a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

حس می‌کنم تا ننویسم ذهنم آروم نمیشه.یعنی طبقه بندی ذهنِ من وابسته به همین نوشتن‌هاست.خیلی وقته که منظم ننوشتم.اتفاقات برای نوشتن زیاد بودن اما مجالش نبود.راستش نوشتن از همه چیز هم تف سربالاست.بعضی چیزها هم هستن که دوست دارم به یک سرانجامی برسونم‌شون و بعد بیام مفصل بنویسم.دلم می‌خواد رازدار آرزوهام باشم و تا وقتی چیزی قطعی نشده ازش چیزی نگم.همه‌ی این‌ها دست به دست هم دادن تا منظم ننویسم.

خیلی روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم هنوز هم روزهای سختی پیش روم دارم.بعضی اوقات میون تلاش کردن‌ها و دوییدن‌های روزانم به خودم میام و میگم:«این همه تلاش برای چی؟برای کی؟مگه اینجا موندن نتیجه‌ای هم داره؟اما مگه رفتن به همین آسونی‌هاست که ازش حرف بزنم؟»

به خودم نگاه می‌کنم،به اطرافیانم نگاه می‌کنم،به دوستام،به هم‌کلاسی‌هام به همه کسانی که ربطی بهشون دارم خوب نگاه می‌کنم و بعد خدا رو شکر می‌کنم.برای چی؟برای اینکه حس می‌کنم به بلوغ فکری خیلی خوبی رسیدم.راستش از دوستام بعضی وقت‌ها خسته میشم.باورم نمیشه برای چیزهای کوچک خیلی مسخره ناراحتی‌های بلد و بزرگی دارن.دو تا از دوستام هستن که رابطه‌ی نزدیکی با هم داریم و اونها انگار فکر می‌کنن من تراپیست‌شون هستم صرفا چون خوب به حرف آدمها گوش میدم.اونها خودشون رو روی من تخلیه میکنن و من واقعاً دلم نمی‌خواد شنونده حرف‌های صد من یه غازشون باشم.خصوصا اینکه تا به حال امتحان‌شون کردم و دیدم وقتی باهاشون دردِ دل می‌کنم اصلاً گوش نمیدن و حرف رو برمی‌گردونن.هرچند من اصلاً از مسائل خودم با کسی زیاد صحبت نمی‌کنم.راستش از دی ماه تا به حال اوضاع خانوادگی خیلی آشفته‌ای داشتم.میون این آشفته بازار که سعی می‌کردم درس هم بخونم و در اوج امتحانات سختم بود،مقابل دوستام سکوت کردم و هیچ چیزی از خونه نگفتم.وقتی باهام صحبت میکردن و می‌گفتن خیلی عصبانی هستند و علت عصبانیت رو می‌گفتن،دوست داشتم کله‌شون رو به دیوار بکوبم.اما به خودم می‌گفتم که آروم باش!اونا که نمی‌دونن تو زندگیت چه خبره.برای همین سکوت کردم و نخواستم به روابط دوستانه‌مون لطمه‌ای وارد بشه.اما یکی از دوستام واقعن سیستم ذهنی من رو به هم ریخته و همه تلاشم رو می‌کنم که با احترام جوابش رو بدم.چون به شدت فضوله و سوال‌های پشت سرهمی می‌پرسه که اصلاً دلم نمی‌خواد بهش چواب بدم.

گفته بودم ویولن میرم؟از تراوماهای مسیر هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم.حتی تو دلم با خودم مرور نکردم.ولی یک روز که وقتش شد میگم.اما حالا بگذریم.می‌خوام بگم نمی‌دونم چرا چند وقته که سر کلاس گریم می‌گیره و بغضم رو قورت میدم.حس می‌کنم اتفاقی در منِ سرکلاس در حال رخ دادنه که هر دفعه تکرار میشه.استادِ خیلی خوبی دارم و ازش راضیم اما توانایی برقراری ارتباط با هنرجو نداره و من اصلاً نمی‌دونم چه طوری مشکلات سرکلاسم رو بهش منتقل کنم که سوءبرداشتی اتفاق نیفته.این هفته که رفتم سرکلاس،خانم منشی بهم گفت که آقای«ب»،استاد سابقم توی اتاقش تنهاست و اگه بخوام می‌تونم برم پیشش..در اتاقش رو زدم و باهاش در حد چند دقیقه تا کلاس خودم شروع بشه،هم‌کلام شدم.آخ از این مرد.وقتی باهاش صحبت می‌کنم خیلی حس خوبی دارم.هر چند دو تا سوتی بد حین صحبت دادم که خب:«?who cares»من بنده همین مکالمه‌هام.هر چند کوتاه اما می‌خوام بگم که دنیا همچین مکالمه با کیفیت طولانی رو به من بدهکاره.

