a 37:تجسم واقعیتِ دور :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


دلم برای مدرسم تنگ شده.دلم برای نماز جماعت های دبیرستانم پر می‌کشه.اون نمازها،یا کیفیت‌ترین نماز‌های بودن که افتخار داشتم بخونم.آرامش به تمام رگ و پِیَم تزریق می‌شد.نمازخونه‌ای که خیلی معمولی و کوچیک بود اما انرژی و حال خوب خیلی زیادی داشت.یکی از دبیرهای مدرسه می‌گفت:«با اینکه قبل از اذون کلاس‌هام تموم میشن و می‌تونم برم خونه اما دلم نمیاد نماز جماعت رو از دست بدم.انقدر که آرامش و حال خوب داره.»

از دیشب بدجوری دلم گرفته بود.تمام دیشب گریه کردم.علتش هم بغض‌‌های فروخوردم بود.یک دفعه بیرون ریختم و خودم رو تا حدی راحت کردم.تصمیم گرفتم امروز رو خیلی به خودم سخت نگیرم و راحت‌ بگیرم..دیشب میون اون هق‌هق های آرومم،چشم‌هام رو بستم و تصور کردم که هنوز مدرسه می‌رم.تا زنگِ نماز_نهار چیزی نمونده.چند دقیقه بعد از کلاس‌های قشنگ خانم «میم»زنگ می‌خوره و همه‌ی بچه‌ها با سرعت هجوم می‌بریم به در که بریم از گرم‌خونه غذاهامون رو برداریم.آخه اگه یه کمی دیر بجنبیم،گرم خونه که بیشتر شبیه به سردخونست شلوغ میشه و دیر می‌تونیم غذا بخوریم و احتمال داره نماز رو از دست بدیم.طبق معمول خانم ناظم هم از تو میکروفون اعلام می‌کنه که دو تا از دانش‌‌آموزان سر به هوا ظرف‌های غذاشون رو که شبیه به همه اشتباه برداشتن و یکی داره چلوکباب یه عزیز دیگه‌ای رو نوش جان می‌کنه و به روی مبارکش هم نمیاره.غذامون رو با «پ» و «میم»،صمیمی‌ترین،دوستام برمی‌داریم و وسط حیاط مدرسه دنبال جا می‌کردیم که بشینیم.من که امسال تو کلاس اون دوتا نیستم،تمام اتفاقاتی که سر کلاس قبلی افتاده رو با آب و تاب تعریف می‌کنم و از ادا و اطوار‌های یکی از بچه‌ها که نه او از من خوشش می‌آید و نه من از او می‌گویم و همه با هم غش غش می‌خندیم.آن‌ها هم از کلاس جامعه شناسی می‌گویند و تکلیف‌های زیاد و به درد نخوری که باید تا هفته آینده تحویل دهند.این وسط هم به هر اتفاقی در جهان می‌خندیم و دنیا را خیلی جدی نمی‌گیریم.به ساعتم نگاه می‌کنم و با بچه‌ها خداحافظی می‌کنم و سریع وضو می‌گیرم تا نماز جماعت را بخوانم.آن نمازخانه که با دنیا عوضش نمی‌کنم به من حس آرامش می‌دهد.قامت می‌بندیم و نماز می‌خوانیم.نمازخانه مدرسه‌ی ما همیشه شلوغ است بدون آنکه مدرسه‌ی مذهبی باشد یا معاونین کسی را مجبور کنند.به قنوت می‌رسیم و به زبان فارسی با خدا صحبت می‌کنم.به او می‌گویم که بسیار دوستش دارم،سلامتی و آرامش همه دوستان و خانواده‌ام را از او می‌خواهم و بعد به او می‌گویم سال بعد،کلاس کنکور هوایم را داشته باشد.به او می‌گویم هوای من و تمام هم‌کلاسی‌های تلاشگرم را داشته باشد و به همه‌ی ما توان بدهد که برای خواسته‌های‌مان تلاش کنیم و به خیرِ زندگی‌مان برسیم.نماز تمام می‌شود و باید بدون فوت وقت به کلاس بروم.اگر کلاس‌های اقتصاد را دیر بروم،معلم راهم نمی‌دهد و یا اگر راه بدهد با کلی غر و منت راه می‌دهد.خدا خدا می‌کنم که از من حداقل این چهارشنبه را نپرسد نه آنکه تنبل باشم و درس را بلد نباشم،نه.برای اینکه تمام وقت را تست زده بودم و تشریحی نمی‌توانستم جواب دهم و استاد هم بسیار سخت‌گیر بود.دعاهایم جواب می‌دهد و از من سوالی پرسیده نمی‌شود.اسم آخرین نفر که میاید،نفسی عمیق می‌کشم و خیالم راحت می‌شود.وقتی معلم می‌خواهد درس دهد،چشمانم را می‌بندم و خیال پردازی می‌کنم.می‌روم به سال کنکور و بعد‌تر از آن.خودم را می‌بینم که کنکور را عالی دادم و نتیجه رضایت بخش است.حالم خوش است و کیفم کوک.درگیر استرس مدرسه نیستم و بزرگ شده‌ام.یک ساعت بعد زنگ خانه می‌خورد و مدرسه تا شنبه تعطیل می‌شود.به خودم می‌آیم.خودم را در تخت اتاقم می‌بینم.چشمانم را باز کرده‌ام.حالا دوسال از کنکور من گذشته و من چشمانم را می‌بندم و آن روزهای خوبِ دور را در خیال تجسم می‌کنم.

