a 112:بعد از مدتی نه چندان کوتاه :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


حس می‌کنم تا ننویسم ذهنم آروم نمیشه.یعنی طبقه بندی ذهنِ من وابسته به همین نوشتن‌هاست.خیلی وقته که منظم ننوشتم.اتفاقات برای نوشتن زیاد بودن اما مجالش نبود.راستش نوشتن از همه چیز هم تف سربالاست.بعضی چیزها هم هستن که دوست دارم به یک سرانجامی برسونم‌شون و بعد بیام مفصل بنویسم.دلم می‌خواد رازدار آرزوهام باشم و تا وقتی چیزی قطعی نشده ازش چیزی نگم.همه‌ی این‌ها دست به دست هم دادن تا منظم ننویسم.

خیلی روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم هنوز هم روزهای سختی پیش روم دارم.بعضی اوقات میون تلاش کردن‌ها و دوییدن‌های روزانم به خودم میام و میگم:«این همه تلاش برای چی؟برای کی؟مگه اینجا موندن نتیجه‌ای هم داره؟اما مگه رفتن به همین آسونی‌هاست که ازش حرف بزنم؟»

به خودم نگاه می‌کنم،به اطرافیانم نگاه می‌کنم،به دوستام،به هم‌کلاسی‌هام به همه کسانی که ربطی بهشون دارم خوب نگاه می‌کنم و بعد خدا رو شکر می‌کنم.برای چی؟برای اینکه حس می‌کنم به بلوغ فکری خیلی خوبی رسیدم.راستش از دوستام بعضی وقت‌ها خسته میشم.باورم نمیشه برای چیزهای کوچک خیلی مسخره ناراحتی‌های بلد و بزرگی دارن.دو تا از دوستام هستن که رابطه‌ی نزدیکی با هم داریم و اونها انگار فکر می‌کنن من تراپیست‌شون هستم صرفا چون خوب به حرف آدمها گوش میدم.اونها خودشون رو روی من تخلیه میکنن و من واقعاً دلم نمی‌خواد شنونده حرف‌های صد من یه غازشون باشم.خصوصا اینکه تا به حال امتحان‌شون کردم و دیدم وقتی باهاشون دردِ دل می‌کنم اصلاً گوش نمیدن و حرف رو برمی‌گردونن.هرچند من اصلاً از مسائل خودم با کسی زیاد صحبت نمی‌کنم.راستش از دی ماه تا به حال اوضاع خانوادگی خیلی آشفته‌ای داشتم.میون این آشفته بازار که سعی می‌کردم درس هم بخونم و در اوج امتحانات سختم بود،مقابل دوستام سکوت کردم و هیچ چیزی از خونه نگفتم.وقتی باهام صحبت میکردن و می‌گفتن خیلی عصبانی هستند و علت عصبانیت رو می‌گفتن،دوست داشتم کله‌شون رو به دیوار بکوبم.اما به خودم می‌گفتم که آروم باش!اونا که نمی‌دونن تو زندگیت چه خبره.برای همین سکوت کردم و نخواستم به روابط دوستانه‌مون لطمه‌ای وارد بشه.اما یکی از دوستام واقعن سیستم ذهنی من رو به هم ریخته و همه تلاشم رو می‌کنم که با احترام جوابش رو بدم.چون به شدت فضوله و سوال‌های پشت سرهمی می‌پرسه که اصلاً دلم نمی‌خواد بهش چواب بدم.

گفته بودم ویولن میرم؟از تراوماهای مسیر هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم.حتی تو دلم با خودم مرور نکردم.ولی یک روز که وقتش شد میگم.اما حالا بگذریم.می‌خوام بگم نمی‌دونم چرا چند وقته که سر کلاس گریم می‌گیره و بغضم رو قورت میدم.حس می‌کنم اتفاقی در منِ سرکلاس در حال رخ دادنه که هر دفعه تکرار میشه.استادِ خیلی خوبی دارم و ازش راضیم اما توانایی برقراری ارتباط با هنرجو نداره و من اصلاً نمی‌دونم چه طوری مشکلات سرکلاسم رو بهش منتقل کنم که سوءبرداشتی اتفاق نیفته.این هفته که رفتم سرکلاس،خانم منشی بهم گفت که آقای«ب»،استاد سابقم توی اتاقش تنهاست و اگه بخوام می‌تونم برم پیشش..در اتاقش رو زدم و باهاش در حد چند دقیقه تا کلاس خودم شروع بشه،هم‌کلام شدم.آخ از این مرد.وقتی باهاش صحبت می‌کنم خیلی حس خوبی دارم.هر چند دو تا سوتی بد حین صحبت دادم که خب:«?who cares»من بنده همین مکالمه‌هام.هر چند کوتاه اما می‌خوام بگم که دنیا همچین مکالمه با کیفیت طولانی رو به من بدهکاره.

