a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


مدتی حتی برای خودم هم ننوشتم.شرمنده بودم.شرمنده‌ی خودم،شرمنده‌ی عواطفی که دفن‌شون کردم و شرمنده‌ی کسی که تبدیلش کردم به «من».این من رو سرکوب کردم و خواسته‌هاش رو ندیدم.هر وقت هر خواسته‌ای داشت،طفره رفتم و ندیدمش،نشنیدمش.انقدر نادیده گرفتمش تا از یک جایی به بعد دیگه خواسته‌ای ازم نداشت،حتی وقتی خودم آماده بودم که نیازهاش رو برطرف کنم.با من لج کرد و بعدش هم قهر کرد.حتی کلمه‌ای باهام صحبت نکرد.راهش رو ازم جدا کرد و اون جا بود که متوجه شدم چه قدر تنهام.

بعد مدت‌ها به خودم اومدم و دیدم این کسی که هر روز در من زیست می‌کنه رو دوست ندارم.باید عوضش کنم.پس شروع کردم به صحبت کردن باهاش.ازش معذرت خواهی کردم.از هر دری صحبت کردم.گفتم حالم خوش نیست،گفتم تو هم من رو درک کن.درباره‌ی تمام اتفاقاتی که آزرده خاطر شده  بودم و شده بود،بحث کردیم.من از صحبت‌های خودم با خودم فیلم گرفتم  تا بعدها دوباره مرور کنم.

مهر ماه،ماه بخشش بود.خودم رو بخشیدم اما کافی نبود.با خودم صحبت کردم و از میون صحبت‌ها درد‌ها نمایان شدند.متوجه شدم اشکال کار از کجاست اما این هم کافی نبود.کتاب خوندم،راه رفتم،با خودم صحبت کردم تا بیشتر کشف کنم اما این هم کافی نبود.

زخم‌ها رو مرور کردم.به همشون فکر کردم.روی کاغذ آوردم و گفتم حالا باید چی کار کرد؟بعضی‌هاشون دستِ من نبود.اینکه من نتونستم با کسی که دوستش داشتم ارتباط برقرار کنم،دستِ من نبود.چرا؟چون عزت نفس من مهم تر بود.چون ارزش وجودی من مهم تر از این بود که بخوام چشم‌هام رو ببندم و به هر قیمتی راضی به حفظ اون شخص توی زندگیم بشم.اما دستِ من بود که فراموشش کنم تا کمتر آسیب ببینم.فراموشی آسون بود؟باید بگم که حتی یک درصد هم آسون نیست و سخت‌ترین کار دنیا برای من همین فراموش کردن رد پای آدمها هر چند کم‌رنگ در زندگیم هست.

از خط زدن اسم اون آدم تو زندگیم به سختی اما به سلامت عبور کردم و نوبت رسید به زخمِ بعدی.زخمِ تنهایی.من هیچ وقت با تنهاییم مشکلی نداشتم.از بچگی‌ هم آدمِ باآدم‌ها بودن نبودم و تنهایی رو ترجیح میدادم.اما شاهد اتفاقاتی بودم که به من ضربه زد.احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و من رو از خودم دوباره داره دور میکنه.با این زخم باید چه طور برخورد می‌کردم؟

گذشت.گذشتن و بخشیدن آدم‌هایی که اون ضربه رو به من زدن،اولین انتخابِ من بود.

اما همه چیز به آدم‌ها و من محدود نمی‌شد.من حالم خوب نبود.حملات اضطراب من رو رها نمی‌کرد،گریه امونم رو بریده بود و فشار‌های مختلف از جمله فشار درسی لحظه‌ای من رو به حال خودم رهام نمی‌کرد.یک هفته از دردِ سر به خودم می‌پیچیدم و فشل شده بودم.کارهای روزمره مختل شده بود و کاری جز شرکت در کلاس آنلاین و البته به سختی ویولن نواختن ازم بر نمی‌اومد.