تا آخر اسفند روزهای سختی در پیش دارم.می‌دونم می‌تونم از پسشون بربیام چون خدا هنوز هم هست.امسال باید زودتر تموم بشه تا حال‌مون خوب بشه.می‌دونم حال‌مون شاید حالاحالاها خوب نشه اما شاید نو شدن سال بتونه کمکی کنه.امیدوارم این روزهای تلخ زودتر بگذرن.منتظر بهار می‌مونم شاید روزهای بهتری در پیش رو باشن.

پ.ن:حرف‌های خیلی زیادی داشتم اما انقدر تو خودم ریختم که بیات شدن و تازگی ندارن.

پ.ن:پراکنده‌گویی‌م رو ببخشید.التماس دعا.


سما نویس ۰۱-۱۱-۱۸ ۷ ۷ ۲۴۰

سما نویس ۰۱-۱۱-۱۸ ۷ ۷ ۲۴۰


تمام تلاشم رو در این فرصت باقی‌مونده انجام میدم،سعی می‌‌کنم اتفاقات اخیر رو فراموش کنم و تمرکزم رو بذارم روی کارم.به خودم،به سمای عزیزم،قول میدم که از هیچ تلاشی دریغ نکنم و تا آخرین لحظه‌ای که توان دارم براش تلاش کنم.روزهای سختی رو به تنهایی گذروندم.روزهای سختِ حداقل این یک ماه اخیر رو نمی‌تونم برای کسی تعریف کنم چون تف سربالاست.اما خودم می‌دونم چه سختی‌هایی رو از سر گذروندم و حالا سعی می‌کنم همه کاری برای خودم انجام بدم تا فراموش کنم.

این یک ماه و اندی برام روزهای مهمی‌ هستن.ددلاین‌های زیادی باید تیک بخورن.ایمانم ضعیف شده و حضور خدا رو کم‌رنگ می‌بینم اما می‌دونم اگر من کم‌رنگ ببینم دلیل نمیشه که اون هم کم‌رنگ ببینه.پس حواسش بهم هست.خدایا دستم رو محکم‌تر بگیر.می‌دونی چه قدر نیاز دارم به این موفقیت.نصیبم کن.کمکم کن و از تاریکی به نور ببرم.

بهمن و اسفند پرباری در پیشه.انشالله که به ثمر بنشینه.


سما نویس ۰۱-۱۰-۳۰ ۴ ۱۶ ۲۲۷

سما نویس ۰۱-۱۰-۳۰ ۴ ۱۶ ۲۲۷


تو این چند ماه اخیر اندازه چند سال بزرگ‌ شدم.انگاری از آخر شهریور که شمع بیست‌و‌یک رو فوت کردم یک آدم دیگه‌ای شدم.بزرگ شدم.درون خودم پختگی رو احساس می‌کنم.مسائل کم‌اهمیت مثل سابق من رو آزرده خاطر نمی‌کنه.می‌تونم خودم رو هندل کنم و همه چیز رو در آرامش پیش ببرم.البته نه صد درصد اما خب مثل سابق هم دلهره نمی‌گیرم و دست و پام رو گم نمی‌کنم.حس می‌‌کنم به خودآگاهی رسیدم و می‌دونم چه چیزهایی من رو خوشحال می‌کنه و چه چیزهایی ناراحتم می‌کنه.

