a 103:آخر هفته‌ای که گذشت. :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


چهارشنبه با دوست‌های دوران راهنمایی‌م دور هم جمع شدیم.از آخرین روزی که همه‌ی ما در یک فضا کنار هم بودیم شش سالی گذشته بود و اتفاق خیلی جالبی که افتاد این بود که طوری با هم رفتار می‌کردیم که انگار فقط شش روزه که هم رو ندیدیم و نه شش سال.

شب خوبی بود.نمی‌تونم بگم خیلی عالی بود و به من بی‌نهایت خوش گذشت اما خیلی هم بد نبود و به هر حال یک تجدید خاطره‌ای بود.و باید بگم قسمت رقصش واقعا حالم رو جا آورد.من گمون می‌کردم کسی من رو خیلی یادش نباشه به خاطر اینکه دبیرستان من از همه‌ی این بچه‌ها جدا شد و من از همه بیشتر دور بودم.اما برعکس انگار من بودم که چیزی از اون‌ها خیلی به خاطر نداشتم.اون‌ها خاطره‌هایی از من تعریف می‌کردن و میگفتن یادته؟یادته؟که من اصلاً سادم نبود و راستش بعضی‌ وقت‌ها برای اینکه تو ذوق‌شون نزنم همراهی هم می‌کردم.اسم هیچ معلمی جز یکی دو نفر تو ذهنم نمونده بود اما بچه‌ها حتی اتفاقات سر کلاس هم با جزئیات تعریف می‌کردن.حتی یکی دو نفر بهم گفتن یادته اون زمان فلان آهنگ رو چه قدر گوش می‌دادی؟و من واقعاً تعجب کردم:)

پنج‌شنبه خیلی روز خوبی نبود.شب قبلش من تا صبح خوابم نبرده بود و فرداش هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد و کِسِل و بی‌حوصله بودم.شبش قرار شد با چند نفر از افراد فامیل که هم‌ سن و سالیم و از بچگی‌ با هم خوب بودیم بریم بیرون.راستش خیلی خندیدیم.خیلی خیلی زیاد.من یک جاهایی اصلاً نفسم بالا نمی‌اومد.پیشنهاد اینکه کجا بریم رو من دادم.خودم تا قبلش نرفته بودم و اولین بارم بود.چند بار هم بهشون گفتم من این کافه رو امتحان نکردم و اگر همگی دوست دارید بریم اما خب بعدش یک نارضایتی‌هایی پیش اومد و کاسه کوزه‌ها داشت رو سر من می‌شکست و من هم واقعاً یک جورهایی از دماغم دراومد.این قسمتی که می‌خوام بگم خیلی بچگانست اما عکسی که از خودمون پنج نفر رو تو اینستام گذاشتم بعد از یک ساعت که دیدم افراد همراهم که اتفاقاً عکس هم دیدن واکنشی از خودشون نشون نمی‌دن ناراحت شدم و عکس رو پاک کردم:))اینجا ورژن بچه‌ی سما رو مشاهده کردید.

اما راستش خون به مغزم نرسید:)

جمعه صبح زود بیدار شدم و می‌خواستم روز خیلی مفیدی رو شروع کنم که پریود شدم و برنامه‌هام بهم ریخت و دوباره تا بعدازظهر خوابیدم.عصری با دوست قدیمی و شاید صمیمی‌م (چون من به هیچ‌کس صمیمی نمی‌گم)قرار داشتم.با هم رفتیم بیرون و خوب بود همه چیز.از مهمونی که رفتم و از شب قبلم تعریف کردم.و چند ساعتی رو با هم گذروندیم و اوقات خوشی بود.

خونه که رسیدم احساس کردم این هفته خیلی زیاده روی کردم و بیرون رفتم.من آدم خیلی بیرون رفتن نیستم و خونه همیشه ترجیح و اولویت اول منه.سه بار قرار برای یک هفته اون هم در سه روز پشت سر هم برای من کمی بیش از زیاد بود.شب که خونه رسیدم تا صبحش نخوابیدم.حمله اضطرابم بعد از ماه‌ها برگشته بود و تا الان که دارم می‌نویسم هم ادامه داره.تپش قلب شدید.نگرانی.نگرانی و ای دو صد لعنت بر این نگرانی..ذهنم دیشب به هزارتا چیز فکر میکرد بدون اینکه من بخوام و واقعاً تا الهه صبح من خواب به چشمونم نیومد.

فردا امتحان انقلاب اسلامی دارم.آخرین درس عمومی که باید بگذرونم و من ترجیح دادم تابستون انتخاب واحد بکنم.حتی یک کلمه هم نخوندم.امیدوارم تنبلی رو کنار بگذارم و تمومش بکنم.از بدشانسی امتحانش حضوری هم هست.

