a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


دیشب به «پ» گفتم میم؛هم‌کلاسی دبیرستان‌مان همراه دوست پسرش به مناسبت تولد بیست سالگی اش رفته‌اند شمال و لحظه‌ای از دستش در نمی‌رود و همه را استوری می‌کند.انگاری خودم هم با آن‌ها لب آب بودم و آب‌تنی کرده‌ام.

به«پ»گفتم همه‌ی هم‌کلاسی‌هایمان یا خودشان مهمانی تولد گرفته‌اند یا برای شان گرفته‌اند.پس چرا من و تو آنقدر از تولد گرفتن و مهمانی دادن و سورپرایز شدن بیزاریم؟

گفتم:« من برای بیست‌سالگیم که نزدیکه دلم میخواد هیچ کاری نکنم.دوست دارم تنها باشم و برای خودم تولدت مبارک رو بنوازم و ضبط کنم بعد هم پیتزا بخورم.آخر شب هم برنامه‌ی سال جدیدم رو بریزم و بعد هم با صدای کنسرتو سامر ویوالدی بخوابم.

«پ»گفت:« من از تولدم فقط یک دیس لازانیای بزرگ می‌خوام.همش برای خودم باشه.همین.بعدم تو رو ببینم با هم بریم بیرون.چرت بگیم بخندیم.یک بستنی هم تهش بخوریم و بعدم آهنگ گوش کنیم و فک کنیم سال دیگه کجاییم.یا نه اونم فکر نمی‌کنیم.فقط پیش هم باشیم.همین.»

.

گفتم:« لازانیاش با من.من لازانیای گوشت برات درست میکنم روشم با سس برات می‌نویسم HBD..بعد شمع بیست و یک هم روش می‌گذارم که فوت کنی.یه بادکنکم به بشقاب وصل می‌کنم.خودم هم میام دنبالت.تو ماشین هم حق انتخاب آهنگ داری.البته فقط رفتنه.چون برگشت دیگه تولد بازی تموم شده.»

بعد چند لحظه برام نوشت:«آخ جون.من از ذوق تا صبح خوابم نمی‌بره.میشه کلاه بوقی هم برام بخری؟برف شادی هم همین طور»

.

پ.ن:این چنین شادیم ما.و من از الان برای هفده آبان که تولد «پ»هست ذوق دارم تا زودتر لازانیا تولد رو بخوریم.

 


سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۱۰ ۱۵ ۱۸۸

سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۱۰ ۱۵ ۱۸۸


تمام امشب را به تو فکر می‌کردم.هر بار که به تو فکر می‌‌کنم،قسمتی از وجودم خالی می‌شود..نمی‌دانم این حس دقیقاً اسمش چیست یا از کجا می‌آید.. هر چه که هست با هر بار آمدنش قسمتی از وجود مرا هم با خودش می‌برد..مرا در خودم حل می‌کند و یک گوشه در خیالم جا می‌گیرد و بزرگ می‌شود.آنقدر بزرگ می‌شود که به جنگ با من می‌آید و مرا از پا می‌اندازد.مثل الان.مثل امشب.مثل سه شنبه شب که چایکوفسکی در ماشین پخش شد و من یاد تو افتادم.آنقدر هم به تو فکر کردم تا خوابم برد.

سخت‌ترین کار دنیا فراموش کردن توست.کاری که من این روزها سخت مشغول تمرینش هستم.من تو را فراموش می‌کنم،برای خودم.برایِ خودم که نیاز به فراموشی دارد.برای تو که.....

 

پ.ن:من به خودم قول دادم که از این روزها عبور کنم به سلامت هم عبور کنم و تعهد به این قول هر روز سخت‌تر از روز قبل می‌شود و تلاش من هم بیشتر.

با من خوابم یا بیدارم را گوش کنید.


سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۳ ۸ ۱۳۷

سما نویس ۰۰-۶-۱۲ ۳ ۸ ۱۳۷


الان که دارم می‌نویسم،پتو رو دور خودم مثل نون ساندویچ پیچوندم و هرازگاهی چشم‌هام که به شدت می‌سوزه رو مالش می‌دم.گلو درد دارم و نمیدونم از کروناست یا از بغضی که یک هفته قورتش دادم و شد غم‌باد.