هر طور حساب کردم،درد غیر قابل اجتناب و همین طور غیر قابل تحمل بود.به دکتر مراجعه کردم و از آرمایش و معاینه متوجه شدم فشار خونم خیلی پایینه و میگرن دارم.

وقتی از اتاق معاینه اومدم بیرون،دکتر بهم نگاه کرد و گفت می‌تونم با جرئت بگم ترس همه‌ی زندگیت رو احاطه کرده.نترس دختر.نترس انقدر.خودت رو دستی دستی مریض نکن.

ترسام کجان؟انگار خونه کردن تو وجودم.ترس از آینده شده رفیق من.رفیقی که باید هر جه زودتر پیمان رفاقتم رو باهاش بشکنم.

.

و اما از میون روزهای سختی که گذروندم دوباره به خودم نگاه کردم و گفتم:«حالا باید چه کار کرد؟»به خودم هشدار دادم.اطمینان دادم که دوباره از نو شروع می‌کنم و می‌سازم.وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم،متوجه میشم کارهایِ ارزشمند زیادی انجام داده‌ام و هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.وقتِ مریضی نیست و باید بتونم دوباره سرپا بشم.هر چند سخت اما قول میدم به سلامت از دل این توفان عبور کنم.

پ.ن: از تمام کسایی که جویای احوالم بودید،ممنونم.خیلی خوشحالم کردید.انشالله همیشه روح و جان خودتون سلامت باشه.

پ.ن:التماس دعا


سما نویس ۰۰-۸-۰۸ ۶ ۱۱ ۱۵۴

سما نویس ۰۰-۸-۰۸ ۶ ۱۱ ۱۵۴


«دل‌شکسته که دوباره نمی‌شکند.»

      خیرالنساء؛قاسم هاشمی نژاد

 

پس چرا دل من امشب دوباره شکست؟

 

 


سما نویس ۰۰-۷-۲۶ ۶ ۱۷ ۲۰۸

سما نویس ۰۰-۷-۲۶ ۶ ۱۷ ۲۰۸


 

این تصویر را حتی اگر یک عکاس غیر حرفه‌ای هم ببیند،کلی ایراد می‌گیرد.نه اینکه وسواسی باشد،نه.تصویر پر از ایراد است.کادر بندی‌اش درست نیست.معلوم نیست سوژه چه چیزی‌ست؟کتاب‌خانه‌ که کج افتاده است یا کفش‌هایِ نو پای عکاس؟شاید هم لباسِ تنش؟معلوم نیست.

البته فرش زیر پایش هم قشنگ است.شاید اصلاً هدف از گرفتن این عکس همین باشد که فرش معلوم شود و کتاب‌خانه و کفش همه‌اش بهانه باشد.

اما برای کسی که این عکس را ثبت کرده،پر از حس قشنگ است.پر از حس شروع،پر از حس امید به زندگی‌ست.وقتی پایِ حس خوب درمیان باشد دیگر میزانسن،کادر بندی و هر چه که مربوط شود به عکس و عکاسی زیر سوال می‌رود.دیگر چه فرقی میکند یک عکاس حرفه‌ای آن را ثبت کرده باشد یا یک آماتور که جز لنز دوربین گوشی،پشت لنز دیگری قرار نگرفته باشد.اصلاً گاهی از نظرم سوژه هم اهمیت خودش را از دست می‌دهد و آن حسی که از پشت دوربین،یعنی عکاس دریافت می‌شود،اهمیت بیشتری دارد.عکس‌ها با آدم‌ها صحبت می‌کنند.می‌شود از دیدن یک عکس متوجه شد عکاسش آن لحظه حالش خوش بوده یا ناخوش؟سر کیف بوده یا سازش ناکوک بوده.اصلاً برتری عکس نسبت به فیلم برای من همین است.عکس‌ها در سکوت حرف‌هایی را انتقال می‌دهند که فیلم‌ها با هزار جار و جنجال از انتقالش باز می‌مانند.

