a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


و قسم می‌خورم که برای آدمی تلخ‌تر از دیده نشدن و شنیده نشدن نیست.

.

پ.ن:برای روزهایی که متوجه گذرشان نمی‌شوم.روزهایی که درست نمی‌دانم خیلی خوشحالم یا بی‌نهایت غمگینم.روزهایی که در هوا معلقم.

 


سما نویس ۰۰-۹-۱۶ ۱۰ ۱۳ ۳۱۸

سما نویس ۰۰-۹-۱۶ ۱۰ ۱۳ ۳۱۸


بیان تحمل باگ‌هات دیگه خیلی غیر قابل تحمل شده.الان نزدیک یک ماهه شاید هم بیشتر که برای هیچ پست جدیدالانتشاری «بازدید»نمی‌زنی.چی شده مرد؟


سما نویس ۰۰-۹-۱۳ ۳ ۱۰ ۲۲۱

سما نویس ۰۰-۹-۱۳ ۳ ۱۰ ۲۲۱


دیروز به این فکر می‌کردم که من واقعاً از خودم راضیم یا نه؟بعضی‌ اوقات بی‌نهایت از عملکرد خودم راضی هستم و بعضی وقت‌ها هم بیزارم از خودم.شاید طبیعی به نظر برسه اما نه این طور نیست.من واقعاً این سوال رو از خودم هر روز می‌پرسم که من چه قدر از خودم راضیم؟من اصلاً نسبت به سن و سالم آدم موفقی هستم یا نه؟من چند درصد راه رو درست رفتم و چند درست راه رو بیراهه رفتم؟من چه قدر انسان خوبی‌ام؟چه قدر به چیزهایی که باور دارم عمل می‌کنم؟من از بیرون از نظر آدمها به خصوص اون‌هایی که برام مهمن چه طوری به نظر می‌رسم؟من دارم از روزهام استفاده می‌کنم یا دارم به بطالت می‌گذرونم؟

این سوال‌ها هر روز تو ذهن من نقش می‌بندن و پررنگ ترین‌شون هم اینه که بالاخره من می‌تونم تو عرصه موسیقی پیشرفت کنم یا نه؟از روند پیشرفتم راضی نیستم البته به خودم هم حق می‌دم که حجم زیاد و طاقت‌فرسای درسی نگذاره اون طور که می‌خوام به تمرین‌هام برسم اما خب نمی‌تونم کتمان کنم که از خودم راضی نیستم.به این فکر می‌کنم که آقای «ب»بهم اطمینان داد که من می‌تونم و باید وارد این مسیر بشم پس باید ادامه بدم و از چیزی نترسم اما یک صدایی تو گوشم میگه:«آخرش که چی؟نکنه تهش اونی که می‌خوای نشه؟»و من هر روز تلاش می‌کنم اون صدا رو نشنوم.برنامم رو عوض کردم و سعی کردم شیوه تمرینم رو عوض کنم.از خدا عاجزانه خواهشمندم راه خیری رو در این مسیر به روی من باز کنه.

خودت می‌دونی چه قدر برام مهمه.خودت می‌دونی هم دوستش دارم هم ازش می‌ترسم.گفته بودم از مسیر موسیقی می‌ترسم اما تو دری رو به روم باز کن تا بتونم با این ترسم مقابله کنم.تو راه رو باز کن.بالاخره این همه تلاش ارزش یک در خیر رو که داره.بهم کمک کن.من کی رو دارم به جز تو؟

-

هر شب که می‌گذره به خودم می‌گم امروز هم گذشت.فردا رو جدی‌تر می‌گیرم.می‌خوام به روی خودم نیارم که سردردهام برگشتن،می‌خوام به روی خودم نیارم که فشار خونم دوباره پایینه و کسالت دارم.می‌خوام به روی خودم نیارم که اضطراب دارم،می‌خوام به روی خودم نیارم که از لحاظ روحی ضعیف شدم.می‌خوام به روی خودم نیارم که امروز بعد از مدت‌ها زانوهام تحمل وزنم رو نداشت و اذیت بودم.

