a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


با خودم خیلی کلنجار می‌رم.سر هر مسئله‌ای به خودم پیله می‌کنم و خودم رو مورد پرسش قرار می‌دم.حرف برای زدن زیاد دارم.می‌تونم ساعت‌ها پشت این مانیتور بنشینم و بنویسم اما از حوصله جمع خارج میشه و من بسنده می‌کنم به خرده دردِ دل‌هایی که اگر همین هم از من گرفته بشه چیزی برای افتخار کردن بهش ندارم و به پوچی می‌رسم.

.

چهارشنبه‌ی پیش آخرین امتحان رو دادم و ترم ششم هم تموم شد.بعد از امتحان برای اولین بار بود که حس رهایی نمی‌کردم.انگار باورم نمی‌شد که من تونستم تا الان دووم بیارم و این رشته رو تحمل بکنم.اما به خودم نگاهی انداختم و به همه چیز شک کردم و این شک تازه اولِ راه بود.آخرِ شب چهارشنبه اتفاقی افتاد که با کسی بحثم شد و انقدر ضعیف بودم که زدم زیر گریه و بلند بلند تو خلوتم گریه کرد.به گمونم سی دقیقه بدون وقفه با صدای بلند گریه می‌کردم و خودم رو در آغوش می‌گرفتم.تو همون حال ابر و بادی از خودم،از چهره‌ام یک عکس گرفتم و بهش خیره شدم.به خودم،به خودم که خیلی ازش دور بودم.با عکس‌های دو سه سال قبلم مقایسه کردم و مطمئن شدم که دیگه خودم رو نمی‌شناسم.من این آدمی که زیر چشم‌هاش گود افتاده بود رو نمی‌شناختم،کسی که برق نشاط از چشم‌هاش رفته بود،کسی که تنها بود و سردرگم،کسی که تو چشم‌هاش التماس کمک داشت رو نمی‌شناختم.ازش بیزار شدم و گوشی رو پرت کردم.بعد انگار بخوام از خودم فرار کنم،حواس خودم رو پرت کردم و خیلی زود خوابیدم.

از چهارشنبه پیش تا الان،تا امروز که چهل و پنج دقیقه از چهارشنبه سپری شده،بدون وقفه به خودم،به آیندم فکر کردم.من کی‌ام؟می‌خوام چی کار کنم؟این حجم از غم رو برای چی با خودم حمل می‌کنم و یک جا بارم رو زمین نمی‌گذارم؟راهی که انتخاب کردم درسته یا نه؟چرا کسی نیست که ازش کمک بگیرم؟چرا در روز هزاران بار بغضم می‌‌گیره اما وقتی می‌خوام گریه کنم شکست می‌خورم؟چرا عین سنگ شدم و نظاره گر اتفاقات این زندگی‌ام؟

دیروز با «ف»یکی از بچه‌های دانشگاه نزدیک به چهارساعت صحبت کردم و بعد که تلفن رو قطع کردم از خودم بیزار شدم.با این که انسان خوبیه و من دوستش دارم،با این که بهم خوش گذشت و اوقات خوشی بود اما برای خودم ناراحت شدم.می‌دونی چرا؟چون وقتی با آدم‌های زندگی‌م که به سال نود و هشت ربط پیدا می‌کنن،صحبت می‌کنم یاد روزهای سختم می‌افتم و انگار من هنوز این سه سال سختی رو درون خودم هضم نکردم و مثل یک بار اضافه با خودم حملش می‌کنم.برای روزهایی که از دست دادم،موقعیت‌هایی که از بین بردم متاسفم.می‌خوام به خودم بگم که آماده‌ی جبرانم ولی نمی‌دونم باید از کجا شروع بکنم؟!