تا آخر اسفند روزهای سختی در پیش دارم.می‌دونم می‌تونم از پسشون بربیام چون خدا هنوز هم هست.امسال باید زودتر تموم بشه تا حال‌مون خوب بشه.می‌دونم حال‌مون شاید حالاحالاها خوب نشه اما شاید نو شدن سال بتونه کمکی کنه.امیدوارم این روزهای تلخ زودتر بگذرن.منتظر بهار می‌مونم شاید روزهای بهتری در پیش رو باشن.

پ.ن:حرف‌های خیلی زیادی داشتم اما انقدر تو خودم ریختم که بیات شدن و تازگی ندارن.

پ.ن:پراکنده‌گویی‌م رو ببخشید.التماس دعا.

سما نویس ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۱۹ ۷ ۷ ۱۸۹ آقای ب عزیزم

نظرات (۷)

  • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱ , ۲۳:۲۱

    رابطت با دوستایی که میان درد و دل میکنن و درد و دل نمیشنون واقعا غم انگیز بود. گرچه خیلی کوچیک تر ازشمام ولی میفهمم. ( اگه بگم تو معذبم که چقد خودیم و اگه بگم شما معذبم که چقد رسمیم. کمک. TT )

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۷
      بگو تو :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))
  • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱ , ۲۳:۲۳

    یه روز ( اگه پر رویی نیست و میتونی. ) از ویولن زدنت برامون یه فایل صوتی بذار :`)

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۷
      :)حتما در اولین فرصت.
  • Fateme :)
    چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱ , ۱۰:۲۳

    آخ منم تجربه کردم این حال رو که پای درد و دل آدم ها نشستم و مدااام غر زدن ها و غم هاشون رو شنیدم و تحمل کردم ولی وقتی خودم خواستم از دردهام بگم، کسی نبود که بهم گوش کنه...

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۶
      :(((((((((((((((((((((((((
  • عارفه صاد
    چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱ , ۱۱:۴۳

    این همه تلاش برای چی؟برای کی؟مگه اینجا موندن نتیجه‌ای هم داره؟اما مگه رفتن به همین آسونی‌هاست که ازش حرف بزنم؟»

    چقدر این پاراگرافت رو درک میکنم سما.

    امیدوارم آدمای خوبی سر راهت قرار بگیرن و بتونی باهاشون درد و دل کنی و شاید هم چه دیدی از همون مکالمه های طولانی داشته باشی.

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۶
      مرسی عارفه.خیلی دوست دارم ها.میدونی؟
  • آرا مش
    چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱ , ۱۷:۳۳

    مکالمه‌ی باکیفیت طولانی...

    جاست پیش خدا و بس :)) 

    کی می‌تونه به اون کیفیت این مکالمه رو باهامون داشته باشه؟!

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۵
      اون که البته:)هیچ کس جاش رو نمی‌گیره.ولی نمیشه با بنده خدا هم یک مکالمه با کیفیت داشت؟
  • سایه نوری
    يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱ , ۱۹:۴۷

    مکالمه باکیفیت طولانی...

    به این ترکیب کلمه فکر میکنم که رخ بده تو یک شب زمستونی سرد کنار شومینه ی خونه ی زنان کوچک یا تو اتاق جودی آبوت یا تو گرین گیبلز آن شرلی... 

    یا تو کافه ای تو ماسوله ی برفی.... 

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۴
      کافه ماسوله برفی رو به شدت هستم:)))))))))کاش رخ بده که نیازمندم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.