a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۹ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است

سه روزه که شمالم.نمی‌دونم تا چندم عید اینجا هستم.هوا بهتر از اون چیزیه که تصور می‌کردم.بارون بی‌وقفه می‌بارد.اتاقم در شمال،برخلاف تهران،خیلی دنج است.پنجره‌اش رو به روی حیاط خانه بغلی است.حیاطی که پر از نخل است..انگار که کسی اینجا را نقاشی کرده باشد.وقتی باران می‌بارد،همه چیز زیباتر هم می‌شود.صدای باران که به زمین می‌خورد مرا مست می‌کند.کمی از پنجره را باز می‌گذارم تا هوا در اتاقم جریان پیدا کند،تا صدای باران را بشنوم.وقتی صدای باران به گوشم می‌خورد،دلم نمی‌خواهد هیچ موسیقی‌ای پخش شود.حتی فاخرترین‌شان.خالق صدای باران،خداست.دوست دارم گوشم را به موسیقی که خدا ساخته بدهم.چهارصد و یک لعنتی با خدا قهر کردم.قهر خودخواسته نبود.از یک‌جایی به بعد دیدم که دیگر در زندگی‌ام ندارمش.از امسال تنها یک روز گذشته اما حس می‌کنم دوباره خدا را دارم.در قلبم حسش می‌کنم.امسال برخلاف سال‌های قبل آرزویی نکردم.اهدافم را برای خودم نوشتم اما آرزویی که برای به دست آوردنش مصر باشم،برای خود تعیین نکردم.همه چیز را سپردم دست خدا.ازش خواستم او بگوید و من مشق کنم.امسال تصمیم گرفتم رها زندگی کنم.خودم را در قید و بند چیزی نگذارم و از محدوده‌ی امن خودم خارج شوم.چیزهای جدیدی را تجربه کنم و آدمهای جدیدی را وارد زندگی‌ام کنم.از زندگی که الان تجربه می‌‌کنم،کلافه شده‌ام.دلم تازگی میخواهد.

چهارصد و یک من را از وسط دو نصف کرد.اگر از مشکلات اجتماعی بگذریم که مرا هر روز فرسوده‌تر از روز قبل کرد،مشکلات شخصی امانم را بریده بود.بهار سختی را گذراندم.شکست از عشقی که فراموشش کرده بودم،سرباز کرده بود و هر روز با خودم کلنجار می‌رفتم تا به هر طریقی که می‌توانم فراموشش کنم.هر روز ساعت‌های زیادی را رانندگی می‌‌کردم،آهنگ‌های سطحی گوش می‌دادم،گریه می‌کردم تا فقط مشکلاتم را با کسی درمیان نگذارم و هر چه در حال رخ دادن است را فراموش کنم.لاغرتر از قبل شدم اما باز به این سیکل ادامه می‌دادم.دلم نمی‌خواست حتی یک کلام با کسی درمیان بگذارم.به گمان خودم داشتم خودم را «سلف‌تراپی»می‌کردم.اما پوستم کنده شد.پوستم کنده شد اما یک روز از خواب بلند شدم و دیدم همه چیز کم‌کم دارد برایم رنگ می‌بازد.انگار که حالم داشت بهتر می‌شد.

تابستان هنوز ردپای آن زحم بر تنم مانده بود،اما خیلی کم‌رنگ‌تر.تابستان،دوره‌ی نفس گیری بود.با «ف»صمیمی‌تر شدم و بیشتر وقت گذراندم.با هم بیرون رفتیم و از خیلی چیزها صحبت می‌کردیم.میون این صحبت‌ها چیزهایی از خودم و اون دستگیرم شد که به بهبودم کمک کرد.با هم کلی خوراکی خوشمزه جدید امتحان کردیم،بلند بلند خندیدیم،موفقیت اون تو دانشگاه رو جشن گرفتیم و چندتا از رازهای زندگی‌مون رو به هم گفتیم..و این شد که در تابستان من دوست صمیمی پیدا کردم.کسی که به من می‌گفت:«تو بهترین و صمیمی‌ترین دوستمی.»

پاییز اما از شروعش تلخ بود.از نیمه دوم سال به گریه و زاری گذشت.هر روز آبان،هزار سال بود.خشم بود،نفرت بود،بغض بود و فریاد.هر روز کتابخانه دانشگاه بودم.صدای فریاد بود،صدای اعتراض بود و صدای آروم گریه‌های من برای آینده‌.باید خیلی درس می‌خواندم.خیلی زیاد.همین کار هم کردم.تا نفس داشتم درس خواندم و در زمان‌های استراحت به خودم اجازه می‌دادم که برای «ایران»گریه کند.هر بار که خبر جدیدی را می‌خواندم،رمقم را از دست می‌دادم اما باز هم ادامه می‌دادم.روزهای استرس‌زای زیادی را تجربه کردم که نمی‌دانم هر کدام از آن ثانیه‌هایی که از استرس،قلبم در دستم بود،چند سال از عمرم را کم کرد.اما می‌دانم چیزی در من شکل گرفت که من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.شاید هم هیچ وقت خوب نشوم..القصه که روزهای به غایت سختی بود.پاییز برای من مثل همیشه نبود.از پاییز متنفر بودم و دوست داشتم زودتر تمام شود.روز آخر پاییز،با «ف»رفتیم سعد آباد.بهشت خدا بود.کلی صحبت کردیم.من از خانه ساندویچ سوسیس برده بودم چون قرار بود بیرون چیزی نخوریم.ساندویچ‌مان را در ماشین خوردیم،آهنگ گوش دادیم،و در آخر گریه کردیم،هم دیگر را در آغوش گرفتیم و با هم خداحافظی کردیم.