از اواخر سال نود و هشت که دکتر تشخیص داد افسردگی گرفتم برای خودم کار خاصی نکردم.اطرافیان می‌خواستن به دردم کم محلی کنن تا برای خودم هم اهمیت نداشته باشه اما برای من پررنگ‌تر هم شد.از اون سال تا الان هر سال یک درد جسمی یا یک اختلال به من غالب شد.سال اول با اختلال خواب دست و پنجه نرم کردم.یک سال تمام شب‌ها تا هفت صبح بیدار بودم و خواب به چشمم نمی‌اومد.به سقف خیره می‌شدم.حتی گوشیم رو هم چک نمی‌کردم.وقتی هم که می‌خوابیدم کابوس می‌دیدم.هر چند که این خواب‌های بد با من هست.هر وقت حال روحیم خیلی بده خواب می‌بینم که یک نفر داره به من تجاوز می‌کنه.نمی‌دونم چرا.شاید چون ترس از تجاوز در من خیلی بالا هست اما خواب تجاوز محوریت اصلی بیش‌ترِ خواب‌های منه.سال بعدش با اختلال اضطراب و پنیک دست و پنجه نرم کردم و به شدت روزها و شب‌های سختی رو می‌گذروندم.پارسال هم که میگرن امانم رو بریده بود و ولم نمی‌کرد.امسال هم که تپش قلب.نمی‌دونم از چی می‌ترسم که این حجم از فشار رو به خودم تحمیل می‌کنم؟!کاش بتونم کمی آروم بگیرم.اولین روان‌شناسی که رفتم من رو به روان‌پزشک ارجاع داد.اون هم برام قرص نوشت اما با مخالفت خانواده رو به رو شد و من خودم رو درمان نکردم.اما امسال که تپش قلب امونم رو بریده بود دکتر برام قرص تجویز کرد و از مامان خواهش کردم بین خودمون بمونه و اجازه بده من قرص ر مصرف کنم.الان یک ماهی میگذره و من حالم خیلی بهتره.حس می‌کنم سبک‌بالم.از تپش قلبم تقریباً خبری نیست.مودم بالاتر شده و کمتر می‌رم تو لاک دفاعی.با «ف»،دوست صمیمی‌م خیلی خوش می‌گذرونم و هر دفعه که با اونم حالِ دلم خوشه.راستش بهترین اتفاق چهارصد و یک همین آشنایی بیش‌تر ما با همدیگه بود و همین صمیمیته که شکل گرفت.مکالمه‌های بین‌مون برای هر دومون حکم تراپی داره.تراپی مفتی.

قوی‌تر شدم.حس می‌‌کنم تو جامعه کم کم دارم نقش خودم رو پیدا می‌کنم و می‌تونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.می‌تونم ناراحتیم رو به آدمها ابراز کنم،می‌تونم بگم الان ناراحتم.می‌تونم با رفتارم بهشون نشون بدم که حد و مرزها رو رعایت کنن و این خوشحالم می‌کنه.کلاس ویولنم دو هفتست که خیلی خوب پیش میره.من واقعن استادم رو دوست دارم،کلاسم رو دوست دارم و چند هفته‌ای که جو کلاس خوب نبود،یا لااقل برای من خوب نبود،خیلی اذیت کننده بود.اما الان خوشحالم که حالِ اون بهتره و باعث شده حالِ کلاس هم بهتر بشه.نقطه ضعف زندگیم یک جایی بین سیم‌های ویولنمه.جایی که نمی‌تونم بگم کجاست و ازش حرفی بزنم.پس نوشتن ازش رو محول می‌کنم به بهبودش و الان به این بسنده می‌کنم که من این کلاس رو دوست دارم و اولین استاد موسیقی‌ من هست که ازش یاد می‌گیرم.امیدوارم که جو کلاس خوب بمونه.

نگرانم.نگرانم که نکنه نشه؟دلم به خدا قرص باشه؟این روزها باتری ایمانم در پایین‌ترین حد خودشه.خدایا نور رو سمت من هم بتابون.نیاز دارم این روزها بهت.فشارهای زندگیم رو خودت داری می‌بینی.پس کمکم کن.دستم رو سفت‌ بگیر.امروز خودت بودی و دیدی.دیدی چی شد.دیدی آدمها رو که چه طوری منتظر نشستن ببینن من دارم چی کار میکنم.خودت داری تلاش من رو می‌بینی پس روسفیدم کن.کمکم کن.خیلی وقته شبِ حال و روزم.تو بیا و رنگ شادی بپاشون.بیا که زیر این آسمون،تو این مملکت ما به جز تو کسی رو نداریم که دلش برامون بسوزه.پس تو ثابت کن هستی.ثابت کن که می‌بینی.

