a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۱-۲-۲۰ ۲۴۷

سما نویس ۰۱-۲-۲۰ ۲۴۷


یاد زمان‌هایی که بیان شلوغ بود بخیر.

امروز یاد اونی افتادم که چند وقت پیش ها ناشناس پیام داد و بهم ابراز تنفر کرد.کاش الان می‌اومد می‌گفت کیه من یکم حوصلم سر جاش می‌اومد.کاش دنبال کننده‌های خاموش هم بیان یک نشونی بدن:)


سما نویس ۰۱-۲-۱۷ ۷ ۱۴ ۲۳۲

سما نویس ۰۱-۲-۱۷ ۷ ۱۴ ۲۳۲


آقای «ب»رو دیروز دیدم و خودش پیش‌قدم شد و ازم پرسید که چرا دیگه فیلم نمی‌بینم و سراغی ازش نمی‌گیرم.من هم دیگه به روی خودم نیاوردم و گفتم که شلوغ بودم و تو تعطیلات حتماً پیشنهاداتش رو می‌بینم.باهاش کمی طولانی صحبت کردم و دلم باز شد.هر چند هر بار تو لابی آموزشگاه صحبت می‌کنیم و چند نفری هستن که حرف‌های ما رو گوش بدن و مزاحم باشن اما همین چند دقیقه صحبت‌ها هم برای من غنیمته چون سبک میشم و حالم رو خوب می‌کنه.

دیروز با «ف»از دانشگاه بر‌میگشتیم که دیدیم خیابان سعدآباد چه قدر زیبا شده و اصلاً نمیشه نرفت.برای همین مسیر رو کج کردیم و رفتیم اون‌جا.نگم از زیباییش.نگم از اینکه هر گوشش بزرگی خدا رو می‌شد دید،نگم از این همه شکوه درخت‌های سر به فلک کشیده.خیلی رفتیم بالا و یک جای خیلی دنج نشستیم و استخونی سبک کردیم.از هر دری گفتیم.از دانشگاه و مشکلاتی که تحمل می‌کنیم صحبت کردیم.من هم سبک شدم چون خیلی وقت می‌شد که با کسی درددل نکرده بودم.انگار باری از رو دوشم بردارن.همه چیز رو نگفتم نه اینکه نخوام بگم گفتنی نبود اما همون هم غنیمت بود.حالِ دلم خوب شد.نسیم خنکی هم که می‌اومد،بی‌تاثیر نبود.گذشت زمان رو واقعاً متوجه نشدیم.

تو راه برگشت،خانم «م»رو دیدم.نفهمیدم چه طوری به سمتش دویدم.بلند صداش می‌کردم.فکر نمی‌کردم بعد از سه سال که دبیرستان تموم شده خیلی اتفاقی ببینمش اما این اتفاق افتاد و بالاخره چشمم به جمالش روشن شد.بهترین معلم مدرسه بود.همه بچه‌ها عاشقش بودن و من هم از این قائده مستثنی نبودم.سرپایی در حد چند دقیقه با او هم هم‌کلام شدم و فهیمدم چه قدر آدم عزیز تو زندگیم داشتم که خیلی وقته هیچ خبری ازشون نیست.

 

.

پ.ن:دلم دیروز لرزید.این بار نه برای کسی که برای خودم،برای خودم که کم کم دارم پیداش می‌کنم.

 

 


سما نویس ۰۱-۲-۱۲ ۳ ۱۲ ۲۱۱

سما نویس ۰۱-۲-۱۲ ۳ ۱۲ ۲۱۱


قلبم فسرده شده از اتفاقاتی که افتاده.نمی‌دونم این عادت خوبیه یا نه که من هیچ وقت نمی‌تونم  مکنونات قلبیم رو با کسی درمیون بگذارم.همیشه همه چیز رو تو خودم نگه می‌دارم و بعد همه چیز رو تجزیه و تحلیل می‌کنم.اغلب اوقات خودم رو شماتت می‌کنم و بعدش یک «به درک»بلندی می‌گم و عبور می‌کنم.می‌گذرم از همه چیز.اگر نگذرم چه کنم؟هفته‌ای که گذشت،هفته‌ی عجیبی بود.نمی‌تونم با قطعیت بگم خوب بود یا بد یا حتی هیچ کدوم.فقط می‌تونم بگم عجیب غریب بود.