اما امروز هم رویاهام رو مرور کردم،ترسام رو هم.به خودم دوباره قول دادم.قول دادم که می‌سازم.اما واقعیت اینه که خیلی خسته‌ام.خیلی زیاد.دیروز،یک‌شنبه،حالم به حد اضطرار رسیده بود که اگر کلاس آقای «ح»نبود،معلوم نبود پایان روزم چه شکلی بود.اما ب هر طریقی که بود،ختم به خیر شد.اما این روزها که می‌گذرن،هر روزشون عمر ماست که داره کم میشه و کاش قشنگ‌تر بگذرن.

پ.ن:قول میدم در آینده بهتر بنویسم یعنی درست‌تر بنویسم.ممنونم که من رو می‌خونید!


سما نویس ۰۰-۹-۰۸ ۲ ۸ ۲۳۸

سما نویس ۰۰-۹-۰۸ ۲ ۸ ۲۳۸


دلم برای «پ»صمیمی‌ترین دوستم تنگ شده.با هم قهر نیستیم اما دوستی‌مون اون کیفیت گذشته‌ها رو نداره.«پ»آدم سختیه.زندگی رو خیلی آسون نمی‌گیره.دوستی نیست که الان بهش پیام بدم و خواهش کنم عصری هم رو ببینیم و اون قبول کنه.حتی اگر کار هم نداشته باشه قبول نمی‌کنه.نمی‌دونم چرا.اما خب خیلی وقته که دوست نداره بریم بیرون.میگه با همه همین طوره.دوست داره ارتباطاتش رو با جهان کم کنه.اولش خیلی ناراحت بودم ازش چون حتی وقتی خواستم برای تولدش بیرون بریم هم قبول نکرد اما بعدش که فکر کردم بهش حق  دادم.به خودم هم حق دادم و وقتی می‌بینم هر دو حق داریم،ترجیح می‌دم سکوت کنم تا به هر دو طرف فرصت بدم.از طرفی هم می‌ترسم که این سکوت فاصله بین‌مون رو زیادتر بکنه و دیگه کاری از دستم برنیاد.آخه «پ»برای من خیلی عزیزه.با اینکه به خودش هم مدام یادآوری می‌کردم که حایگاهش تو زندگیم چه قدر بالاست اما اون متوجه نمی‌شد و همچنان اعتقاد داشت که من باهاش احساس صمیمیت ندارم..من تجربه این رو داشتم که تصمیم بگیرم یک سری از آدم‌ها رو برای آرامش خودم و همین طور آرامش اون‌ها حذف کنم اما درباره‌ی «پ»من هیچ وقت هم‌چین قصدی نداشتم و ندارم.حتی وقتی بهش گفتم بیا بهم زمان بدیم هم ته دلم می‌دونستم که دوست ندارم روزی باشه که دیگه باهاش دوست نباشم.اون دوست دوران دبیرستانِ منه.دورانی که برام مثل قند شیرینه.من خیلی «پ» رو دوست دارم.اون همیشه هر وقت ازش درخواست کمک کردم بوده.من باهاش شادم.دوست دارم تو خوشی‌هام شریکش کنم و دوست دارم او هم من رو شریک خوشی و ناخوشی‌هاش بدونه.امیدوارم زمان بتونه رفع بکنه کدورت‌ها رو هرچند که من الان نسبت بهش کدورتی ندارم.

-

دیشب دلم براش تنگ شد.مدت‌ها بود که دیگه بهش حتی فکر هم نمی‌کردم یا حداقل خیلی کمتر از قبل بهش فکر می‌کردم.اما نمی‌دونم چی‌شد که دیشب خیلی تو فکرش بودم.این جور مواقع آدم‌ دوست داره فکر کنه که لابد طرف هم داشته بهش فکر می‌کرده اما باید بگم که متاسفانه این طور نیست.شاید چون این چند روز خیلی رقیق‌القلب شده بودم توی ذهنم رژه می‌رفت.هر چی که بود،تلخ بود.

«به من بگو

برای چه اینقدر دوستت دارم

وقتی که نمی‌خواهی؟!

