a 116:از هر دری،سخنی :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


تلاش‌هام برای گریه کردن بی‌فایده‌ست.هر کاری می‌کنم اشکم نمیاد.نیاز دارم گریه کنم.نیاز دارم انقدر توی خودم نریزم و به خودم فرصت بدم.گناه دارم.قبل‌تر هم گفته بودم که من آدم دردِدل نیستم.یعنی دوست‌هایی دارم که حرف‌های دل‌شون رو به من می‌زنن و می‌تونم بگم که شنونده‌ی خوبی هستم اما خودم یادم نمیاد که با کسی که درباره‌ی خودم و افکارم گپی زده باشم.بعضی وقت‌ها خیلی دلم می‌خواد این کار رو کنم اما نه بلدم و نه آدم امنی دارم.حتی با مامانم هم مثل سابق نمی‌تونم صحبت کنم.بچه‌تر که بودم خیلی بی‌پرواتر باهاش حرف می‌زدم اما الان قبل از هر حرفی هزاربار فکر می‌‌کنم.

تو این هفته‌ای که گذشت،سه کیلو وزن کم کردم.شاید تو هفت روز گذشته سر جمع دو وعده غذایی نخوردم از بس که حالم بد شد.همه چیز از قبل هم به هم ریخته‌تر شده.دیگه چیزی مثل سابق من رو خوشحال نمی‌کنه.حتی دیگه خیلی غمگین هم نمی‌شم.استرسم کنترل‌شدست اما ترس از زندگیم هم‌‌چنان سرجاشه.دست نخورده باقی‌ مونده.از دوست صمیمی‌م ناامید شدم.قلبم رو شکسته.به این فکر می‌کنم که تو یکسال گذشته من خیلی به دردِ دل‌هاش گوش دادم اما الان که بهش نیاز دارم،نیست.

نمی‌دونم اثر روز جمعه‌ست یا انباشت هیجان‌های تخلیه نشدمه که دوست دارم الان که تنهام،بلند بلند گریه کنم.اما خب تلاش‌هام بی‌ثمره.چون دریغ از یک قطره اشک.

.

یک ماه پیش رفتم ارکستری تست دادم.این ارکستر،خیلی مطرح هست.اکثر نوازنده‌هاش حرفه‌ای هستن.و حالا من هم کسی هستم که تو این ارکستر می‌نوازم.خیلی حس خوبیه.امیدوارم سرانجام خوبی هم داشته باشه.من که خیلی خرسندم از حضور تو این جمع.به استادم گفتم و خیلی تشویقم کرد.آقای «ح»،استاد ویولنم،رویکردش رو عوض کرده و به من حس بهتری سرکلاس میده.از بعد عید حتی بهتر هم شده و امیدوارم این روند رو ادامه بده چون کلاس موسیقی،محل کسب آرامشه و خب اگر قرار باشه اینجا هم اره بدیم و تیشه بگیریم که چه فایده؟

.

سعی می‌کنم کم‌تر به مرگ فکر کنم.این روزها خیلی ذهنم درگیر این مسئله شده و به نظرتون برای یک دختر بیست و دو ساله زود نیست؟چی به سرمون آوردن که باید به «مرگ و نیست شدن»فکر کنیم؟

خدایا من این روزها در سطحی از ناامیدی زیست می‌کنم که هیچ وقت تجربه نکردم.همیشه یک کورسویی برام باقی می‌موند اما الان اون هم از دست دادم.تو بهم قوت بده،بهم کمک کن تا بتونم حداقل همون کورسو رو برای خودم حفظ کنم.بعضی وقت‌ها که مودم پایین میاد و عصبی میشم به خدا میگم:«دمت حسابی گرم‌ها.ولی چشم‌آبی‌ها چی داشتن که ما نداشتیم؟ما تقاص چی رو پس می‌دیم؟»اما خب بعدش ساکت می‌شینم سرجام و سمای سرکوب‌گر درونم میگه:«ناشکری نکن.»