رفتم جلوی آیینه و به خودم زل زدم.گفتم تو کی هستی؟من واقعاً کیم؟همون که بزرگ‌ترین دشمنش تو زندگیش خودشه؟همون که اجازه داد این زندگی اعتماد به نفسش رو ازش بدزده و سرکوبش کنه؟همون که از یک جایی یادش رفت رسالتش تو این دنیا چیه و جا زد؟همون که یک روز از ترس «نشدن» زندگی رو بوسید گذاشت کنار و یادش رفت یک روز با فکر کردن به اون آروزها سرپا بوده؟من کیم؟همون که گذاشت امیدش به زندگی تو این روزگارِ پر از سیاهی و ناامیدی خاک بشه؟واقعاً من همین آدمم که نوشتم؟!

امروز دلم برای صدای خنده‌ی آدم‌ها تو سالن سینما تنگ شده بود..برای دیدن چهره‌هاشون،برای صدای باز کردن چیپس و پفک.برای صدای حبس شده‌ی تو سینه:«من نمفهمیدم الان چی گفت؟»برایِ این جمله که :«حیفِ وقت و پول.چه فیلم آشغالی..»برای:«چه فیلم خوبی.مرسی که باهام اومدی.»برایِ دست زدن تماشاچیان در انتهای فیلم..برای پرده سینما،برای پفیلا نمکی،برای قد بلند آقای ردیف جلویی که نمی‌ذاره قیافه بازیگرا رو کامل ببینم.برای شام بعد از فیلم.برای فکر کردن و غرق شدن تو فیلم برای هفته‌ها،برای تعریف کل سناریو و لو دادنش به «پ»،دوست صمیم.برای..برایِ زندگی قبل کرونا.دلم برای همه‌ی اون روزها لک زده.بعد از هجده ماه،تازه کارد به استخوانم رسیده..دلم برای خودم در آن روزهای قبل از این لعنتی که هنوز امید داشت،انگیزه داشت،ایمان داشت،با تمام قوا تلاش می‌کرد،تنگ شده..

آخ که دلم برای خودم یک ذره شده..

من خسته شدم انقدر قوی بودم و خودم مشکلاتم رو حل کردم و دم نزدم.من دلم کمک میخواد.دلم کمکِ یک آدم رو میخواد.یک آدم واقعی.


سما نویس ۰۰-۶-۰۵ ۹ ۱۴ ۲۴۹

سما نویس ۰۰-۶-۰۵ ۹ ۱۴ ۲۴۹


پسر یکی از دوست‌های خانوادگی‌مان که بیست و پنج سالش است،دوهفته پیش به کرونا دلتا مبتلا شد.با دوستانش یک سفر یک روزه به قزوین داشتند و آنجا انقدر حالش وخیم می‌شود که از آنجا با اورژانس به تهران می‌‌آید..هشتاد درصد ریه‌اش درگیر بیماری شده بود..پدر،مادر و خواهرش هم مبتلا شده بودند..آن‌ها در خانه قرنطینه شدند اما امیر علی به آی سی یو می‌رود..با لوله به او غذا می‌دادند.پدر و مادرش در ‌گوشه‌ی خانه افتاده بودند و یکی از افراد فامیل‌شان در به در کل داروخانه‌های تهران بود تا بتواند برای چهارنفرشان آمپول پیدا کند..مادر خانواده با اینکه حالش تعریفی نبود و ریه او هم هرچند کم اما به دلتا آلوده شده بود،هر روز نفس زنان با چندین لایه ماسک خود را به بیمارستان می‌رساند و پشت در آی سی یو منتظر می‌ماند..درصد هوشیاری امیر علی پایین آمده بود و یک هفته‌ای را در کما بود..اما آن یک هفته،یک هفته‌ی معمولی نبود.هر روزش هزار روز بود..به سختی می‌گذشت.تلفن که زنگ می‌خورد،قلبم از جا کنده میشد،اخبار مرگ و میر را که می‌خواندم پاهایم سست می‌شد.احساس می‌کردم تمام آرزوهایم برای این زندگی ارزش‌شان را از دست می‌دهند وقتی پای جان یک انسان درمیان باشد.چه رسد که آن،یک انسان جوان باشد،جوانی که برای مردنش خیلی زود است.این یک هفته خودم را و تمام آنچه از زندگی می‌خواستم را فراموش کردم و تا وقت خلوتی گیر می‌آوردم برای امیرعلی دعا می‌کردم..مامان یک شب تا نیمه‌های شب نماز خواند و برایش دعا کرد..گفت من مطمئنم حالش خوب میشود.برایش نذر کرد و گفت خدایا روی من را بگیر.این پسر را به مادرش دوباره ببخش...

