a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


دلم می‌خواهد با آقای «ب»بیشتر آشنا شوم.او به من خیلی لطف دارد.اعتماد به نفس له شده‌ی مرا کم‌کم دارد به من برمی‌گرداند.وقتی از او شناخت بیشتری پیدا کردم،مفصلاً درباره‌ی زیبایی‌های زندگی‌اش خواهم نوشت.خوشحالم که سر راهم قرار گرفته است.

بزرگ‌ترین دغدغه این روزهایم این است که لیاقت تعریف تمجیدهایش را داشته باشم و او را دلسرد نکنم.

پ.ن:خدایا سپاس برای خلق بنده‌هایی این چنینی.


سما نویس ۰۰-۲-۱۹ ۲۱ ۱۶۹

سما نویس ۰۰-۲-۱۹ ۲۱ ۱۶۹


من عادت دارم به ایجاد رابطه‌ی عاطفی بین خودم و معلم‌هایی که تا الان داشتم.یعنی اگر از معلمی خوشم بیاید،محال است که به روی خودم نیاورم و به او نگویم که دوستش دارم.امکان ندارد که نگویم عاشق سوادش،روش تدریسش،زندگی‌اش و در کل منش او هستم.حتماً به او از حسم می‌گویم یا با رفتارم او را در جریان می‌گذارم که هم حسی را یک طرفه با خودم به دوش نکشم و هم به آن معلم بگویم که راهش را درست رفته و تاثیری که باید روی دیگران ولو یک نفر می‌گذاشته را گذاشته است.

خلاصش آن که من خیلی از معلم‌های زندگیم را دوست داشته‌ام و با برخی از آن‌ها هنوز هم بعد از گذر سال‌ها در ارتباطم و به داشتن‌شان می‌بالم..

و اما ماجرا از آن جایی سخت می‌شود که متوجه میشوی باید از آن معلم جدا شوی و فاصله بگیری.نمی‌دانم شاید چون امر تحصیل و آموزش برایم خیلی مقدس است،اساتید را آنقدر مهم می‌شمارم اما برای من خیلی مهم هستند و تاثیرگزارترین انسان های زندگی‌ام از معلم‌هایم بوده‌اند و جدایی از هر کدام‌شان برایم دردناک‌ترین کاری بوده که انجام داده‌ام.خرداد سه سال پیش برای آخرین بار از اتاق تدریس یکی از معلم‌هایم بیرون آمدم و تا خانه گریه کردم.یک هفته در اتاقم بودم و مدام به خاطراتی که با او ساخته بودم فکر می‌کردم.(جریان جدایی‌ام از آن معلم بماند برای خودم.)

خرداد دو سال پیش هم که آخرین جلسه را با اساتید کنکورم داشتم،همین حال را تجربه کردم و تا ماه‌ها بعد از کنکور به آن‌ها فکر می‌کردم و خوب به یاد دارم که وقتی به سوال‌های ریاضی رسیدم که چه قدر شبیه همان‌هایی بود که آقای عین با ما تمرین کرده بود،گریه کردم و با اشک پاسخ‌نامه را پر می‌کردم طوری که مراقب فکر کرد من چیزی نمی‌دانم و او نمی‌دانست من از بلد بودنم اشک می‌ریزم.

.

.

پارسال که آخرین جلسه‌ی یکی از درس‌های دانشگاهم بود نیز همین حال را تجربه کردم و تا مدت‌ها بعد به آن استاد فکر می‌کردم و یقیین داشتم دیگر درسی با او ارائه نمی‌شود و تا مدت‌ها غصه می‌خوردم. هنوز هم گاهی یواشکی  غصه‌اش را می‌خورم.

.