یک‌شنبه آقای «ب»رو دیدم.مثل همیشه به نظر نمی‌رسید.قبل‌تر هم گفته بودم که احساس می‌کنم اون به من علاقه منده.از کارهاش متوجه شدم اما به روی خودم نیوردم چون به رو آوردنش درست نبود و نیست.مدت‌هاست که به من فیلم معرفی می‌کنه و میگه برام فولدر درست کرده تا به همون ترتیب همه چیزهایی که اون دوست داره رو من هم ببینم.من هم استقبال کردم و بعضی از پیشنهادهاش هم واقعاً دوست داشتم.یک شب ازم خواست که من هم بهش فیلم پیشنهاد کنم از اون جایی که من کمتر فیلم غیر ایرانی دیدم و اون خیلی زیاد اهل فیلم هست،احتمال اینکه فیلم‌هایی که پیشنهاد می‌کردم رو او دیده باشه خیلی قوی بود،برای همین تصمیم گرفتم فیلم «ایرانی»بهش پیشنهاد کنم.

ازش پرسیدم که فیلم ایرانی می‌بینه یا نه و جوابش مثبت بود.از پارسال که کسی تو وبلاگ بهم فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی»رو پیشنهاد کرد و من شیفتش شدم به خیلی از آدمها که می‌دونم سلیقه‌ی نزدیک به خودم دارند،پیشنهادش می‌کنم.به آقای «ب»هم همین فیلم رو گفتم.عادت ما این شکل بود که بعد از دیدن هر فیلم من نظرم رو می‌گفتم و اون فیلم بعدی رو پیشنهاد می‌کرد.اما اون شب دیگه خبری از آقای «ب»نشد.یک ‌شنبه هم که دیدمش خیلی سرد برخورد کرد.حالش یک حالی بود.رفت تو کلاسش.بدون اینکه حتی بخواد ازم خداحافظی بکنه.در فیلم لیلا حاتمی به علی مصفا ابراز علاقش رو با این جمله شروع می‌کنه:«چیزهایی هست که نمی‌دانی.»و من نگران این شدم که آقای «ب»این فیلم رو به منظوری گرفته باشه.همین طور که من تمام عاشقانه‌هایی که بهم معرفی کرد رو به خودم نگرفتم.اما رفتار اون روزش من رو عجیب ترسوند که نکنه فکرهای بدی کرده باشه.حالش شبیه اون روزی بود که اتفاقی من رو دید و گفت:«چه خوب شد که دیدمت.تمام امروز داشتم بهت فکر می‌کردم.»بعد هم وقتی داشتم باهاش صحبت می‌کردم وسط حرفم سرش رو انداخت پایین و رفت تو کلاسش.اون روز هم خداحافظی نکرد و تو لک بود.شبش غمگین شدم از برخوردی که کرد.دوست دارم همیشه تو زندگیم حفظش کنم اما این کارهاش به من حسی نمیده جز اینکه دوست داره کم‌تر اطرافش باشم برای همین هم نظرم رو درباره آخرین فیلمی که همون شب به من معرفی کرده بود نگفتم و نخواستم دیگه مزاحمش باشم.هفته‌ی بعدی هم روز معلمه و هم تولدش و نمی‌دونم چه برخوردی داشته باشم که شایسته باشه.دوست دارم آقای «ب»همیشه به عنوان یک عزیز تو زندگیم باقی بمونه.کاش این سوءتفاهم‌ها مانع نشه.

دوشنبه،درست فردای شبی که ذهنم درگیر آقای «ب» بود،یکی از دخترهای کلاس کشیدم کنار و برام ماجرایی رو تعریف کرد،بهم گفت که متوجه شده پسرها تو گروه خصوصی که بین خودشون دارن،از قبل یکی از عکس‌های من رو برداشتند و با فتوشاپ کارهایی کردند که بماند و اون عکس رو گذاشتند رو پروفایل گروه‌شون و...گفت اون آدم ازم خواسته به تو نگم اما دوست داشتم بدونی چون این مسئله‌ای نبود که من بخوام ازت پنهان کنم.اون لحظه قبل از غمگین شدنم،متعجب شدم چون کسی که عکس من رو در اختیار بقیه قرار داده بود،به نظر خیلی پسر خوبی می‌اومد.عکس من هم خیلی معمولی بود.بی‌نهایت معمولی که حتی اگر معمولی هم نبود نباید این کار خداناپسندانه رو انجام می‌داد.خلاصه که دلم گرفت اما جلوی اون دختر به روی خودم نیاوردم.اون هم از رفتار من تعجب کرده بود.باورش نمی‌شد که من انقدر خوب کنار اومدم.دروغ چرا.من واقعاً خیلی هم برام مهم نبود.گذاشتم به پای شیطونی پسرونه.اگر هم دوستم این وسط واسطه نبود و من خودم متوجه غلط اونها می‌شدم قطعا برخورد می‌کردم اما به خاطر این دختر به روی پسرها نیاوردم.نمی‌خواستم دعوایی بشه و این داستان هم بخوره چون اون پسرها حقیرتر از این هستند که بخوام وسط این اوضاعی که دارم یک دعوایی هم تحمل بکنم.ازشون می‌گذرم اما امیدوارم خدا هم ازشون بگذره.

