حس میکنم تا ننویسم ذهنم آروم نمیشه.یعنی طبقه بندی ذهنِ من وابسته به همین نوشتنهاست.خیلی وقته که منظم ننوشتم.اتفاقات برای نوشتن زیاد بودن اما مجالش نبود.راستش نوشتن از همه چیز هم تف سربالاست.بعضی چیزها هم هستن که دوست دارم به یک سرانجامی برسونمشون و بعد بیام مفصل بنویسم.دلم میخواد رازدار آرزوهام باشم و تا وقتی چیزی قطعی نشده ازش چیزی نگم.همهی اینها دست به دست هم دادن تا منظم ننویسم.
خیلی روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم هنوز هم روزهای سختی پیش روم دارم.بعضی اوقات میون تلاش کردنها و دوییدنهای روزانم به خودم میام و میگم:«این همه تلاش برای چی؟برای کی؟مگه اینجا موندن نتیجهای هم داره؟اما مگه رفتن به همین آسونیهاست که ازش حرف بزنم؟»
به خودم نگاه میکنم،به اطرافیانم نگاه میکنم،به دوستام،به همکلاسیهام به همه کسانی که ربطی بهشون دارم خوب نگاه میکنم و بعد خدا رو شکر میکنم.برای چی؟برای اینکه حس میکنم به بلوغ فکری خیلی خوبی رسیدم.راستش از دوستام بعضی وقتها خسته میشم.باورم نمیشه برای چیزهای کوچک خیلی مسخره ناراحتیهای بلد و بزرگی دارن.دو تا از دوستام هستن که رابطهی نزدیکی با هم داریم و اونها انگار فکر میکنن من تراپیستشون هستم صرفا چون خوب به حرف آدمها گوش میدم.اونها خودشون رو روی من تخلیه میکنن و من واقعاً دلم نمیخواد شنونده حرفهای صد من یه غازشون باشم.خصوصا اینکه تا به حال امتحانشون کردم و دیدم وقتی باهاشون دردِ دل میکنم اصلاً گوش نمیدن و حرف رو برمیگردونن.هرچند من اصلاً از مسائل خودم با کسی زیاد صحبت نمیکنم.راستش از دی ماه تا به حال اوضاع خانوادگی خیلی آشفتهای داشتم.میون این آشفته بازار که سعی میکردم درس هم بخونم و در اوج امتحانات سختم بود،مقابل دوستام سکوت کردم و هیچ چیزی از خونه نگفتم.وقتی باهام صحبت میکردن و میگفتن خیلی عصبانی هستند و علت عصبانیت رو میگفتن،دوست داشتم کلهشون رو به دیوار بکوبم.اما به خودم میگفتم که آروم باش!اونا که نمیدونن تو زندگیت چه خبره.برای همین سکوت کردم و نخواستم به روابط دوستانهمون لطمهای وارد بشه.اما یکی از دوستام واقعن سیستم ذهنی من رو به هم ریخته و همه تلاشم رو میکنم که با احترام جوابش رو بدم.چون به شدت فضوله و سوالهای پشت سرهمی میپرسه که اصلاً دلم نمیخواد بهش چواب بدم.
گفته بودم ویولن میرم؟از تراوماهای مسیر هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم.حتی تو دلم با خودم مرور نکردم.ولی یک روز که وقتش شد میگم.اما حالا بگذریم.میخوام بگم نمیدونم چرا چند وقته که سر کلاس گریم میگیره و بغضم رو قورت میدم.حس میکنم اتفاقی در منِ سرکلاس در حال رخ دادنه که هر دفعه تکرار میشه.استادِ خیلی خوبی دارم و ازش راضیم اما توانایی برقراری ارتباط با هنرجو نداره و من اصلاً نمیدونم چه طوری مشکلات سرکلاسم رو بهش منتقل کنم که سوءبرداشتی اتفاق نیفته.این هفته که رفتم سرکلاس،خانم منشی بهم گفت که آقای«ب»،استاد سابقم توی اتاقش تنهاست و اگه بخوام میتونم برم پیشش..در اتاقش رو زدم و باهاش در حد چند دقیقه تا کلاس خودم شروع بشه،همکلام شدم.آخ از این مرد.وقتی باهاش صحبت میکنم خیلی حس خوبی دارم.هر چند دو تا سوتی بد حین صحبت دادم که خب:«?who cares»من بنده همین مکالمههام.هر چند کوتاه اما میخوام بگم که دنیا همچین مکالمه با کیفیت طولانی رو به من بدهکاره.
تا آخر اسفند روزهای سختی در پیش دارم.میدونم میتونم از پسشون بربیام چون خدا هنوز هم هست.امسال باید زودتر تموم بشه تا حالمون خوب بشه.میدونم حالمون شاید حالاحالاها خوب نشه اما شاید نو شدن سال بتونه کمکی کنه.امیدوارم این روزهای تلخ زودتر بگذرن.منتظر بهار میمونم شاید روزهای بهتری در پیش رو باشن.
پ.ن:حرفهای خیلی زیادی داشتم اما انقدر تو خودم ریختم که بیات شدن و تازگی ندارن.
پ.ن:پراکندهگوییم رو ببخشید.التماس دعا.
نظرات (۷)
~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱ , ۲۳:۲۱رابطت با دوستایی که میان درد و دل میکنن و درد و دل نمیشنون واقعا غم انگیز بود. گرچه خیلی کوچیک تر ازشمام ولی میفهمم. ( اگه بگم تو معذبم که چقد خودیم و اگه بگم شما معذبم که چقد رسمیم. کمک. TT )
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۷~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱ , ۲۳:۲۲بند آخر>>>>>
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۷~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱ , ۲۳:۲۳یه روز ( اگه پر رویی نیست و میتونی. ) از ویولن زدنت برامون یه فایل صوتی بذار :`)
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۷Fateme :)
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱ , ۱۰:۲۳آخ منم تجربه کردم این حال رو که پای درد و دل آدم ها نشستم و مدااام غر زدن ها و غم هاشون رو شنیدم و تحمل کردم ولی وقتی خودم خواستم از دردهام بگم، کسی نبود که بهم گوش کنه...
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۶عارفه صاد
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱ , ۱۱:۴۳چقدر این پاراگرافت رو درک میکنم سما.
امیدوارم آدمای خوبی سر راهت قرار بگیرن و بتونی باهاشون درد و دل کنی و شاید هم چه دیدی از همون مکالمه های طولانی داشته باشی.
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۶آرا مش
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱ , ۱۷:۳۳مکالمهی باکیفیت طولانی...
جاست پیش خدا و بس :))
کی میتونه به اون کیفیت این مکالمه رو باهامون داشته باشه؟!
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۵سایه نوری
يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱ , ۱۹:۴۷مکالمه باکیفیت طولانی...
به این ترکیب کلمه فکر میکنم که رخ بده تو یک شب زمستونی سرد کنار شومینه ی خونه ی زنان کوچک یا تو اتاق جودی آبوت یا تو گرین گیبلز آن شرلی...
یا تو کافه ای تو ماسوله ی برفی....
سما نویس
۲۵ بهمن ۰۱، ۰۹:۳۴