من هم میگم راضی‌ام به رضات.بعد هم ازت می‌خوام ایمانم رو قوی کنی که راه رو گم نکنم.خودتم که می‌دونی در حال حاضر چی می‌خوام،لازم نیست من چیزی بگم.پس همون لطفن:))))))

 

سما نویس ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۲۰ ۷ ۴ ۲۰۰

نظرات (۷)

  • بهار زاد
    جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲ , ۱۹:۵۰

    اتفاقا امروز یادت افتادم سما ؛ گفتم سما چند وقته نیست یا من خبرشو ندارم :)

    اگر حرفی، سخنی چیزی بود، من هستم :)

    امیدوارم موفق باشی

    • author avatar
      سما نویس
      ۳۰ ارديبهشت ۰۲، ۱۹:۵۴
      چه قدر باعث خوشحالیمه که از کسی مثل تو این پیام و وایب رو دریافت می‌کنم.خیلی ممنونم ازت.خیلی زیاد.
  • ویــ ـانا
    شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲ , ۰۰:۲۷

    «دیگه چیزی مثل سابق من رو خوشحال نمی‌کنه.حتی دیگه خیلی غمگین هم نمی‌شم»

    + منم همینطور سما ، منم همینطور :)

     

  • zynb am
    شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲ , ۰۷:۰۹

    نمی‌خوام کلیشه‌ای حرف بزنم ، اما تجربه مشابه من تو همون ۲۲ سالگی باعث شد امروز آدم قوی‌تری باشم 

    لزوما این خوشحال نشدن‌ها یا غمگین نشدن‌ها خیلی ام بد نیست ، پذیرشش شاید یه ثباتی برات داشته باشه

     

    از خدا برای شما آرامش و قدرت می‌خوام ، قدرت قلبی از هرچیزی بهتره 🌱

    • author avatar
      سما نویس
      ۳۰ ارديبهشت ۰۲، ۱۹:۵۴
      ممنونم زینب عزیز.
      حرفت رو قبول دارم و نگرانی من از بابت طولانی شدن این پروسه هست.من همیشه می‌خوام تنهایی بار همه‌چیز رو به دوشم بکشم و از مشورت و کمک به صورت ناخودآگاه پرهیز می‌کنم.
  • عارفه صاد
    شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲ , ۰۷:۵۶

    سلام سما

    خوشحالم پست گذاشتی، اگه با کسی برای درد و دل کردن راحت نیستی بنویس، زیاد بنویس، میتونی ماجرا رو بار  ها و بار ها بنویسی.

    و اگه قابل بدونی و کمکی بر بیاد از دستم، من همیشه برات وقت دارم.

    من خودم مدتی پیش دچار حس های خیلی بدی میشدم، حس غم، سرخوردگی، طرد شدن، دست کم گرفته شدن، غم و خشم و غیره. دزیره کتاب ""رهایی از افسردگی به روش ذهن آگاهی" رو بهم معرفی کرد و فوق العاده بودش، من از نظر بالین افسرده نبودم حتی خود کتاب هم میگفت که این کتابه فقط برای افسرده ها نیست، برای کسایی که از ملال های جانکاه و طولانی خسته هستن به درد میخوره.

    چقدر اخر پستت که عضو ارکستر شدی لذت بخش بود و بهت تبریک میگم و امیدوارم بدرخشی :)

    • author avatar
      سما نویس
      ۳۰ ارديبهشت ۰۲، ۱۹:۵۲
      خیلی ممنون عارفه عزیزم.تو از اون دسته آدمها هستی که هر وقت میام و نظری ازت می‌خونم،چشم قلبی میشم.خیلی ممنونم.من هم همیشه برای تو وقت دارم عزیزم.میدونی این از شرایط زندگی تو خاورمیانست.باید بپذیریم و امید داشته باشیم که خدا روزی برامون جبران میکنم همه‌ی این‌ها رو.
  • Bella Ciao
    يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۲ , ۰۸:۴۳

    بابت حضورت توی این ارکستر خیلی بهت تبریک میگم. خیلی اتفاق خوبیه و تجربه‌ی ارزشمندی🙂

    • author avatar
      سما نویس
      ۲ خرداد ۰۲، ۱۳:۳۴
      خیلی ممنونم:))))))))
  • بهار زاد
    دوشنبه ۱ خرداد ۰۲ , ۰۱:۰۷

    از لطفته سما جان :) کاری نکردم ؛))

  • Fateme :)
    يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲ , ۱۹:۰۸

    خب میدونی؟ دردهای خودت رو که داشتی، به دردهای بقیه هم گوش دادی و الآن داری یک حجم عظیمی از بار اضافی رو به دوش میکشی و سخته...

    از چیه درد و دل کردن میترسی؟

    بریز بیرون دردهات رو، بارو کن تحملش آسون تر میشه...

    میتونی به هرکسی یه بخشیش رو بگی

    ولی سما بریز بیرون خودت رو...

    اگه خواستی من هستم و به حرف هات گوش میدم، قول میدم قضاوتت نکنم

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۱ خرداد ۰۲، ۲۱:۵۴
      مرسی فاطمه عزیزم:)
      میدونی از این شنیده نشدن تو درد دل میترسم.این که نادیدت بگیرن و فقط تظاهر کنن که دارن به حرفات گوش میدن.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.