a 119:به تو که می‌رسم،قلبم جون می‌گیره. :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


امروز ازت خبری شنیدم.دلم برات ریخت.مثل روز اول شدم که تو ساختمون اصلی دیدمت.انگار همه چیز برام مثل روز اول شد.خیلی از یادبردنت سخت بود اما من تمام تلاشم رو کردم.دو سال رنج کشیدم اما بالاخره تو ذهنم تمومت کردم.کسی که شروع کرد و ادامه نداد،من بودم.این کار هم برای حفاظت از خودم کردم،برای حفاظت از تو،برای آدمهایی که به ما مرتبط بودن.من خسته شدم از نقش بازی کردن.از اینکه تظاهر کنم که تو برام بی‌اهمیتی درحالی که این طور نیست.تو مهم‌ترین آدمِ روزهای سختِ زندگی من بودی.تو شریف‌ترین انسانی هستی که من می‌شناسم.تو می‌تونستی اون حرف‌ها رو به آدم مشترک بین‌مون بزنی و رازدار من نباشی اما بودی.تو تمام این دو سال سکوت کردی.شاید بعدش یک رفتار خوبی با من نداشتی که قلبم شکست اما وقتی به عمقش فکر می‌کنم،می‌بینم تو کاری کردی که شاید حتی خود من هم در حق کسی انجام ندم.آدمها به تو برای بی‌محلی که می‌‌کنی،دید خوبی ندارند اما تو بهترین کسی هستی که من می‌شناسم.از خودم بدم میاد وقتی آدمها پشتت بد میگن و من سکوت می‌کنم اما می‌دونم اگر خودت هم جای من بودی،شرایط رو درک می‌کردی.

امروز تمام اون سالن‌ها من رو یاد تو می‌نداخت.امروز فهمیدم هیچ وقت هیچ احساسی از بین نمیره.کم‌رنگ میشه اما از بین نمیره.انقدر تحت شرایط احساسی قرار گرفته بودم که دوست داشتم در دم بهت پیام بدم اما جلوی خودم رو گرفتم.نخواستم مزاحم زندگیت بشم.فقط از خدا خواستم که فرصتی قرار بده که شده حتی یک بار دیگه ببینمت.می‌دونم بعیده اما دلم می‌خواد فرصتی پیش بیاد که ازت تشکر کنم.برای مردونگیت،برای رازداریت،برای احترامی که به من گذاشتی.آخه هیچ وقت فرصت نشد ازت تشکر کنم و بگم من حواسم به همه مهربونی‌هات هست.می‌ترسم تو فکر مخالف کرده باشی.می‌ترسم از اینکه فکر کرده باشی من رازدار نبودم و بند رو آب دادم.من دلم می‌خواد باهات صحبت کنم،دوست ندارم مزاحمت بشم فقط دوست دارم برات مسائل رو شفاف کنم.اما عاقبتش ممکنه آدم دیگه‌‌ای که بین ماست رو ناراحت بکنه و این همون چیزیه که من رو دودل کرده.

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال 

«فروغ فرخزاد»

سما نویس ۰۵ تیر ۰۲ ، ۰۰:۲۷ ۳ ۸ ۱۷۴

نظرات (۳)

  • آقای سه نقطه
    دوشنبه ۵ تیر ۰۲ , ۱۴:۱۳

    وقتی ما چیزی رو حس میکنیم اون حس هیچوقت از بین نمیره و همیشه در وجود ما میمونه

    این حس ها و مجموعه شون یه منی از ما میسازه که میتونه هر روز رو به پیشرفت باشه یا نه اونقدر این حس ها آدمو درون خودش غرق کنه که چیزی ازش باقی نمونه

  • ویــ ـانا
    دوشنبه ۵ تیر ۰۲ , ۲۱:۰۹

    سما مرسی که هستی واقعا بعضی وقتها حرف دلم رو میزنی و انگار یه نفر دیگه هم تو این دنیا هست که احساسش با من مشترکه هرچند که داستانش متفاوته..

    بذار منم حرفمو بزنم :) دوست داشتن امید محال فقط توی شعر قشنگه ولی تو واقعیت تلخ تر از زهره واقعا

    و سخت ترین چیز فراموش کردنِ امید محاله ؛ طول روز هرکاریم بکنی و سرت رو گرم کنی بالاخره شب میرسه و با خودت تنها میشی و میگی هنوز هم فراموش نکردم ، اگر هیچوقت فراموش نکنم چی؟ 

    • author avatar
      سما نویس
      ۶ تیر ۰۲، ۰۰:۳۴
      ممنونم عزیزم که من رو می‌خونی:)))
      واقعن تلخه..خود رو به فراموشی زدن،سخت‌ترین کار دنیاست.
  • سرگر دان
    يكشنبه ۱۱ تیر ۰۲ , ۲۲:۳۹

    خیلی با بقیه نوشته هات متفاوت بود، خلوص خاصی داشت.

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۲ تیر ۰۲، ۰۱:۲۶
      چون واقعن این من نبودم که می‌نوشت،قلبم بود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.