تو این چند ماه اخیر اندازه چند سال بزرگ شدم.انگاری از آخر شهریور که شمع بیستویک رو فوت کردم یک آدم دیگهای شدم.بزرگ شدم.درون خودم پختگی رو احساس میکنم.مسائل کماهمیت مثل سابق من رو آزرده خاطر نمیکنه.میتونم خودم رو هندل کنم و همه چیز رو در آرامش پیش ببرم.البته نه صد درصد اما خب مثل سابق هم دلهره نمیگیرم و دست و پام رو گم نمیکنم.حس میکنم به خودآگاهی رسیدم و میدونم چه چیزهایی من رو خوشحال میکنه و چه چیزهایی ناراحتم میکنه.
از اواخر سال نود و هشت که دکتر تشخیص داد افسردگی گرفتم برای خودم کار خاصی نکردم.اطرافیان میخواستن به دردم کم محلی کنن تا برای خودم هم اهمیت نداشته باشه اما برای من پررنگتر هم شد.از اون سال تا الان هر سال یک درد جسمی یا یک اختلال به من غالب شد.سال اول با اختلال خواب دست و پنجه نرم کردم.یک سال تمام شبها تا هفت صبح بیدار بودم و خواب به چشمم نمیاومد.به سقف خیره میشدم.حتی گوشیم رو هم چک نمیکردم.وقتی هم که میخوابیدم کابوس میدیدم.هر چند که این خوابهای بد با من هست.هر وقت حال روحیم خیلی بده خواب میبینم که یک نفر داره به من تجاوز میکنه.نمیدونم چرا.شاید چون ترس از تجاوز در من خیلی بالا هست اما خواب تجاوز محوریت اصلی بیشترِ خوابهای منه.سال بعدش با اختلال اضطراب و پنیک دست و پنجه نرم کردم و به شدت روزها و شبهای سختی رو میگذروندم.پارسال هم که میگرن امانم رو بریده بود و ولم نمیکرد.امسال هم که تپش قلب.نمیدونم از چی میترسم که این حجم از فشار رو به خودم تحمیل میکنم؟!کاش بتونم کمی آروم بگیرم.اولین روانشناسی که رفتم من رو به روانپزشک ارجاع داد.اون هم برام قرص نوشت اما با مخالفت خانواده رو به رو شد و من خودم رو درمان نکردم.اما امسال که تپش قلب امونم رو بریده بود دکتر برام قرص تجویز کرد و از مامان خواهش کردم بین خودمون بمونه و اجازه بده من قرص ر مصرف کنم.الان یک ماهی میگذره و من حالم خیلی بهتره.حس میکنم سبکبالم.از تپش قلبم تقریباً خبری نیست.مودم بالاتر شده و کمتر میرم تو لاک دفاعی.با «ف»،دوست صمیمیم خیلی خوش میگذرونم و هر دفعه که با اونم حالِ دلم خوشه.راستش بهترین اتفاق چهارصد و یک همین آشنایی بیشتر ما با همدیگه بود و همین صمیمیته که شکل گرفت.مکالمههای بینمون برای هر دومون حکم تراپی داره.تراپی مفتی.
قویتر شدم.حس میکنم تو جامعه کم کم دارم نقش خودم رو پیدا میکنم و میتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.میتونم ناراحتیم رو به آدمها ابراز کنم،میتونم بگم الان ناراحتم.میتونم با رفتارم بهشون نشون بدم که حد و مرزها رو رعایت کنن و این خوشحالم میکنه.کلاس ویولنم دو هفتست که خیلی خوب پیش میره.من واقعن استادم رو دوست دارم،کلاسم رو دوست دارم و چند هفتهای که جو کلاس خوب نبود،یا لااقل برای من خوب نبود،خیلی اذیت کننده بود.اما الان خوشحالم که حالِ اون بهتره و باعث شده حالِ کلاس هم بهتر بشه.نقطه ضعف زندگیم یک جایی بین سیمهای ویولنمه.جایی که نمیتونم بگم کجاست و ازش حرفی بزنم.پس نوشتن ازش رو محول میکنم به بهبودش و الان به این بسنده میکنم که من این کلاس رو دوست دارم و اولین استاد موسیقی من هست که ازش یاد میگیرم.امیدوارم که جو کلاس خوب بمونه.