تصادف بدی کردم.به خیر گذشت.اما وقتی میگم بد منطورم اینه که جون سالم به در بردم.وضعیت خطرناک بود.خدا رو شکر که زنده‌ام.مامان صدقه کنار گذاشت.این ماه اتفاقات عحیب زیادی برای من افتاد که از همش جون سالم به در بردم.بگم به چشم زخم اعتقاد دارم؟نمی‌دونم.اما این حجم از واقعه غیر طبیعیه.

چهارشنبه روی برف‌ها لیز خوردم و خوردم زمین و از درد کمر درد و گردن درد و دست درد نمی‌دونم به کجا پناه ببرم.ایشالله که به خیر میگذره.نگران مهره های گردن و کمرم هستم چون دردم خیلی شدیده.ویولنم با سختی دست گرفتم و تمرین کردم.اما باید ادامه داد.

خدایا می‌دونی که همیشه خیر همه بنده‌هات رو خواستم.با شادی‌شون خوشحال شدم،با ناراحتی‌شون ناراحت.از موفقیت همه خوشحال شدم.حتی الان.الان که خودت می‌دونی از چی و کی حرف می‌زنم.عقده‌ای نشدم و گفتم لابد حقش بوده و من یا لایقش نبودم یا هنوز وقتش نرسیده برام.می‌خوام بگم من راضی بودم.آره من بنده راضی بودم و همین هم افتخار زندگیمه.اما می‌دونی چی میگم؟این بنده‌های حسودت دلم رو می‌سوزونن.ازشون بیزارم.وقتی می‌بینم موفقیت‌هام رو کوچیک می‌کنن.که موقعیت فعلیم رو مسخره می‌کنن.که می‌خوان بهم ثابت کنن من کار بزرگی نکردم.در حالی که من براشون خوشحال بودم..این بنده‌هات بدجوری دل می‌شکنن.

امروز دلم شکست.

 


سما نویس ۰۱-۱۰-۲۳ ۶ ۱۲ ۲۴۱

سما نویس ۰۱-۱۰-۲۳ ۶ ۱۲ ۲۴۱


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۵ ۱۷۱

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۵ ۱۷۱


نمی‌تونم حجم استرسی که این روزها به خاطر فشارهایی که روم هستش رو توصیف کنم..هیچ برهه‌ای از زندگیم این طوری نبودم.حتی سال کنکور که برام خیلی مهم بود و براش خیلی زحمت کشیدم.خیلی فرسوده شدم.نمی‌دونم باید چی کار کنم.گه گیجه گرفتم و دور خودم می‌چرخم.انقدر بهم فشار اومده بود که به «پ»گفتم کاش پیشنهاد چهارسال پیش دکتر جیم رو قبول می‌کردم و اولین واکنشش این بود که:«چه قدر فشار بهت اومده که داری این مزخرف رو تحویل من میدی؟»با «ف»رفتیم بیرون و تصمیم گرفتیم ماشین رو یک جا پارک کنیم،غذامون رو بخوریم و حرف بزنیم.به یک سری چیزها هم اعتراف کردیم.یعنی یک اعتراف من کردم و یکی هم اون و در نهایت من اون چیزی که ته دلم بود رو قورت دادم و نگفتم.اما همون اعترافی هم که کردم خیلی قدم بزرگی بود.بعد تصمیم گرفتیم قبل از اینکه راه بیفتیم،آهنگ «مرگ تدریجی یک رویا»رضا یزدانی رو بگذاریم و در سکوت با هم بهش گوش بدیم.اون گریش گرفت.اما من بلد نیستم جلوی کسی گریه کنم و گریم رو محول کردم به زمانی که از ماشین پیاده شد.رقیق شدم بچه‌ها.خیلی رقیق شدم.با تمامِ رِقَتِ قلبی که دارم اما خودم رو سرپا نگه داشتم.نمی‌خوام بلغزم.الان وقتِ لغزش نیست.«پ»بهم وویس های طولانی داد و هر دو دقیقه یک بار تکرار می‌کرد:«طاقت بیار!»«طاقت بیار!»آره من طاقت میارم همین طوری که تا الان هم آوردم و کسی نفهمید چه خبره.اما خدا میدونه.همش رو.مو به مو.بهتر از من.نمی‌دونم صدات بهم میرسه یا نه؟اصلاً نمی‌دونم صدای مردم ایران رو می‌یوت کردی یا خط‌ها قطع شده.اگر می‌شنوی.کمکم کن.خیلی وقته دارم صدات می‌زنم.این گره به دست تو باز میشه.با نشونه‌هات باهام حرف بزن.باهام حرف بزن خدا.