زمستان،امان از زمستان که جانم را درآورد.از روز اول دی تا بیست و دوم اسفند،هر روز ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم و تا ساعت ده شب بی‌وقفه درس می‌خواندم.از ویولن زدن غافل شدم.چون نمی‌توانستم همه‌ی این‌ها را با هم هندل کنم.امتحانات پایان ترم نزدیک بود.امتحانات سختی که با استادهای بدقلقی داشتم،پشت هم سوار شده بود.خیلی باید درس می‌خواندم.درس‌هایی که علاقه زیادی هم به آنها نداشتم.اما چاره‌ای نبود.دانشگاه من نوک کوه است.دوران امتحاناتم هم مصادف شد با برف‌های سنگین تهران و قطعی شوفاژ و زمستانِ سخت اروپا!خلاصه که هر روز تا ولنجک می‌رفتیم و امتحانات سخت‌مان را تو قطعی شوفاژ و سرما می‌دادیم.دو هفته امتحانات را هر روز با چهارتا از بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و مرور می‌کردیم.دوست پسر یکی از بچه‌ها که رَنک هم هست از صدقه سر دوست‌دخترش که با ما دوست بود،می‌آمد و به ما درس یاد می‌داد..با هم درس می‌خواندیم و می‌خندیدیم.بعد از هر امتحان هم چهارتایی می‌رفتیم بوفه مرکزی و پیتزا پپرونی با لیموناد می‌خوردیم.گفتم پیتزا پپرونی چون هیچ جای دنیا پپرونی‌های دانشگاه ما را ندارد.امتحانات تمام شد.و کار اصلی من شروع شد.از روز بعد از امتحانات هر روز از خواب بلند می‌شدم و برای به دست آوردن چیزی که فکر می‌کردم درست است،تلاش می‌کردم.خانواده به مسافرت می‌رفتند و من در خانه می‌ماندم.برای خودم غذا درست می‌کردم،با خودم معاشرت می‌کردم و تلاش می‌کردم.شب‌ها مثل جنازه به رخت خواب می‌رفتم و عملکرد روزم را می‌سنجیدم.هر شب با «ف»گپ می‌زدم تا غم‌باد نگیرم.یک ماه هر روز از صبح تا شب تلاش کردم و روز موعود رسید.آن کار هم در دفترم تیک خورد و نوبت به چیزی رسید که به آن «غول مرحله آخر»می‌گفتم.دو درس از کارشناسی مانده بود تا فارغ‌التحصیل شوم.باید معرفی به استاد می‌گرفتم و تا قبل از عید آن دو درس را پاس می‌شدم.دوندگی‌های معرفی به کنار،کج‌فهمی مسئول آموزش مرا خل کرده بود.چند روز رفتم دانشگاه و برگشتم اما کارم جور نمیشد.فشار عصبی زیادی بهم وارد شده بود.هر جا می‌رفتم به در بسته می‌خوردم.آخر سر در راهروی طبقه اول بودم که دیدم گونه‌هایم خیس است.کم آورده بودم.بی‌رمق بودم و دلم فقط گریه می‌خواست.خدا خواست تا در آخرین لحظات کارم جور شود.من فقط یک هفته وقت داشتم تا دو درس با دو استاد بدقلق را بخوانم و پاس کنم.چاره‌ای نبود جز تلاش کردن.ادامه دادم تا از شر این دو درس هم خلاص شوم.از «تلاش کردن و ادامه دادن»به راحتی رد نشوم.به همین سادگی‌ها نبود.مشکلات خانوادگی تو روزهای اوج امتحاناتم رو سرم آوار شدند.یادمه شب قبل از یکی از امتحانات مهمم تا ساعت چهار صبح نخوابیدم و نمی‌دونستم تو خونه داره چه اتفاقاتی میفته.یادمه که میرفتم کلاس ویولن و استادم رفتارهای ضد و نقیض باهام می‌کرد.بعضی وقت‌ها از کلاس می‌اومدم و بمب انرژی بودم،بعضی وقت‌ها هم انقدر بهم حس بد می‌داد که فکرمی‌کردم من بدبخت‌ترین دختر دنیام.من سختی‌های راه یادم می‌مونه و همیناست که موتور محرکه‌ی منه.یادمه شب قبل از یکی از همین امتحانای معرفی،حس کردم دوباره تو لوپ بدرفتاری آدمها افتادم و تا صبح اشک ریختم.یادمه که حس کردم دوباره شانزده ساله شدم و همه‌ی مشکلات اون دوره سرباز کردن.اما من ادامه دادم.از همه‌ی اون روزها و شب‌های سخت گذر کردم  تا شد بیست و دوم اسفند.بیست و دوم،آخرین امتحانم رو دادم و چند ساعت بعد خبر قبولیم رو تو سایت دیدم.با «ف»رفتیم کافه بهشت و لباس‌های فارغ‌التحصیلی‌مون رو گرفتیم.بعد هم عکس فارغ شدن‌مون رو انداختیم.بعدش رفتیم آش خوردیم.هر دو خسته بودیم و رمق نداشتیم.اما به بودن هم دل‌گرم بودیم.تو راه برگشت آهنگ گوش کردیم و دور دور الکی کردیم..به خونه که رسیدم،رفتم جلو آینه و به خودم گفتم:«تموم شد؟»