من و مامان تا حالا امیر علی را ندیده‌ایم.حتی اسمش را هم تا قبل از این نمی‌دانستیم..فقط  تصور یک جوانِ بیست و اندی ساله در تخت بیمارستان که در کماست و مادرش هم پشت آن در هر روز از عمرش کم می‌شود،برای‌مان زجرآور بود..انگار کرونا،قلب‌هامان را به هم نزدیک کرده.انگار طاقت حتی یک سرفه‌‌ی هفت پشت غریبه را هم نداریم.انگار بخواهیم خودمان را به آب و آتیش بزنیم تا این لعنتی را از بین ببریم.اما!اما چه کنیم که کاری از ما مردمان معمولی برنمی‌آید.

دیروز ظهر غم سراسر وجودم را بلعیده بود.شک کردم که برای ادامه زندگی آماده‌ام یا نه..ترسیده بودم..از این قتل عام ترسیده بودم..این فکر که نکند یک روز از خواب بلند شوم و یکی از عزیزانم نباشد مثل خره به جانم افتاده بود و مرا رها نمی‌کرد.این که خودم فردا نباشم انقدر آزاردهنده نیست که من باشم و عزیزم نباشد.غصه دار عالم بودم و از صبحش که از خواب بلند شده بودم،از اتاقم بیرون نرفته بودم و در تختم غلت می‌خوردم..خبرها را می‌خواندم و قلبم فسرده شده بود که صدای مامان را شنیدم که بلند بلند با جیغ و گریه می‌گفت:«خدایا!شکرت.خدایا!شکرت!»بعد هم در اتاقم را باز کرد و گفت:«امیر علی!امیر علی!چشماش رو باز کرد..غذا هم خورده و به لوله ها هیچ احتیاجی نبوده..خدایا شکرت!خدایا شکرت.ایشالا زودتر خوب خوب بشه که من برم نذرم رو ادا کنم...خدایا شکرت.»

مامان تا شب هر چند دقیقه یک بار چشمانش از اشک،پر و خالی می‌شد و خدا را شکر می‌کرد.

من هم خیلی خوشحال بودم،خیلی زیاد.البته که امیرعلی هنوز کامل بهبود پیدا نکرده اما باز هم جای شکرش باقیست.

پ.ن:الهی!روزگار سختی شده.بیشتر هوامون رو داشته باش.

پ.ن:عنوان را از پیج یک عزیزی که دوست داشتم،کپی کردم.


سما نویس ۰۰-۵-۲۲ ۹ ۲۱ ۳۳۷

سما نویس ۰۰-۵-۲۲ ۹ ۲۱ ۳۳۷


لعنت به این حمله پنیک.وقتی هم می‌گیره قصد رها کردن نداره بزرگوار..

کاش بدونه من کلی کار دارم و باید زودتر حالم خوب شه.

 


سما نویس ۰۰-۵-۱۶ ۱۰ ۱۴ ۳۳۴

سما نویس ۰۰-۵-۱۶ ۱۰ ۱۴ ۳۳۴


انگیزه این روزهات:

_:آقای ب 

دلیل تلاش هات:

_:آقای ب 

علت خوشحالیت:

_:آقای ب 

آدم دوست‌داشتنی زندگیت:

_:آقای ب 

همون که دوست داری تو زندگیت حفظش کنی:

_:آقای ب 

رسیدنت به مقصد مورد نظر:

_:خوشحال کردن آقای ب 

چی؟

آقای ب 

کجا؟

آقای ب 

کی؟ 

آقای ب.

