a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۲-۹-۲۷ ۸۷

سما نویس ۰۲-۹-۲۷ ۸۷


پسرک عزیزم.

یک روزی ازت می‌نویسم.یک روزی داستانت رو می‌نویسم و چاپش می‌کنم.یک روزی دین‌م رو نسبت بهت ادا می‌کنم.یک روزی به گوش دیگران هم می‌رسونم که چه داغی به دل همه‌ی ما گذاشتی.تو زیباترین پسر بچه‌ای بودی که می‌شناختم.

ازت می‌نویسم فرشته‌‌ی عزیزم،برای تو،زیباترین پسری که می‌شناختم.


سما نویس ۰۲-۹-۲۵ ۶ ۴۸

سما نویس ۰۲-۹-۲۵ ۶ ۴۸


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۲-۸-۲۰ ۱۷۰

سما نویس ۰۲-۸-۲۰ ۱۷۰


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۲-۸-۰۶ ۱۴۴

سما نویس ۰۲-۸-۰۶ ۱۴۴


زندگی این روزها روی روال افتاده.همه چیز خیلی بهتر پیش میره.از سرکارم خیلی راضی هستم.از چیزی که فکر می کردم اوضاع بهتره و بابتش خیلی خدا رو شکر می کنم.با رشته جدیدم دارم کنار میام و از استادهام راضی هستم به نظرم میتونم باهاشون تعامل بکنم چون از اساتید کارشناسیم خیلی اخلاق حرفه ای تری دارند.کلاس جدید موسیقیم رو دوست دارم.احساس میکنم وارد جریان درستی شدم و قراره برام اتفاقات خیلی خوبی بیفته.از کارهای روتینم به خاطر سرکار عقب افتادم اما امروز دوباره برنامه ریختم و قول دادم یک سری از کارهام رو تا آخر مهر ماه تیک بزنم.دوست دارم بیشتر به خودم برسم به خصوص به پوستم.پوستم خیلی به هم ریخته و فکر می کنم به خوابم بی ربط نباشه.برای همین میخوام تا آخر ماه مراقبت های پوستی بیشتری انجام بدم.دلم یک مسافرت یک روزه میخواد.برنامش رو برای این هفته داشتم اما به خاطر کارم،لغو شد.امیدوارم تا آخر این هفته برنامه جور بشه و بتونم برم چون بعد از این همه دوران پر فراز و فرودی که داشتم،دلم طبیعت می خواد.دوست دارم بیشتر بیام و بنویسم اما اخیرا کم حرف شدم و از این اتفاق خیلی هم ناراضی نیستم.


