای برایم به خود بگیرد.شاید این خواب نقطه‌ی پایان انشای وحشتناکی‌ست که در سال گذشته آن را زندگی کردم.

.

امتحان اول میانه،(همان که گفتم استادش سرزنشم می‌کند و یک بار هم آن درس را افتاده‌ام)یک‌شنبه برگزار شد و جواب‌های امتحان قرار بود تا شب آن روز بیاید که خب نیامد و از دل‌شوره قالب تهی کردم.فردایش هم نیامد و استاد خبر داد که کلاس سه شنبه برگزار نمی‌شود و جواب آزمون هم همان روز میاید.برای همین هم سه شنبه در خانه نماندم و بیرون رفتم.اول بی‌هدف رانندگی کردم اما بعد تصمیم گرفتم در کافه‌ای بنشینم و از سال نود و نه بنویسم.نزدیک به یک ساعت نوشتم و درست وقتی آخرین جمله را می‌نوشتم پیامی برای گوشی‌ام ارسال شد و دیدم که نتایج آزمون آمده است.و من خوشبختانه بهترین نمره‌ی کلاس را گرفتم و نمره‌ام هم بسیار عالی بود.خیلی خوشحال بودم که حداقل خیالم از بخشی از نمره‌ی پایان ترم راحت شد.حتی یکی از دوستانم از ترم گذشته که درس را قبول شده بود،متوجه شده بود که نمره‌ها آمده و بعد که نمره مرا دیده بود به من پیام داد و گفت:« گل کاشتی و آفرین.همین طور امتحانای بدی هم خوب بده تا بتونی مشتی بر دهن کسایی که اذییتت کردن بزنی.»

.

فردای آن روز با همان دوستم که پیام داده بود بیرون رفتیم.قرارمان در یکی از کافه‌های حوض‌دار تهران بود.از آن ها که عمارتی مقابلش بود و عظمتش آدمی که تازه به آنجا پا گذاشته بود،می‌گرفت.

شجریان هم مدام پخش می‌شد و به قولی موسیقی متن بود.انقدر با هم گپ زدیم و گفتیم و گفتیم و خندیدیم که گونه‌‌های من درد گرفته بود و نمی‌توانستم حرف بزنم.من که حرف زیادی برای گفتن نداشتم اما دوستم حرق‌های خیلی جالبی میزد.از اتفاقاتی که بین بچه‌های دانشگاه افتاده بود گفت،از اساتید،از رابطه‌ی خودش با بچه ها و ..راستش وقتی داشت صحبت می‌کرد،احساس کردم یک ملاقات ذهنی با خودم برقرار شده که خودم برگزار کنندش نبودم.دوستم از موفقیت‌های بچه‌ها هم می‌گفت و من داشتم به خودم در تمام اون لحظات فکر می‌کردم.راستش در نگاه اول خواستم از خودم خشمگین باشم،عاصی باشم و در اولین فرصت به حساب خودم برسم اما همه‌ی این افکار به دقیقه نکشید.بعد از یک دقیقه بارون زیبایی بارید.راستش یک آن حس کردم جه قدر خودم را دوست دارم.چه قدر سبک زندگی کردنم را دوست دارم و می‌خواهم همین شیوه زندگی را ادامه دهم.راستش سراسر شعف شدم یک آن.خواستم فرساد بزنم و بگم که چه قدر خودم را دوست دارم و شاید بیشتر از علاقه خود را تمام و کمال بخشیده‌ام.حس خیلی خوبی بود دیدار با دوستم.حقیقتاً بهترین دیداری بود که امسال داشتم و یکی از زیباترین روزهای نود و نه بود.ازش تشکر کردم.و دلم می‌خواست روم می‌شد و بهش می‌گفتم:«خوش به حالت.تو چه قدر خوبی و آدم کنارت لذت میبره.تو چه قدر حس زندگی داری و زندگی در تو جریان داره.»دلم می‌خواد بتونم در این زمینه الگو قرارش بدهم و بتوانم زندگی را در خودم به جریان بیندازم.