میون این اتفاقات،مسائل دیگه ای هم پیش اومد که ارزش گفتن نداره.دل‌تنگم.دل‌تنگ کسی که فکر می‌کنم شاید اگر همین روزها ببینمش بتونه حالم رو بهتر بکنه.خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم و مطمئنم من کم‌زنگ‌ترین آدم زندگی اونم.

«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی»


سما نویس ۰۱-۲-۰۸ ۳ ۹ ۲۰۷

سما نویس ۰۱-۲-۰۸ ۳ ۹ ۲۰۷


عمیقن از اعماق قلبم احساس طرد شدگی دارم.موجودی بانک نوازشیم به صفر تومان رسیده.جزءمعدود دفعاتی تو زندگیمه که احساس بی‌پولی می‌کنم.ترس از بی‌پولی برای یک موضوعی از یک شنبه شب مثل خره افتاده به جونم.حالم خوب نیست و از بعد افطار تا الان یک بند دارم اشک می‌ریزم.عمیقن احساس بی‌کسی می‌کنم.دیوارهای خونه دارن من رو می‌خورن.از خودم عمیقن متنفر شدم.نمی‌دونم حال بدم برای سندروم پیش از قاعدگیم هست یا نه اما می‌دونم جدای اون هم حالم خوب نبود و به روی خودم نمی‌آوردم.حس بی‌کسی داره مثل خره من رو می‌خوره.وقتی میرم دانشگاه این حس در من شدید‌تر هم میشه.احساس بی‌تعلقی دارم.حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم.مغزم!مغزم داره می‌ترکه.خسته شدم از همه چیز.احساس می‌کنم دیگه آرزویی ندارم.هر سال شب قدر هزار تا آرزو و حاجت برای خدا لیست می‌کردم،هر سال از پنج دقیقه قبل افطار تا پنج دقیقه بعدش دعا می‌کردم اما الان.بی‌آرزوام.بهش می‌گم:«اگه دوست داشته باشی هر چی رو میدی دوستم نداشته باشی نه.من دیگه دعا کردنم نمیاد.»کفر نیست.ولله کفر نیست.نمی‌دونم شاید ناامیدیه.نمی‌دونم اسمش رو چی بگذارم اما خلاصه که میلم به سخن نیست.احساس می‌کنم روزه‌های امسالم از سر تکلیف بوده.حس می‌کنم قبول نیستن.فکر می‌کنم با خودم نکنه کاری کردم که الان عذاب وجدان دارم اما چیزی به ذهنم نمیاد.حالم خوب نیست و دلم می‌خواد کسی خونه نبود تا بلند زار می‌زدم.تقاص تمام روزهایی که بغضم رو خوردم رو می‌گرفتم.کابوس‌هام!کابوس‌هام تموم یندارن.هر شب و هر لحظه که چشم‌هام رو می‌بندم میان جلوی چشمم.خواب ندارم.خسته‌ام.من واقعن خسته‌ام و نمی‌کشم.دیگه جونی واسم نمونده.شاکر داشته هام هستم اما از این حالی که دارم خسته‌ام.