امروز اما بدون آنکه خودم تصمیم بگیرم متوجه شدم باید با استاد فعلیم خداحافظی کنم.امروز با من حرف زد و به من گفت که درمورد من با مدیر آموزشگاه صحبت کرده.گفت که از من خیلی راضی‌ست و وقتی که با من کلاس دارد دلش نمی‌خواهد کلاس تمام شود و دوست دارد تا شب با من ساز بزند.به من امید داد و گفت که من خیلی انسان خوبی هستم و از من فوق‌العاده خوشش می‌آید.به من فهماند که من باید با استاد دیگری در همان آموزشگاه کلاس بردارم که سبک مورد علاقه‌ی من را کار می‌‌کند.گفت نگران نباشم و هر هفته پیگیرم است.مرا می‌بیند و لازم نیست دل‌تنگی کنم..بهم گفت که آینده‌ی من آنجاست  و بعداً هم می‌توانم پیش خودش بروم..

هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال از اینکه راه جدیدی برایم باز شده و میتوانم در آنجا خوش بدرخشم و رویاهایم را دنبال کنم و ناراحت از آنکه دیگر نمی‌توانم با استاد فعلیم کلاس داشته باشم.اما می‌دانم که خیریتش در رفتن بود..لحظه‌ای که خواستیم از هم خداحافظی کنیم،استادم نگاهی به من کرد و گفت:«تو این مدت من هم از تو درس گرفتم و این رابطه یک طرفه نبود.تو انسان فوق‌العاده‌ای هستی و من تو را در چند سال آینده می‌بینم که بهترینِ سبک مورد علاقه‌ات هستی.امید داشته باش و از جوونیت استفاده کن.»

.

.

پ.ن:خدا برام تمام صحنه‌ها رو چید بدون اینکه آب تو دلم تکون بخوره.

پ.ن:

عارف که ز سر معرفت آگاه است
بی خود زخودست و با خدا همراه است

نفی خود و اثبات وجود حق کن
این معنی لا اله الا االله است

«ابوسعید ابوالخیر»


سما نویس ۰۰-۲-۱۵ ۱۱ ۱۵ ۱۷۷

سما نویس ۰۰-۲-۱۵ ۱۱ ۱۵ ۱۷۷


«یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی یَا رَجَائِی عِنْدَ مُصِیبَتِی یَا مُونِسِی عِنْدَ وَحْشَتِی یَا صَاحِبِی عِنْدَ غُرْبَتِی یَا وَلِیِّی عِنْدَ نِعْمَتِی یَا غِیَاثِی عِنْدَ کُرْبَتِی یَا دَلِیلِی عِنْدَ حَیْرَتِی یَا غَنَائِی عِنْدَ افْتِقَارِی یَا مَلْجَئِی عِنْدَ اضْطِرَارِی یَا مُعِینِی عِنْدَ مَفْزَعِی‌»

اى توشه‌ام در سختى، اى امیدم در مصیبت، اى همدم در وحشت، اى همرهم در غربت، اى سرپرستم در نعمت، اى فریادرسم در گرفتارى، اى رهنمایم در سرگردانى، اى توانگرى‌ام در تنگدستی، اى پناهم در درماندگى، اى مددرسانم در پریشانى.

_فقره 11 دعای جوشن کبیر_

«مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ»{1} 

کسی که تو را ندارد چه دارد؟! و کسی که تو را دارد چه ندارد؟

و تو او را داری و شکر کن که او را داری. و او را داری چه کم داری؟

سررشته دولت ای برادر به کف آر
وین عمر گرامی به خسارت مگذار
یعنی همه جا با همه کس در همه حال
می‌دار نهفته چشم دل جانب یار

«ابوالسعید ابوالخیر»

 و از نو بخوان: یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی....

وَ إِذا جاءَکَ الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُمْ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى‌ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحیمٌ (الأنعام ۶: ۵۴)

و چون کسانى که به آیات ما ایمان دارند، نزد تو آیند، بگو: «درود بر شما، پروردگارتان رحمت را بر خود مقرّر کرده که هر کس از شما به نادانى کار بدى کند و آنگاه به توبه و صلاح آید، پس وى آمرزنده مهربان است.»

فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمینَ (یوسف ۱۲: ۶۴)

{1}:بخشی از دعای عرفه امام حسین(ع)

تمام روزهای ماه رمضان،تمام سحری‌ها و افطاری‌هایی که با نامش شروع شد بهم قوت قلب می‌داد.قلبم را آرام می‌کرد.معنای ماه رمضان برایِ من کم شدن فاصله‌هاست.کم شدن فاصله‌ی خودم تا خدا.خودم تا آسمان.من در تک تک لحظات این روَزها خدا را بیشتر از قبل می‌دیدم. او رامی‌دیدم که بهم لبخند می‌زد  و میگفت:« أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ»

و من باز هم توبه کردم چون می‌دانستم که بخشنده‌ی مهربان تنها خودت هستی.

برای تمام کسانی که دوست‌شان نداشتم طلب خیر کردم و از خدا خواستم هیچ وقت بدگویی‌شان را نکنم و الهی که همیشه موفق باشند.به اذن خدا به امام حسین توسل کردم و ازش کمک خواستم تا بتوانم از گناهانی که با زبانم انجام می‌دهم دوری کنم.اشک ریختم،گریه کردم،هق هق زدم و گفتم که من برگشته‌ام.

خدایا!من تمام کسانی که در حقم بدی کرده‌اند و مرا از خودشان رنجانده‌اند می‌بخشم.تو هم به دل تمام کسانی که من در حق‌شان بدی کردم بینداز تا مرا ببخشند و خودت هم از سر تقصیراتم بگذر.

خدایا!کمکم کن در راه تو قدم بردارم.کمکم کن در ایمان به تو ثابت قدم باشم و جز آنکه تو گفتی کاری نکنم.

حاصل هجده روز روزه‌داری به شرط قبولی،لطافت روح بود که نصیبم کردی.امشب خیلی برای دعا کردن آرامم و راضیم به رضای خودت.هر چه که تو برایم مقدر می‌کنی را می‌پذیرم و از تو برای تحقق این مهم، طلب صبر می‌کنم.

خواسته‌هایم را به تو می‌گویم و اجابتش را به تو واگذار می‌کنم:

خدایا!تو خود می‌دانی که من مهر چه کسی را در دل می‌پرورانم و از وقتی خودم را شناختم عاشقش بودم.پس محبت او را هم به من بیشتر کن.الهی که محبت امام حسین نسبت به من بیشتر شود و من عاشق لایقی باشم.

خدایا!الهی که سلامتی و آرامش برای خانواده‌ام،دوستانم و خانواده‌های‌شان و خودم همیشه برقرار باشد.

خدایا! به ما کمک کن تا در کسب روزی حلال بکوشیم!الهی که رزق و برکت حلال در خانه‌های همه ‌مان جاری باشد.

خدایا!به دوستانم کمک کن تا بتوانند برای خواسته‌های‌شان از زندگی تلاش کنند و به هدف‌شان برسند.به من هم کمک کن تا بتوانم موفقیت‌شان را ببینم و خودم هم بتوانم در مسیر پیشرفت و آگاهی قرار بگیرم.خدایا نور آگاهی را همواره قسمتم گردان.

خدایا!ترس‌هایم را از من بگیر و جایی‌شان به من شجاعت تغییر عطا کن.الهی که بتوانم ترس‌ها را از ریشه قلبم بردارم و جایش جرئت و جسارت عمل قرار دهم.

خدایا!قلب مرا از حسد و بخل و کینه و طمع پاک کن که از حسد بدتر سراغ ندارم.

خدایا!به من لذت معرفت هستی را بچشان و کمکم کن تا بتوانم به شناختی از زندگی برسم تا حداقل بتوانم ذره‌ای بیشتر شکرگزار نعماتت باشم.

خدایا،تو خودت بیشتر از من به من واقفی و می‌دانی این روزها چه چیزی را بیشتر از قبل در سر می‌پرورانم.اگر صلاح من به رسیدن است به من رمق تلاش برای به دست آوردنش را بده و اگر صلاح نیست مهرش را از دلم بیرون بیاور که من راضی به رضای تو هستم.