پ.ن:حافظ را باز کردم و گمان می‌کنید حافظ چه گفت؟:

«ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»

 

 

 

 

 

 


سما نویس ۹۹-۱۲-۲۸ ۱۶ ۱۴ ۲۹۹

سما نویس ۹۹-۱۲-۲۸ ۱۶ ۱۴ ۲۹۹


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۹۹-۱۲-۲۲ ۲۸۹

سما نویس ۹۹-۱۲-۲۲ ۲۸۹


یک هم‌کلاسی‌ای دارم که دو سه سالی از من بزرگ‌تر است.خودش می‌گفت پشت کنکوری بوده است و بعد از سه سال به دانشگاه آمده.راستش را بخواهید خیلی ازش خوشم نمی‌آید.از آن آدم هایی‌ست که باید با او مراوده داشته باشی تا به دلت بنشیند و درست‌تر آنست که بگویم از من خیلی دور است.حتی یک بار هم زمان حضوری بودن دانشگاه با هم دعوای‌مان شد و من از خجالتش درآمدم چون آن روزها اوایل بیماری‌ام بود و در حال انکار بودم و حوصله‌ای برایم نمانده بودو بعد اینکه آن موضوعی که او با من سرش بحث می‌کرد،به او هیچ ربطی نداشت و او خودش را مثل قاشق نشسته انداخته بود وسط ماجرا.

خلاصه بگویم که خانم میم دختر زرنگ ورودی ما نیز هست اما آنقدر آروم است که شاید به نظر نیاید.اما اگر کمی در رفتارش ریز شوی،متوجه می‌شوی که بسیار منضبط و زرنگ است.در تمامی کلاس‌ها سراپا گوش است و حتی در کسل‌کننده‌ترین کلاس ها نیز فعالیت کلاسی دارد و میکروفونش را روشن می‌کند و سوال می‌پرسد.

امروز سر یکی از همان کلاس‌های حوصله سر بر بودیم،ساعت هم پنج بعدازظهر بود و من حسابی خسته بودم.خستگی روحی و جسمی با هم و می‌توانم بگویم که طبق روال همیشگی روحم دردمند بود و آزرده.داشتم به خودم فکر می‌کردم و اتفاقاتی که امسال از سر گذراندم،به خودم و تمام اطرافیانم فکر کردم و راستش را بخواهم بگویم به کسی که قبل‌تر ها عاشقش بودم فکر کردم و در گیر و دار با خودم و افکارم بودم که خانم میم میکروفونش را روشن کرد و از استاد سوال پرسید.نمی‌دانم چرا اما خانم میم من را به یاد خودم انداخت.به یاد روزهایی که این افسردگی لعنتی را نداشتم،روزهایی که تا این اندازه فکر نمی‌کردم و رها بودم،روزهایی که من هم مثل او فعال بودم و بسیار درس می‌خواندم و زبان‌زد بودم،روزهایی که من هم منضبط بودم و در حوصله‌سربرترین کلاس‌ها سراپا گوش بودم.روزهایی که حالم خوب بود و خوشحال بودم،روزهایی که امیدوار بودم و ادامه می‌دادم و ادامه می‌دادم و از کسی واهمه‌ای نداشتم.روزهایی که حس کافی بودن نسبی را داشتم و مدام خودم را سرزنش نمی‌کردم.

راستش را بخواهید خانم میم حرف تلخی به من زده بود که با او دعوایم شد و به او توپیدم اما امروز که شادی و نشاطش چشمم را گرفت،امروز که بعد از دو سال متوجه شدم او خود من است در سال‌های گذشته،احساس کردم انگیزه گرفتم و نور امیدی در قلبم روشن شد که برگردم به همان روزهای قبلی و دوباره بسازم.هرچند این روزها مدام در حال بازسازی اتفاقات خوب خودم در گذشته ام و سعی در پیشرفت دارم اما خانم میم مثال عینی بود تا بتوانم خودم را در رقابت با خود دوسال گذشته‌ام بیندازم.

امشب دیگر از خانم میم به خاطر آن حرفش کینه ندارم،امشب برایش آرزوهای خیر می‌کنم و دعایش می‌کنم که هرچند ناخواسته اما نور امید را در قلبم تاباند.او آشنای دوری‌ست که حال خوش امروزم میان تمام ناخوشی‌ها را مدیونش هستم.

پ.ن:با پاهای زخمی دوباره بلند می‌شوم.