 


سما نویس ۰۱-۲-۰۱ ۵ ۳ ۲۴۰

سما نویس ۰۱-۲-۰۱ ۵ ۳ ۲۴۰


چشم‌هام رو می‌بندم و فکر می‌کنم.به خودم،به کابوس‌هام،به بی‌خوابی‌هام،به دغدغه‌هام،به دل‌شوره‌هام،به آدمها،به اونایی که دوست‌شون داشتم،به کسانی که دوست‌شون دارم،به کسانی که دوست داشتم که دوست‌شون می‌داشتم،به دانشگاه حضوری،به بچه‌های ورودیم که آداب اجتماعی بلد نیستند و سلام هم به زور علیک میگن،به استادایی که اصلا پرستیژ یک استاد دانشگاه رو ندارن،به اون کسی که تصمیم گرفت تو این دود و دم و کرونا و هزار درد و مرز دیگه اماکن عمومی رو بازگشایی کنه،به اون بادی که از عراق وارد ایران شد و راه نفس رو برامون بسته،به ترافیک که هر روز داره چند ساعت از عمرم رو می‌گیره،به ویولنم که چه کارهای بهتری می‌تونم براش انجام بدم،به ارشدم،خواندن یا نخواندن؟ مسئله اینست.و البته مهم‌تر از آن:چه خواندن؟به این درس‌هایی که فقط می‌خونم تا قبول بشم و زودتر از شر دانشگاه خلاص بشم،به خودم،به خودم که نیاز شدید دارم به دیده شدن،به خودم،به خودم که دلش یک هیجان جدید تو زندگی می‌خواد،به دایی که لج همه رو درآورده و دیگه کسی مثل سابق دوستش نداره حتی مامانم،به الف،به الف که بیکاریش داره من رو هم آزار میده،به خودم،به خودم که به توانایی‌هام شک کردم،به بچه‌هایی که امروز پشت سرم مسخرم کردن چون داشتم موسیقی گوش می‌کردم،به کسایی که امروز تو دانشگاه دیدم و از دور از همگی ترسیدم،به خاله که کفر همه‌مون رو درآورده،به پ که نمی‌دونم تو دانشگاه می‌بینمش یا نه،به کتاب جدیدی که تو دستمه.به گذشتم،به حالم،به آیندم.

من همش فکر می‌کنم.فکر می‌کنم و این فکر کردن من رو غمگین‌تر می‌کنه!


سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۲۴۱

سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۲۴۱


هفته‌ای که بر من گذشت،هفته‌ی تلخی بود.از صبح یک‌شنبه که برای سحر از خواب بلند شدم تا همین الان که با دست‌هایی لرزان می‌نویسم،استرس یقه‌ام را گرفته و رهایم نمی‌کند.دلیلش؟خودم هم نمی‌دانم.از همان مرض‌ها که یک روز از خواب بلند می‌شوی و می‌بینی مثل خره جانت را گرفته و تو دلیلی،هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کنی.روزهای این هفته برایم عددش از هفت بیشتر بود.انگار چندین سال طول کشیده.قلبم انگار هر ثانیه هزار تکه می‌شود و از بین می‌رود و خودش،خودش را احیا می‌کند.

زورم به خودم نرسید.نتوانستم مشکلم را حل کنم.انگار باید اینجا،پشت کیبورد‌های لپ‌تاپ بنویسم تا حالم خوب شود.این دلشوره‌ی لعنتی انگار خبر از اتفاقات ناخوشی می‌داد.نمی‌دانم تا به حال تجربه‌ی این را داشته‌اید که کسی شما را دوست داشته باشد و شما حتی به او فکر هم نکنید.این اتفاق برای من افتاده است و مرا عذاب می‌دهد.دوست ندارم به این آدم اجازه‌ی نزدیک شدن به خودم را بدهم اما گریزی هم ندارم.دلم برای خودش هم نگران است.دوست ندارم درگیر من شود.فکرش هم مرا عذاب می‌دهد اما راهی بلد نیستم که او را طوری از خودم دور کنم که دلش نشکند،که از من نرنجد و هم‌چنان او برای من و من برای او بزرگ بمانم.این دل‌شوره  بی‌امان شاید میخواست از این افکار مزاحمی که قرار است به ذهنم هجوم کنند خبر دهد.سه شنبه بود به گمانم که کسی در خیابان مزاحمم شد.اتفاقی که متاسفانه خیلی عادی شده و برای من هم بار اول نبود اما اولین بار  بود که قلبم تند تند می‌تپید.انگار نمی‌توانستم به او بفهمانم که گورش را گم کند.حالم بد شده بود و دلم می‌خواست جایی بروم و بلند بلند زار بزنم.این اتفاق دل‌شوره‌ام را بیشتر کرد.سحرها،سحرها که از ته دلم عاشق‌شان هستم با دل‌شوره سپری می‌شوند.غذا را فقط برای آن می‌خورم که در روز از گشنگی پس نیفتم وگرنه که هیچ میلی ندارم،نمازهایم با حضور ذهن نیست.فکرم جاهای خوبی سیر نمی‌کند و نگران آینده شده‌ام.