و خب صدایی در گوشم زمزمه کرد که:بالاخره این زمستون سخت تموم شد.و تو سربلند ازش بیرون اومدی.اما من یادم میمونه که اگر خدا نبود،این زمستون،بهار نمیشد.حتی اگر حس کنم با هم قهریم ولی اون همیشه حواسش به من هست.

خدایا امسال رو سپردم دست خودت.تو بگو من بنویسم.


سما نویس ۰۲-۱-۰۱ ۷ ۹ ۳۰۱

سما نویس ۰۲-۱-۰۱ ۷ ۹ ۳۰۱


می‌دونی وقتی به «رسیدن»نزدیک میشی انگاری رمقت رو از دست میدی.وقتی چیزی تا «پایان»نمونده انگار دست و دلت به کار نمیره.من میگم موفقیت تو همین لحظات پایانیه.اما الان به خودم نگاه می‌کنم و متوجه میشم که واقعن رمقی برام نمونده گرچه که باید خیلی تلاشم رو بیشتر کنم.خسته‌ام.انگار که شیره‌ی جونم رو کشیده باشن.مدام زیر گوش خودم زمزمه می‌کنم که:«چیزی نمونده.قدم‌هات رو محکم‌تر بردار.صبر کن.به خدا توکل کن.ادامه بده.»می‌دونم که می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم.زمان زیادی نمونده و باید همه‌ی تلاشم رو بکنم.من به خدا توکل کردم.همه چیز رو سپردم دست خودش تا به سرمنزل مقصود برسم.برام دعا کنید بچه‌ها.زمستون خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم و امید دارم که خدا مزد زحماتم رو آخر زمستون بهم بده..

این لحظات ملقمه‌ای از احساساتم.ترس،شوق،آشوب،امید،دلهره.میدونم این روزها هم تموم میشه و ما بالاخره لبخند می‌زنیم..هنوز امید هست.


سما نویس ۰۱-۱۱-۲۵ ۶ ۱۱ ۲۵۰

سما نویس ۰۱-۱۱-۲۵ ۶ ۱۱ ۲۵۰


حس می‌کنم تا ننویسم ذهنم آروم نمیشه.یعنی طبقه بندی ذهنِ من وابسته به همین نوشتن‌هاست.خیلی وقته که منظم ننوشتم.اتفاقات برای نوشتن زیاد بودن اما مجالش نبود.راستش نوشتن از همه چیز هم تف سربالاست.بعضی چیزها هم هستن که دوست دارم به یک سرانجامی برسونم‌شون و بعد بیام مفصل بنویسم.دلم می‌خواد رازدار آرزوهام باشم و تا وقتی چیزی قطعی نشده ازش چیزی نگم.همه‌ی این‌ها دست به دست هم دادن تا منظم ننویسم.

خیلی روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم هنوز هم روزهای سختی پیش روم دارم.بعضی اوقات میون تلاش کردن‌ها و دوییدن‌های روزانم به خودم میام و میگم:«این همه تلاش برای چی؟برای کی؟مگه اینجا موندن نتیجه‌ای هم داره؟اما مگه رفتن به همین آسونی‌هاست که ازش حرف بزنم؟»

به خودم نگاه می‌کنم،به اطرافیانم نگاه می‌کنم،به دوستام،به هم‌کلاسی‌هام به همه کسانی که ربطی بهشون دارم خوب نگاه می‌کنم و بعد خدا رو شکر می‌کنم.برای چی؟برای اینکه حس می‌کنم به بلوغ فکری خیلی خوبی رسیدم.راستش از دوستام بعضی وقت‌ها خسته میشم.باورم نمیشه برای چیزهای کوچک خیلی مسخره ناراحتی‌های بلد و بزرگی دارن.دو تا از دوستام هستن که رابطه‌ی نزدیکی با هم داریم و اونها انگار فکر می‌کنن من تراپیست‌شون هستم صرفا چون خوب به حرف آدمها گوش میدم.اونها خودشون رو روی من تخلیه میکنن و من واقعاً دلم نمی‌خواد شنونده حرف‌های صد من یه غازشون باشم.خصوصا اینکه تا به حال امتحان‌شون کردم و دیدم وقتی باهاشون دردِ دل می‌کنم اصلاً گوش نمیدن و حرف رو برمی‌گردونن.هرچند من اصلاً از مسائل خودم با کسی زیاد صحبت نمی‌کنم.راستش از دی ماه تا به حال اوضاع خانوادگی خیلی آشفته‌ای داشتم.میون این آشفته بازار که سعی می‌کردم درس هم بخونم و در اوج امتحانات سختم بود،مقابل دوستام سکوت کردم و هیچ چیزی از خونه نگفتم.وقتی باهام صحبت میکردن و می‌گفتن خیلی عصبانی هستند و علت عصبانیت رو می‌گفتن،دوست داشتم کله‌شون رو به دیوار بکوبم.اما به خودم می‌گفتم که آروم باش!اونا که نمی‌دونن تو زندگیت چه خبره.برای همین سکوت کردم و نخواستم به روابط دوستانه‌مون لطمه‌ای وارد بشه.اما یکی از دوستام واقعن سیستم ذهنی من رو به هم ریخته و همه تلاشم رو می‌کنم که با احترام جوابش رو بدم.چون به شدت فضوله و سوال‌های پشت سرهمی می‌پرسه که اصلاً دلم نمی‌خواد بهش چواب بدم.