سما نویس ۹۹-۱۲-۱۸ ۸ ۱۷ ۳۳۳

سما نویس ۹۹-۱۲-۱۸ ۸ ۱۷ ۳۳۳


این پست را در حالی می‌نویسم که اشک‌هایم دکمه‌های کیبورد لپ‌تاپم را خیس کرده‌اند.حالم بسیار بد است.اگر پست‌های مرا دنبال کرده باشید خوب می‌دانید که من چه حال و اوضاعی داشته‌ام و حتماً این را هم می‌دانید که از یک جایی به بعد سعی کردم  تلاش کنم تا حال خودم را خوب کنم.همان‌طور که قبلاً هم گفته بودم خوب شدن و تغییر برای بهبودی،سخت و جانکاه است.به عبارتی ساده باید بگویم که جانم درآمد.بیشتر از شانزده ساعت است که چیزی نخورده‌ام و بیدار بوده‌ام.اما صبح که خورشید طلوع کرد به خودم گفتم صبح شده،بذار غبار غم رو به قول حافظ از دلم پاک کنم تا بتونم دوباره شروع کنم.تلاش کردم اما نشد.گفته بودم میانه 1 را به ناجوان‌مردانه ترین حالت افتادم.گفتم که استاد مربوطه دم به ساعت پیام می‌داد و حالم را می‌گرفت و بد و بی‌راه نثارم می‌کرد.این ترم از سر اجبار دوباره با او کلاس دارم و هر کار می‌کنم که با من خوب شود،نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.برعکس،امروز سر کلاس از من خواست تا میکروفونم را روشن کنم و تصویرم را هم.حتی یک سوال حسابداری از من نپرسید،حتی یک سوال.مدام بد و بی‌راه نثارم کرد.بهم می‌گفت:«تو لیاقت دانشگاه مادر رو نداری،تو باید بری زبان و ادبیات چینی بخونی،تو نه حسابداری بلدی نه می‌تونی هیچ کار دیگه‌ای کنی،تو باید بشینی خونه.تو اصلاً مفت می‌ارزی؟.»این ها همه در حالی بود که حتی یک سوال حسابداری هم از من نپرسیده بود.سوال ‌هایش از جغرافی بود،سوال‌های بی‌ربطی که حتی شک دارم خودش جواب‌شان را بداند.وقتی دوربینم روشن بود و داشت تحقیرم می‌کرد،دست‌هایم را به هم گره زدم تا به خودم بگویم که هنوز من را دارد و غصه چیزی را نخورد.اما کم آوردم.طاقت تحقیرهایش را بیش از این نداشتم.دوربینم را که قطع کرد،قلبم از جا کنده شد.و بلند بلند زار زدم.بغضی که تمام مدت صحبت‌هایش فرو خورده بودم را رها کردم و بلند بلند گریه کردم.خودم را در آغوش گرفتم و بعد از چند دقیقه به خودم آمدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم اما یک ترسی تمام وجودم را برای بار هزارم گرفت که نکند این ترم هم...از دیشب شام که آن هم نصفه نیمه خوردم و رها کردم تا الان چیزی نخوردم و سرم از درد دارد از جا کنده می‌شود هم از گرسنگی و هم از،هم از ترس این که نکند من واقعاً مفت هم نمی‌ارزم.نه تنها این استاد نامحترم این ترم به من بارها این را گفته که لیاقت ندارم که نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ام کسی که شاید اطرافیانم که می‌شناسندش گمان نکنند هم بارها مرا تحقیر کرده.از کودکی تا همین حالا.با کوچک‌ترین اتفاقی چنان عصبانی می‌شود که انگار من بدترین،بی‌لیاقت‌ترین و بی‌شعور‌ترین فرد جهان هستم.انقدر در گوشم بی‌لیاقتی‌ام را گفته که خودم هم باورم شده.برای همین هم هر وقت بخواهم کار جدیدی را آغاز کنم و یا رویا یک موفقیت را در سرم بپرورانم،وردی در سرم می‌پیچد که:«تو رو چه به این حرفا.»

به خودم گفتم تا ساعت سه بعد‌از‌ظهر حق دارم گریه کنم،عزاداری کنم،بنویسم و ماجرا را تمام کنم اما مگر ساعت سه چه قدر دور است؟همین پانزده دقیقه دیگر است.خدایا!نمی‌دانم می‌شنوی یا نه.هنوز تا ناامیدی فاصله دارم اما خیلی هم دور نیستم.می‌شنوی صدایم را؟آرامش بده،قدرت بده،اعتماد به نفس بده.خودت گفتی جباری.پس جبران کن برایم.کمکم کن.اینجایی که من ایستاده‌ام ،هیچ کس نمی‌تواند کمک کند جز یک نفر که آن هم خودت هستی.خدایا من حتی خودم نمی‌توانم به خودم کمک کنم دیگر خسته‌شدم.از ناکامی و تحقیر.من خسته شدم.

پ.ن:دنبال کننده خاموش،خاموش بودنت حس بدی را به من می‌دهد.امنیتم را می‌گیرد.هر چند اگر آشنای دنیای حقیقی هم باشی برایم اهمیتی ندارد.

پ.ن:پنل کاربری بدجوری هنگ کرده است.