خدایا آقای«ب» را در زندگی‌ام حفظ بگردان.آمین.

 


سما نویس ۰۰-۵-۱۳ ۹ ۱۱ ۳۴۸

سما نویس ۰۰-۵-۱۳ ۹ ۱۱ ۳۴۸


دلم تو یکی از تخت‌های بیمارستانی در بیروته که ارشا اقدسی اونجا خوابیده و منتظر دعای ماست تا خوب بشه..خدایا!خیلی غمگینم براش.خیلی.خودم هم فکر نمی‌کردم انقدر اذیت بشم..خدایا!قسم به این دونه‌های رحمتت،عمل فردای ارشا با موفقیت انجام بشه..دلم می‌خواد ارشا با پاهای خودش بیاد ایران..خدایا!به حق بنده‌های خوبت رومون رو زمین ننداز..


سما نویس ۰۰-۵-۱۰ ۱۶ ۲۰۸

سما نویس ۰۰-۵-۱۰ ۱۶ ۲۰۸


این روزها در حال کمک کردن به خودم هستم..تمام تلاشم رو دارم می‌کنم تا بتونم خودم رو به خودم برگردونم...ویولونم جای خیلی سختی رسیده.الان یک هفتست که دارم شب و روز تمرین میکنم و تونستم فقط سه خط و نیم از شش صفحه‌ای که باید یاد بگیرم رو درآرم تازه اون هم خیلی به دلم نَشِسته.استادم میگه طبیعیه و نباید خودم رو اذیت کنم اما من واقعاً دارم اذیت میشم چون خیلی سخته..خیلی زیاد.گردن درد گرفتم و راستش تمام تلاشم اینه که «ناامید»نشم..چون خیلی‌ها به همین نقطه که میرسن،جا میزنن و نمی‌تونن ادامه بدن..اما من دوست ندارم جا بزنم برای همین هم خیلی تلاش می‌‌کنم اما خب سخت هم هست برام.اما یک سختی دل‌نشینی هم هست..خصوصاً که دوست ندارم استادم که از من خیلی تعریف میکنه رو ناامید کنم.

.

دو هفته‌ی سختی رو گذروندم.خیلی سخت بود..احساسات مختلف رو تجربه کردم.سعی کردم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنم و درکمال خوشبختی خیلی هم موفق بودم..نمازهام رو اول وقت خوندم و نگم از معجزه همیشگی نماز صبح که عمیقاً از ته دلم احساس می‌کنم با خدا ملاقات می‌‌کنم..برنامه ریزی کردم و تا حد مطلوبی هم جلو رفتم..هر روز پیاده‌روی رفتم و شاهد افزایش نشاط روحیم بودم..خیلی بیشتر از قبل سعی کردم بخندم،آهنگ‌های شاد گوش کنم و به خودم اجازه ندم که برای «شاد بودن»خجالت بکشم..برای همین شادی رو تمرین کردم..دروغ نمیگم،این وسط‌ها گریه هم می‌کردم که لازم بود..برای سبک شدن و رهایی لازم بود اما به خودم اجازه ندادم خیلی تو «غم و اندوه»بمونم...

.

برای ادامه مسیرم هم برنامه ریزی کردم،کارهای عقب موندم رو لیست کردم و برای تک‌تک‌شون ضرب‌الاجل تعیین کردم تا سر وقت به همشون برسم..منتظرم که ترم تابستونیم تموم بشه،اوضاع کرونا هم بهتر بشه تا بتونم با مامان برم شمال و یک هفته‌ای رو با خیال راحت و آسوده استراحت کنم...راستی.با خودم هم قرار گذاشتم که به خودم بی‌احترامی نکنم و حرف‌های منفی کمتر بزنم،کاری که قبل‌تر خیلی انجام می‌دادم و الان دارم به حداقل می‌رسونمش..

.

خدایا شکرت که آرامش رو به قلبم هدیه کردی.تو روزهای سختی که داشتم،نذاشتی کم بیارم.خودت راه رو بهم نشون دادی..الحق که تو نوری..تو نور زندگی بنده‌هاتی..خدایا!زندگی بدون تو چه قدر سخته..واقعاً اون‌هایی که به تو ایمان ندارن چه طوری زندگی می‌کنن؟؟خدایا شکرت.دلم می‌خواد بیام اون بالا بالا ها و سفت بغلت کنم..دوست دارم خدا.دوست دارم..