چرا همیشه کسی را دوست داری

که دوستت ندارد؟!

چرا همیشه دوست 

دشمن

و دشمن

دوست

از آب درمی‌آید؟!»

«فاضل ترکمن»

پ.ن:به این فکر می‌کنم که جداً این شب تار سحر دارد؟

پ.ن:کانال تلگرام بزنم،عضو میشید آیا؟


سما نویس ۰۰-۹-۰۵ ۱۰ ۱۱ ۲۳۵

سما نویس ۰۰-۹-۰۵ ۱۰ ۱۱ ۲۳۵


تمام تلاشم از صبح زود که از خواب بلند می‌شوم تا شب که به خواب می‌روم این است که خودم را بیشتر بشناسم،به خودم بیشتر کمک کنم تا حالم بهتر شود و خودم را از شر قرص‌ها رها کنم.

تلاش می‌کنم تا به اطرافیانم هم کمک کنم و به آنان که دوست‌شان دارم یادآوری کنم که عزیز من هستند.تلاش می‌کنم تا در آینده به آنچه دوست دارم،تبدیل شوم.

تلاش می‌کنم تا با زندگی کنار بیایم و هر طور که هست جهان را برای خودم به جای بهتری برای دوام آوردن تبدیل کنم.من تلاش می‌کنم تا کتاب‌های بهتری بخوانم،موسیقی‌های بهتری گوش کنم و برای هدفم در روز بجنگم.من نمی‌خواهم در دنیا جای کسی را بگیرم.من خوب می‌دانم که هر کس در دنیا جایگاه خودش را دارد و هیچ کس قرار نیست جایگاه مرا از من بدزد.من خوب می‌دانم که خدا خوب حواسش به من هست و نمی‌‍گذارد ناامید این جهان را ترک کنم.

من قلب زخمی دارم.حالم خوش نیست و شب‌ها خیلی خسته می‌شوم.اما هر روز صبح با امیدی تازه از خواب بلند می‌شوم تا شاید فقط یک درصد به آنچه که می‌خواهم نزدیک شوم.من انسانِ ناامید شدن نیستم.نمی‌توانم باشم.هر چند با قلبی شکسته اما فردا،دوباره از اول شروع خواهم کرد.

 

پ.ن:التماس دعا!


سما نویس ۰۰-۸-۲۸ ۷ ۱۴ ۲۰۲

سما نویس ۰۰-۸-۲۸ ۷ ۱۴ ۲۰۲


هیچ شبی در زندگیم به اندازه امشب احساس تنهایی نکرده بودم.خدایا می‌دونم داری این روزها رو می‌بینی و برام جبران می‌کنی اما خواستم ازت خواهش کنم این بندت رو از چنگال غم نجات بدی‌.خیلی داره تلاش می‌کنه اما زورش به زور دنیا نمی‌رسه.کمک تو رو می‌خواد.خیلی تنهاست.خیلی زیاد.


سما نویس ۰۰-۸-۱۳ ۶ ۱۵ ۲۳۲

سما نویس ۰۰-۸-۱۳ ۶ ۱۵ ۲۳۲


 

این پیام رو آقای «ب» ماه‌ها قبل برام فرستاده بود.راست می‌گفت،زندگی همین روزهاییه که به یاد میاریم.اون روزها آخرین روزهایی بود که من شاگردشون بودم.من هنوز هم خودم رو شاگردشون می‌دونم اما اون روزها من حس می‌کردم با آقای «ب»آدم بهتری‌ام.آقای «ب» تو تاریک‌ترین روزهام مثل نور بود.همیشه میگم خدا سر راهم قرارشون داد تا وجه دیگه‌ای از زندگیم رو بهم نشون بده.الان به واسطه اینکه شاگردشون نیستم،خیلی کمتر باهاشون صحبت می‌‌کنم اما دنبال راهیم که بتونم دوباره سر کلاس‌شون باشم،هر چند زمان کم اما باشم و بتونم استفاده کنم.نوری که به واسطه آدمها به زندگیم رنگ می‌پاشه کم‌رنگ شده و گمونم فقط خود آقای «ب»می‌تونه پررنگش کنه.