سما نویس ۹۹-۱۲-۱۲ ۱۹ ۱۰ ۳۳۰

سما نویس ۹۹-۱۲-۱۲ ۱۹ ۱۰ ۳۳۰


من تا همیشه خودم رو فرزند ادبیات می‌دانم.فرزندی که بی‌وفا بود و به قولش عمل نکرد.من از وقتی بلد نبودم حتی اسمم را بنویسم،می‌دونستم که از زندگی چه می‌خواهم.از همان اولش ادبیات می‌خواستم و بس.وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفتم،برای خودم شعر می‌گفتم و شب‌ها از مامانم خواهش می‌کردم شده حتی چند خط از کتاب را برایم بخواند.مامانم می‌می‌گفت بعضی شب‌ها که خسته بوده صفحات را یکی درمیان می‌خوانده و من چون از قبل انقدر آن داستان‌ها را شنیده بودم که حفظ شده بودم متوجه می‌شدم که دارد فریبم می‌دهد و ازش می‌خواستم که متن رو دوباره از اول بخواند.وقتی رفتم اول دبستان و داستان‌هایی از شاهنامه که به زبان کودکان نوشته شده بود رو می‌خواندم،سراسر شوق می‌شدم و درست به یاد دارم که به داستان زال و رودابه که رسیدم اشک ریختم و حتی یک شب که برای بار هزارم آن داستان را می‌خواندم،زار زار گریه می‌کردم.

تا کلاس سوم دبستان داستان‌های کوتاه مخصوص کودکان می‌خواندم و وقتی کلاس سوم رفتم اولین رمان بلندم را خوندم؛بابا لنگ دراز.هنوز هم برای من بعد از خواندن صدها رمان و داستان،جذاب‌ترین‌شان همان اولین کتابی‌ست که بعد از با سواد شدنم کامل خواندم.آن هم نه یک بار که سه بار.آن هم پشت‌سر هم.

داستان خواندن و گاهی نوشتنم ادامه داشت تا زمانی که راهنمایی رفتم و زنگ انشا برای من زیبا‌ترین زنگ در تمام هفته بود که برایش لحظه شماری می‌کردم.به قول روان‌شناس‌ها،گنجینه نوازشی‌ام پر می‌شد از بس که معلم‌مان و بچه‌ها از من تعریف و تمجید می‌کردند.طوری که هر هفته اول کلاس بچه‌ها از معلم‌مان خواهش می‌کردند اول من انشایم را بخوانم حتی سال آخر که رفته بودم،معلم خودش از من می‌خواست تا پای تخته بروم و اولین انشا را بخوانم..آنقدر غرق در دنیای ادبیات و شعر و داستان بودم که تمام صفحات کتاب‌هایم پر بودند از شعر و جملات قصار...«دی شیخ  با چراغ همی گشت به گرد شهر..کز دید و دد ملولم و انسانم آرزوست........خیال روی تو در هر طریق همره ماست...من از آن روز که در بندتوام آزادم...عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی و...»این بیت‌هایی که نوشتم پایه ثابت تمام کتاب‌هایم که چه عرض کنم،پایه ثابت تک‌تک صفحات بودند.آنقدر با خودم تکرار می‌کردم انسانم آرزوست که یکی از بچه‌ها برایم پیکسلی خرید که رویش همین جمله ذکر شده بود.

وقتی نوبت به اتخاب رشته رسید،چشمانم را بستم و گفتم یا ادبیات و علوم انسانی یا..یا هیچ.هنوز هم اگر صدبار دیگر به این دنیا بیایم و در یک کفه ترازو علوم انسانی را بگذارند و در کفه دیگر هر رشته‌ دیگری با کلی حقوق و مزایای بعدش،چشمانم را می‌بندم و می‌گویم علوم انسانی.تمام سه سال دبیرستان سرشار از شوق بودم.من بنده‌ی این رشته بودم،یعنی هستم.من هنوز هم خودم را دانش‌آموز این رشته می‌دانم چون هر روز برای فهم بیشترش تلاش می‌کنم.در دبیرستان هم مثال تمام سال‌های قبلی زندگی‌ام از ادبیات دور نشدم و جدی‌تر ادامه دادم.دبیرستان،دوران آشنایی با شاعران معاصر بود،دوران اخوان ثالث و شاملو،دوران هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی.دبیرستان من رو با داستایوسکی،کامو،تالستوی و سارتر آشنا کرد.در کلاس‌های ریاضی،جنگ و صلح می‌خواندم و در کلاس‌های جغرافی،بیگانه.