سما نویس ۰۲-۷-۲۱ ۴ ۱۳ ۱۲۸

سما نویس ۰۲-۷-۲۱ ۴ ۱۳ ۱۲۸


سه تا پست قبلیم نوشتم که کاش ببینمت.کاش اتفاقی ببینمت و ازت تشکر کنم.کاش بهت بگم چه قدر مردی.بهت بگم تو بهترین آدمی هستی که دیدم.گفتم دوست دارم بهت بگم من متوجه بزرگواری که در حقم کردی شدم اما به خاطر آدمهای بین‌مون نمی‌تونستم ازت تشکر کنم.از خدا خواستم بهم فرصتی بده تا بتونم ببینمت و حرف‌های دلم رو بهت بزنم.تا بالاخره این اتفاق افتاد.بعد از یک سال و خرده‌ای اتفاقی دیدمت و صدات کردم.باهات صحبت کردم و مثل سابق کنارت احساس راحتی کردم.خدا بهم قدرت داد تا بتونم حرف‌های دلم رو بهت بزنم.چشم‌هام رو بستم،دست‌هام رو مشت کردم و ازت با تمام وجودم تشکر کردم.همون چیزی که مدت‌ها بود آرزوش رو داشتم.تو هم مطابق انتظارم رفتار کردی.همون قدر با تواضع و فروتنی.این‌ها به یک طرف.کی دیدمت؟صبح روزی که شبش عازم مشهد بودم.مشهدی که مثل یک رویا بود.امام رضا طبیده بود من رو تا بهم بگه بشین کنار خودم و دونه دونه چیزهایی که خوشحالت می‌کنه رو تیک بزنیم..هر قدر که از این مشهد زیبام بگم کم گفتم.اسم دوستم برای صبحانه حضرتی دراومد اما اسم من نه.قلبم شکست.اما گفتم باهاش میرم تا دم مهمان‌سرا و نهایتن من رو راه نمیدن.رفتم اونجا و آقای مسن خادم گفت دخترم حلالم کن.نمی‌تونم راهت بدم.من رو ببخش.دوستم هم گفت من میرم و سریع بر می‌گردم.دوباره قلبم شکست و رفتم یک گوشه‌ای کز کردم.آقای جوون خادمی اونجا ایستاده بود.بهش گفتم داستان رو.چند لحظه مکث کرد.بعد بهم گفت کف دستم رو باز کنم.کف دستم رو باز کردم و یک ژتون گذاشت کف دستم.تا خود مهمان‌سرا دویدم و اشک ریختم.

سرکارم جایی که دوست داشتم،اوکی شد.الان دو هفته میشه که دارم میرم.بعد از سه ماه می‌تونم بگم راضی هستم یا نه.الان هیچ نظری ندارم اما حداقل می‌تونم بگم اونجا داره بهم خوش می‌گذره.محیط خشکی نداره و کسی عصا قورت نداده.هیچ چیزی صد در صد مطابق میلم نیست اما می‌دونم که باید تحمل کنم.یعنی باید دووم بیارم که بتونم تجربه کسب کنم.برای همین سعی می‌کنم با حرف آدمها به هم نریزم و روی خودم مسلط باشم.

رفتم امام رضا و دو روز تموم اشک ریختم.برای خودم،برای این یک ماه سختی که به معنای واقعی کلمه جون کندم و برای تمام اتفاقات تلخ اخیر.رو به روی ایوون طلا زیارت عاشورا خوندم تا سبک بشم.با خودم کلنجار رفتم تا آخرسر تو سجده‌ی آخر زیارت عاشورا،رو به روی ایوون طلا،به خدا گفتم،من بخشیدمش.تو هم ازش بگذر.براش آرزوی خوش‌بختی و سلامتی کردم.گفتم خدا تو خیلی این چند وقت من رو چرخوندی.انقدر چرخوندی تا بالاخره بنشینم سر جای درستم.جای درستم کجا بود؟همین جا که تو الان تعیین کردی.من می‌بخشم چون تو هم عیب بندت رو می‌بخشی.

جواب ارشد اومد.دانشگاه تهران-روزانه قبول شدم.خدایا شکرت.خدایا شکرت که از اون بالا تلاش‌هام رو می‌بینی و مزد دستم رو میدی.هر چه قدر شکرت کنم کم کردم.

بذار اتفاق بعدی رو بعدن برات بگم.

خدایا شکرت.هیچ زمانی تو زندگیم اندازه این یک ماه حضورت رو نفس به نفس حس نکرده بودم.دوستت دارم خدا.

 