پ.ن:«افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد»

 

 


سما نویس ۰۰-۵-۰۹ ۴ ۹ ۲۷۸

سما نویس ۰۰-۵-۰۹ ۴ ۹ ۲۷۸


این هفته خانواده مسافرت بودن و من تنها بودم.خیلی این تنهایی خوب بود و بیشتر لازم..این هفته‌ای که گذشت،که البته به سختی و تلخی و غم گذشت برام یادآور دی‌ماه پارسال بود.لحظه‌های دی و بهمن پارسال مثل فیلم از جلوم رد می‌شدن.به خودم گفتم هیچ چیز تغییر نکرده اما تو قوی‌تر شدی..ترکش‌های دی و بهمن پارسال رو آقای «ب» با حرف‌هاش کم کم از وجودم درآورد..بهم گفت من باید اعتماد به نفس له شده‌ی تو رو برگردونم..هر هفته بیشتر از هفته‌ی قبل بهم امید می‌داد.بهم قول داد که امید الکی نده،گفت اگر ازت راضی باشم می‌گم خوبی،اگر هم راضی نباشم بهت می‌‌گم.دستم رو گرفت و کمکم کرد..هم داشته‌هام رو یادآوری کرد،هم توانایی‌هام رو.بهم گفت برگرد به همون آدمی که قبل‌تر می‌شناختم.بهم گفت به حرف آدم‌ها گوش نکن.به حرف دلت گوش کن.هر چی اون بگه،همونه.گفت بس کن این ذهن استدلالی رو.از تو بعیده.یه کم دلی برو جلو،گناه داره این دل..دو روز قبل عید دیدمش و گریه کردم.گفتم کم آوردم،نمی‌تونم..می‌ترسم.انگار من رو از من دزدیدن..همون جا قول دادم که تموم کنم،که اشک‌هام رو پاک کنم و ادامه‌ی مسیرم رو برم..من قول دادم که شروع کنم اما سخت بود،خیلی سخت.من تنها بودم و نمی‌خواستم مزاحم آقای«ب»بشم.دلم نمی‌خواست از خودم برنجونمش یا ناامیدش کنم برای همین تمام تلاشم رو کردم..برای نماز صبح که بلند می‌شدم با خدا حرف می‌زدم،گریه می‌کردم با هق هق می‌گفتم تا تو دستم رو نگیری نمی‌تونم بلند بشم.شب قدر رفتم تو بالکن و تا صبح صداش زدم.گفتم راه رو روشن کن.گفتم چشمام نمی‌بینه تو نور چشم‌هام شو..دو روز بعد یکی از شما «ناشناس»بهم پیام داد.برام کتاب الکترونیکی هدیه خریده بود..خودش رو معرفی نکرد و ازم خواست نپرسم کیه.اما هر کی بود من رو خوب می‌شناخت چون تا موضوع کتاب رو خوندم،متوجه شدم این یک نشونست.گفتم پس خدا صدام رو شنید.آره شنیده بود.این یعنی حاجت اولی که کمتر از دو روز برآورده شده بود.هفته‌ی بعدش آقای «ب»من رو با آقای «ح»آشنا کرد.آقای «ح»همون کسیه که داره به من کمک می‌کنه تا من به آرزوی همیشگیم برسم.. و تمام تلاشم این روزها اینه که آقای «ح»از من ناامید نشه..بهم میگه:«من میدونم.من میدونم که تو می‌تونی.تو خیلی توانمندی.تو باهوشی.فقط قول بده وسط راه کم نیاری.»و این حاجت دومی بود که کمتر از یک هفته برآورده شد.

آره.خدا باز هم شنید من رو.شنید که من حالم روز به روز بهتر شد.بهتر شدم و به نور رسیدم..از میون اون همه روزهای تلخ بیرون اومدم و آدم قوی‌تری شدم.