امروز دوباره با «ف»حرف می‌زدم و جریان مکالمه ما رو به جایی رسوند که من رو یاد استاد سولفژم انداخت.کسی که وقتی شونزده سالم بود،می‌رفتم پیشش.اون موقع‌ها خیلی تحت‌تاثیرش قرار گرفته بودم و تمام زندگیم رو تحت الشعاع خودش قرار داده بود.به یاد اون روزها رفتم تو فایل‌های قدیمی لپ تاپ گشتم و رسیدم به وویس‌های ساز زدنش و سولفژخوانیش.دلم برای اون روزها تنگ شد.روزهایی که زندگی جریان داشت.یاد روزی افتادم که بارون خیلی تندی می‌بارید و من پیاده تا کلاس رفتم.انقدر خیس شده بودم که سرما تو جونم بود و می‌لرزیدم.وارد کلاس که شدم با هم گوشه «شور عشاق» رو تمرین می‌کردیم و کیفور بودیم.از من چهار سال بزرگتر بود.وقتی قطعه تموم شد،یک نگاهی بهم انداخت و من هم بهش نگاه کردم و بعد از چند ثانیه بهم گفت که فکر نمی‌کرده من انقدر خوب بتونم ویولن بزنم.یاد اون شب افتادم .شبی که تا خود صبح از زیبایی روزی که گذشت،پلک نزدم.امروز تمام اون روزها و احوالات برام تکرار شد و از خودم پرسیدم که «کجا دارم میرم؟»

دیروز یادت کردم.انقدر بهت فکر کردم که ناخودآگاه دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد.همه مشکلات سر اینه که تو خیلی آدم خوبی هستی.تو رازدار من بودی.تو من رو دوست نداشتی اما رازدار من بودی.حرفم رو تو سینت حفظ کردی و از خدا می‌خوام تا همیشه هم حفظ کنی.تو انقدر خوبی که وقت‌هایی که پشت سرت حرفی می‌شنوم از خودم بیزار میشم که چرا دارم گوش می‌دم؟تو خوبی و همین هم کار من رو سخت کرده.اگر آدم خوبِ داستان زندگیم نبودی تا الان حتی اسمت هم یادم نبود اما چه کنم که...بگذریم.تا اینجاش رو تونستم از اینجا به بعد هم خدا هست و می‌تونم.

 


سما نویس ۰۱-۴-۰۸ ۵ ۸ ۱۸۵

سما نویس ۰۱-۴-۰۸ ۵ ۸ ۱۸۵


دیشب خواب به چشم‌هام نمی‌اومد و فکر می‌کنم ساعت سه،سه و ربع صبح بود که چشم‌هام گرم شد.

دیشب می‌خواستم بیام و از تلخی‌ها بگم اما خجالت کشیدم و منصرف شدم.دوست داشتم ادامه‌ی یک قصه‌ی قدیمی رو تعریف کنم اما بعدش با خودم گفتم دیگه وقتش نیست.شاید کم کم وقت این باشه که رها کنم و بگذرم.باید بتونم دل بکنم و به خودم رحم کنم.

تمام تلاشم رو می‌کنم تا بتونم سمای سابق رو به خودم هدیه بدم و همه چیز رو فراموش بکنم و از نو بسازم.چشم‌هام رو ببندم و نفس عمیق بکشم و بعد به خودم بگم:بیا از اول!

 


سما نویس ۰۱-۳-۱۹ ۸ ۲۰ ۱۸۲

سما نویس ۰۱-۳-۱۹ ۸ ۲۰ ۱۸۲


شاید هیچ‌کس تو دنیا نباشه که از غم توی دلم خبر داشته باشه.نمی‌گم من غمگین‌ترین آدم این دنیام،افتخاری نداره غمگینی،ناراحتی،افسردگی.غم هر کس برای خودشه.برای خودش عزیزه و فکر می‌کنه دردی از اون بالاتر نیست.دلم گرفته.دلم از تمام چیزهایی که اطراف‌مون می‌گذره و کاری نمی‌تونیم براش کنیم گرفته.انقدری بگم که بین تمام اتفاقاتی که این روزها در حال رخ دادنه به خودم نگاه می‌کنم و خجالت می‌کشم که برای غم خودم مادری کنم.اما راستش دلم خیلی گرفته.خیلی زیاد.یک بغض خیلی عجیبی توی گلومه و نمی‌شکنه.نمی‌تونم با کسی صحبت کنم.قبل‌ترها شاید با «ف»راحت صحبت می‌کردم اما از وقتی بزرگ‌تر شدم و دیدم اون خودش هزار و یک جور درد توی دلش داره دلم نیومد و نتونستم باهاش صحبت کنم.انگار کسی رو دیگه محرم نمی‌دونم.با هزار و یک جور فشار دست و پنجه نرم می‌کنم که روم نمیشه از هیچ کدومش حرف بزنم.حتی انقدر از تنهاییم گفتم که فکر می‌‌کنم شما هم از من خسته شدید.هفته‌ای که گذشت،خیلی سخت بود.خیلی.دردهای جسمانیم امونم رو بریده بود.سردردهای وحشتناک،گوش درد،گردن درد شدید و نفسی که برای آلودگی هوا به سختی بالا و پایین می‌رفت.گذروندم،به سختی و رنج گذروندم و الان بهترم.اما جای زخم بعضی دردها انگار هیچ وقت قرار نیست خوب بشه که اگر هم بشه انقدر طول می‌کشه که با خوب نشدنش فرقی نداره.بعضی وقت‌ها به این چند سال گذشته نگاه می‌کنم و آه می‌کشم و دلم می‌گیره.خیلی تنهایی رنج‌هام رو حمل کردم.اگر بخوام صادق باشم باید بگم عمیقن چند هفته‌ای میشه که دلم یک آغوش گرم می‌خواد.یک آغوش حمایتی.چیزی که خیلی وقته نداشتمش و الان کمش دارم.