سما نویس ۰۱-۱۰-۰۲ ۲ ۶ ۲۳۰

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۲ ۲ ۶ ۲۳۰


وقت‌هایی که خیلی فشار روم زیاد میشه،رقیق القلب می‌شم.رِقَت به چه معنا؟به این معنا که با محبت آدمها خیلی نرم میشم و اگر زود نجنبم به خودم میام و می‌بینم دل از کف داده‌ام.این چند وقت باید خیلی خودم رو قوی کنم.متاسفانه دچار کج‌فهمی شدم.یعنی خودم حس می‌کنم دچار کج‌فهمی شدم.آدمی هست توی زندگی من که خیلی وقته که می‌شناسمش و باهاش در ارتباطم.البته یک رابطه‌ی رسمی.اما به خاطر یک سری حرف‌ها که بعد از مدت‌ها رابطه بهم زد،حس کردم که نیت غیری داره و دچار اشتباه شدم.و بدتر از اون،این بود بود که من ضعیف شده بودم و حس کردم خودم هم رقیق شدم.درحالی که می‌دونم من مدت‌ها این آدم رو می‌شناسم تا الان بهش هیچ حسی نداشتم و طبیعتاً اون هم همین‌طور.اما فشارهای زندگی روی هورمون‌های من متاسفانه اثرسوء می‌گذاره و دچار توهم‌م می‌کنه.باید فراموش کنم این حس کم‌رنگ خیلی ضعیف رو چون می‌دونم درست نیست و فقط یک سوءتفاهمه.چون اون آدم با من رفتارهای پارادوکسی زیاد داره و بنده خدا اصلاً روحش هم خبر نداره.فقط من ضعیف شدم و واقعاً دوست ندارم بعد از کلی کلنجار با خودم بعد از شکست قبلی‌م،که البته به هزار بدبختی خودم رو تراپی کردم،دوباره خودم رو وسط مهلکه بندازم و ببازم.از طرفی خوشحالم که خودم رو می‌شناسم و خیلی خوب وضعیت رو دریافتم و از طرفی غمینم.غمینم برای اینکه چرا من باید رکب بخورم؟

 

 


سما نویس ۰۱-۹-۲۹ ۳ ۷ ۱۸۹

سما نویس ۰۱-۹-۲۹ ۳ ۷ ۱۸۹


بعضی‌ها بهم پیام میدن و می‌پرسن:«سما چند وقته نیستی!چه خبر؟»و من کلی جواب دارم که به هر کدوم‌شون بدم اما ذهنم بهم اجازه نمی‌ده که از این روزهام چیزی بنویسم..من واقعن زمستون خیلی سختی رو پیش رو دارم.فشارهای سنگینی رو باید متحمل بشم.سعی کردم از الان براش آماده بشم و از لحاظ روانی خودم رو آماده بکنم.چند وقته که به خاطر غصه خوردن برای مملکت از برنامه‌های زندگیم افتادم و شب‌ها به خودم میام و می‌بینم کاری جز گریه کردن در طی روز انجام ندادم.وقتی تو دانشگاه می‌رم و پویایی بعضی‌ها رو می‌بینم،استرسی میشم که سما داری از برنامه‌هات عقب می‌افتی،دست بجنبون.واقعیت اینه که طی سه ماه گذشته موجودی بانک نوازشیم به صفر رسیده بود و خیلی خودم رو کشوندم تا بتونم دووم بیارم.از خودم ناراحت می‌شدم که منتظر کسی بود تا بهش محبت کنه و توجه ببینه.اما خب آدم به همین محبت‌هاست که دووم میاره و زنده می‌مونه.