گفته بودم ویولن میرم؟از تراوماهای مسیر هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم.حتی تو دلم با خودم مرور نکردم.ولی یک روز که وقتش شد میگم.اما حالا بگذریم.می‌خوام بگم نمی‌دونم چرا چند وقته که سر کلاس گریم می‌گیره و بغضم رو قورت میدم.حس می‌کنم اتفاقی در منِ سرکلاس در حال رخ دادنه که هر دفعه تکرار میشه.استادِ خیلی خوبی دارم و ازش راضیم اما توانایی برقراری ارتباط با هنرجو نداره و من اصلاً نمی‌دونم چه طوری مشکلات سرکلاسم رو بهش منتقل کنم که سوءبرداشتی اتفاق نیفته.این هفته که رفتم سرکلاس،خانم منشی بهم گفت که آقای«ب»،استاد سابقم توی اتاقش تنهاست و اگه بخوام می‌تونم برم پیشش..در اتاقش رو زدم و باهاش در حد چند دقیقه تا کلاس خودم شروع بشه،هم‌کلام شدم.آخ از این مرد.وقتی باهاش صحبت می‌کنم خیلی حس خوبی دارم.هر چند دو تا سوتی بد حین صحبت دادم که خب:«?who cares»من بنده همین مکالمه‌هام.هر چند کوتاه اما می‌خوام بگم که دنیا همچین مکالمه با کیفیت طولانی رو به من بدهکاره.

تا آخر اسفند روزهای سختی در پیش دارم.می‌دونم می‌تونم از پسشون بربیام چون خدا هنوز هم هست.امسال باید زودتر تموم بشه تا حال‌مون خوب بشه.می‌دونم حال‌مون شاید حالاحالاها خوب نشه اما شاید نو شدن سال بتونه کمکی کنه.امیدوارم این روزهای تلخ زودتر بگذرن.منتظر بهار می‌مونم شاید روزهای بهتری در پیش رو باشن.

پ.ن:حرف‌های خیلی زیادی داشتم اما انقدر تو خودم ریختم که بیات شدن و تازگی ندارن.

پ.ن:پراکنده‌گویی‌م رو ببخشید.التماس دعا.


سما نویس ۰۱-۱۱-۱۸ ۷ ۷ ۲۴۹

سما نویس ۰۱-۱۱-۱۸ ۷ ۷ ۲۴۹


تمام تلاشم رو در این فرصت باقی‌مونده انجام میدم،سعی می‌‌کنم اتفاقات اخیر رو فراموش کنم و تمرکزم رو بذارم روی کارم.به خودم،به سمای عزیزم،قول میدم که از هیچ تلاشی دریغ نکنم و تا آخرین لحظه‌ای که توان دارم براش تلاش کنم.روزهای سختی رو به تنهایی گذروندم.روزهای سختِ حداقل این یک ماه اخیر رو نمی‌تونم برای کسی تعریف کنم چون تف سربالاست.اما خودم می‌دونم چه سختی‌هایی رو از سر گذروندم و حالا سعی می‌کنم همه کاری برای خودم انجام بدم تا فراموش کنم.

این یک ماه و اندی برام روزهای مهمی‌ هستن.ددلاین‌های زیادی باید تیک بخورن.ایمانم ضعیف شده و حضور خدا رو کم‌رنگ می‌بینم اما می‌دونم اگر من کم‌رنگ ببینم دلیل نمیشه که اون هم کم‌رنگ ببینه.پس حواسش بهم هست.خدایا دستم رو محکم‌تر بگیر.می‌دونی چه قدر نیاز دارم به این موفقیت.نصیبم کن.کمکم کن و از تاریکی به نور ببرم.

بهمن و اسفند پرباری در پیشه.انشالله که به ثمر بنشینه.