من عکاس این عکسم.صاحبّ این عکس کج و کوله من هستم.سه ساعت بیشتر نیست که ثبتش کردم،در یکی از کتاب‌فروشی‌های تهران که یک ماه است افتتاح شده،کنار قفسه‌ی «نقد ادبی».قبلش از سردردهایِ وحشتناکی که به بدنم حمله می‌کرد،داشتم جان می‌دادم و برای فرار از خوردن قرص از خانه زدم بیرون و اول به این فکر کردم که بهتر است چیزی بخورم و اولین گزینه،قهوه فروشی سر کوچه بود.قهوه‌هایش دقیقاً مطابق میل من است.نه آنقدر سرد است که دلت را گرم نکند نه آنقدر گرم است که سقف دهانت را بسوزاند و تا یک هفته خوردن هر چیزی را برایت حرام کند.نه آنقدر تلخ است که زهرمار باشد،نه آنقدر شیرین که بزند زیر دلت.اندازه‌ی اندازه است.خیلی شلوغ نیست.یک فضای دو در دو است داخل یک نان فروشی.قهوه را از پیشخون که رو به خیابان است سفارش می‌دهی و چند دقیقه طول می‌کشد تا آماده شود.صاحبانش،دو پسر جوان نه چندان خوش‌رو هستند.اما تحمل اخلاق‌شان به خوش‌مزگی طعم قهوه می‌ارزد.

مقصد بعدی،همین کتاب‌فروشی بود.این کتاب فروشی دو طبقه داشت که طبقه دومش به دردِ من نمی‌خورد،لوازم‌التحریر فروشی بود و من اصلاً اهلش نیستم.اما طبقه اولش،بهشت من بود.بعد از مدت‌ها رفته بودم کتاب‌فروشی و حالم خوب شده بود.راستش تا حدی هم به خودم افتخار کردم که خیلی از کتاب‌ها رو خوندم.ترسیدم از اینکه نکنه به قدر کافی ازشون بهرمند نشده باشم اما به هر صورت مهم این بود که در هر دوره زمانی که نیاز بوده،مطالعه‌شون کردم.خلاصه میون قفسه‌ها می‌چرخیدم و وقتی به «ادبیات جهان»و «تازه‌های نشر»می‌رسیدم،توقف می‌کردم و مشغول می‌شدم.

سه کتاب خریدم که وقتی تموم‌شون کردم،به بخش«کتاب‌خانه سما» اضافه‌ می‌کنم.یکی از اون‌ها از نویسنده محبوبم هستش و خب آگاهم به اینکه با چه ادبیاتی آشنا هستم اما دو کتابِ دیگه نویسنده‌های معروف اما برای من ناآشنا هستند و این برای من بعد از مدت‌ها جذاب‌تر هست.

ایستگاه بعدی جهت زیبا‌ ساختن جمعه‌ای که با سردرد و اضطراب گذشت،پیاده روی کردن بود.خدا لطف کرد و پنج کیلومتر راه رفتم.شاید هم بیشتر.اما خلاصه که غم و غصه‌های هفته رو به طبیعت سپردم و خودم برگشتم.خودم با حس امید و دوباره شروع کردن برگشتم.

پ.ن:من اهل شرکت کردن تو چالش نیستم.این عکس هم امروز گرفتم و بعدش فکر کردم می‌تونه به دردِ این چالش بخوره.با یک تیر دو نشون زدم و هم دعوت آرامش عزیزم رو با کمال میل پذیرفتم،هم  بعد از مدت‌ها از روزانه‌هام نوشتم.

پ.ن:دعا فراموش نشه.


سما نویس ۰۰-۷-۲۳ ۵ ۱۴ ۲۳۶

سما نویس ۰۰-۷-۲۳ ۵ ۱۴ ۲۳۶


کاش اگر دانشگاه‌ها حضوری شد،حتی اتفاقی هم نبینمش،حتی اسمش هم از دیگرون نشنوم.توانایی رو‌به‌رویی باهاش رو ندارم.