به خدا گفتم که نمی‌خوام بنده ناشکرت باشم.اما ازت دلگیرم و باهات قهرم.گفتم نمی‌خوام باهات قهر باشم اما احساس می‌:نم نمی‌بینی من رو.نمی‌شنوی من رو.اصلاً انگار تو قهری با من.انگاری خیلی وقت هم میشه که باهام قهری.گفتم ببین من رو.با من حرف بزن.من خسته‌ام،من عصبی‌ام.دلم قدم‌های کوچیک  و نگاه‌های نشونه‌دار دست و پا شکسته نمی‌خواد.من دلم می‌خواد ببینی من رو.بشنوی حرف‌هام رو.انگار یادت رفته من رو.

پ.ن:هفته پیش آرزو کردم که ای کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت.


سما نویس ۰۱-۳-۰۶ ۱۶ ۱۰۳

سما نویس ۰۱-۳-۰۶ ۱۶ ۱۰۳


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۱-۲-۲۰ ۲۰۴

سما نویس ۰۱-۲-۲۰ ۲۰۴


یاد زمان‌هایی که بیان شلوغ بود بخیر.

امروز یاد اونی افتادم که چند وقت پیش ها ناشناس پیام داد و بهم ابراز تنفر کرد.کاش الان می‌اومد می‌گفت کیه من یکم حوصلم سر جاش می‌اومد.کاش دنبال کننده‌های خاموش هم بیان یک نشونی بدن:)


سما نویس ۰۱-۲-۱۷ ۷ ۱۴ ۱۹۱

سما نویس ۰۱-۲-۱۷ ۷ ۱۴ ۱۹۱


آقای «ب»رو دیروز دیدم و خودش پیش‌قدم شد و ازم پرسید که چرا دیگه فیلم نمی‌بینم و سراغی ازش نمی‌گیرم.من هم دیگه به روی خودم نیاوردم و گفتم که شلوغ بودم و تو تعطیلات حتماً پیشنهاداتش رو می‌بینم.باهاش کمی طولانی صحبت کردم و دلم باز شد.هر چند هر بار تو لابی آموزشگاه صحبت می‌کنیم و چند نفری هستن که حرف‌های ما رو گوش بدن و مزاحم باشن اما همین چند دقیقه صحبت‌ها هم برای من غنیمته چون سبک میشم و حالم رو خوب می‌کنه.

دیروز با «ف»از دانشگاه بر‌میگشتیم که دیدیم خیابان سعدآباد چه قدر زیبا شده و اصلاً نمیشه نرفت.برای همین مسیر رو کج کردیم و رفتیم اون‌جا.نگم از زیباییش.نگم از اینکه هر گوشش بزرگی خدا رو می‌شد دید،نگم از این همه شکوه درخت‌های سر به فلک کشیده.خیلی رفتیم بالا و یک جای خیلی دنج نشستیم و استخونی سبک کردیم.از هر دری گفتیم.از دانشگاه و مشکلاتی که تحمل می‌کنیم صحبت کردیم.من هم سبک شدم چون خیلی وقت می‌شد که با کسی درددل نکرده بودم.انگار باری از رو دوشم بردارن.همه چیز رو نگفتم نه اینکه نخوام بگم گفتنی نبود اما همون هم غنیمت بود.حالِ دلم خوب شد.نسیم خنکی هم که می‌اومد،بی‌تاثیر نبود.گذشت زمان رو واقعاً متوجه نشدیم.