خودم رو تا امروز به هر مشقتی بود کشوندم و هدف‌های مهم‌ترم رو به خودم گوشزد کردم تا حاشیه رو رها کنه و بچسبه به متن.راستش خیلی روزهای این سه ماه رو با دو تا از دوستای صمیمی‌م راه رفتم و با هر کدوم‌شون که بیرون بودم،فقط اون‌ها بودند که درباره مشکلات‌شون صحبت می‌کردن و من تمام وقت سکوت اختیار کرده بودم.حس می‌کردم که حرف‌های من برای اون‌ها خیلی محلی از اعراب نداره و متوجه نمی‌شن.برای همین شنونده اونها می‌شدم.اعتماد به نفسم انقدر پایین اومده که حس می‌کردم لایق دوست داشته شدن نیستم.از خودم هزار و یک ایراد می‌گرفتم و از نقاط قوتم هم یک ضعفی پیدا می‌کردم.به خودم قول دادم که با خودم مهربون‌تر باشم و ضعف‌هام رو بپذیرم و تا جایی که می‌تونم برطرف‌شون کنم.اما چی بگم؟؟پاییز امسال رو دوست نداشتم چون ویولنم رو خیلی تمرین نکردم و زمستون،هر چه قدر سخت اما با تمام توانم تلاش می‌کنم تا بتونم عالی تمرین کنم و جبران کنم.یک سری مسائل با استادم برام پیش اومد.اما می‌دونم این مسائل ساخته ذهنِ منه و دارم توهم می‌زنم و اون اصلاً منظوری از کارهاش نداشته.یعنی اون نمی‌خواسته من رو ناراحت کنه اما من برداشت دیگه‌ای داشتم که این هم از همون بی‌اعتماد به نفسی آب می‌خوره.

برای کاری دارم آماده میشم که دِدلاینش تا چندماه آیندست.برام خیلی مهمه که توش موفق بشم.موفقیت توش باعث میشه خیلی از غم و غصه‌های من رو بشوره و ببره.برام دعا کنید بچه‌ها.من برای رسیدن به نور باید از این موفقیت گذر کنم.من بهش نیاز دارم.برای دووم آوردن و بلند شدن بهش نیاز دارم.برای خوشحالی مامان،بابام بهش نیاز دارم.برای آرامش سمایی که درونم خیلی وقته کشته شده بهش نیاز دارم.من برای زنده کردن یک آدم به این موفقیت نیاز دارم.همه چیز رو کنار گذاشتم و تمام قد برای این موفقیت ایستادم و تمام کارهای مورد علاقم رو به بعدش محول کردم..

میدونم خدا پشتمه.می‌دونم همه چیز رو به امام حسین واگذار کردم و اونم پشتمه.دعای خیر مامان هم پشتمه.این رو می‌دونم چون خودش همیشه می‌گه.می‌دونم اطرافیانم ازم راضین و دعای اونها هم پشتمه.دوستام بهم پیام می‌دن و میگن تو لایقشی.براش تلاش کن.ادامه بده و ما منتظر شنیدن خبر خوب ازت هستیم.اون روز صبح جلوی نون‌وایی چند تا یاکریم جمع شده بودن و تو دلم گفتم برام دعا کنید که یکی‌شون پر زد و رفت تو آسمون پس دعای اون هم پشت سرمه.

التماس دعا.


سما نویس ۰۱-۹-۲۳ ۵ ۹ ۱۸۳

سما نویس ۰۱-۹-۲۳ ۵ ۹ ۱۸۳


از آخرین مطلبی که اینجا منتشر کردم درست سه ماه می‌گذره.من آدم سه ماه ننوشتن نبودم.وبلاگ‌نویسی برای من همون جلسات تراپیه که خیلی از آدمها برای هر نیم ساعتش حاضرن خدادتومن پول بدن.این سه ماه نبودم و دلیلش هم بماند.حس می‌کردم میون این اتفاقات مشکلات شخصی من محلی از اعراب نداره.حتی تو خلوت خودم هم به زندگی شخصیم فکر نمی‌کردم و کل زندگیم رو بقچه کرده بودم و گذاشته بودم رو طاقچه.زخم‌هام رو مداوا نکردم و همش با خودم تکرار می‌کردم که:الان وقتی برای تو ندارم.