خلاصه که اولین تصمیمی که میون این اضطراب‌هام گرفتم این بود که تا یک مدتی که شاید نسبتاً طولانی باشه دلم نخواد با کسی بیرون برم.البته به جز چهارشنبه این هفته که یکی از دوستام فارغ‌التحصیل میشه و حتمن دوست دارم ببینمش.ارتباطاتم رو دوست دارم تا یک مدتی محدود بکنم و بیشتر خودم باشم.به خصوص اینکه من دارم برای کاری آماده میشم که نیاز دارم بیشتر تو خلوت خودم باشم.به جز این دوستی که چهارشنبه می‌خوام ببینمش حس می‌کنم بقیه اون یکی دوستم که دیروز دیدمش برای من انرژی خوبی نمی‌فرسته و حتی شاید به من دروغ هم میگه.خیلی وایب دروغ ازش می‌گیرم و خب خدا من رو ببخشه.جلوی کسانی که می‌شناسنش این رو به زبون نمیارم که غیبت نشه،که اون غیبت نشه تهمت و بقیه بخوان قضاوتی کنن.

یک نوحه از حاج مهدی رسولی هست که خیلی عاشقشم.الهی که همگی حاجت روا بشیم.برای من هم دعا کنید که این روزها خیلی حس رو سیاهی دارم.با هم بشنویم:

 

سما نویس ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۵ ۴ ۱۰ ۲۲۰

نظرات (۴)

  • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    شنبه ۲۹ مرداد ۰۱ , ۱۶:۴۹

    دلم میخواد بدونم شیش سال دیگه منو دوستام کجاییم. اصلا همو یادمون هست؟

     

    + عه مهدی رسولیDD: مداح اهل دلیه دوسش دارم DD: ( جوری که خاکیه TT ، یه بار دم در حرم امام رضا جای خیابان طبسی دیدمش ، من سوار ماشین بودم و توی ترافیک بودیم و اون پیاده داشت از خیابون رد میشد و انقدر عادی بنظر میرسید که اگه قیاقش رو به لطف علاقه مامانم بهش نمیشناختم اصلا نمیفهمیدم این همونیه که خیلیم مداحیای معروفی داره. حیحی) اینکه چرا تعریف کردم این موضوعو نمیدونم. حوصلم سر رفته بود پرحرف شدم:دی

    • author avatar
      سما نویس
      ۷ شهریور ۰۱، ۰۹:۳۱
      یادتون هست شک نکن.
  • زی زی گولو بلاسم
    شنبه ۲۹ مرداد ۰۱ , ۱۷:۵۴

    سلااام.

    فقط یه چیز این اخر هفته اخر هفته تو نبود و انرژی های منفی خودشون رو اینجا خالی کردند. من به انرژی های مثبت و منفی ایمان دارم و اینکه اگه اون روز بد بگذره یعنی روزی بوده و خواهد بود که خوش بگذره این ویژگی انرژی هاست. اینکه حوصله کاری نداشته باشی هم عادی پس از اینکه روزی رو تنبلی کردی خوشحال باش چون روز های دیگه سرت شلوغه خخخ.

    راستش نمیدونم چرا. ولی برای منم شده که عکسی بزارم و باز خوردی نگیرم ولی به خودم میگم این رو واسه دل خودم میزارم هرکی هم نمی خواد ببینه نبینه به من چه. واقعا ناراحت اونجور ادم ها نباش. 

    +منم ۷ ام امتحان دارم وای خدا :")

    حالا یه مهمونی هم در راهه :""")

    • author avatar
      سما نویس
      ۷ شهریور ۰۱، ۰۹:۳۰
      امیدوارم امتحان خیلی خوبی باشه برات.مهمونی هم خیلی خوب پیش بره.
      مرسی از نظر و انرژی مثبتت.
  • یاس ارغوانی🌱
    شنبه ۲۹ مرداد ۰۱ , ۲۰:۵۳

    سلام.

    منم دلم برای یه دورهمی با دوستام تنگ شده ولی متاسفانه همه درگیر زندگی‌ان.

    چقدر خوبه میون روزمرگی و زندگی یه جایی هم برای دوباره دیدن هم باز کنیم.

     

    :)

    • author avatar
      سما نویس
      ۷ شهریور ۰۱، ۰۹:۲۹
      سلام:)
      دقیقن همین طوره.
  • عارفه صاد
    چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱ , ۱۵:۰۵

    من تو جمع دوستام خیلی احساس راحتی نمیکنم و در نتیجه ۹۰ درصد اوقات او خونه ام :)

    • author avatar
      سما نویس
      ۷ شهریور ۰۱، ۰۹:۲۹
      :))منم همیشه تو مود دورهمی نیستم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.