تو راه برگشت،خانم «م»رو دیدم.نفهمیدم چه طوری به سمتش دویدم.بلند صداش می‌کردم.فکر نمی‌کردم بعد از سه سال که دبیرستان تموم شده خیلی اتفاقی ببینمش اما این اتفاق افتاد و بالاخره چشمم به جمالش روشن شد.بهترین معلم مدرسه بود.همه بچه‌ها عاشقش بودن و من هم از این قائده مستثنی نبودم.سرپایی در حد چند دقیقه با او هم هم‌کلام شدم و فهیمدم چه قدر آدم عزیز تو زندگیم داشتم که خیلی وقته هیچ خبری ازشون نیست.

 

.

پ.ن:دلم دیروز لرزید.این بار نه برای کسی که برای خودم،برای خودم که کم کم دارم پیداش می‌کنم.

 

 


سما نویس ۰۱-۲-۱۲ ۳ ۱۲ ۱۶۳

سما نویس ۰۱-۲-۱۲ ۳ ۱۲ ۱۶۳


قلبم فسرده شده از اتفاقاتی که افتاده.نمی‌دونم این عادت خوبیه یا نه که من هیچ وقت نمی‌تونم  مکنونات قلبیم رو با کسی درمیون بگذارم.همیشه همه چیز رو تو خودم نگه می‌دارم و بعد همه چیز رو تجزیه و تحلیل می‌کنم.اغلب اوقات خودم رو شماتت می‌کنم و بعدش یک «به درک»بلندی می‌گم و عبور می‌کنم.می‌گذرم از همه چیز.اگر نگذرم چه کنم؟هفته‌ای که گذشت،هفته‌ی عجیبی بود.نمی‌تونم با قطعیت بگم خوب بود یا بد یا حتی هیچ کدوم.فقط می‌تونم بگم عجیب غریب بود.

یک‌شنبه آقای «ب»رو دیدم.مثل همیشه به نظر نمی‌رسید.قبل‌تر هم گفته بودم که احساس می‌کنم اون به من علاقه منده.از کارهاش متوجه شدم اما به روی خودم نیوردم چون به رو آوردنش درست نبود و نیست.مدت‌هاست که به من فیلم معرفی می‌کنه و میگه برام فولدر درست کرده تا به همون ترتیب همه چیزهایی که اون دوست داره رو من هم ببینم.من هم استقبال کردم و بعضی از پیشنهادهاش هم واقعاً دوست داشتم.یک شب ازم خواست که من هم بهش فیلم پیشنهاد کنم از اون جایی که من کمتر فیلم غیر ایرانی دیدم و اون خیلی زیاد اهل فیلم هست،احتمال اینکه فیلم‌هایی که پیشنهاد می‌کردم رو او دیده باشه خیلی قوی بود،برای همین تصمیم گرفتم فیلم «ایرانی»بهش پیشنهاد کنم.

