کاش بتونم فراموشش کنم.کاش فردا صبح که از خواب بلند شدم،اون اولین نفری نباشه که میاد تو ذهنم.کاش شبها دیگه خوابش رو نبینم،کاش یاد خاطرات قدیمی و به دردنخورمون نیفتم.کاش یاد بگیرم تمام دنیا همون آدم نیست.کاش با گوش دادن شجریان یادش نیفتم.کاش بتونم تمرین کنم کمتر شجریان گوش کنم.کاش به خودم یادآدوری کنم همهی آدمها سهم من از این دنیا نیستند.کاش یادم بره کسی که دوستش دارم،احتمالاً کس دیگهای رو دوست داره..کاش اصلاً یادم بره خودم دوستش دارم..
آن
ماه نیست
دریچهی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکستهسُکّان نیز
آنچه میشنوی سازِ کَجکوکِ سکوت است.
تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دلافسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچههای انجمادِ همسفران.
دستادست ایستادهایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمیکنیم
نه
وحشت نمیکنیم.
تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ میبینم آنجا که تویی،
مرا تو در ظلمتکدهی ویرانسرای من در مییابی
اینجا که منم.
«احمد شاملو»
پ.ن:کاش جرئتش رو داشتم و این شعر رو براش میفرستادم اما ندارم...
تمام زندگیم شده بود کنکور.تنها انگیزهای که صبحهای تعطیل خیلی زود از خواب بلند میشدم،کنکور بود.تست زدن و صحیح کردن تستها بود.خوشحالیم با درست بودن تستها بود و ناراحتیم با غلط بودنشون.
سر تک تک غلطهای قلمچی حرص میخوردم و به خودم و طراح با هم ناسزا میگفتم.اگر استادی به بودجهی آزمون آزمایشی نمیرسید و اون مبحث رو نمیشد به صورت خودخوان یاد گرفت هم عزا میگرفتم که یک تست هم یک تسته و در نتیجه کل خیلی تاثیر میگذاره..اگر هم خودم کاهلی میکردم،کلی استرس میگرفتم و دستهام میلرزید که نکنه درصدم پایین بشه و هفتهی بعد آزمون،استاد از کلاس بیرونم کنه.نکنه کم بیارم.نکنه نشه و هزار تا فکر و خیال دیگه که به ذهن هر کنکوری دغدهمند خظور میکنه..
معنی زندگی برام تو نتیجه کنکور معنی شده بود..همه چیز کنکور بود و من فقط به موفقیت در کنکور فکر میکردم.شبها قبل خواب رویا بافی میکردم و با خودم روزشمار میگذاشتم که فلان قدر مونده تا رسیدن به رویا و هزار جور ادا اطوار دیگه.البته مدرسه هم نقش پررنگی داشت تو این موضوع.مدرسهای که اکثرا رتبههای زیر هزار،زیر صد و حتی گاهی زیر ده داشت،این بار رو روی دوش تو میگذاشت که تو هم تلاش کنی و عکس تو هم مثل بقیه بره رو دیوار و همه بهت افتخار کنن و پزت رو به سال پایینیها بدن و تو رو الگوی اونها قرار بدن.
اما کسی دربارهی بعد کنکور چیزی نگفت.هیچکس بهمون یاد نداد که تازه زندگی از اون جا به بعد شروع میشه و باید یاد بگیری معنی زندگی رو.من که معنای زندگیم شده بود کنکور و موفقیت،وقتی کنکور دادم و نتایج اومد،به رویام نرسیده بودم اما رتبهی زیر هزار شده بودم و کل خانواده شاد بودن و بهم افتخار میکردن.چون من با کمترین امکانات درس خوندم و این انتخاب خودم هم بود و اون نتیجه برای خانواده و مدرسه عالی بود.تابستون همون سال،عکس منم رفت روی برد.منم شده بودم جزء نامآوران.سال پایینیها دورم جمع میشدن و ازم راهنمایی و کمک میخواستن.شمارم رو میگرفتن و راستش وقت و بیوقت هم پیام میدادن..به نظر همشون من خیلی موفق بودم.معلمها بهم تبریک میگفتن،خانواده برام سور گرفتن..با مامان رفتم مشهد و از امام رضا تشکر کردم که صدام رو به گوش خدا رسوند..تو حرمش زار زدم و شمع تولد هجده سالگیم هم پیش خودش فوت کردم و برگشتم تهران..