 

سما نویس ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۳ ۱۳ ۱۴ ۲۵۴

نظرات (۱۳)

  • محسن رحمانی
    دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰ , ۲۳:۱۰

    سلام 

    یادش بخیر دوران مدرسه ماهم نماز جماعت داشتیم خیلی خوب بود اما متاسفانه خیلی ها از این امر فراری بودن و نماز نمیخوندن و جیم مشدن .

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۳ فروردين ۰۰، ۲۳:۱۱
       سلام
      متاسفانه نداره.نماز خوندن یک انتخابه و کسی که نمی‌خونه رو نباید براش تاسف خورد.چون قاضی اصلی،خداست.
  • Aƙαɳҽ Kιɱ
    دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰ , ۲۳:۳۹

    راستش من الان توی همین دوران تصورات شما شناورم...

    و هنوزم جامعه شناسی یه درس مسخرست...

    ولی من زیاد مثل شما شاد نیستم

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۰:۱۶
      جامعه شناسی برای من مسخره نیست و خیلی شیرینه.فقط تکلیف معلم ما مسخره بود.
      حق دارید.کرونا باعث شد خیلی ها شاد نباشیم.
  • ~ فاطیما
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۰۰:۱۱

    من الان دقیقا همین جا هستم

    ولی خبری از این حال های خوش مدرسه نیست.. من دلتنگ روزای اینجوری راهنمایی ام

    با این حال دوستش دارم اما امیدوارم بعدش بهتر باشه هم واسه من هم واسه شما :)) 

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۰:۱۶
      حق دارید.کرونا باعث شد کیف دبیرستان رو نبرید.ممنونم از نظر لطفت.من هم همین آرزوهای خوب رو دارم برات.
  • جهانِ هیچ
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۰۰:۲۷

    برای من حدودا ۶ سال از زمان مدرسه رفتنم میگذره و واقعا دلتنگ در و دیوار نمازخونشم :)

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۰:۱۵
      اوهوم.خیلی قشنگه مدرسه.
  • نهالِ کوچک🌱
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۰۱:۱۱

    واقعا که روزای بی دغدغه‌ای بود روزای مدرسه...هنوزم چیزی از وجودم توی اون روزا مونده!

    خیلی خوب توصیفش کردی♡♡

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۰:۱۵
      ممنون از تو که خوندی من رو.
  • Fatemeh Karimi
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۰۲:۲۵

    چقدر متنت منو برد به تک تک کلاسها، سالنها، حیاط و  اتاقهای مدرسمون. بی اغراق بهترین سالهای عمرم بود، دلم هر روز و هر روز براشون تنگ میشه🥲

    مرسی که انقدر شیرین و صاف مینویسی💙

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۰:۱۵
      برای من هم بهترین سال عمرم بود.ممنون از لطفت.مرسی از تو که من رو می‌خونی.
  • سُــهـ ـا
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۱۵:۴۴

    من یکساله که مدرسه نمیرم. و آنچنان دلم پر میکشه برای کلاس درسای فلسفه و تاریخ و جامعه شناسی که نگو! برای بچه ها حرف زدناشون مسخره بازیشون. برای مدیر و ناظممون. برای دبیرای خوبمون.

    برای کتابخونه فسقلی که 24ساعت میچپیدیم توش و بقیه رو راه نمیدادیم. برا زنگ ورزش و آی جیگرتو گفتن دبیر ورزشمون!

    خلاصه گفتی مدرسه و کردی کبابم :)

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۶:۱۶
      یه جا شنیده بودم که برای اکثریت آدم ها دوران دبیرستان،بهترین دورانه.
  • بهی ستوده
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۱۶:۰۰

    چه خوب که خاطرات قشنگی داری از اون دوران

    رشته دبیرستانت انسانی بوده درسته؟

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۴ فروردين ۰۰، ۱۶:۱۶
      :)بلی.با افتخار.
  • سُــهـ ـا
    سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰ , ۱۶:۲۰

    برای من که بهترین دوران با بهترین آدما بود:)

  • °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
    پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰ , ۱۶:۳۲

    اتفاقا همین دیشب داشتیم با بچه‌ها خاطرات یک سال و نیم دبیرستان حضوری رو مرور می‌کردیم. چقد دلمون تنگ و شد و چقد غصه خوردیم که نصف دبیرستانمون مجازی رفت :(

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۶ فروردين ۰۰، ۲۲:۱۱
      واقعاً بابد بگم که لذت بزرگی رو از دست دادید.:((((((
  • توکــا (:
    پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰ , ۱۷:۱۳

    من دبیرستانم رو دوس نداشتم ! بیشتر راهنمایی برام چنین حسایی تداعی خوبی داشت ...

    دبیرستان خونِ دل خوردم ...

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۶ فروردين ۰۰، ۲۲:۱۰
      من دقیقاً برعکسم:))))))
  • Abbas Mohammadi
    سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰ , ۰۳:۱۶

    👌👌👌👌

  • فآطم ..
    چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۰۰ , ۲۲:۲۶

    منم یاد نمازخونه و کتاب خونه ی مدرسمون افتادم با این پست 

    چقدر دلتنگ باغچش و همه ی اینا به کنار دوستامم :)))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.