سما نویس ۰۱-۱۰-۳۰ ۴ ۱۶ ۲۳۴

سما نویس ۰۱-۱۰-۳۰ ۴ ۱۶ ۲۳۴


تو این چند ماه اخیر اندازه چند سال بزرگ‌ شدم.انگاری از آخر شهریور که شمع بیست‌و‌یک رو فوت کردم یک آدم دیگه‌ای شدم.بزرگ شدم.درون خودم پختگی رو احساس می‌کنم.مسائل کم‌اهمیت مثل سابق من رو آزرده خاطر نمی‌کنه.می‌تونم خودم رو هندل کنم و همه چیز رو در آرامش پیش ببرم.البته نه صد درصد اما خب مثل سابق هم دلهره نمی‌گیرم و دست و پام رو گم نمی‌کنم.حس می‌‌کنم به خودآگاهی رسیدم و می‌دونم چه چیزهایی من رو خوشحال می‌کنه و چه چیزهایی ناراحتم می‌کنه.

از اواخر سال نود و هشت که دکتر تشخیص داد افسردگی گرفتم برای خودم کار خاصی نکردم.اطرافیان می‌خواستن به دردم کم محلی کنن تا برای خودم هم اهمیت نداشته باشه اما برای من پررنگ‌تر هم شد.از اون سال تا الان هر سال یک درد جسمی یا یک اختلال به من غالب شد.سال اول با اختلال خواب دست و پنجه نرم کردم.یک سال تمام شب‌ها تا هفت صبح بیدار بودم و خواب به چشمم نمی‌اومد.به سقف خیره می‌شدم.حتی گوشیم رو هم چک نمی‌کردم.وقتی هم که می‌خوابیدم کابوس می‌دیدم.هر چند که این خواب‌های بد با من هست.هر وقت حال روحیم خیلی بده خواب می‌بینم که یک نفر داره به من تجاوز می‌کنه.نمی‌دونم چرا.شاید چون ترس از تجاوز در من خیلی بالا هست اما خواب تجاوز محوریت اصلی بیش‌ترِ خواب‌های منه.سال بعدش با اختلال اضطراب و پنیک دست و پنجه نرم کردم و به شدت روزها و شب‌های سختی رو می‌گذروندم.پارسال هم که میگرن امانم رو بریده بود و ولم نمی‌کرد.امسال هم که تپش قلب.نمی‌دونم از چی می‌ترسم که این حجم از فشار رو به خودم تحمیل می‌کنم؟!کاش بتونم کمی آروم بگیرم.اولین روان‌شناسی که رفتم من رو به روان‌پزشک ارجاع داد.اون هم برام قرص نوشت اما با مخالفت خانواده رو به رو شد و من خودم رو درمان نکردم.اما امسال که تپش قلب امونم رو بریده بود دکتر برام قرص تجویز کرد و از مامان خواهش کردم بین خودمون بمونه و اجازه بده من قرص ر مصرف کنم.الان یک ماهی میگذره و من حالم خیلی بهتره.حس می‌کنم سبک‌بالم.از تپش قلبم تقریباً خبری نیست.مودم بالاتر شده و کمتر می‌رم تو لاک دفاعی.با «ف»،دوست صمیمی‌م خیلی خوش می‌گذرونم و هر دفعه که با اونم حالِ دلم خوشه.راستش بهترین اتفاق چهارصد و یک همین آشنایی بیش‌تر ما با همدیگه بود و همین صمیمیته که شکل گرفت.مکالمه‌های بین‌مون برای هر دومون حکم تراپی داره.تراپی مفتی.

قوی‌تر شدم.حس می‌‌کنم تو جامعه کم کم دارم نقش خودم رو پیدا می‌کنم و می‌تونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.می‌تونم ناراحتیم رو به آدمها ابراز کنم،می‌تونم بگم الان ناراحتم.می‌تونم با رفتارم بهشون نشون بدم که حد و مرزها رو رعایت کنن و این خوشحالم می‌کنه.کلاس ویولنم دو هفتست که خیلی خوب پیش میره.من واقعن استادم رو دوست دارم،کلاسم رو دوست دارم و چند هفته‌ای که جو کلاس خوب نبود،یا لااقل برای من خوب نبود،خیلی اذیت کننده بود.اما الان خوشحالم که حالِ اون بهتره و باعث شده حالِ کلاس هم بهتر بشه.نقطه ضعف زندگیم یک جایی بین سیم‌های ویولنمه.جایی که نمی‌تونم بگم کجاست و ازش حرفی بزنم.پس نوشتن ازش رو محول می‌کنم به بهبودش و الان به این بسنده می‌کنم که من این کلاس رو دوست دارم و اولین استاد موسیقی‌ من هست که ازش یاد می‌گیرم.امیدوارم که جو کلاس خوب بمونه.

نگرانم.نگرانم که نکنه نشه؟دلم به خدا قرص باشه؟این روزها باتری ایمانم در پایین‌ترین حد خودشه.خدایا نور رو سمت من هم بتابون.نیاز دارم این روزها بهت.فشارهای زندگیم رو خودت داری می‌بینی.پس کمکم کن.دستم رو سفت‌ بگیر.امروز خودت بودی و دیدی.دیدی چی شد.دیدی آدمها رو که چه طوری منتظر نشستن ببینن من دارم چی کار میکنم.خودت داری تلاش من رو می‌بینی پس روسفیدم کن.کمکم کن.خیلی وقته شبِ حال و روزم.تو بیا و رنگ شادی بپاشون.بیا که زیر این آسمون،تو این مملکت ما به جز تو کسی رو نداریم که دلش برامون بسوزه.پس تو ثابت کن هستی.ثابت کن که می‌بینی.