اما امان از اون لحظهای که برگشتم تهران..من بودم و زندگی که شروع شده بود و هیچ کس بهم یاد نداده بود باید چی کار کنم.من همهی معنایِ زندگیم،کنکور بود و وقتی از کنکور به سلامت عبور کردم،فرو ریختم.چون زندگی دیگه برام معنا نداشت.صبحها انگیزهای برای بلند شدن از خواب نداشتم و حالم نزار بود...بیمعنایی برای من پررنگترین دلیل ابتلا به افسردگی بود.من افسرده شدم..تبدیل شده بودم به یک نعش متحرک.افت شدید تحصیلی پیدا کردم و خودم رو،خود شاد و با انگیزم رو تو سالهای قبل کنکور جا گذاشتم..افسردگی من حاد و حادتر شد تا دوسال بعد ادامه پیدا کرد.هنوز هم ترکش اون روزها تو وجودم مونده.ترکش بیمعنایی،بی هدفی.
مهمترین چیز اینه که بدونیم کنکور،یک مرحلهای از زندگیه که اگر خیلی جدیش بگیریم،چه توش موفق بشیم چه شکست بخوریم،بازندهایم.باید رهاش کنیم و به زندگیمون فکر کنیم.به معنایِ اصلی زیستمون،خلقتمون فکر کنیم.وقتی متوجه شدیم چرا خلق شدیم،اون وقته که نتیجه کنکور میشه بیاهمیتترین اتفاق زندگیمون..
پ.ن:کنکوریهای عزیزم!خدا قوت میگم.خسته نباشید که یکسال با شرایط سختِ کرونا و خونه نشینی،دووم آوردین و ادامه دادین.به خدا توکل کنید،به دعای مادراتون توکل کنید،به تواناییهاتون اعتماد کنید و بدونید خدا همیشه هست و بهترینها رو براتون رقم میزنه..زندگی تازه بعد کنکور آغاز میشه..معنای زندگیتون رو پیدا کنید و برای اون بجنگید.همین!
و بالاخره امتحانات تموم شد.نتیجه هنوز مشخص نیست.اما خودم از همشون راضی بودن الا یکی.اون یکی هم اگر میخوندم،میتونستم عالی بدم اما کوتاهی کردم.راستش نه اینکه کوتاهی باشه ها،نه.خیلی خسته بودم و فشار روم زیاد بود.به خاطر همین خیلی خودم رو سرزنش نمیکنم.
از بحث نچسب امتحانات میگذرم.فقط این هم بگم که درس «میانه1»همون که ترم قبل قبول نشدم و براتون گفته بودم استاد درس خیلی اذیتم میکنه و دست از تحقیرم برنمیداره،امتحانش شنبه بود و من عالی دادم.خودم هم باورم نمیشد که یتونم سربلند از آزمون بیرون بیام اما شد.هنوز جوابش مشخص نشده اما راستش دیگه مهم نیست.مهم اینه که من خیلی براش زحنت کشیدم و جدای از تلاش طول ترم،یک هفته به خاطرش نخوابیدم.خدایا شکرت به خاطر توانی که بهم دادی تا بتونم تلاش کنم.خدایا ممنون که همیشه تلاش هام رو دیدی و خودت بهم نمرهی قبولی دادی.
.
دوتا اتفاق برام افتاد که طاقت ندارم براتون تعریف نکنم..همون طور که چایی دستتونه دل بدید به حرفام وگوش بدید و اگر انتقادی/پیشنهادی/نظری چیزی داشتید برام بنویسید.
اولیش مربوط به دانشگاه و یکی از اساتیدم میشه.درست چهل و پنج دقیقه قبل از شروع کلاس،استاد بهم پیام دادند.من عاشق این استاد هستم.اصلاً با ایشون بود که من علاقهمند به حسابداری شدم و تصمیم گرفتم در این رشته ادامه بدم..استاد سختگیری هستند اما تمام بچههای دانشگده روی اسمشون قسم میخورن.خلاصه که هر چه قدر از خوبیشون بگم،کم گفتم.