به خودم نگاه کردم،به اتفاقاتی که گذشت،به این سه سال اخیر،به خودم،به کسی که دیگر او را نمی‌شناسم.انگار خودم را گم کرده باشم،دیشب خواب دیدم که در جایی گیر افتاده‌ام و بلند بلند فریاد می‌زنم:«من گم‌‌شده‌ام.»انگار که فیلم سینمایی باشد اما واقعیت بود.من گیر شده بودم و فریاد می‌زدم.کسی نبود.مطلقاٌ هیچ کس.فریاد رسی نبود.خدا را صدا می‌کردم.از خواب با اضطراب بلند شدم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید.می‌ترسم.می‌ترسم از اینکه روزه‌هایم قبول نباشد.یادم رفته باید خدا را چه طور صدا کنم.چه قدر از کلمه‌ی «ترس»استفاده کردم.چه قدر من می‌ترسم.دختر فعال خوش‌بین با اراده را گجا جا گذاشته‌ام؟هزار و چهار صد و یک.لطفا با من مهربان باش.به من کمک کن.به من جان دویدن بده.الان وقت نشستنم نیست.الان باید بتازم.به من کمم کن.من می‌خواهم درست زندگی کنم.کمکم کن.

«خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»

پ.ن:چنل تلگرامم اگر مایل به عضویت هستید:

https://t.me/samaneviss

 


سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۷۳

سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۷۳


سالی که گذشت،روزهایی بود که من آدم خوبه زندگیم نبودم.من اونی بودم که عصبی می‌شد و داد و قال می‌کرد،من اونی بودم که روی صداش کنترل نداشت،من اونی بودم که ضعیف بود و با هر تنش کوچکی می‌شکست،من اونی بودم که با خودش قهر می‌کرد و در رو روی خودش می‌بست،من اونی بودم که اعتصاب غذا می‌کرد و چند روز لب به چیزی نمی‌زد،من اونی بودم که دست از تلاش برداشت و گفت گور بابای همه چیز،من اونی بودم که آدم‌ها رو قضاوت کرد،من اونی بودم که تا صبح گریه کرد،من اونی بودم که ناشکری کرد،من اونی بودم که سردرگم بود،من اونی بودم که چشم‌هاش رو رو همه چیز بست و گاهی دیگه باز نکرد.

باید آدم بهتری شوم.

 

 


سما نویس ۰۱-۱-۰۸ ۸ ۱۱ ۲۳۳

سما نویس ۰۱-۱-۰۸ ۸ ۱۱ ۲۳۳


ویولن عزیزم!دلم برات خیلی تنگ شده.خیلی زیاد.هیچ وقت انقدر ازت دور نبودم اما عزیز جانم آخرین باری که با خودم آوردمت سفر بچه‌ی خوبی نبودی و سیم‌هات رو پاره کردی و یک ملیون و دویست هزار تمون انداختی سر دستم.با رطوبت کنار نیومدی و برای همین عید با خودم نیووردمت.دست من نبود.می‌دونی که تصمیم خانواده به اومدن بود.اما به زودی برمی‌گردم.سه چهار روز دیگه هم تحمل کنی،بیخ ریشتم.بهار رو با هم سبز می‌کنیم.قوربون رگه های چوبی پوستت برم:)


سما نویس ۰۱-۱-۰۳ ۷ ۱۴ ۲۳۶

سما نویس ۰۱-۱-۰۳ ۷ ۱۴ ۲۳۶


 

 

خب تقریبا یک هفته‌ای میشه که خواب به چشم‌هام نیومده.دیروز هم برای همین اعصابم خیلی به قاعده نبود و تصمیم گرفتم برم تجریش.هم شب عید بود و هم حواسم پرت میشد از اتفاقات و از همه مهم‌تر اینکه خسته می‌شدم و حداقل شب راحت می‌خوابیدم.