نگرانم.نگرانم که نکنه نشه؟دلم به خدا قرص باشه؟این روزها باتری ایمانم در پایینترین حد خودشه.خدایا نور رو سمت من هم بتابون.نیاز دارم این روزها بهت.فشارهای زندگیم رو خودت داری میبینی.پس کمکم کن.دستم رو سفت بگیر.امروز خودت بودی و دیدی.دیدی چی شد.دیدی آدمها رو که چه طوری منتظر نشستن ببینن من دارم چی کار میکنم.خودت داری تلاش من رو میبینی پس روسفیدم کن.کمکم کن.خیلی وقته شبِ حال و روزم.تو بیا و رنگ شادی بپاشون.بیا که زیر این آسمون،تو این مملکت ما به جز تو کسی رو نداریم که دلش برامون بسوزه.پس تو ثابت کن هستی.ثابت کن که میبینی.
تصادف بدی کردم.به خیر گذشت.اما وقتی میگم بد منطورم اینه که جون سالم به در بردم.وضعیت خطرناک بود.خدا رو شکر که زندهام.مامان صدقه کنار گذاشت.این ماه اتفاقات عحیب زیادی برای من افتاد که از همش جون سالم به در بردم.بگم به چشم زخم اعتقاد دارم؟نمیدونم.اما این حجم از واقعه غیر طبیعیه.
چهارشنبه روی برفها لیز خوردم و خوردم زمین و از درد کمر درد و گردن درد و دست درد نمیدونم به کجا پناه ببرم.ایشالله که به خیر میگذره.نگران مهره های گردن و کمرم هستم چون دردم خیلی شدیده.ویولنم با سختی دست گرفتم و تمرین کردم.اما باید ادامه داد.
خدایا میدونی که همیشه خیر همه بندههات رو خواستم.با شادیشون خوشحال شدم،با ناراحتیشون ناراحت.از موفقیت همه خوشحال شدم.حتی الان.الان که خودت میدونی از چی و کی حرف میزنم.عقدهای نشدم و گفتم لابد حقش بوده و من یا لایقش نبودم یا هنوز وقتش نرسیده برام.میخوام بگم من راضی بودم.آره من بنده راضی بودم و همین هم افتخار زندگیمه.اما میدونی چی میگم؟این بندههای حسودت دلم رو میسوزونن.ازشون بیزارم.وقتی میبینم موفقیتهام رو کوچیک میکنن.که موقعیت فعلیم رو مسخره میکنن.که میخوان بهم ثابت کنن من کار بزرگی نکردم.در حالی که من براشون خوشحال بودم..این بندههات بدجوری دل میشکنن.
امروز دلم شکست.
نظرات (۶)
Fateme :)
شنبه ۲۴ دی ۰۱ , ۰۰:۴۱خوشحالم که حال عمومیت خوب شده!^_^
و ناراحتم از اینکه دلت رو شکوندن...
سما نویس
۲۵ دی ۰۱، ۱۱:۱۳آرا مش
شنبه ۲۴ دی ۰۱ , ۱۱:۰۹سمای مهربونم ❤️
امیدوارم همیشه همینطور پر قدرت ادامه بدی و از خودت راضی باشی... نه اون ازخودراضی بودن به معنای بد! بلکه انتظار نداشتنِ بالا از خودت و پذیرش همینی که هستی و البته تلاش برای بهتر شدن :))
سما نویس
۲۵ دی ۰۱، ۱۱:۱۳Bella Ciao
شنبه ۲۴ دی ۰۱ , ۱۲:۴۳چه قدر سخت بوده برات و تو همهی اینها رو از سر گذروندی. تو روح بزرگی داری و دل محکمی🌸🙂
سما نویس
۲۵ دی ۰۱، ۱۱:۱۲آرش
شنبه ۲۴ دی ۰۱ , ۱۴:۲۹خداروشکر که روند رو به رشده...
با آرزوی هر چه سریعتر مصدومیت
سما نویس
۲۵ دی ۰۱، ۱۱:۱۲ویــ ـانا
شنبه ۲۴ دی ۰۱ , ۱۷:۰۸روزای سختی رو گذروندی و از پسش براومدی✌🏼❤️
سما نویس
۲۵ دی ۰۱، ۱۱:۱۲(Hyung) Hanae
پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱ , ۰۰:۴۴"اطرافیان میخواستن به دردم کم محلی کنن تا برای خودم هم اهمیت نداشته باشه اما برای من پررنگتر هم شد."
چقدر حس کردم این قسمت رو...
+پر بود هم از خبر بد و هم خوب...
امیدوارم روز به روز خبرهای خوب زندگیت بیشتر بشن و بیشتر و بیشتر با خودت و دنیا انس بگیری💗
سما نویس
۳۰ دی ۰۱، ۱۰:۳۴