وقتی پیامشون رو روی گوشیم دیدم،ترس برم داشت..با لحن مهربانانه و مودبانه همیشگیشون سلام احوال پرسی کردن و بعد از چاقسلامتی بهم گفتند که سوال آخر جواب خیلی طولانی داره.گفتند به شرط اینکه برای کسی نفرستم،سوال رو برام ارسال میکنند تا من بتونم جواب کامل رو برای ایشون ارسال کنم..من هم ریا نباشه بدون مکث پیشنهاد رو رد کردم و علتش هم گفتم.گفتم دوست ندارم به بچهها ظلم بشه و این عند نامردی هستش..ایشون هم مثل همیشه کلی از من تمجید و تعریف که احسنت دختر گلم،تو بهترین هستی و از این دست صحبتها.
بچهها ایشون خیلی مرد محترمی هستند،فکرهای بد به سرتون نزنه.شخصیتشون خیلی بالاتر از این حرفهاست که نیتشون امتحان کردن من باشه.چون هر کس دیگهای بود پیشنهاد رو رد میکرد.از اون استادهایی هم نیستند که قصدشون صحبت کردن با من باشه.به نظرتون چه نیتی پشت این کارشون بوده؟به نظرتون اگر من به پیشنهادشون جواب مثبت میدادم چه برخوردی میکردن؟
.
و اما اتفاق دوم..راستش خیلی سرتون رو درد آوردم چاییتون هم سرد شد..موافقین ماجرای دوم رو بعدا براتون تعریف کنم؟مایل به شنیدنش هستید؟البته اگر مایل هم نباشید من مینویسم چون دوست دارم شما از احوالم خبر داشته باشید..:)
پ.ن:همین الان که من با شما صحبت کردم،سی و هفت دقیقه از تابستان تمام شد.همین قدر سریع!
بعد از قریب به یک ماه آقای«ب» عزیزم رو دیدم.موق نشدم خیلی باهاشون صحبت کنم اما همون چند دقیقه تمام انرژی هفته من رو ساخت.به خصوص وقتی که آقای «ب»گفت تمام امروز داشته به من فکر میکرده و خوشحاله که من رو دیده..
.
آقای «ح»گفت خیلی قابلیت دارم و خیلی عالی دارم پیش میرم.بهم گفت که از من راضیه.راستش یک حرف امیدوار کننده هم زد.درواقع رویای من رو به زبون آورد..راستش منتظرم که اتفاق بیفته و بعد بهتون بگم!
.
پ.ن:حالا شما به من بگو با این اوصاف کی حوصله داره تا پاسی از شب درس بخونه؟!
دیروز خونه تنها بودم و دوباره «غم»اومده بود سراغم.دلم میخواست یکی خونه بود و محکم میزد تو گوشم و میگفت:«چته؟»و من هم بلند بلند گریه میکردم.راستش دلم میخواست هر راهی رو برم تا بغضم رو بشکنم و راحت زار بزنم.اما اشکم نیومد که نیومد.این داستان تا همین امروز و همین لحظه هم ادامه داره..راستش خیلی خستهام.خستهی غمی هستم که بیشتر از یک سال هست که دارم به دوش میکشم.خیلی بارش سنگینی میکنه.خسته شدم از غمگین بودن..به هر راهی هم متوسل میشم تا بتونم از خودم دورش کنم اما موفق نمیشم..ذهنم دیگه توان نداره..تمرکزم کاملاً از بین رفته.من این آدم توی آینه رو نمیشناسم..از آرمانهام فاصله گرفتم و باید به خودم خیلی زمان بدم تا بتونم به روزهای عادیم برگردم...من همیشه تنهایی از پس تمام مشکلاتم براومدم.عموماً هم اصلاً مشکلاتم رو به کسی نگفتم.خدا رو شکر که میتونم بنویسم و خودم رو نجات بدم..این نوشتن اگر نبود،هیچ راه دیگهای رو بلد نبودم.نمیدونستم باید به چه راهی متوسل بشم..چشمام خیلی میسوزه.خیلی زیاد.پشت پلکم هم احساس سنگینی میکنم.حس میکنم یک وزنهی چند صد کیلویی رو با چشمام دارم حمل میکنم..خیلی خستهام و کاس خستگیم،خستگی جسم بود نه روحم.روحی که زخمی شده و من دیگه راهی برای خوب کردنش بلد نیستم..