سما نویس ۰۰-۷-۱۸ ۲ ۱۳ ۲۱۵

سما نویس ۰۰-۷-۱۸ ۲ ۱۳ ۲۱۵


سه شنبه صبح گوشیم رو خاموش کردم.به خودم قول دادم تا امروز روشن نکنم و سر قولم هم موندم.دلم می‌خواست خودم رو شده حتی برای دو سه روز از شر این گوشی خلاص کنم.میگم شر،چون چند وقتِ این گوشی برایِ من خیر نداشته.قیدش رو زدم و خاموش گذاشتمش زیر پنجره.ارتباطم رو با همه قطع کردم و به خودم رجوع کردم.برای یک مدت نسبتاً بلندی برنامه ریزی کردم و از همون سه شنبه قدم‌های کوچیکی رو برای عملی‌شدنش برداشتم.روزی چهار ساعت ویولن تمرین کردم.هم کنسرتویی که جدیداً یاد گرفتم رو تمرین کردم هم کنسرتوهای قدیمی.وقتی ضبط شده‌ی پیانوی قطعات رو پخش می‌کنم و خودم با ویولن می‌زنم،خیلی حالم خوب میشه،خیلی زیاد.یکی از کارهایی که مدت ‌ها بود پشت گوش می‌انداختم رو تیک زدم،هر روز پیاده‌روی رفتم،درس‌هام رو خوندم و خودم رو به اساتید رسوندم تا آخر ترم دوباره به چه کنم چه کنم نیفتم.البته هنوز بخشیش مونده که راستش هم فرصت انجامش نبود هم طاقتش.

یک کتابی که مدت‌ها بود درباره‌ی طرحواره درمانی می‌خوندم رو به سرانجام رسوندم و هفته آتی می‌خوام جهت تثبیت مطالب،مرورش کنم و تا حدی هم تمرین‌های کتاب رو انجام دادم.رمانم هم که بعداً ازش می‌نویسم رو خوندم و هیچ کلمه‌ای برای توصیف قلم احمد محمود ندارم پس ازش عبور می‌کنم.

راستش این چند روز که گوشیم خاموش بود،دلم برای کسی تنگ نشد.دوست نداشتم حال کسی رو بپرسم یا احوالات خودم رو به کسی بگم.دوست نداشتم با کسی صحبت کنم،ابداً.با آدم‌های واقعی اطرافم،خوش برخورد بودم.تحملم بیشتر شده بود و بهتر می‌تونستم رو احوالات خودم کنترل داشته باشم.تسلطم به حالم بهتر شده بود و این برای من خیلی شایسته تقدیره.کاش زمونه مجبور‌مون نمی‌کرد تا به این گوشی‌ها و این فضاها دسترسی داشته باشیم و من می‌تونستم بیشتر گوشی رو خاموش کنم.آرامشی که داشتم،وصف‌نشدنی بود.فاصله گرفتن از دنیای آدمها بعضی وقت‌ها برای من مثل مسکن عمل میکنه.

پ.ن:چه خبرا؟

 


سما نویس ۰۰-۷-۱۶ ۵ ۸ ۱۸۲

سما نویس ۰۰-۷-۱۶ ۵ ۸ ۱۸۲


 

آقای ب:یه بارم موسیقی ایرانی بگذار تو اینستات ما ببینیم.

من:می‌دونید که خیلی دوست ندارم.ولی چشم.اصلا از شما می‌گذارم.

آقای ب با خنده:نه.نمی‌خواد.کلاس صفحت میاد پایین!

من:ای باباا.این طوری نیست به خدا..

آقای ب:به من نگاه می‌کند.

من:خدانگهدارتون.

آقای ب:ببین راستی!خیلی مواظب خودت باشی‌ها..!

پ.ن:و من هزاران بار این مکالمه کوتاه را در ذهنم مرور کرده و هر بار لبخندی گشادتر از دفعه قبل می‌زنم.


