دیروز دوباره رفتم تو اون اتاق.اتاقی که برای اولین بار حس کردم عاشق یک آدم واقعی شدم.آدمی که تو فیلمها نبود،روی صحنه کنسرت نبود،دستیافتنی بود و من هفتهای یک بار میدیدمش.آدمی که به من حس ارزشمندی میداد،حس مهم بودن.کسی که وقتی نوجوون بودم،روزی نبود که بهش فکر نکنم.
دیروز وقتی وارد اون اتاق شدم،دلم خواست گریه کنم اما خودم رو کنترل کردم.همه چیز مثل قبل بود.چیدمان اتاق هم حتی مثل سابق بود.دیروز متوجه شدم من بیشتر از اونکه وابسته آدمها باشم،وابسته مکانها و اشیا هستم.انقدری که یک خیابون نامآشنا میتونه اشک من رو دربیاره یک آدم این قدرت رو نداره و حتی نمیدونم این نشونهی خوبیه یا نه.دیروز گیج میزدم و تا شب دور خودم میچرخیدم.به دوستم پیام دادم و گفتم من حس میکنم برگشتم به پنج سال پیش.حس نوجوونی دارم.حس روزهایی که از صبح تا شب چارتار گوش میدادم،کتاب میخوندم،سیروان گوش میدادم،با «ن»صمیمی بودم،آخرهفتهها گریه میکردم،بیوقفه درس میخوندم تا از کسی کم نیارم،زبانم رو میخوندم،عاشق شدم و درنهایت با همه مشکلاتی که با خانواده داشتم،حس میکردم خوشبختم و خیلی امیدوار به آینده بودم.
دیشب سعی کردم زود بخوابم تا این حس و حال خیلی درونم جولان نده.اما صبح که چشمهام رو باز کردم،حس کردم عاشق شدم،هنوز شونزده سالمه،مدرسه میرم و عاشق رشته و معلمهام هستم.حس کردم همونی شدم که خیلی شاد بود،همونی که از اون سال به بعد اون همه تراما رو تجربه نکرد و به زندگی خوشبین بود.این حس تا الان که دارم مینویسم با منه.عصری رفتم جلوی آینه،آهنگ هندسه چارتار رو پخش کردم.پخش کردن همانا و یادآوری روزهای بربادرفته هم همانا.حالا گریه نکن،کی بکن.خلاصه که به یاد اون روزها اشک ریختم،دلم برای همه چیز تنگ شد و بعد به حال دیروزم خندیدم.به خودم قول دادم تمام این حسها رو فقط تا آخر امشب تحمل کنم و از فردا برای سلامت روان خودم هم که شده،همه چیز رو فراموش کنم.
نظرات (۸)
سایه نوری
سه شنبه ۵ ارديبهشت ۰۲ , ۲۳:۲۲سما،، منم دلتنگ اشیا و مکان ها میشم..
انرژی و حال و هوای موقعیت ها، مکان ها و اشیا واسه م خیلی ماندگار و بعدها تداعی کننده ست..
منم این روزها به روزهای بر باد رفته میرسم مدام و فقط باید حواسم باشه که روزهای پیش رو رو بر باد ندم...
سما نویس
۱۰ ارديبهشت ۰۲، ۲۳:۴۸ویــ ـانا
چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۰۲ , ۰۱:۳۱@سایه نوری ، ولی من روزهای پیش رو ، رو هم بر باد میدم :)
عبداله رضوی
يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲ , ۱۳:۱۰کیستی تو...
سما نویس
۱۰ ارديبهشت ۰۲، ۲۳:۴۷~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۲ , ۱۸:۴۸چقدر پستت وایب عجیبی داشت :")
سما نویس
۲۶ ارديبهشت ۰۲، ۱۱:۴۵~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۲ , ۱۸:۵۱جوری که جدا هندسه وایب این رو میده که بری به گذشته و دوباره عاشق باشیو رویا پرداز، و همین گند بزنه توی زمان حالی که بالاخره با واقعیت کنار اومدی...
سما نویس
۲۶ ارديبهشت ۰۲، ۱۱:۴۵Fateme :)
سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۲ , ۱۱:۱۷امان از خاطرهها و یادآورهاشون...
سما نویس
۲۶ ارديبهشت ۰۲، ۱۱:۴۶آرا مش
يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۲ , ۱۵:۱۴سلام :)
امیدوارم حالت بهتر شده باشه...
عزیزم لازم نیست چیزی رو فراموش کنیم، این گذشته باید میومده و میگذشته تا به امروز برسیم پس بهتره ازش فرار نکنیم و فقط بهش نگاه کنیم و رد بشیم، همین :)
سخته ولی سالهاست که این کارو میکنم و شدنیه...
سما نویس
۲۶ ارديبهشت ۰۲، ۱۱:۴۶عبداله رضوی
سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲ , ۰۷:۲۸کیستی تو منظورم کیستی تو ی مکالمه شمس و مولانا بود
گوگل کنی متوجه میشی
سما نویس
۲۱ خرداد ۰۲، ۲۱:۵۴