دلم میخواد ایام امتحانات زودتر تموم شه.خیلی نگرانم.دلم میخواد بدون هیچ دردسری تموم بشن و برم به زندگیم برسم...
دوایی برایِ درمون درد عدم تمرکز و حواس پرتی نمیشناسین؟
خیلی پراکنده نوشتم،میدونم.به روم نیارید..
پ.ن:کاش یکی بیاد بزنه تو گوشم بگه احمق،بیشتر از این حماقت نکن...
پ.ن:کسی نیست،خودم باید بزنم تو گوشم..همیشه اولین کسی باش که میزنه تو گوشت!
متاسفانه وقتی راهنمایی بودم با یک گروه دوست شدم و باز هم با تاسف این دوستی ادامه پیدا کرد و تا همین الان هم هر چند کمرنگ این دوستی ادامه دارد.حالا چرا متاسفانه؟
اگر به من بود که وقتی کلاس نهم تمام شد،پروندهی دوستی با آن آدمها را هم میبستم اما چون مامان هم با مادرهاشون دوست بود،نمیشد و دستم نمیرسید که این رشته را قطع کنم.
این آدمها به معنای واقعی برایِ من،تاکیید میکنم برایِ من مثل نیش زنبور میمانند.همینقدر سمی و کشنده..آدمهایی که اصلاً شبیه به من نیستند و من را از خودم میگیرند..این جمع هشت نفره خیلی با هم متفاوت هستند و همون طور که میدانید جمع اضداد،محال است...هر وقت کسی موفقیتی به دست میآورد،بقیه تصمیم میگیرند به او تبریک نگویند و آن موفقیت را برایش کوچک جلوه بدهند..اگر کسی تولد بگیرد و همه را دور هم جمع کند، از هر فرصتی در مهمانی استفاده میکنند تا دیگری را با زهر زبان نیش بزنند وبا نیش و کنایه به او بفهمانند که همچین شق القمر هم نکرده..یادم میآید وقتی کنکور دادیم و جوابش آمد،یک نفرشان به رویِ خودش نیاورد که به من تبریک بگوید حتی وقتی دو هفته بعدش همدیگر را دیدیم جای تبریک چند نفرشان با وقاحت تمام گفتند:«که تو انسانی بودی و رشتهی انسانی رقیب ندارد و قبولیش مثال آب خوردن است.»
خاطرههای تلخ زیاد دیگری از این آدمها دارم مثلاً به یاد دارم که یکبار یکی شان به من زنگ زد و مرا به خانهشان دعوت کرد بعد روز بعدش تماس گرفت و گفت که کنسل شده.و بعد شبش عکسی را در اینستاگرام گذاشت که گویا مهمانی کنسل نشده بود و هدف،همان نیش زدن من بود
خلاصه این دختران ادعای فرهنگشان گوش آسمان را هم کر کرده.ظاهرشان امروزیست اما درونشان را حتی گذشتگان هم سرزنش میکنند..حتی شما که الان خواننده این متن هستید شاید با خودتان فکر کنید من اغراق میکنم و از خودم چیزهایی را در میآورم تا مطلبم خواندنی شود.اما باور کنید که حقیقت محض را میگویم.