سما نویس ۰۰-۷-۰۵ ۷ ۱۶ ۲۹۴

سما نویس ۰۰-۷-۰۵ ۷ ۱۶ ۲۹۴


نمی‌دانم چند عنوان دیگر باید منتظر بمانم تا چیزی را بنویسم که مدت‌هاست کلماتش را در ذهنم کنار هم می‌چینم و پاک می‌کنم و دوباره از نو می‌نویسم.نمی‌دانم چه قدر باید منتظر بمانم.اما شنیده‌ها نشان می‌دهد که قرار است به زودی اتفاقات خوشی رقم بخورد.بوی یک اتفاق بسیار خوشایند خانوادگی به مشامم می‌خورد.چیزی شبیه که نه،عین همان که سال‌هاست منتظرش هستم،هستیم..

اگر همه چیز تا عید همان طور پیش برود که باید،اتفاق بزرگی برای زندگی خانواده مادری‌ام رخ می‌دهد.اتفاقی که باعث خوشحالی همه‌ی ما می‌شود.امشب زمزمه‌هایی بود.با دختردایی و پسردایی‌ام خیال‌بافی می‌کردیم و به خودِ متوهم‌مان می‌خندیدیم.

آخر شب به آسمان نگاه کردم و بهش گفتم:« تو الان می‌دونی چی میشه.از همه چیز خبر داری و با خیال راحت برای خودت نشستی و به ما می‌خندی.تو به ما می‌خندی چون می‌دونی بهترین ها رو نصیب‌مون خواهی کرد.اما ما بنده‌ایم و ناآگاهی تو ذات‌مونه.»گفتم:« ببین ما نمی‌دونیم صلاح‌مون چیه.اما تو از دل خانواده‌ما,علی الخصوص جوون‌تر هامون خبر داری.پس من دعا می‌کنم که صلاحت با خواست ما یکی باشه..ولی تهش امر،امر شماست.هر چی شما بگی اوستا کریم.ما تسلیمیم.

پ.ن:«خدایا،ما را آن ده که آن به»

(با عرض پوزش از خواجه عبدالله انصاری برای تغییر «من»به«ما»)

پ.ن:التماس دعا دارم به مقادیر زیاد!

 


سما نویس ۰۰-۷-۰۳ ۲ ۱۵ ۲۰۰

سما نویس ۰۰-۷-۰۳ ۲ ۱۵ ۲۰۰


حس می‌کنم آدم‌های آشنای دنیای واقعی آدرس من رو در اینجا،پناه‌گاهم می‌دانند و من را بدون آنکه بدانم،می‌خوانند.و هیچ چیز برای من بدتر از این نیست.ناخودآگاه باعث می‌شود که خودم را سانسور کنم و مثل سابق نتوانم حرف‌های دلم را بزنم.اما راستش نمی‌خواهم به هیچ قیمتی اینجا را از دست بدهم.من اینجا می‌نویسم چون نوشتن را دوست دارم و از این طریق می‌توانم هم بنویسم و هم نوشته‌ی دیگران را بخوانم.از قضاوت آشناهای دنیای واقعی می‌ترسم.دوست ندارم بدانند چه در ذهنم می‌گذرد.نه برای آنکه در روابطم با آنان صادق نیستم،نه.من فقط دلم نمی‌خواهد جزئیات زندگی‌ام را آن‌ها بدانند.دوست ندارم بدانند که من خوشحالم یا غمگین.امید دارم یا نه.هیچی.مطلقاً دوست ندارم چیزی از خودم را با آنان به اشتراک بگذارم.

.