ازش پرسیدم که فیلم ایرانی می‌بینه یا نه و جوابش مثبت بود.از پارسال که کسی تو وبلاگ بهم فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی»رو پیشنهاد کرد و من شیفتش شدم به خیلی از آدمها که می‌دونم سلیقه‌ی نزدیک به خودم دارند،پیشنهادش می‌کنم.به آقای «ب»هم همین فیلم رو گفتم.عادت ما این شکل بود که بعد از دیدن هر فیلم من نظرم رو می‌گفتم و اون فیلم بعدی رو پیشنهاد می‌کرد.اما اون شب دیگه خبری از آقای «ب»نشد.یک ‌شنبه هم که دیدمش خیلی سرد برخورد کرد.حالش یک حالی بود.رفت تو کلاسش.بدون اینکه حتی بخواد ازم خداحافظی بکنه.در فیلم لیلا حاتمی به علی مصفا ابراز علاقش رو با این جمله شروع می‌کنه:«چیزهایی هست که نمی‌دانی.»و من نگران این شدم که آقای «ب»این فیلم رو به منظوری گرفته باشه.همین طور که من تمام عاشقانه‌هایی که بهم معرفی کرد رو به خودم نگرفتم.اما رفتار اون روزش من رو عجیب ترسوند که نکنه فکرهای بدی کرده باشه.حالش شبیه اون روزی بود که اتفاقی من رو دید و گفت:«چه خوب شد که دیدمت.تمام امروز داشتم بهت فکر می‌کردم.»بعد هم وقتی داشتم باهاش صحبت می‌کردم وسط حرفم سرش رو انداخت پایین و رفت تو کلاسش.اون روز هم خداحافظی نکرد و تو لک بود.شبش غمگین شدم از برخوردی که کرد.دوست دارم همیشه تو زندگیم حفظش کنم اما این کارهاش به من حسی نمیده جز اینکه دوست داره کم‌تر اطرافش باشم برای همین هم نظرم رو درباره آخرین فیلمی که همون شب به من معرفی کرده بود نگفتم و نخواستم دیگه مزاحمش باشم.هفته‌ی بعدی هم روز معلمه و هم تولدش و نمی‌دونم چه برخوردی داشته باشم که شایسته باشه.دوست دارم آقای «ب»همیشه به عنوان یک عزیز تو زندگیم باقی بمونه.کاش این سوءتفاهم‌ها مانع نشه.

دوشنبه،درست فردای شبی که ذهنم درگیر آقای «ب» بود،یکی از دخترهای کلاس کشیدم کنار و برام ماجرایی رو تعریف کرد،بهم گفت که متوجه شده پسرها تو گروه خصوصی که بین خودشون دارن،از قبل یکی از عکس‌های من رو برداشتند و با فتوشاپ کارهایی کردند که بماند و اون عکس رو گذاشتند رو پروفایل گروه‌شون و...گفت اون آدم ازم خواسته به تو نگم اما دوست داشتم بدونی چون این مسئله‌ای نبود که من بخوام ازت پنهان کنم.اون لحظه قبل از غمگین شدنم،متعجب شدم چون کسی که عکس من رو در اختیار بقیه قرار داده بود،به نظر خیلی پسر خوبی می‌اومد.عکس من هم خیلی معمولی بود.بی‌نهایت معمولی که حتی اگر معمولی هم نبود نباید این کار خداناپسندانه رو انجام می‌داد.خلاصه که دلم گرفت اما جلوی اون دختر به روی خودم نیاوردم.اون هم از رفتار من تعجب کرده بود.باورش نمی‌شد که من انقدر خوب کنار اومدم.دروغ چرا.من واقعاً خیلی هم برام مهم نبود.گذاشتم به پای شیطونی پسرونه.اگر هم دوستم این وسط واسطه نبود و من خودم متوجه غلط اونها می‌شدم قطعا برخورد می‌کردم اما به خاطر این دختر به روی پسرها نیاوردم.نمی‌خواستم دعوایی بشه و این داستان هم بخوره چون اون پسرها حقیرتر از این هستند که بخوام وسط این اوضاعی که دارم یک دعوایی هم تحمل بکنم.ازشون می‌گذرم اما امیدوارم خدا هم ازشون بگذره.

میون این اتفاقات،مسائل دیگه ای هم پیش اومد که ارزش گفتن نداره.دل‌تنگم.دل‌تنگ کسی که فکر می‌کنم شاید اگر همین روزها ببینمش بتونه حالم رو بهتر بکنه.خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم و مطمئنم من کم‌زنگ‌ترین آدم زندگی اونم.

«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی»