حالا که بزرگتر شدم و مادرم هم این اختیار را به من داده که خودم تصمیم بگیرم،اتفاقات بهتری رقم خورده.ما هر دو به این درک رسیدیم که دو آدم مستقلی هستیم.مادرم میتواند با مادرهایشان قرار بگذارد و حتی به مهمانیهایی که دخترها هم دعوت هستند،برود اما انتخاب من این نیست..دو هفتهی قبل قرار گذاشتند مادرها و دخترها همه با هم به باغ دماوند برویم و تنها کسی که پیشنهاد را رد کرد،من بودم..مادرم میگفت که جایت خالی بود اما خوشحالم که تکلیفت را میدانی و نیامدی.چون مطمئن بودم بهت خوش نمیگذشت..حتی مادر یکی از بچهها(تنها کسی در این گروه دوستی که دوستش دارم.)بهم زنگ زد و بهم تبریک گفت.چون او در جریان تمام اذیتهایی که بچهها مرا میکردند،بود و گفت نیامدن بهترین انتخاب بود..
حالا امروز پیشنهاد کوه را دادند و من باز هم محترمانه رد کردم..مامان کمی ناراحت شد و گفت کاش میرفتم.بهم گفت برای خودم میگوید.گفت زیادی در خانه تنها ماندم.گفت دوست دارد من شاد باشم و با دوستانم رفت و آمد کنم.بگو و بخند کنم و جوانی کنم..من به مامان گفتم که خیلی خوشحالم که طرز فکرش این است که شادی مرا ارجح میداند به امور دیگر زندگی.گفتم که این تنهایی و خانه نشینی زیاد هم خود مرا خسته کرده.به خصوص این هفته که به خاطر مریضی همهاش را در رخت خواب بودم،اما حاضر نیستم تنهاییام را با هر کس و ناکسی سهیم شوم.گاهی بهتر است آدم در خانهی خودش که برایش یکنواخت شده تنها بماند و چایش را تنهایی بنوشد اما با کسانی که روحش را زخمی میکنند،معاشرت نکند..
مادرم گفت میترسد از این که من تنها بمانم.من هم سعی دارم او را متوجه کنم که همهی آدمها شبیه به هم نیستند و من خودِ واقعیم را دوست دارم..من شبیه آن آدمها نیستم و بودن با آنها برایم تلفکردن وقت است..و اینکه خدا را شکر من هنوز دوست صمیمی دارم که با هم وقت میگذرانیم و من با خیال راحت با او معاشرت میکنم و چیز یاد میگیرم..اما خب مامان دوست دارد من دورم شلوغتر باشد و دوستان بیشتری داشته باشم اما خب من شخصیتم آن طور نیست و خودم را همان گونه که هست دوست دارم..از تنها ماندن میترسم از بس که مامان مرا ترساندهمیترسم جوانی نکنم اما در این موقعیتی که در آن گیر کردم،نمیدانم بهترین تصمیم ترک این گروه است.
.
من خیلی کوچیکم برای نصیحت.از نصیحت شنیدن هم بیزارم.به عنوان دوست میگم که تنهاییتون رو با هر آدمی پر نکنید.بعضیها باعث میشن به مرور خودتون رو گم کنین و اصلاً از یادتون بره که گم شدین.قدر وجودتون رو بدونید و به آدمهایی که باهاشون وقت میگذرونین توجه کنین.این آدمها مهمترین سرمایه گذاری زندگی شما هستند..درست سرمایه گذاری کنین..
«الجَلیسُ الصالِحُ خَیرٌ مِن الوَحدَةِ وَ الوَحدَةُ خَیرٌ مِن جَلِیسِ السُّوء»
«پیامبر اسلام»
روزهایی رو میگذرونم که ثبات زیادی ندارم اما مدام در حال تلاشم تا بتونم به خودم کمک کنم و خیلی تحت تاثیر اتفاقات اطرافم قرار نگیرم.
اتفاقی که قرار بود آخر اردیبهشت بیفته و من بیام اینجا بگم،رخ نداد..مایوس شدم اما خیلی هم غافلگیر نشدم چون میدونستم کسی که باید این موضوع خانوادگی رو رهبری کنه،از زیر کار در میره و مثل ده سال گذشته میزنه زیر همه چیز و هربار فقط وعده وعید الکی میده.با خودم قرار گذاشتم برای حفظ آرامشم هم که شده دیگه تا هیچ وقت به این مسئله خانوادگی فکر نکنم.شد،چه بهتر.نشد هم که...