درست هم می‌گفتم.حس می‌کردم الان همه‌ی آدمها مثل من گوشه‌ی خونشون نشستن و گریه و زاری راه انداختن و دست از زندگی کشیدن اما اینجا رو اشتباه فکر می‌کردم.می‌دونم اوضاع خوب نیست.این پاییز،تا به حال بدترین پاییزی بود که تجربه کردم.پر از غم.پر از خشم.پر از سرخوردگی.چشم‌مون به آسمون خشک شد برای چند قطره بارون.که ای کاش امروز خدا رحم کنه و بارون بباره.می‌خوام از سما بنویسم و بهش مهلت بدم که خودش باشه و خودسانسوری نکنه:

آدمهای اطرافم میگن هیچ کس تو زندگیم من رو اندازه خودم سرکوب نکرده.خفت نداده و خارش نکرده.این عدم اعتماد به نفس زیاد کار دستم داد.نمی‌دونم چی کار کنم که اعتماد به نفسم زیاد بشه و انقدر خودم رو اذیت نکنم،نمی‌دونم چی کار کنم که این حس ناکافی بودن رو از خودم بگیرم.

کارهای عقب افتاده‌ی زیادی دارم.از درس‌های این ترم دانشگاهم بگیر که روی هم تلنبار شدن تا برنامه‌ای که برای چند وقت دیگه دارم و باید آماده بشم.تا ویولنم.آخ گفتم ویولن.دیروز کلاس رفته بودم.سه هفته‌ای میشه که خیلی خوب ساز نمی‌زنم.استادم بهم گفت که آقای «ب»هر دفعه از من اوضاع اون جلسم رو جویا میشه و من این سه هفته لاپیشونی کردم چون تو خوب نبودی و عیار تمرینت اومده پایین.بهش گفتم کنسرتوهای ویولنم سخت شده و از عهده من خارج شده اما بهم گفت تو توانمندی،تو گوشت ژوسته و از این داستان‌ها.عمیقن ناراحت شدم.ناراحت شدم که آبروم جلوی آقای «ب»عزیزم رفت.دوست ندارم اون از من ناامید بشه.که اگر تو این مورد حس کنم دیگران از من ناامید شدن،خیلی به هم می‌ریزم.

مخلص کلام این که از زندگی عقب افتادم و کارهای زیادی هست که انجام ندادم و همین طوری نصفه و نیمه رها کردم.از خدا می‌خوام بهم توان بده که بتونم ادامه بدم.که کارهای ناتمومم رو تموم بکنم.که دوباره خدا بهم یک نظری کنه.دور شدیم از هم.قبول داری؟

 

 


سما نویس ۰۱-۹-۰۷ ۶ ۱۰ ۲۲۰

سما نویس ۰۱-۹-۰۷ ۶ ۱۰ ۲۲۰


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۱-۶-۰۷ ۱۷۴

سما نویس ۰۱-۶-۰۷ ۱۷۴


چهارشنبه با دوست‌های دوران راهنمایی‌م دور هم جمع شدیم.از آخرین روزی که همه‌ی ما در یک فضا کنار هم بودیم شش سالی گذشته بود و اتفاق خیلی جالبی که افتاد این بود که طوری با هم رفتار می‌کردیم که انگار فقط شش روزه که هم رو ندیدیم و نه شش سال.

شب خوبی بود.نمی‌تونم بگم خیلی عالی بود و به من بی‌نهایت خوش گذشت اما خیلی هم بد نبود و به هر حال یک تجدید خاطره‌ای بود.و باید بگم قسمت رقصش واقعا حالم رو جا آورد.من گمون می‌کردم کسی من رو خیلی یادش نباشه به خاطر اینکه دبیرستان من از همه‌ی این بچه‌ها جدا شد و من از همه بیشتر دور بودم.اما برعکس انگار من بودم که چیزی از اون‌ها خیلی به خاطر نداشتم.اون‌ها خاطره‌هایی از من تعریف می‌کردن و میگفتن یادته؟یادته؟که من اصلاً سادم نبود و راستش بعضی‌ وقت‌ها برای اینکه تو ذوق‌شون نزنم همراهی هم می‌کردم.اسم هیچ معلمی جز یکی دو نفر تو ذهنم نمونده بود اما بچه‌ها حتی اتفاقات سر کلاس هم با جزئیات تعریف می‌کردن.حتی یکی دو نفر بهم گفتن یادته اون زمان فلان آهنگ رو چه قدر گوش می‌دادی؟و من واقعاً تعجب کردم:)