پ.ن:آقای «ب»کاش می‌تونستم به خودتون بگم چه قدر برام عزیزید.کاش بلد بودم آدم‌های مهم و دوست‌داشتنی رو تو زندگیم حفظ کنم.اما بلد نیستم.من قدرت حفظ روابط ندارم و چیزی از این آزار دهنده‌تر نیست.


سما نویس ۰۰-۸-۱۱ ۳ ۱۱ ۱۲۸

سما نویس ۰۰-۸-۱۱ ۳ ۱۱ ۱۲۸


مدتی حتی برای خودم هم ننوشتم.شرمنده بودم.شرمنده‌ی خودم،شرمنده‌ی عواطفی که دفن‌شون کردم و شرمنده‌ی کسی که تبدیلش کردم به «من».این من رو سرکوب کردم و خواسته‌هاش رو ندیدم.هر وقت هر خواسته‌ای داشت،طفره رفتم و ندیدمش،نشنیدمش.انقدر نادیده گرفتمش تا از یک جایی به بعد دیگه خواسته‌ای ازم نداشت،حتی وقتی خودم آماده بودم که نیازهاش رو برطرف کنم.با من لج کرد و بعدش هم قهر کرد.حتی کلمه‌ای باهام صحبت نکرد.راهش رو ازم جدا کرد و اون جا بود که متوجه شدم چه قدر تنهام.

بعد مدت‌ها به خودم اومدم و دیدم این کسی که هر روز در من زیست می‌کنه رو دوست ندارم.باید عوضش کنم.پس شروع کردم به صحبت کردن باهاش.ازش معذرت خواهی کردم.از هر دری صحبت کردم.گفتم حالم خوش نیست،گفتم تو هم من رو درک کن.درباره‌ی تمام اتفاقاتی که آزرده خاطر شده  بودم و شده بود،بحث کردیم.من از صحبت‌های خودم با خودم فیلم گرفتم  تا بعدها دوباره مرور کنم.

مهر ماه،ماه بخشش بود.خودم رو بخشیدم اما کافی نبود.با خودم صحبت کردم و از میون صحبت‌ها درد‌ها نمایان شدند.متوجه شدم اشکال کار از کجاست اما این هم کافی نبود.کتاب خوندم،راه رفتم،با خودم صحبت کردم تا بیشتر کشف کنم اما این هم کافی نبود.

زخم‌ها رو مرور کردم.به همشون فکر کردم.روی کاغذ آوردم و گفتم حالا باید چی کار کرد؟بعضی‌هاشون دستِ من نبود.اینکه من نتونستم با کسی که دوستش داشتم ارتباط برقرار کنم،دستِ من نبود.چرا؟چون عزت نفس من مهم تر بود.چون ارزش وجودی من مهم تر از این بود که بخوام چشم‌هام رو ببندم و به هر قیمتی راضی به حفظ اون شخص توی زندگیم بشم.اما دستِ من بود که فراموشش کنم تا کمتر آسیب ببینم.فراموشی آسون بود؟باید بگم که حتی یک درصد هم آسون نیست و سخت‌ترین کار دنیا برای من همین فراموش کردن رد پای آدمها هر چند کم‌رنگ در زندگیم هست.

از خط زدن اسم اون آدم تو زندگیم به سختی اما به سلامت عبور کردم و نوبت رسید به زخمِ بعدی.زخمِ تنهایی.من هیچ وقت با تنهاییم مشکلی نداشتم.از بچگی‌ هم آدمِ باآدم‌ها بودن نبودم و تنهایی رو ترجیح میدادم.اما شاهد اتفاقاتی بودم که به من ضربه زد.احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و من رو از خودم دوباره داره دور میکنه.با این زخم باید چه طور برخورد می‌کردم؟

گذشت.گذشتن و بخشیدن آدم‌هایی که اون ضربه رو به من زدن،اولین انتخابِ من بود.