سما نویس ۰۲-۶-۱۵ ۱۱ ۱۱ ۱۵۹

سما نویس ۰۲-۶-۱۵ ۱۱ ۱۱ ۱۵۹


داری زندگیت رو می‌کنی و کاری به کار کسی هم نداری.یک روز به اصرار یکی از دوستای قدیمت به دورهمی دعوت میشی و همون دوستای قدیمیت  می‌ریزن سرت و تا می‌خوری می‌زننت و بعد هم فرار می‌کنن و میرن.میرن و غیب میشن.تو هم دستت به هیچ جا بند نیست.دزدی هم ازت نمی‌کنن.فقط اومدن که تو رو بزنن و در برن.حالا چرا؟مگه به اصرار خودشون دعوت نشده بودی؟خودت هم نمی‌دونی.چیزی که ارزش مادی داشته باشه رو به زور ازت نگرفتن اما چیزهایی رو غارت کردن که جایگزین‌کردن‌شون اصلاً کار ساده‌ای نیست.اونها یک چاقو برداشتن و روحت رو خط خطی کردن.بهت دروغ گفتن،بهت آسیب زدن و بعد هم در رفتن.از جات بلند میشی،دست و صورتت رو می‌شوری،خودت رو به زحمت به خونه می‌رسونی.چند روزی رو منگی.بعد توهم می‌زنی که حالت خوب شده.دوباره شروع می‌کنی به زندگی کردن.همون کارهای همیشگی رو انجام میدی.یکی دو روز اول خوبی بعد وسط‌های روز حس می‌کنی بدنت خالی کرده،نمی‌تونی ادامه بدی.دوباره اون صحنه‌ها تو ذهنت تکرار میشه.تو خوابیدی کف زمین و ریختن سرت و دارن خونین و مالینت می‌کنن.بعد سعی می‌کنی به ذهنت اخطار بدی اما متوجه نیست.حس می‌کنی همه چیز مثل روز اول برات تازست.یک ساعتی تو عالم خودت سیر می‌کنی.دوباره به خودت انگیزه میدی،انگیزه برای بقا.دوباره شروع می‌کنی.از اول.همه کارهات رو انجام میدی.از روز بعد این چرخه ادامه پیدا می‌‌کنه.انقدر خوب میشی،بد میشی تا یک روز از خواب بلند میشی و می‌بینی اون صحنه شده برات مثل سکانسی از یک فیلم که بارها دیدیش و اثربخشیش رو از دست داده.اما اون سکانس،اون لحظه چیزی در وجود تو کاشته که باعث رشد تو شده.اون زمانی که باید،اثر خودش رو گذاشته.حتی شاید سال‌ها بعد اون خاطره رو با جزئیات به یاد نداشته باشی اما مهم نیست.اون کار خودش رو کرده.درس خودش رو به تو داده.به تو فهمونده که هر کسی می‌تونه بهت دروغ بگه و آسیب بزنه،حتی اون دوست قدیمیت.اما قبل از نقطه آخر بهت میگه هر اتفاقی تو این دنیا بیفته،هر کسی بهت ظلم کنه و یک خطی رو روحت بندازه،تو اجازه نداری مثل اون پست باشی.اون انتخابش تو زندگی رذالت بوده.اما تو انتخابت حتی تو سخت‌ترین شرایط هم شرافته.

والسلام.

 


سما نویس ۰۲-۵-۱۴ ۸ ۸ ۱۸۳

سما نویس ۰۲-۵-۱۴ ۸ ۸ ۱۸۳


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۲-۵-۰۷ ۱۴۱

سما نویس ۰۲-۵-۰۷ ۱۴۱


بهت افتخار می‌کنم سما.تو خیی دختر قوی هستی.تو می‌تونی رو خودت تسلط داشته باشی و اوضاع رو کنترل کنی.تو می‌تونی وقتی تو هچل افتادی،فکر کنی و تصمیم درست بگیری.تو خیلی خوب بلدی دل بکنی.سخته برات اما همیشه راهی رو انتخاب می‌کنی که تو رو به پیشرفت و موفقیت می‌‌رسونه.من ازت ممنونم که تو روزهای سخت به من کمک می‌کنی.روزهای سختی رو می‌گذرونی.درک می‌کنم اگر تحملش برات سخت باشه اما تو از پسش برمیای.به خودت،به بدنت و به اطرافت توجه کن و سعی کن این روزها متمرکز‌تر باشی.بیش‌تر ساز بزن،بنویس و کتاب‌هات رو ادامه بده،پروژه نیمه تمومت رو تموم کن و دست‌های خودت رو محکم‌تر بگیر.خودت رو برای یک شادی بزرگ آماده کن و بیشتر خودت رو دوست داشته باش.تو موظفی تمام تلاشت رو بکنی تا حس‌های بد اخیری که بهت منتقل شده رو از بین ببری و من می‌دونم که تو تواناییش رو داری.