من برای یک دوره یک ساله هر روز تجریش بودم و پاتوقم بود.روزی دوبار از تجریش تا قدس رو پیاده می‌رفتم و هرازگاهی هم نگاهی به مغازه ها می‌نداختم و گه‌گداری هم می‌رفتم امام‌زاده صالح.باغ فردوس هم که مکان مورد علاقه‌ی من بود.میگم بود چون دیگه نیست.از دیروز که رفتم تجریش و صحنه‌هایی دیدم که توی ذوقم خورد اون محل از چشمم افتاد.چشم پوشی می‌کنم از چیزهایی که تو باغ فردوس دیدم فقط به این اکتفا می‌کنم که همون مسیری که رفتم رو به سمت میدون تجریش برگشتم و با چشم‌های بسته تو باغ راه می‌رفتم تا فقط بیام بیرون.تجریش هم که نگم از شلوغیش.اشتباهم این بود که شب عید همچین خبطی کردم و پام رو تجریش گذاشتم.بی‌نهایت شلوغ بود.نفس به راحتی بالا نمی‌رفت.و باید بگم متاسفم که انقدر همه جا برام ناامن بود که دوست داشتم سریع برگردم.یکی دوتا پاساژ اطراف هم رفتم و گرونی بیداد می‌کرد.لااقل کاش کیفیت اجناس بالا بود و دلم نمی‌سوخت.کیفیت‌ها به شدت پایین و قیمت‌ها به شدت بالا بود.خلاصه که رفتم خودم رو از افسردگی نجات بدم که افسرده‌تر برگشتم.من که وقتی بیرون می‌رم تا حالی به شکم مبارک ندم خونه نمیام سریع‌تر مسیر رو به سمت خونه گرد کردم.برای اولین بار بود که از تهران بری شدم..من که کسی نیستم.خودم هزار و یک عیب و نقص دارم که اگر یکیش هم برطرف کنم هنر کردم اما تا با خودم تنها شدم از خدا خواستم همه رو به راه راست هدایت کنه.من رو هم.این روزگار،این قیافه شهر اصلاً برازنده ما نیست.اگر کسی برای این شهر نباشه و برای دیدن بیاد واقعاً چه ذهنیتی براش درست میشه؟خلاصه که به قول عزیز خواننده‌ای:روزگار بَدییَ.

خلاصه که بعد از اینکه رسیدم خونه از مامان خواستم بریم پاتوق من و این زشتی‌ها رو بشوره ببره.هر وقت می‌رم پاتوق تو دلم میگم خدایا چراغ اینجا حالا حالاها برای صاحبش روشن باشه از بس که همه چیزش بی‌نظیر و درجه یکه.خلاصه که معاشرت با مامان و در اون فضا بودن کمی حالم رو بهتر کرد.از اتفاق آخرشب که از دماغم تا حدودی درآورد می‌گذرم.

امروز هم دوباره حالم بد شد.خب خواب درستی که ندارم،چند وقتی هم هست که پنیک اتکم رو با بیدمشک و این‌ها حل می‌کنم و بدنم جواب نمیده.نشستم فکر کردم و دیدم اگر بخوام خونه بمونم به این چرخه معیوب ادامه دادم.برای همین بود که تصمیم گرفتم دوباره برم بیرون و ترس از اجتماع رو کنار بگذارم.دفتر کتابم رو برداشتم و شهر کتاب نزدیک خونه‌مون رفتم.کارهای ترجمه‌ی ویدیو انگلیسی که پشت گوش می‌نداختم رو تو کافه اون‌جا تمام و کمال انجام دادم و در کمال ناباوری در عرض یک ساعت جمع شد.

فضای کافه خیلی زیاد خوب بود و احساس معذبی نداشتم.چون من تنهایی زیاد کافه میرم ترجیحم اینه مکان‌های خیلی شلوغ رو انتخاب نکنم.اما اینجا هم نزدیکه و هم از هر لحاظ عالیه.خلاصه که تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار برم اونجا.کتاب بخونم،ترجمه کنم،پروژه جدیدم رو بنویسم.خداروشکر امروز،دیروز نحس رو شست و برد.

پ.ن:نثر به غایت خودمونی‌ست.انگار که دورهم جمع شده باشیم و براتون از پیش‌آمدها با آب و تاب تعریف کنم.

پ.ن:برای خودتون تنهایی وقت بگذارید.دست خودتون رو بگیرید و جاهایی که دوست دارید،ببرید.

 


سما نویس ۰۰-۱۲-۱۳ ۳ ۱۳ ۲۵۵

سما نویس ۰۰-۱۲-۱۳ ۳ ۱۳ ۲۵۵


۱ ۲ ۳ ... ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.