تصادف بدی کردم.به خیر گذشت.اما وقتی میگم بد منطورم اینه که جون سالم به در بردم.وضعیت خطرناک بود.خدا رو شکر که زنده‌ام.مامان صدقه کنار گذاشت.این ماه اتفاقات عحیب زیادی برای من افتاد که از همش جون سالم به در بردم.بگم به چشم زخم اعتقاد دارم؟نمی‌دونم.اما این حجم از واقعه غیر طبیعیه.

چهارشنبه روی برف‌ها لیز خوردم و خوردم زمین و از درد کمر درد و گردن درد و دست درد نمی‌دونم به کجا پناه ببرم.ایشالله که به خیر میگذره.نگران مهره های گردن و کمرم هستم چون دردم خیلی شدیده.ویولنم با سختی دست گرفتم و تمرین کردم.اما باید ادامه داد.

خدایا می‌دونی که همیشه خیر همه بنده‌هات رو خواستم.با شادی‌شون خوشحال شدم،با ناراحتی‌شون ناراحت.از موفقیت همه خوشحال شدم.حتی الان.الان که خودت می‌دونی از چی و کی حرف می‌زنم.عقده‌ای نشدم و گفتم لابد حقش بوده و من یا لایقش نبودم یا هنوز وقتش نرسیده برام.می‌خوام بگم من راضی بودم.آره من بنده راضی بودم و همین هم افتخار زندگیمه.اما می‌دونی چی میگم؟این بنده‌های حسودت دلم رو می‌سوزونن.ازشون بیزارم.وقتی می‌بینم موفقیت‌هام رو کوچیک می‌کنن.که موقعیت فعلیم رو مسخره می‌کنن.که می‌خوان بهم ثابت کنن من کار بزرگی نکردم.در حالی که من براشون خوشحال بودم..این بنده‌هات بدجوری دل می‌شکنن.

امروز دلم شکست.

 


سما نویس ۰۱-۱۰-۲۳ ۶ ۱۲ ۲۵۱

سما نویس ۰۱-۱۰-۲۳ ۶ ۱۲ ۲۵۱


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۵ ۱۸۲

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۵ ۱۸۲


نمی‌تونم حجم استرسی که این روزها به خاطر فشارهایی که روم هستش رو توصیف کنم..هیچ برهه‌ای از زندگیم این طوری نبودم.حتی سال کنکور که برام خیلی مهم بود و براش خیلی زحمت کشیدم.خیلی فرسوده شدم.نمی‌دونم باید چی کار کنم.گه گیجه گرفتم و دور خودم می‌چرخم.انقدر بهم فشار اومده بود که به «پ»گفتم کاش پیشنهاد چهارسال پیش دکتر جیم رو قبول می‌کردم و اولین واکنشش این بود که:«چه قدر فشار بهت اومده که داری این مزخرف رو تحویل من میدی؟»با «ف»رفتیم بیرون و تصمیم گرفتیم ماشین رو یک جا پارک کنیم،غذامون رو بخوریم و حرف بزنیم.به یک سری چیزها هم اعتراف کردیم.یعنی یک اعتراف من کردم و یکی هم اون و در نهایت من اون چیزی که ته دلم بود رو قورت دادم و نگفتم.اما همون اعترافی هم که کردم خیلی قدم بزرگی بود.بعد تصمیم گرفتیم قبل از اینکه راه بیفتیم،آهنگ «مرگ تدریجی یک رویا»رضا یزدانی رو بگذاریم و در سکوت با هم بهش گوش بدیم.اون گریش گرفت.اما من بلد نیستم جلوی کسی گریه کنم و گریم رو محول کردم به زمانی که از ماشین پیاده شد.رقیق شدم بچه‌ها.خیلی رقیق شدم.با تمامِ رِقَتِ قلبی که دارم اما خودم رو سرپا نگه داشتم.نمی‌خوام بلغزم.الان وقتِ لغزش نیست.«پ»بهم وویس های طولانی داد و هر دو دقیقه یک بار تکرار می‌کرد:«طاقت بیار!»«طاقت بیار!»آره من طاقت میارم همین طوری که تا الان هم آوردم و کسی نفهمید چه خبره.اما خدا میدونه.همش رو.مو به مو.بهتر از من.نمی‌دونم صدات بهم میرسه یا نه؟اصلاً نمی‌دونم صدای مردم ایران رو می‌یوت کردی یا خط‌ها قطع شده.اگر می‌شنوی.کمکم کن.خیلی وقته دارم صدات می‌زنم.این گره به دست تو باز میشه.با نشونه‌هات باهام حرف بزن.باهام حرف بزن خدا.