سما نویس ۰۱-۲-۰۸ ۳ ۹ ۱۶۱

سما نویس ۰۱-۲-۰۸ ۳ ۹ ۱۶۱


عمیقن از اعماق قلبم احساس طرد شدگی دارم.موجودی بانک نوازشیم به صفر تومان رسیده.جزءمعدود دفعاتی تو زندگیمه که احساس بی‌پولی می‌کنم.ترس از بی‌پولی برای یک موضوعی از یک شنبه شب مثل خره افتاده به جونم.حالم خوب نیست و از بعد افطار تا الان یک بند دارم اشک می‌ریزم.عمیقن احساس بی‌کسی می‌کنم.دیوارهای خونه دارن من رو می‌خورن.از خودم عمیقن متنفر شدم.نمی‌دونم حال بدم برای سندروم پیش از قاعدگیم هست یا نه اما می‌دونم جدای اون هم حالم خوب نبود و به روی خودم نمی‌آوردم.حس بی‌کسی داره مثل خره من رو می‌خوره.وقتی میرم دانشگاه این حس در من شدید‌تر هم میشه.احساس بی‌تعلقی دارم.حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم.مغزم!مغزم داره می‌ترکه.خسته شدم از همه چیز.احساس می‌کنم دیگه آرزویی ندارم.هر سال شب قدر هزار تا آرزو و حاجت برای خدا لیست می‌کردم،هر سال از پنج دقیقه قبل افطار تا پنج دقیقه بعدش دعا می‌کردم اما الان.بی‌آرزوام.بهش می‌گم:«اگه دوست داشته باشی هر چی رو میدی دوستم نداشته باشی نه.من دیگه دعا کردنم نمیاد.»کفر نیست.ولله کفر نیست.نمی‌دونم شاید ناامیدیه.نمی‌دونم اسمش رو چی بگذارم اما خلاصه که میلم به سخن نیست.احساس می‌کنم روزه‌های امسالم از سر تکلیف بوده.حس می‌کنم قبول نیستن.فکر می‌کنم با خودم نکنه کاری کردم که الان عذاب وجدان دارم اما چیزی به ذهنم نمیاد.حالم خوب نیست و دلم می‌خواد کسی خونه نبود تا بلند زار می‌زدم.تقاص تمام روزهایی که بغضم رو خوردم رو می‌گرفتم.کابوس‌هام!کابوس‌هام تموم یندارن.هر شب و هر لحظه که چشم‌هام رو می‌بندم میان جلوی چشمم.خواب ندارم.خسته‌ام.من واقعن خسته‌ام و نمی‌کشم.دیگه جونی واسم نمونده.شاکر داشته هام هستم اما از این حالی که دارم خسته‌ام.

 


سما نویس ۰۱-۲-۰۱ ۵ ۳ ۱۴۲

سما نویس ۰۱-۲-۰۱ ۵ ۳ ۱۴۲


چشم‌هام رو می‌بندم و فکر می‌کنم.به خودم،به کابوس‌هام،به بی‌خوابی‌هام،به دغدغه‌هام،به دل‌شوره‌هام،به آدمها،به اونایی که دوست‌شون داشتم،به کسانی که دوست‌شون دارم،به کسانی که دوست داشتم که دوست‌شون می‌داشتم،به دانشگاه حضوری،به بچه‌های ورودیم که آداب اجتماعی بلد نیستند و سلام هم به زور علیک میگن،به استادایی که اصلا پرستیژ یک استاد دانشگاه رو ندارن،به اون کسی که تصمیم گرفت تو این دود و دم و کرونا و هزار درد و مرز دیگه اماکن عمومی رو بازگشایی کنه،به اون بادی که از عراق وارد ایران شد و راه نفس رو برامون بسته،به ترافیک که هر روز داره چند ساعت از عمرم رو می‌گیره،به ویولنم که چه کارهای بهتری می‌تونم براش انجام بدم،به ارشدم،خواندن یا نخواندن؟ مسئله اینست.و البته مهم‌تر از آن:چه خواندن؟به این درس‌هایی که فقط می‌خونم تا قبول بشم و زودتر از شر دانشگاه خلاص بشم،به خودم،به خودم که نیاز شدید دارم به دیده شدن،به خودم،به خودم که دلش یک هیجان جدید تو زندگی می‌خواد،به دایی که لج همه رو درآورده و دیگه کسی مثل سابق دوستش نداره حتی مامانم،به الف،به الف که بیکاریش داره من رو هم آزار میده،به خودم،به خودم که به توانایی‌هام شک کردم،به بچه‌هایی که امروز پشت سرم مسخرم کردن چون داشتم موسیقی گوش می‌کردم،به کسایی که امروز تو دانشگاه دیدم و از دور از همگی ترسیدم،به خاله که کفر همه‌مون رو درآورده،به پ که نمی‌دونم تو دانشگاه می‌بینمش یا نه،به کتاب جدیدی که تو دستمه.به گذشتم،به حالم،به آیندم.

من همش فکر می‌کنم.فکر می‌کنم و این فکر کردن من رو غمگین‌تر می‌کنه!


سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۱۹۵

سما نویس ۰۱-۱-۲۲ ۱۰ ۷ ۱۹۵


هفته‌ای که بر من گذشت،هفته‌ی تلخی بود.از صبح یک‌شنبه که برای سحر از خواب بلند شدم تا همین الان که با دست‌هایی لرزان می‌نویسم،استرس یقه‌ام را گرفته و رهایم نمی‌کند.دلیلش؟خودم هم نمی‌دانم.از همان مرض‌ها که یک روز از خواب بلند می‌شوی و می‌بینی مثل خره جانت را گرفته و تو دلیلی،هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کنی.روزهای این هفته برایم عددش از هفت بیشتر بود.انگار چندین سال طول کشیده.قلبم انگار هر ثانیه هزار تکه می‌شود و از بین می‌رود و خودش،خودش را احیا می‌کند.

زورم به خودم نرسید.نتوانستم مشکلم را حل کنم.انگار باید اینجا،پشت کیبورد‌های لپ‌تاپ بنویسم تا حالم خوب شود.این دلشوره‌ی لعنتی انگار خبر از اتفاقات ناخوشی می‌داد.نمی‌دانم تا به حال تجربه‌ی این را داشته‌اید که کسی شما را دوست داشته باشد و شما حتی به او فکر هم نکنید.این اتفاق برای من افتاده است و مرا عذاب می‌دهد.دوست ندارم به این آدم اجازه‌ی نزدیک شدن به خودم را بدهم اما گریزی هم ندارم.دلم برای خودش هم نگران است.دوست ندارم درگیر من شود.فکرش هم مرا عذاب می‌دهد اما راهی بلد نیستم که او را طوری از خودم دور کنم که دلش نشکند،که از من نرنجد و هم‌چنان او برای من و من برای او بزرگ بمانم.این دل‌شوره  بی‌امان شاید میخواست از این افکار مزاحمی که قرار است به ذهنم هجوم کنند خبر دهد.سه شنبه بود به گمانم که کسی در خیابان مزاحمم شد.اتفاقی که متاسفانه خیلی عادی شده و برای من هم بار اول نبود اما اولین بار  بود که قلبم تند تند می‌تپید.انگار نمی‌توانستم به او بفهمانم که گورش را گم کند.حالم بد شده بود و دلم می‌خواست جایی بروم و بلند بلند زار بزنم.این اتفاق دل‌شوره‌ام را بیشتر کرد.سحرها،سحرها که از ته دلم عاشق‌شان هستم با دل‌شوره سپری می‌شوند.غذا را فقط برای آن می‌خورم که در روز از گشنگی پس نیفتم وگرنه که هیچ میلی ندارم،نمازهایم با حضور ذهن نیست.فکرم جاهای خوبی سیر نمی‌کند و نگران آینده شده‌ام.

به خودم نگاه کردم،به اتفاقاتی که گذشت،به این سه سال اخیر،به خودم،به کسی که دیگر او را نمی‌شناسم.انگار خودم را گم کرده باشم،دیشب خواب دیدم که در جایی گیر افتاده‌ام و بلند بلند فریاد می‌زنم:«من گم‌‌شده‌ام.»انگار که فیلم سینمایی باشد اما واقعیت بود.من گیر شده بودم و فریاد می‌زدم.کسی نبود.مطلقاٌ هیچ کس.فریاد رسی نبود.خدا را صدا می‌کردم.از خواب با اضطراب بلند شدم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید.می‌ترسم.می‌ترسم از اینکه روزه‌هایم قبول نباشد.یادم رفته باید خدا را چه طور صدا کنم.چه قدر از کلمه‌ی «ترس»استفاده کردم.چه قدر من می‌ترسم.دختر فعال خوش‌بین با اراده را گجا جا گذاشته‌ام؟هزار و چهار صد و یک.لطفا با من مهربان باش.به من کمک کن.به من جان دویدن بده.الان وقت نشستنم نیست.الان باید بتازم.به من کمم کن.من می‌خواهم درست زندگی کنم.کمکم کن.

«خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»

پ.ن:چنل تلگرامم اگر مایل به عضویت هستید:

https://t.me/samaneviss

 


سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۲۳

سما نویس ۰۱-۱-۲۰ ۶ ۶ ۲۲۳


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ... ۱۳ ۱۴ ۱۵

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.