هفته پیش هم دوباره حالم بد بود،غم داشتم.انگار یاد یک زخم کهنه تو قلبم افتاده باشم..راجب این موضوع نمی‌تونستم به هیچ کس حتی آقای «ب» چیزی بگم.مدام با خودم کلنجار می‌رفتم...از خودم فرار می‌کردم تا راجب بهش فکر نکنم اما نمیشد.تلاش مذبوحانه‌ای بیش نبود..دلم رو یکی کردم.به حرف دلم گوش دادم و اصلاً به بعدش اهمیت ندادم.مهم نبود قراره چی میشه.مهم این بود که من مدیون خودم نباشم..دلم رو یکی کردم..بهش پیام دادم و همه‌ی آنچه باید می‌گفتم رو گفتم..راستش وقتی پیام رو ارسال کردم،حس کردم از قفس آزاد شدم.قفسی که خودم برای خودم درست کرده بودم.من باید یاد می‌گرفتم یک جاهایی«نه»بشنوم،یک جاهایی طرد بشم.اما اگر خودم اقدامی نمی‌کردم هیچ وقت این ها رو یاد نمی‌گرفتم..پیام دادم و خودم رو خلاص کردم..از حسم گفتم و به این کلیشه‌های مزخرف که تو رو مجبور میکنن به خاطر «دختر»بودنت حرفت رو نزنی پشت پا زدم..من خودم رو آماده کرده بودم برای یک برخورد خیلی سرد و تلخ.به خودم گفتم ممکنه این آدم کاری بکنه که تو از خودت،از کاری که کردی بدت بیاد.اما به خودم گفتم هیچ کس تو این دنیا مشخص نمی‌کنه من حالم خوب باشه یا بد جز خودم...از بدشانسیم بود یا خوش‌شانسیم،خوب برخورد کرد..من ازش ممنونم..ممنونم که باعث نشد من پشیمون بشم و فکر کنم که حق با اونی بود که میگفت هیچی نگو.اون تو رو لهت میکنه.برعکس حس میکنم اگر بهش نمی‌گفتم خودم رو له کرده بودم.فردا بعدازظهرش به آقای«ب»عزیزم پیام دادم و گفتم باید ببینمتون.چند دقیقه بعدش جوابم رو داد و گفت منتظرمه..تا دیدمش و بهش سلام کردم؛گفت:« یک چشمت داره می‌خنده؛یکیش هم میخواد غر بزنه.با کدوم یکیش شروع کنیم؟»

الان خیلی خوشحالم.چون هیچ بار اضافه‌ای رو با خودم حمل نمی‌کنم.الان راحت‌تر می‌تونم فراموش کنم و از این مرحله از زندگیم به سلامت عبور کنم.هنور هم می‌ترسم اما وقتی صبح‌ها با خدا حرف می‌زنم،آروم میشم..یکی بهم گفت:« حس می‌کنم خدا داره بهت لبخند میزنه،ازت راضیه» و این غایت آرزوی منه...وقتی این حرف رو می‌شنوم دیگه برام مهم نیست وقتی «پ»فهمید چی کار کردم،غیر مستقیم سرزنشم کرد و گفت ارزشم رو زیر سوال بردم..واقعاً مهم نیست!

دوست دارم یادم بره این هفته رو.اشک‌هام رو پاک کنم و به یاد بیارم آدم‌هایی هستن که منتظر من هستند و من حق ندارم هیچ کدوم‌شون رو ناامید کنم!من هنوز سر قولم به آقای «ب»هستم.پس دوباره شروع می‌کنم!

«ما فراموش نمی‌کنیم،بلکه چیزی خالی در ما آرام می‌گیرد!»

                                         «رولان بارت»

پ.ن:مرسی از همگی.مرسی که دو پست قبل رو خوندید و بهم کمک کردید!این جا با شما برام مثل پناهگاه شده.

 


سما نویس ۰۰-۴-۲۴ ۱۰ ۱۱ ۴۹۴

سما نویس ۰۰-۴-۲۴ ۱۰ ۱۱ ۴۹۴


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۰-۴-۲۲ ۳۶۳

سما نویس ۰۰-۴-۲۲ ۳۶۳


۱ ۲ ۳ ... ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ... ۱۳ ۱۴ ۱۵

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.