این هفته‌ای که گذشت را خوب نخوابیدم.پرش خواب داشتم و به زور بیدمشک و زعفران می‌خوابیدم..تپش قلبم برگشته بود و ضریان قلبم بالا بود.خلاصه که پِی داستان را که گرفتم دیدم از نزدیک شدن به ترم جدید آب می‌خورد..من می‌ترسم از رو به رو شدن با درس‌های این ترمم.ترم بسیا سنگینی هست.درس‌ها همه تخصصی‌اند و اگر با موفقیت این ترم را بگذرانم به شرایط خوبی بیشتر از لحاظ روحی می‌رسم و در این نقطه‌ای که هستم سلامت روحی‌ام از هر چیزی برایم از اهمیت بیشتری برخوردار است..اما خب نمی‌دانم چرا سهل‌انگارم و حواسم به خودم نیست.وقتی نماز عشا را خواندم،گریم گرفت.گفتم:« خدا شاید خیلی این مشکل از نظر آدمها کوچیک بیاد.از نظر خود سابقم هم کوچیک و بی‌اهمیته.این که بخوام از دانشگاه بترسم،خیلی چیز مسخره‌ایه.اما من می‌ترسم..بهم کمک کن،بهم توان بده که بتونم از پس این ترم به خوبی بربیام.تو فقط می‌تونی دستم رو بگیری.مثل همیشه دستم رو بگیر و بلندم کن.»

چند دقیقه بعد پیام «ف» را جواب دادم و گفتم:«ترم سختیه فکر کنم.خدا رحم کنه.»بهم گفت:«با همدیگه می‌تونیم استوار بمونیم.»و من چه قدر همراهی کسانی که همدردمان هستند،مزه می‌دهد.

 

پ.ن:به پاییز خوش‌بینم.به زمستون هم.به ادامه هزار و چهارصد خوش‌بینم.به آینده هم.به آینده برنامه‌هایی که شروع کردم هم امیدوارم.تنها نگرانیم اینه که تو این شلوغی‌های نیمه دوم سال خودم رو یادم بره و بیماریم دوباره برگرده.تصمیم دارم بیشتر به خودم،به خودم که سال‌هاست فراموشش کردم توجه کنم.چون تمام اون بی‌توجهی‌ها خوذش رو به شکل درد جسمی داره نشون میده و من رو خیلی نگران کرده..

پ.ن:«خدایا می‌خوانمت؛با دلی که اشتباهاتش از پا درش آورده.»

                                «ابوحمزه ثمالی»


سما نویس ۰۰-۶-۲۷ ۶ ۱۲ ۱۷۳

سما نویس ۰۰-۶-۲۷ ۶ ۱۲ ۱۷۳


من بنده‌ی بدی بودم.اما تو ببخش.تو دستم رو بگیر و بلندم کن.تو من رو ببخش.ببخش من رو تا دلم آروم بشه.وقت‌هایی که حس می‌کنم از من دل‌خوری،می‌خوام نباشم.دنیایی که توش تو باهام خوب نباشی رو نمی‌خوام.من همه‌ی کیفیت زندگی رو با تو می‌خوام.اگه تو از من دل‌خور باشی،کل دنیا هم که برا من باشه،به چه دردم می‌خوره؟

چی کار کنم ببخشی من رو؟

#خدا

«اندوه،

به سان خدا

همه جا»

«محمد الماغوط»


سما نویس ۰۰-۶-۲۱ ۵ ۱۶ ۱۷۰

سما نویس ۰۰-۶-۲۱ ۵ ۱۶ ۱۷۰


اگر دست من بود که دوست داشتم تا صبح حرف می‌زدیم.با کی؟خودم هم نمی‌دونم.فقط می‌دونم این روزها به حضور آدمها تو زندگیم خیلی محتاج شدم.دلم می‌خواد با یکی،کسی که قابل اعتماد بود،حرف می‌زدم.نه که گله و شکایت از وضعیت و روزگار کنم،نه.فقط دوست داشتم باهاش صحبت کنم.از دغدغه‌هام بگم،از برنامه‌هایی که برای دهه سوم زندگیم دارم،از انتظاراتی که از خودم دارم و نمی‌دونم زندگی چه‌قدر فرصت عملی شدنش رو بهم میده..دوست داشتم از همه چیز بگم..از همه چیز..

.