نشد چی کار میتونم بکنم جز غصه؟و غصه چه بلایی سرم میاره جز افسردگی و به خطر انداحتن سلامت جسمم؟پس رها میکنم و دیگه بهش فکر نمیکنم.من دیگه جون غصه خوردن و فکر و خیال ندارم.
..
کلاس ویولن با استاد جدیدم خیلی باکیفیته.بعد از مدتها حس میکنم دارم چیزی یاد میگیرم و به دانش موسیقیاییم اضافه میشه.دارم تمام تلاشم رو میکنم تا خودم رو حداقل کمی هم که شده به استاندارد ذهنیم نزدیک کنم..بیشتر تایم روزم به ویولن تمرین کردن اختصاص پیدا میکنه و خودم هم پیشرفتم رو احساس میکنم..با اینکه مجبورم از فعالیتهای دیگم کم کنم و به ویولن اضافه کنم اما از این موضوع ناراحت نیستم با اینکه فشار درسم هم خیلی زیاده و کنترل همهی این امور با هم برام سخته و خستگیم رو دوچندان میکنه اما راضیم..راضیم چون دارم برای آرزوهام تمام تلاشم رو میکنم و باقی هر چه شد رو میسپرم دست خدا و مطمئنم خدا حواسش به خودم و آرزوهام هست و داره از اون بالا تلاشم رو میبینه و برام دست میزنه..هفتهای که گذشت خیلی کم خوابیدم.شاید هر شب فقط سه ساعت.برای همین باید برنامهریزیم رو طوری انجام بدم که از سلامت جسمم هم غافل نشم و چیزی رو فدای چیزی نکنم.اما چه کنم که به قول نیما یوشیج«باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.»من هم معمولاً دیواری کوتاهتر از خواب و تغذیم تو اوضاع فشار و سختی پیدا نمیکنم.اما خب این بار نمیخوام اشتباهم رو تکرار کنم.
..
با «ف»همون کسی که دربارهی آینده خیلی باهاش صحبت میکنم،خیلی دربارهی تابستون صحبت کردیم،تقریباً تمام کارهایی که میخوایم انجام بدیم رو نوشتیم و فقط میمونه عمل که اون هم با تموم شدن امتحانات و بعد از استراحت دوهفتهای شروع میکنیم..برای برنامههامون خیلی ذوق دارم و سر وقت دربارهی همشون مینویسم و فعلاً به دعای خیر محتاجم.
..
پ.ن:اگر ریا نباشه،دوهفتست که برای نماز صبح بلند میشم و خدا رو بغل میکنم.چه لذتی داشت و از خودم محرومش میکردم..خدایا شکرت!
حسی در من در حال شکلگرفتن است.نه میتوانم نام «عشق»را بر آن بگذارم و نه حتی دوستداشتن معمولی.انگار در وجودم جریان دارد و از سر و کول احساساتم بالا میرود.یک چیزی شبیه به وابستگی.یک نوع وابستگی عمیق به کسی که خیلی نمیشناسمش.دلم میخواهد تضمینی وجود داشت تا میتوانستم او را در زندگیام حفظ کنم و به او نشان دهم که لطفهایش به من بینتیجه نبوده و من حواسم به همه چیز هست..تمام این روزهایِ من از ساعتی که از خواب بلند میشوم تا ساعتی که به خواب میروم در فکر و ذکر اوست.راستش بیشتر حواسم سمت خودم است.انگار که خودم را در او میبینم..هالهای از من در زندگی او وجود دارد که من آن را میپسندم و دلخواهم است.نمیدانم باید چه کار کنم تا حضورش را پررنگتر کنم تنها میدانم قبل از هر کاری باید متمرکز کاری بشوم که از من خواسته و منتظر است تا نتیجهاش را به او نشان دهم.
.
.
.
خدایا مثال همیشه دستم رو بگیر و بهم قوت بده در انجام این کار.اگر تو توان ندی،نمیتونم قدم از قدم بردارم.جبار بودنت این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به من ثابت شده است.
پ.ن:خدایا امسال عیدی خیلی قشنگی بهم دادی.الهی که لیاقتش رو داشته باشم.
پ.ن:عنوان از دیالوگ یک بازیگر در فیلمیست که به خاطر ندارم.
آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.