دوستت دارم سما.

 


سما نویس ۰۲-۴-۱۹ ۵ ۱۱ ۱۶۷

سما نویس ۰۲-۴-۱۹ ۵ ۱۱ ۱۶۷


امروز ازت خبری شنیدم.دلم برات ریخت.مثل روز اول شدم که تو ساختمون اصلی دیدمت.انگار همه چیز برام مثل روز اول شد.خیلی از یادبردنت سخت بود اما من تمام تلاشم رو کردم.دو سال رنج کشیدم اما بالاخره تو ذهنم تمومت کردم.کسی که شروع کرد و ادامه نداد،من بودم.این کار هم برای حفاظت از خودم کردم،برای حفاظت از تو،برای آدمهایی که به ما مرتبط بودن.من خسته شدم از نقش بازی کردن.از اینکه تظاهر کنم که تو برام بی‌اهمیتی درحالی که این طور نیست.تو مهم‌ترین آدمِ روزهای سختِ زندگی من بودی.تو شریف‌ترین انسانی هستی که من می‌شناسم.تو می‌تونستی اون حرف‌ها رو به آدم مشترک بین‌مون بزنی و رازدار من نباشی اما بودی.تو تمام این دو سال سکوت کردی.شاید بعدش یک رفتار خوبی با من نداشتی که قلبم شکست اما وقتی به عمقش فکر می‌کنم،می‌بینم تو کاری کردی که شاید حتی خود من هم در حق کسی انجام ندم.آدمها به تو برای بی‌محلی که می‌‌کنی،دید خوبی ندارند اما تو بهترین کسی هستی که من می‌شناسم.از خودم بدم میاد وقتی آدمها پشتت بد میگن و من سکوت می‌کنم اما می‌دونم اگر خودت هم جای من بودی،شرایط رو درک می‌کردی.

امروز تمام اون سالن‌ها من رو یاد تو می‌نداخت.امروز فهمیدم هیچ وقت هیچ احساسی از بین نمیره.کم‌رنگ میشه اما از بین نمیره.انقدر تحت شرایط احساسی قرار گرفته بودم که دوست داشتم در دم بهت پیام بدم اما جلوی خودم رو گرفتم.نخواستم مزاحم زندگیت بشم.فقط از خدا خواستم که فرصتی قرار بده که شده حتی یک بار دیگه ببینمت.می‌دونم بعیده اما دلم می‌خواد فرصتی پیش بیاد که ازت تشکر کنم.برای مردونگیت،برای رازداریت،برای احترامی که به من گذاشتی.آخه هیچ وقت فرصت نشد ازت تشکر کنم و بگم من حواسم به همه مهربونی‌هات هست.می‌ترسم تو فکر مخالف کرده باشی.می‌ترسم از اینکه فکر کرده باشی من رازدار نبودم و بند رو آب دادم.من دلم می‌خواد باهات صحبت کنم،دوست ندارم مزاحمت بشم فقط دوست دارم برات مسائل رو شفاف کنم.اما عاقبتش ممکنه آدم دیگه‌‌ای که بین ماست رو ناراحت بکنه و این همون چیزیه که من رو دودل کرده.

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال 

«فروغ فرخزاد»


سما نویس ۰۲-۴-۰۵ ۳ ۸ ۱۷۴

سما نویس ۰۲-۴-۰۵ ۳ ۸ ۱۷۴


۱ ۲ ۳ ۴ ... ۱۳ ۱۴ ۱۵

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.