اما همه چیز به آدم‌ها و من محدود نمی‌شد.من حالم خوب نبود.حملات اضطراب من رو رها نمی‌کرد،گریه امونم رو بریده بود و فشار‌های مختلف از جمله فشار درسی لحظه‌ای من رو به حال خودم رهام نمی‌کرد.یک هفته از دردِ سر به خودم می‌پیچیدم و فشل شده بودم.کارهای روزمره مختل شده بود و کاری جز شرکت در کلاس آنلاین و البته به سختی ویولن نواختن ازم بر نمی‌اومد.

هر طور حساب کردم،درد غیر قابل اجتناب و همین طور غیر قابل تحمل بود.به دکتر مراجعه کردم و از آرمایش و معاینه متوجه شدم فشار خونم خیلی پایینه و میگرن دارم.

وقتی از اتاق معاینه اومدم بیرون،دکتر بهم نگاه کرد و گفت می‌تونم با جرئت بگم ترس همه‌ی زندگیت رو احاطه کرده.نترس دختر.نترس انقدر.خودت رو دستی دستی مریض نکن.

ترسام کجان؟انگار خونه کردن تو وجودم.ترس از آینده شده رفیق من.رفیقی که باید هر جه زودتر پیمان رفاقتم رو باهاش بشکنم.

.

و اما از میون روزهای سختی که گذروندم دوباره به خودم نگاه کردم و گفتم:«حالا باید چه کار کرد؟»به خودم هشدار دادم.اطمینان دادم که دوباره از نو شروع می‌کنم و می‌سازم.وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم،متوجه میشم کارهایِ ارزشمند زیادی انجام داده‌ام و هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.وقتِ مریضی نیست و باید بتونم دوباره سرپا بشم.هر چند سخت اما قول میدم به سلامت از دل این توفان عبور کنم.

پ.ن: از تمام کسایی که جویای احوالم بودید،ممنونم.خیلی خوشحالم کردید.انشالله همیشه روح و جان خودتون سلامت باشه.

پ.ن:التماس دعا


سما نویس ۰۰-۸-۰۸ ۶ ۱۱ ۱۹۴

سما نویس ۰۰-۸-۰۸ ۶ ۱۱ ۱۹۴


«دل‌شکسته که دوباره نمی‌شکند.»

      خیرالنساء؛قاسم هاشمی نژاد

 

پس چرا دل من امشب دوباره شکست؟

 

 


سما نویس ۰۰-۷-۲۶ ۶ ۱۷ ۲۶۴

سما نویس ۰۰-۷-۲۶ ۶ ۱۷ ۲۶۴


 

این تصویر را حتی اگر یک عکاس غیر حرفه‌ای هم ببیند،کلی ایراد می‌گیرد.نه اینکه وسواسی باشد،نه.تصویر پر از ایراد است.کادر بندی‌اش درست نیست.معلوم نیست سوژه چه چیزی‌ست؟کتاب‌خانه‌ که کج افتاده است یا کفش‌هایِ نو پای عکاس؟شاید هم لباسِ تنش؟معلوم نیست.

البته فرش زیر پایش هم قشنگ است.شاید اصلاً هدف از گرفتن این عکس همین باشد که فرش معلوم شود و کتاب‌خانه و کفش همه‌اش بهانه باشد.

اما برای کسی که این عکس را ثبت کرده،پر از حس قشنگ است.پر از حس شروع،پر از حس امید به زندگی‌ست.وقتی پایِ حس خوب درمیان باشد دیگر میزانسن،کادر بندی و هر چه که مربوط شود به عکس و عکاسی زیر سوال می‌رود.دیگر چه فرقی میکند یک عکاس حرفه‌ای آن را ثبت کرده باشد یا یک آماتور که جز لنز دوربین گوشی،پشت لنز دیگری قرار نگرفته باشد.اصلاً گاهی از نظرم سوژه هم اهمیت خودش را از دست می‌دهد و آن حسی که از پشت دوربین،یعنی عکاس دریافت می‌شود،اهمیت بیشتری دارد.عکس‌ها با آدم‌ها صحبت می‌کنند.می‌شود از دیدن یک عکس متوجه شد عکاسش آن لحظه حالش خوش بوده یا ناخوش؟سر کیف بوده یا سازش ناکوک بوده.اصلاً برتری عکس نسبت به فیلم برای من همین است.عکس‌ها در سکوت حرف‌هایی را انتقال می‌دهند که فیلم‌ها با هزار جار و جنجال از انتقالش باز می‌مانند.