سما نویس ۰۱-۱۰-۰۲ ۲ ۶ ۲۴۳

سما نویس ۰۱-۱۰-۰۲ ۲ ۶ ۲۴۳


وقت‌هایی که خیلی فشار روم زیاد میشه،رقیق القلب می‌شم.رِقَت به چه معنا؟به این معنا که با محبت آدمها خیلی نرم میشم و اگر زود نجنبم به خودم میام و می‌بینم دل از کف داده‌ام.این چند وقت باید خیلی خودم رو قوی کنم.متاسفانه دچار کج‌فهمی شدم.یعنی خودم حس می‌کنم دچار کج‌فهمی شدم.آدمی هست توی زندگی من که خیلی وقته که می‌شناسمش و باهاش در ارتباطم.البته یک رابطه‌ی رسمی.اما به خاطر یک سری حرف‌ها که بعد از مدت‌ها رابطه بهم زد،حس کردم که نیت غیری داره و دچار اشتباه شدم.و بدتر از اون،این بود بود که من ضعیف شده بودم و حس کردم خودم هم رقیق شدم.درحالی که می‌دونم من مدت‌ها این آدم رو می‌شناسم تا الان بهش هیچ حسی نداشتم و طبیعتاً اون هم همین‌طور.اما فشارهای زندگی روی هورمون‌های من متاسفانه اثرسوء می‌گذاره و دچار توهم‌م می‌کنه.باید فراموش کنم این حس کم‌رنگ خیلی ضعیف رو چون می‌دونم درست نیست و فقط یک سوءتفاهمه.چون اون آدم با من رفتارهای پارادوکسی زیاد داره و بنده خدا اصلاً روحش هم خبر نداره.فقط من ضعیف شدم و واقعاً دوست ندارم بعد از کلی کلنجار با خودم بعد از شکست قبلی‌م،که البته به هزار بدبختی خودم رو تراپی کردم،دوباره خودم رو وسط مهلکه بندازم و ببازم.از طرفی خوشحالم که خودم رو می‌شناسم و خیلی خوب وضعیت رو دریافتم و از طرفی غمینم.غمینم برای اینکه چرا من باید رکب بخورم؟

 

 


سما نویس ۰۱-۹-۲۹ ۳ ۷ ۲۰۱

سما نویس ۰۱-۹-۲۹ ۳ ۷ ۲۰۱


بعضی‌ها بهم پیام میدن و می‌پرسن:«سما چند وقته نیستی!چه خبر؟»و من کلی جواب دارم که به هر کدوم‌شون بدم اما ذهنم بهم اجازه نمی‌ده که از این روزهام چیزی بنویسم..من واقعن زمستون خیلی سختی رو پیش رو دارم.فشارهای سنگینی رو باید متحمل بشم.سعی کردم از الان براش آماده بشم و از لحاظ روانی خودم رو آماده بکنم.چند وقته که به خاطر غصه خوردن برای مملکت از برنامه‌های زندگیم افتادم و شب‌ها به خودم میام و می‌بینم کاری جز گریه کردن در طی روز انجام ندادم.وقتی تو دانشگاه می‌رم و پویایی بعضی‌ها رو می‌بینم،استرسی میشم که سما داری از برنامه‌هات عقب می‌افتی،دست بجنبون.واقعیت اینه که طی سه ماه گذشته موجودی بانک نوازشیم به صفر رسیده بود و خیلی خودم رو کشوندم تا بتونم دووم بیارم.از خودم ناراحت می‌شدم که منتظر کسی بود تا بهش محبت کنه و توجه ببینه.اما خب آدم به همین محبت‌هاست که دووم میاره و زنده می‌مونه.

خودم رو تا امروز به هر مشقتی بود کشوندم و هدف‌های مهم‌ترم رو به خودم گوشزد کردم تا حاشیه رو رها کنه و بچسبه به متن.راستش خیلی روزهای این سه ماه رو با دو تا از دوستای صمیمی‌م راه رفتم و با هر کدوم‌شون که بیرون بودم،فقط اون‌ها بودند که درباره مشکلات‌شون صحبت می‌کردن و من تمام وقت سکوت اختیار کرده بودم.حس می‌کردم که حرف‌های من برای اون‌ها خیلی محلی از اعراب نداره و متوجه نمی‌شن.برای همین شنونده اونها می‌شدم.اعتماد به نفسم انقدر پایین اومده که حس می‌کردم لایق دوست داشته شدن نیستم.از خودم هزار و یک ایراد می‌گرفتم و از نقاط قوتم هم یک ضعفی پیدا می‌کردم.به خودم قول دادم که با خودم مهربون‌تر باشم و ضعف‌هام رو بپذیرم و تا جایی که می‌تونم برطرف‌شون کنم.اما چی بگم؟؟پاییز امسال رو دوست نداشتم چون ویولنم رو خیلی تمرین نکردم و زمستون،هر چه قدر سخت اما با تمام توانم تلاش می‌کنم تا بتونم عالی تمرین کنم و جبران کنم.یک سری مسائل با استادم برام پیش اومد.اما می‌دونم این مسائل ساخته ذهنِ منه و دارم توهم می‌زنم و اون اصلاً منظوری از کارهاش نداشته.یعنی اون نمی‌خواسته من رو ناراحت کنه اما من برداشت دیگه‌ای داشتم که این هم از همون بی‌اعتماد به نفسی آب می‌خوره.