اول نوشته‌ام گفتم فرزندبی‌وفا،چون در انتخاب رشته بعد از کنکورم علی رغم اینکه می‌توانستم ادبیات را انتخاب کنم،این کار را نکردم . ...من رفتم دنبال مسیر دیگری که امنیت شغلی داشته باشم و از یک جایی به بعد هم تلاشم را مضاعف کردم تا بتوانم در رشته فعلیم خیلی موفق بشم و سربلند بیرون بیام.رشته‌ای که خیلی دور از ادبیات هست اما اون هم شیرینی‌های خودش را دارد و من دوستش دارم.یعنی از یک جایی بهش علاقه مند شدم؛حسابداری:)من هنوز هم فرزند ادبیاتم.من هنوز هم در دنیای ادبیات سیر می‌کنم و آرامش زندگیم را از آتجا تامین می‌کنم.هنوز هم با شعر‌های شاملو آروم می‌شوم:

«درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته‌ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته‌ام

و دست‌هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست»

تلاش میکنم تا بتونم فرزند خوبی باشم،فرزندی که از  اصالت خودش دور نمی‌شود و همیشه برای چیزی که دوست داشته،می‌جنگد.به گمونم ادبیات ذاتی زندگی من هست به این معنی که اگر ازمن گرفته بشه،من دیگه من نیستم و تبدیل میشم به آدمی که نمی‌شناسمش.

پ.ن:اگر می‌خواهید با صدای احمد شاملو به این شعر گوش دهید،کلیک کنید.


سما نویس ۹۹-۱۲-۱۱ ۶ ۸ ۲۶۹

سما نویس ۹۹-۱۲-۱۱ ۶ ۸ ۲۶۹


قبل از هرچیز باید بگویم در حالی این پست را می‌نویسم که بسیار رقیق‌القلب شده‌ام.به قدری رقیق‌القلب هستم که می‌توانم تا صبح اشک بریزم و بگریم.اما این بار نه برای غم و اندوه بلکه برای مجموعه‌ای از عواطفی که تجربه کردم،برای مجموعه احساسات ضد و نقیضی که به قلبم رسوخ کردن و من رو شکننده کردن.

امروز کلاس ویولن داشتم،باید بگم که این سری برای کلاسم لحظه شماری می‌کنم،تمام روزهای هفته رو منتظر چهارشنبه‌ها ظهرم که به کلاس برم و ذوقش رو از سه‌شنبه شب با خودم دارم.راستش یکی از دلایلی که در بهتر شدن حالم خیلی کمکم کرده همین ویولن بوده.امروز که کلاس رفتم،استاد عزیزم،آقای«ب»خیلی ازم راضی بود.بهم گفت:«روحم تازه شد با قطعاتی که نواختی.»بعدترش بهم گفت:«سراسر شوق شدم....از ویولن نواختن باهات لذت بردم....یا یک جا بهم گفت که خیلی نوازنده‌ی خوبی هستم.و می‌تونم تا چندین سال آینده یک نوازنده‌ی خیلی فوق‌العاده‌ای از آب دربیام...»وقتی آخرین قطعه‌ رو با هم نواختیم،تایم کلاس هم تموم شده بود و من باورم نمی‌شد زمان انقدر زود گذشته باشه و دلم می‌خواست تا ساعت‌ها زمان ایست کنه و من از جهان سازم لذت ببرم.این افکار توی ذهنم می‌گذشت که استادم بهم گفت:«کاش زمان کلاس سه ساعت بود و می‌تونستیم کل کتاب رو با هم بزنیم.ولی حیف که نمیشه.»از تعریف و تمجید استادم به قدری خوشحال بودم که وقتی به خونه برمی‌گشتم،تو خیابون بلند بلند با خودم حرف می‌زدم و قوربون دست و پای بلوری خودم می‌رفتم،حتی فکر کنم خودم رو در آغوش کشیدم،گام ‌های بلند و از سر شادی بر می‌داشتم و انگار دنیا برای من بود.تمام دنیا.به خودم گفتم این بار دیگه کم نمیارم.مقاومت می‌کنم و می‌جنگم براش...!

.

من هنوز سر حرف‌هایی که پست قبل زدم هستم و به اصلاحاتم ادامه میدم.تو چه قدر سر قولت موندی؟

خب قصه‌ی من به سر رسید اما کلاغه به خونش نرسید.

پ.ن:از هر چه بگذریم،سخن مسائل باقی‌مانده میانه خوش‌تر است:)

پ.ن:خدایا شکرت.همین.


سما نویس ۹۹-۱۲-۰۶ ۱۰ ۱۳ ۳۲۴

سما نویس ۹۹-۱۲-۰۶ ۱۰ ۱۳ ۳۲۴


۱ ۲ ۳ ... ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.