من عکاس این عکسم.صاحبّ این عکس کج و کوله من هستم.سه ساعت بیشتر نیست که ثبتش کردم،در یکی از کتاب‌فروشی‌های تهران که یک ماه است افتتاح شده،کنار قفسه‌ی «نقد ادبی».قبلش از سردردهایِ وحشتناکی که به بدنم حمله می‌کرد،داشتم جان می‌دادم و برای فرار از خوردن قرص از خانه زدم بیرون و اول به این فکر کردم که بهتر است چیزی بخورم و اولین گزینه،قهوه فروشی سر کوچه بود.قهوه‌هایش دقیقاً مطابق میل من است.نه آنقدر سرد است که دلت را گرم نکند نه آنقدر گرم است که سقف دهانت را بسوزاند و تا یک هفته خوردن هر چیزی را برایت حرام کند.نه آنقدر تلخ است که زهرمار باشد،نه آنقدر شیرین که بزند زیر دلت.اندازه‌ی اندازه است.خیلی شلوغ نیست.یک فضای دو در دو است داخل یک نان فروشی.قهوه را از پیشخون که رو به خیابان است سفارش می‌دهی و چند دقیقه طول می‌کشد تا آماده شود.صاحبانش،دو پسر جوان نه چندان خوش‌رو هستند.اما تحمل اخلاق‌شان به خوش‌مزگی طعم قهوه می‌ارزد.

مقصد بعدی،همین کتاب‌فروشی بود.این کتاب فروشی دو طبقه داشت که طبقه دومش به دردِ من نمی‌خورد،لوازم‌التحریر فروشی بود و من اصلاً اهلش نیستم.اما طبقه اولش،بهشت من بود.بعد از مدت‌ها رفته بودم کتاب‌فروشی و حالم خوب شده بود.راستش تا حدی هم به خودم افتخار کردم که خیلی از کتاب‌ها رو خوندم.ترسیدم از اینکه نکنه به قدر کافی ازشون بهرمند نشده باشم اما به هر صورت مهم این بود که در هر دوره زمانی که نیاز بوده،مطالعه‌شون کردم.خلاصه میون قفسه‌ها می‌چرخیدم و وقتی به «ادبیات جهان»و «تازه‌های نشر»می‌رسیدم،توقف می‌کردم و مشغول می‌شدم.

سه کتاب خریدم که وقتی تموم‌شون کردم،به بخش«کتاب‌خانه سما» اضافه‌ می‌کنم.یکی از اون‌ها از نویسنده محبوبم هستش و خب آگاهم به اینکه با چه ادبیاتی آشنا هستم اما دو کتابِ دیگه نویسنده‌های معروف اما برای من ناآشنا هستند و این برای من بعد از مدت‌ها جذاب‌تر هست.

ایستگاه بعدی جهت زیبا‌ ساختن جمعه‌ای که با سردرد و اضطراب گذشت،پیاده روی کردن بود.خدا لطف کرد و پنج کیلومتر راه رفتم.شاید هم بیشتر.اما خلاصه که غم و غصه‌های هفته رو به طبیعت سپردم و خودم برگشتم.خودم با حس امید و دوباره شروع کردن برگشتم.

پ.ن:من اهل شرکت کردن تو چالش نیستم.این عکس هم امروز گرفتم و بعدش فکر کردم می‌تونه به دردِ این چالش بخوره.با یک تیر دو نشون زدم و هم دعوت آرامش عزیزم رو با کمال میل پذیرفتم،هم  بعد از مدت‌ها از روزانه‌هام نوشتم.

پ.ن:دعا فراموش نشه.


سما نویس ۰۰-۷-۲۳ ۵ ۱۴ ۲۹۵

سما نویس ۰۰-۷-۲۳ ۵ ۱۴ ۲۹۵


۱ ۲ ۳ ... ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.