هفتهای که بر من گذشت،هفتهی تلخی بود.از صبح یکشنبه که برای سحر از خواب بلند شدم تا همین الان که با دستهایی لرزان مینویسم،استرس یقهام را گرفته و رهایم نمیکند.دلیلش؟خودم هم نمیدانم.از همان مرضها که یک روز از خواب بلند میشوی و میبینی مثل خره جانت را گرفته و تو دلیلی،هیچ دلیلی برایش پیدا نمیکنی.روزهای این هفته برایم عددش از هفت بیشتر بود.انگار چندین سال طول کشیده.قلبم انگار هر ثانیه هزار تکه میشود و از بین میرود و خودش،خودش را احیا میکند.
زورم به خودم نرسید.نتوانستم مشکلم را حل کنم.انگار باید اینجا،پشت کیبوردهای لپتاپ بنویسم تا حالم خوب شود.این دلشورهی لعنتی انگار خبر از اتفاقات ناخوشی میداد.نمیدانم تا به حال تجربهی این را داشتهاید که کسی شما را دوست داشته باشد و شما حتی به او فکر هم نکنید.این اتفاق برای من افتاده است و مرا عذاب میدهد.دوست ندارم به این آدم اجازهی نزدیک شدن به خودم را بدهم اما گریزی هم ندارم.دلم برای خودش هم نگران است.دوست ندارم درگیر من شود.فکرش هم مرا عذاب میدهد اما راهی بلد نیستم که او را طوری از خودم دور کنم که دلش نشکند،که از من نرنجد و همچنان او برای من و من برای او بزرگ بمانم.این دلشوره بیامان شاید میخواست از این افکار مزاحمی که قرار است به ذهنم هجوم کنند خبر دهد.سه شنبه بود به گمانم که کسی در خیابان مزاحمم شد.اتفاقی که متاسفانه خیلی عادی شده و برای من هم بار اول نبود اما اولین بار بود که قلبم تند تند میتپید.انگار نمیتوانستم به او بفهمانم که گورش را گم کند.حالم بد شده بود و دلم میخواست جایی بروم و بلند بلند زار بزنم.این اتفاق دلشورهام را بیشتر کرد.سحرها،سحرها که از ته دلم عاشقشان هستم با دلشوره سپری میشوند.غذا را فقط برای آن میخورم که در روز از گشنگی پس نیفتم وگرنه که هیچ میلی ندارم،نمازهایم با حضور ذهن نیست.فکرم جاهای خوبی سیر نمیکند و نگران آینده شدهام.
به خودم نگاه کردم،به اتفاقاتی که گذشت،به این سه سال اخیر،به خودم،به کسی که دیگر او را نمیشناسم.انگار خودم را گم کرده باشم،دیشب خواب دیدم که در جایی گیر افتادهام و بلند بلند فریاد میزنم:«من گمشدهام.»انگار که فیلم سینمایی باشد اما واقعیت بود.من گیر شده بودم و فریاد میزدم.کسی نبود.مطلقاٌ هیچ کس.فریاد رسی نبود.خدا را صدا میکردم.از خواب با اضطراب بلند شدم و دیگر چیزی یادم نمیآید.میترسم.میترسم از اینکه روزههایم قبول نباشد.یادم رفته باید خدا را چه طور صدا کنم.چه قدر از کلمهی «ترس»استفاده کردم.چه قدر من میترسم.دختر فعال خوشبین با اراده را گجا جا گذاشتهام؟هزار و چهار صد و یک.لطفا با من مهربان باش.به من کمک کن.به من جان دویدن بده.الان وقت نشستنم نیست.الان باید بتازم.به من کمم کن.من میخواهم درست زندگی کنم.کمکم کن.
«خدایا!من به هر خیری که به سویم میفرستی،سخت نیازمندم.»
پ.ن:چنل تلگرامم اگر مایل به عضویت هستید:
https://t.me/samaneviss