پنج‌شنبه خیلی روز خوبی نبود.شب قبلش من تا صبح خوابم نبرده بود و فرداش هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد و کِسِل و بی‌حوصله بودم.شبش قرار شد با چند نفر از افراد فامیل که هم‌ سن و سالیم و از بچگی‌ با هم خوب بودیم بریم بیرون.راستش خیلی خندیدیم.خیلی خیلی زیاد.من یک جاهایی اصلاً نفسم بالا نمی‌اومد.پیشنهاد اینکه کجا بریم رو من دادم.خودم تا قبلش نرفته بودم و اولین بارم بود.چند بار هم بهشون گفتم من این کافه رو امتحان نکردم و اگر همگی دوست دارید بریم اما خب بعدش یک نارضایتی‌هایی پیش اومد و کاسه کوزه‌ها داشت رو سر من می‌شکست و من هم واقعاً یک جورهایی از دماغم دراومد.این قسمتی که می‌خوام بگم خیلی بچگانست اما عکسی که از خودمون پنج نفر رو تو اینستام گذاشتم بعد از یک ساعت که دیدم افراد همراهم که اتفاقاً عکس هم دیدن واکنشی از خودشون نشون نمی‌دن ناراحت شدم و عکس رو پاک کردم:))اینجا ورژن بچه‌ی سما رو مشاهده کردید.

اما راستش خون به مغزم نرسید:)

جمعه صبح زود بیدار شدم و می‌خواستم روز خیلی مفیدی رو شروع کنم که پریود شدم و برنامه‌هام بهم ریخت و دوباره تا بعدازظهر خوابیدم.عصری با دوست قدیمی و شاید صمیمی‌م (چون من به هیچ‌کس صمیمی نمی‌گم)قرار داشتم.با هم رفتیم بیرون و خوب بود همه چیز.از مهمونی که رفتم و از شب قبلم تعریف کردم.و چند ساعتی رو با هم گذروندیم و اوقات خوشی بود.

خونه که رسیدم احساس کردم این هفته خیلی زیاده روی کردم و بیرون رفتم.من آدم خیلی بیرون رفتن نیستم و خونه همیشه ترجیح و اولویت اول منه.سه بار قرار برای یک هفته اون هم در سه روز پشت سر هم برای من کمی بیش از زیاد بود.شب که خونه رسیدم تا صبحش نخوابیدم.حمله اضطرابم بعد از ماه‌ها برگشته بود و تا الان که دارم می‌نویسم هم ادامه داره.تپش قلب شدید.نگرانی.نگرانی و ای دو صد لعنت بر این نگرانی..ذهنم دیشب به هزارتا چیز فکر میکرد بدون اینکه من بخوام و واقعاً تا الهه صبح من خواب به چشمونم نیومد.

فردا امتحان انقلاب اسلامی دارم.آخرین درس عمومی که باید بگذرونم و من ترجیح دادم تابستون انتخاب واحد بکنم.حتی یک کلمه هم نخوندم.امیدوارم تنبلی رو کنار بگذارم و تمومش بکنم.از بدشانسی امتحانش حضوری هم هست.

خلاصه که اولین تصمیمی که میون این اضطراب‌هام گرفتم این بود که تا یک مدتی که شاید نسبتاً طولانی باشه دلم نخواد با کسی بیرون برم.البته به جز چهارشنبه این هفته که یکی از دوستام فارغ‌التحصیل میشه و حتمن دوست دارم ببینمش.ارتباطاتم رو دوست دارم تا یک مدتی محدود بکنم و بیشتر خودم باشم.به خصوص اینکه من دارم برای کاری آماده میشم که نیاز دارم بیشتر تو خلوت خودم باشم.به جز این دوستی که چهارشنبه می‌خوام ببینمش حس می‌کنم بقیه اون یکی دوستم که دیروز دیدمش برای من انرژی خوبی نمی‌فرسته و حتی شاید به من دروغ هم میگه.خیلی وایب دروغ ازش می‌گیرم و خب خدا من رو ببخشه.جلوی کسانی که می‌شناسنش این رو به زبون نمیارم که غیبت نشه،که اون غیبت نشه تهمت و بقیه بخوان قضاوتی کنن.

یک نوحه از حاج مهدی رسولی هست که خیلی عاشقشم.الهی که همگی حاجت روا بشیم.برای من هم دعا کنید که این روزها خیلی حس رو سیاهی دارم.با هم بشنویم:

 


سما نویس ۰۱-۵-۲۹ ۴ ۱۰ ۲۳۶

سما نویس ۰۱-۵-۲۹ ۴ ۱۰ ۲۳۶


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.