برای کاری دارم آماده میشم که دِدلاینش تا چندماه آیندست.برام خیلی مهمه که توش موفق بشم.موفقیت توش باعث میشه خیلی از غم و غصه‌های من رو بشوره و ببره.برام دعا کنید بچه‌ها.من برای رسیدن به نور باید از این موفقیت گذر کنم.من بهش نیاز دارم.برای دووم آوردن و بلند شدن بهش نیاز دارم.برای خوشحالی مامان،بابام بهش نیاز دارم.برای آرامش سمایی که درونم خیلی وقته کشته شده بهش نیاز دارم.من برای زنده کردن یک آدم به این موفقیت نیاز دارم.همه چیز رو کنار گذاشتم و تمام قد برای این موفقیت ایستادم و تمام کارهای مورد علاقم رو به بعدش محول کردم..

میدونم خدا پشتمه.می‌دونم همه چیز رو به امام حسین واگذار کردم و اونم پشتمه.دعای خیر مامان هم پشتمه.این رو می‌دونم چون خودش همیشه می‌گه.می‌دونم اطرافیانم ازم راضین و دعای اونها هم پشتمه.دوستام بهم پیام می‌دن و میگن تو لایقشی.براش تلاش کن.ادامه بده و ما منتظر شنیدن خبر خوب ازت هستیم.اون روز صبح جلوی نون‌وایی چند تا یاکریم جمع شده بودن و تو دلم گفتم برام دعا کنید که یکی‌شون پر زد و رفت تو آسمون پس دعای اون هم پشت سرمه.

التماس دعا.


سما نویس ۰۱-۹-۲۳ ۵ ۹ ۱۹۴

سما نویس ۰۱-۹-۲۳ ۵ ۹ ۱۹۴


از آخرین مطلبی که اینجا منتشر کردم درست سه ماه می‌گذره.من آدم سه ماه ننوشتن نبودم.وبلاگ‌نویسی برای من همون جلسات تراپیه که خیلی از آدمها برای هر نیم ساعتش حاضرن خدادتومن پول بدن.این سه ماه نبودم و دلیلش هم بماند.حس می‌کردم میون این اتفاقات مشکلات شخصی من محلی از اعراب نداره.حتی تو خلوت خودم هم به زندگی شخصیم فکر نمی‌کردم و کل زندگیم رو بقچه کرده بودم و گذاشته بودم رو طاقچه.زخم‌هام رو مداوا نکردم و همش با خودم تکرار می‌کردم که:الان وقتی برای تو ندارم.

درست هم می‌گفتم.حس می‌کردم الان همه‌ی آدمها مثل من گوشه‌ی خونشون نشستن و گریه و زاری راه انداختن و دست از زندگی کشیدن اما اینجا رو اشتباه فکر می‌کردم.می‌دونم اوضاع خوب نیست.این پاییز،تا به حال بدترین پاییزی بود که تجربه کردم.پر از غم.پر از خشم.پر از سرخوردگی.چشم‌مون به آسمون خشک شد برای چند قطره بارون.که ای کاش امروز خدا رحم کنه و بارون بباره.می‌خوام از سما بنویسم و بهش مهلت بدم که خودش باشه و خودسانسوری نکنه:

آدمهای اطرافم میگن هیچ کس تو زندگیم من رو اندازه خودم سرکوب نکرده.خفت نداده و خارش نکرده.این عدم اعتماد به نفس زیاد کار دستم داد.نمی‌دونم چی کار کنم که اعتماد به نفسم زیاد بشه و انقدر خودم رو اذیت نکنم،نمی‌دونم چی کار کنم که این حس ناکافی بودن رو از خودم بگیرم.

کارهای عقب افتاده‌ی زیادی دارم.از درس‌های این ترم دانشگاهم بگیر که روی هم تلنبار شدن تا برنامه‌ای که برای چند وقت دیگه دارم و باید آماده بشم.تا ویولنم.آخ گفتم ویولن.دیروز کلاس رفته بودم.سه هفته‌ای میشه که خیلی خوب ساز نمی‌زنم.استادم بهم گفت که آقای «ب»هر دفعه از من اوضاع اون جلسم رو جویا میشه و من این سه هفته لاپیشونی کردم چون تو خوب نبودی و عیار تمرینت اومده پایین.بهش گفتم کنسرتوهای ویولنم سخت شده و از عهده من خارج شده اما بهم گفت تو توانمندی،تو گوشت ژوسته و از این داستان‌ها.عمیقن ناراحت شدم.ناراحت شدم که آبروم جلوی آقای «ب»عزیزم رفت.دوست ندارم اون از من ناامید بشه.که اگر تو این مورد حس کنم دیگران از من ناامید شدن،خیلی به هم می‌ریزم.

مخلص کلام این که از زندگی عقب افتادم و کارهای زیادی هست که انجام ندادم و همین طوری نصفه و نیمه رها کردم.از خدا می‌خوام بهم توان بده که بتونم ادامه بدم.که کارهای ناتمومم رو تموم بکنم.که دوباره خدا بهم یک نظری کنه.دور شدیم از هم.قبول داری؟

 

 


سما نویس ۰۱-۹-۰۷ ۶ ۱۰ ۲۳۰

سما نویس ۰۱-۹-۰۷ ۶ ۱۰ ۲۳۰


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.