مدتی حتی برای خودم هم ننوشتم.شرمنده بودم.شرمندهی خودم،شرمندهی عواطفی که دفنشون کردم و شرمندهی کسی که تبدیلش کردم به «من».این من رو سرکوب کردم و خواستههاش رو ندیدم.هر وقت هر خواستهای داشت،طفره رفتم و ندیدمش،نشنیدمش.انقدر نادیده گرفتمش تا از یک جایی به بعد دیگه خواستهای ازم نداشت،حتی وقتی خودم آماده بودم که نیازهاش رو برطرف کنم.با من لج کرد و بعدش هم قهر کرد.حتی کلمهای باهام صحبت نکرد.راهش رو ازم جدا کرد و اون جا بود که متوجه شدم چه قدر تنهام.
بعد مدتها به خودم اومدم و دیدم این کسی که هر روز در من زیست میکنه رو دوست ندارم.باید عوضش کنم.پس شروع کردم به صحبت کردن باهاش.ازش معذرت خواهی کردم.از هر دری صحبت کردم.گفتم حالم خوش نیست،گفتم تو هم من رو درک کن.دربارهی تمام اتفاقاتی که آزرده خاطر شده بودم و شده بود،بحث کردیم.من از صحبتهای خودم با خودم فیلم گرفتم تا بعدها دوباره مرور کنم.
مهر ماه،ماه بخشش بود.خودم رو بخشیدم اما کافی نبود.با خودم صحبت کردم و از میون صحبتها دردها نمایان شدند.متوجه شدم اشکال کار از کجاست اما این هم کافی نبود.کتاب خوندم،راه رفتم،با خودم صحبت کردم تا بیشتر کشف کنم اما این هم کافی نبود.
زخمها رو مرور کردم.به همشون فکر کردم.روی کاغذ آوردم و گفتم حالا باید چی کار کرد؟بعضیهاشون دستِ من نبود.اینکه من نتونستم با کسی که دوستش داشتم ارتباط برقرار کنم،دستِ من نبود.چرا؟چون عزت نفس من مهم تر بود.چون ارزش وجودی من مهم تر از این بود که بخوام چشمهام رو ببندم و به هر قیمتی راضی به حفظ اون شخص توی زندگیم بشم.اما دستِ من بود که فراموشش کنم تا کمتر آسیب ببینم.فراموشی آسون بود؟باید بگم که حتی یک درصد هم آسون نیست و سختترین کار دنیا برای من همین فراموش کردن رد پای آدمها هر چند کمرنگ در زندگیم هست.
از خط زدن اسم اون آدم تو زندگیم به سختی اما به سلامت عبور کردم و نوبت رسید به زخمِ بعدی.زخمِ تنهایی.من هیچ وقت با تنهاییم مشکلی نداشتم.از بچگی هم آدمِ باآدمها بودن نبودم و تنهایی رو ترجیح میدادم.اما شاهد اتفاقاتی بودم که به من ضربه زد.احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و من رو از خودم دوباره داره دور میکنه.با این زخم باید چه طور برخورد میکردم؟
گذشت.گذشتن و بخشیدن آدمهایی که اون ضربه رو به من زدن،اولین انتخابِ من بود.
اما همه چیز به آدمها و من محدود نمیشد.من حالم خوب نبود.حملات اضطراب من رو رها نمیکرد،گریه امونم رو بریده بود و فشارهای مختلف از جمله فشار درسی لحظهای من رو به حال خودم رهام نمیکرد.یک هفته از دردِ سر به خودم میپیچیدم و فشل شده بودم.کارهای روزمره مختل شده بود و کاری جز شرکت در کلاس آنلاین و البته به سختی ویولن نواختن ازم بر نمیاومد.
هر طور حساب کردم،درد غیر قابل اجتناب و همین طور غیر قابل تحمل بود.به دکتر مراجعه کردم و از آرمایش و معاینه متوجه شدم فشار خونم خیلی پایینه و میگرن دارم.
وقتی از اتاق معاینه اومدم بیرون،دکتر بهم نگاه کرد و گفت میتونم با جرئت بگم ترس همهی زندگیت رو احاطه کرده.نترس دختر.نترس انقدر.خودت رو دستی دستی مریض نکن.
ترسام کجان؟انگار خونه کردن تو وجودم.ترس از آینده شده رفیق من.رفیقی که باید هر جه زودتر پیمان رفاقتم رو باهاش بشکنم.
.
و اما از میون روزهای سختی که گذروندم دوباره به خودم نگاه کردم و گفتم:«حالا باید چه کار کرد؟»به خودم هشدار دادم.اطمینان دادم که دوباره از نو شروع میکنم و میسازم.وقتی به زندگیم نگاه میکنم،متوجه میشم کارهایِ ارزشمند زیادی انجام دادهام و هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.وقتِ مریضی نیست و باید بتونم دوباره سرپا بشم.هر چند سخت اما قول میدم به سلامت از دل این توفان عبور کنم.
پ.ن: از تمام کسایی که جویای احوالم بودید،ممنونم.خیلی خوشحالم کردید.انشالله همیشه روح و جان خودتون سلامت باشه.
پ.ن:التماس دعا