حس میکنم آدمهای آشنای دنیای واقعی آدرس من رو در اینجا،پناهگاهم میدانند و من را بدون آنکه بدانم،میخوانند.و هیچ چیز برای من بدتر از این نیست.ناخودآگاه باعث میشود که خودم را سانسور کنم و مثل سابق نتوانم حرفهای دلم را بزنم.اما راستش نمیخواهم به هیچ قیمتی اینجا را از دست بدهم.من اینجا مینویسم چون نوشتن را دوست دارم و از این طریق میتوانم هم بنویسم و هم نوشتهی دیگران را بخوانم.از قضاوت آشناهای دنیای واقعی میترسم.دوست ندارم بدانند چه در ذهنم میگذرد.نه برای آنکه در روابطم با آنان صادق نیستم،نه.من فقط دلم نمیخواهد جزئیات زندگیام را آنها بدانند.دوست ندارم بدانند که من خوشحالم یا غمگین.امید دارم یا نه.هیچی.مطلقاً دوست ندارم چیزی از خودم را با آنان به اشتراک بگذارم.
.
این هفتهای که گذشت را خوب نخوابیدم.پرش خواب داشتم و به زور بیدمشک و زعفران میخوابیدم..تپش قلبم برگشته بود و ضریان قلبم بالا بود.خلاصه که پِی داستان را که گرفتم دیدم از نزدیک شدن به ترم جدید آب میخورد..من میترسم از رو به رو شدن با درسهای این ترمم.ترم بسیا سنگینی هست.درسها همه تخصصیاند و اگر با موفقیت این ترم را بگذرانم به شرایط خوبی بیشتر از لحاظ روحی میرسم و در این نقطهای که هستم سلامت روحیام از هر چیزی برایم از اهمیت بیشتری برخوردار است..اما خب نمیدانم چرا سهلانگارم و حواسم به خودم نیست.وقتی نماز عشا را خواندم،گریم گرفت.گفتم:« خدا شاید خیلی این مشکل از نظر آدمها کوچیک بیاد.از نظر خود سابقم هم کوچیک و بیاهمیته.این که بخوام از دانشگاه بترسم،خیلی چیز مسخرهایه.اما من میترسم..بهم کمک کن،بهم توان بده که بتونم از پس این ترم به خوبی بربیام.تو فقط میتونی دستم رو بگیری.مثل همیشه دستم رو بگیر و بلندم کن.»
چند دقیقه بعد پیام «ف» را جواب دادم و گفتم:«ترم سختیه فکر کنم.خدا رحم کنه.»بهم گفت:«با همدیگه میتونیم استوار بمونیم.»و من چه قدر همراهی کسانی که همدردمان هستند،مزه میدهد.
پ.ن:به پاییز خوشبینم.به زمستون هم.به ادامه هزار و چهارصد خوشبینم.به آینده هم.به آینده برنامههایی که شروع کردم هم امیدوارم.تنها نگرانیم اینه که تو این شلوغیهای نیمه دوم سال خودم رو یادم بره و بیماریم دوباره برگرده.تصمیم دارم بیشتر به خودم،به خودم که سالهاست فراموشش کردم توجه کنم.چون تمام اون بیتوجهیها خوذش رو به شکل درد جسمی داره نشون میده و من رو خیلی نگران کرده..
پ.ن:«خدایا میخوانمت؛با دلی که اشتباهاتش از پا درش آورده.»
«ابوحمزه ثمالی»