این هفته خانواده مسافرت بودن و من تنها بودم.خیلی این تنهایی خوب بود و بیشتر لازم..این هفتهای که گذشت،که البته به سختی و تلخی و غم گذشت برام یادآور دیماه پارسال بود.لحظههای دی و بهمن پارسال مثل فیلم از جلوم رد میشدن.به خودم گفتم هیچ چیز تغییر نکرده اما تو قویتر شدی..ترکشهای دی و بهمن پارسال رو آقای «ب» با حرفهاش کم کم از وجودم درآورد..بهم گفت من باید اعتماد به نفس له شدهی تو رو برگردونم..هر هفته بیشتر از هفتهی قبل بهم امید میداد.بهم قول داد که امید الکی نده،گفت اگر ازت راضی باشم میگم خوبی،اگر هم راضی نباشم بهت میگم.دستم رو گرفت و کمکم کرد..هم داشتههام رو یادآوری کرد،هم تواناییهام رو.بهم گفت برگرد به همون آدمی که قبلتر میشناختم.بهم گفت به حرف آدمها گوش نکن.به حرف دلت گوش کن.هر چی اون بگه،همونه.گفت بس کن این ذهن استدلالی رو.از تو بعیده.یه کم دلی برو جلو،گناه داره این دل..دو روز قبل عید دیدمش و گریه کردم.گفتم کم آوردم،نمیتونم..میترسم.انگار من رو از من دزدیدن..همون جا قول دادم که تموم کنم،که اشکهام رو پاک کنم و ادامهی مسیرم رو برم..من قول دادم که شروع کنم اما سخت بود،خیلی سخت.من تنها بودم و نمیخواستم مزاحم آقای«ب»بشم.دلم نمیخواست از خودم برنجونمش یا ناامیدش کنم برای همین تمام تلاشم رو کردم..برای نماز صبح که بلند میشدم با خدا حرف میزدم،گریه میکردم با هق هق میگفتم تا تو دستم رو نگیری نمیتونم بلند بشم.شب قدر رفتم تو بالکن و تا صبح صداش زدم.گفتم راه رو روشن کن.گفتم چشمام نمیبینه تو نور چشمهام شو..دو روز بعد یکی از شما «ناشناس»بهم پیام داد.برام کتاب الکترونیکی هدیه خریده بود..خودش رو معرفی نکرد و ازم خواست نپرسم کیه.اما هر کی بود من رو خوب میشناخت چون تا موضوع کتاب رو خوندم،متوجه شدم این یک نشونست.گفتم پس خدا صدام رو شنید.آره شنیده بود.این یعنی حاجت اولی که کمتر از دو روز برآورده شده بود.هفتهی بعدش آقای «ب»من رو با آقای «ح»آشنا کرد.آقای «ح»همون کسیه که داره به من کمک میکنه تا من به آرزوی همیشگیم برسم.. و تمام تلاشم این روزها اینه که آقای «ح»از من ناامید نشه..بهم میگه:«من میدونم.من میدونم که تو میتونی.تو خیلی توانمندی.تو باهوشی.فقط قول بده وسط راه کم نیاری.»و این حاجت دومی بود که کمتر از یک هفته برآورده شد.
آره.خدا باز هم شنید من رو.شنید که من حالم روز به روز بهتر شد.بهتر شدم و به نور رسیدم..از میون اون همه روزهای تلخ بیرون اومدم و آدم قویتری شدم.
هفته پیش هم دوباره حالم بد بود،غم داشتم.انگار یاد یک زخم کهنه تو قلبم افتاده باشم..راجب این موضوع نمیتونستم به هیچ کس حتی آقای «ب» چیزی بگم.مدام با خودم کلنجار میرفتم...از خودم فرار میکردم تا راجب بهش فکر نکنم اما نمیشد.تلاش مذبوحانهای بیش نبود..دلم رو یکی کردم.به حرف دلم گوش دادم و اصلاً به بعدش اهمیت ندادم.مهم نبود قراره چی میشه.مهم این بود که من مدیون خودم نباشم..دلم رو یکی کردم..بهش پیام دادم و همهی آنچه باید میگفتم رو گفتم..راستش وقتی پیام رو ارسال کردم،حس کردم از قفس آزاد شدم.قفسی که خودم برای خودم درست کرده بودم.من باید یاد میگرفتم یک جاهایی«نه»بشنوم،یک جاهایی طرد بشم.اما اگر خودم اقدامی نمیکردم هیچ وقت این ها رو یاد نمیگرفتم..پیام دادم و خودم رو خلاص کردم..از حسم گفتم و به این کلیشههای مزخرف که تو رو مجبور میکنن به خاطر «دختر»بودنت حرفت رو نزنی پشت پا زدم..من خودم رو آماده کرده بودم برای یک برخورد خیلی سرد و تلخ.به خودم گفتم ممکنه این آدم کاری بکنه که تو از خودت،از کاری که کردی بدت بیاد.اما به خودم گفتم هیچ کس تو این دنیا مشخص نمیکنه من حالم خوب باشه یا بد جز خودم...از بدشانسیم بود یا خوششانسیم،خوب برخورد کرد..من ازش ممنونم..ممنونم که باعث نشد من پشیمون بشم و فکر کنم که حق با اونی بود که میگفت هیچی نگو.اون تو رو لهت میکنه.برعکس حس میکنم اگر بهش نمیگفتم خودم رو له کرده بودم.فردا بعدازظهرش به آقای«ب»عزیزم پیام دادم و گفتم باید ببینمتون.چند دقیقه بعدش جوابم رو داد و گفت منتظرمه..تا دیدمش و بهش سلام کردم؛گفت:« یک چشمت داره میخنده؛یکیش هم میخواد غر بزنه.با کدوم یکیش شروع کنیم؟»
الان خیلی خوشحالم.چون هیچ بار اضافهای رو با خودم حمل نمیکنم.الان راحتتر میتونم فراموش کنم و از این مرحله از زندگیم به سلامت عبور کنم.هنور هم میترسم اما وقتی صبحها با خدا حرف میزنم،آروم میشم..یکی بهم گفت:« حس میکنم خدا داره بهت لبخند میزنه،ازت راضیه» و این غایت آرزوی منه...وقتی این حرف رو میشنوم دیگه برام مهم نیست وقتی «پ»فهمید چی کار کردم،غیر مستقیم سرزنشم کرد و گفت ارزشم رو زیر سوال بردم..واقعاً مهم نیست!
دوست دارم یادم بره این هفته رو.اشکهام رو پاک کنم و به یاد بیارم آدمهایی هستن که منتظر من هستند و من حق ندارم هیچ کدومشون رو ناامید کنم!من هنوز سر قولم به آقای «ب»هستم.پس دوباره شروع میکنم!
«ما فراموش نمیکنیم،بلکه چیزی خالی در ما آرام میگیرد!»
«رولان بارت»
پ.ن:مرسی از همگی.مرسی که دو پست قبل رو خوندید و بهم کمک کردید!این جا با شما برام مثل پناهگاه شده.