دو هفته‌ی قبل،پسرخالم که از من سیزده سالی بزرگ‌تر هست زنگ زد و گفت که قبل از رفتنش از ایران می‌خواد من رو ببره یک رستورانی که قبل‌تر با هم دربارش صحبت کردیم.این رستوران به غذاهای دریاییش معروفه و خب من هم که بنده‌ی غذاهای دریایی.خلاصه که بهم گفت شب برای شام آماده باشم که بیاد دنبالم و با هم بریم..اون لحظه که تلفن رو قطع کرد،من گریه کردم.هیچ‌ جای مکالمه‌ی ما غمگین نبود.تازه پیشنهاد خیلی مفرحی هم به من داده بود اما من..من گریه کردم.این روزها هر پیامی،هر تلفنی ولو خوب یا بد من رو به گریه می‌ندازه.گریه،واکنش آنی من به تمام اتفاقات زندگیم شده.

خلاصه که رفتیم و خیلی هم جای همگی خالی،خوش گذشت.من مدت‌ها بود انقدر حس خوبی به خودم نداشتم.اما اون شب واقعاً خوب بود.خیلی از پسرخالم تشکر کردم.پسرخاله‌ی من یک آدم فوق‌العادست.هیچ کسی نیست که ازش خوشش نیاد.کسی رو تو زندگیش نرنجونده.همه دوستش دارن چون اون همه رو دوست داره و هر جا،هروقت که بتونه به اطرافیانش خیر می‌رسونه و کمک‌شون میکنه.سختی‌های زیادی تو زندگیش کشیده..همیشه میگم«شین»یک غمی تو چشماشه که هیچ وقت بروزش نمیده اما همیشه باهاشه..برای همین هم هست که یک جور دیگه‌ای دوستش دارم.خیلی زیاد.و الان که تصمیم به رفتن داره،خیلی براش خوشحالم.خیلی زیاد چون این دقیقاً همون چیزی بود که می‌خواست..

.

هفته پیش یکی از دوستان دورم که کنکور ارشد شرکت کرده بود و خیلی هم تلاش کرده بود،نفر هجدهم رتبه خودش شد و واقعاً براش خوشحال شدم.اگر بگم از ذوقم براش گریه کردم،شاید بگید شعاره.اما من واقعاً گریه کردم و گفتم خدایا دمت گرم که همیشه حواست به تلاش آدمها هست..

.

حالا به خودم فکر می‌کنم.به خودم و حرف‌هایی که آقای«ح»بهم میزنه.این هفته‌ای می‌گفت:«تو خیلی مستعدی.ببین تو رو خدا انقدر به خودت توهین نکن..تو رو خدا خودت رو دست کم نگیر.این خودباوری کوفتی رو با چه آمپولی بهت تزریق کنم؟»

بهم گفت من به تو و آیندت امید دارم.ناامیدم نکن.

و من هر بار بعد از این تعریف و تمجیدها به خودم فکر می‌کنم که چی کار کنم تا سرم رو جلوی خدا و بعد خودم و بعد هم بنده‌ی خدا بالا نگه دارم؟چی کار کنم که روی این سلف دیسیپلینی که حاضرم جونم هم براش بدم بمونم؟

این نظمی که برای خودم تو زندگی تعریف کردم از هر چیز دیگه‌ای تو این دنیا برام مهم تره و من فکر می‌کنم این خیلی هم خوب نیست.

پ.ن:دانشگاه‌ها داره شروع میشه.و اگر بگم دوباره پنیک کردم دروغ نگفتم.ترم پنج شد و من هنوز نتونستم با این ترسم مقابله کنم.بس کن دختر.

پ.ن:دلم می‌خواد هر لحظه بنویسم.هر لحظه،بی‌وقفه.


سما نویس ۰۰-۶-۱۸ ۹ ۱۸ ۱۴۷

سما نویس ۰۰-۶-۱۸ ۹ ۱۸ ۱۴۷


۱ ۲ ۳ ... ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ... ۱۳ ۱۴ ۱۵

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.