خدایا!الهی که در مسیری گام بردارم که رسالت تولدم در این دنیاست.الهی که همانی شوم که تو دوست داری،تو می‌خواهی.

یا علی!این شب‌ها دست‌مان را بگیر و از زمین بلندمان کن.به ما نظر کن و کمک کن در جبهه‌ی تو گام برداریم.یاعلی،به عظمتت قسم می‌دهم که ما را از این ورطه‌ای که در آن گیر کرده‌ایم،نجات دهی.

و درآخِر«خدایا!من به هر خیری که به سویم می‌فرستی،سخت نیازمندم.»

پ.ن:فقره‌ای از دعای جوشن کبیر و آیاتی از قرآن را که خواندید،از سایت مرحوم مرتضی الهی رونوشت کردم.

پ.ن:الهی که این تحولات،دائمی باشد.

پ.ن:امشب برای هم دعا کنید،برای من نیز.


سما نویس ۰۰-۲-۱۱ ۱۱ ۱۱ ۴۳۴۸

سما نویس ۰۰-۲-۱۱ ۱۱ ۱۱ ۴۳۴۸


《...و من هر سری به شما تاکید می‌کنم که شما نوازنده‌ی خیلی عالی هستید.به توانایی‌هاتون اعتماد کنید و همین مسیر رو پیش بگیربد.شما عالی هستید.آفرین.آفرین......》


سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۱۷ ۱۱۲

سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۱۷ ۱۱۲


امروز از آن روزها بود که حالم خوش نبود.صبح را خیلی خوب شروع کردم.یعنی سعی کردم که این طور باشد.به خودم قول دادم تا حالم را تغییر ندهم و ثابت نگه دارم اما موفق نشدم.استادی که پیش‌تر هم از آن گفته بودم بدترین اتفاقیست که امیدوارم بتوانم به زودی از سر راه زندگی‌ام برش دارم.وقتی کلاس تمام شد،قلبم را در دستم مچاله کردم،اول داد زدم،بعد روی تخت دراز کشیدم و بلند بلند زار زدم.انقدر زار زدم تا خوابیدم.خوابیدم و  پنج ساعت از روز را از دست دادم و بخشی از کارهایم ماند.هنگام ناراحتی‌هایم بیش‌ترین چیزی که مرا آزار می‌دهد این است که کسی نیست که غمم را با او شریک شوم.همان طور که شاید خودم هم شریک غم کسی نبوده‌ام.و این تنهایی آدمیزاد،انتها ندارد.

 

 الان حال بهتری دارم.حال دلم انگار خوش‌تر است.شاید برای اینکه گمان می‌کنم قرار است نوید اتفاق خوبی بهم داده شود.شاید خیلی دور،شاید خیلی هم نزدیک اتفاق بیفتد. چیزی که خیلی واضح می‌دانم این است که جنس آشوب‌هایم را خوب می‌شناسم.این آشوبی که امشب تجربه‌اش می‌کنم،از آن‌هایی نیست که زنگ خطر را به صدا درآورد.می‌خواهد به من بگوید کمتر نگران باشم و به اتفاقات خوب امیدوار باشم.تلاشم را بکنم و برنامه‌های جدیدی را برای آینده‌ام بچینم.خدا را شاکرم و قول می‌دهم فردا را روز بهتری کنم.تلاشم را می‌کنم که دیگر آن مردک پست را نبینم.

 

این روزها قلبم شادتر است.امیدوارتر است و ذهنم با نظم و دیسیپلین بهتری پیش می‌رود..با«ف»درباره‌ی آینده زیاد صحبت می‌کنم.تمام صحبت‌‌هایمان از جنس واقعیت است.خیلی از زندگی توقع نداریم و براساس توانایی‌هایمان برای آن برنامه ریزی می‌کنیم.برای چیزهایی که می‌خواهیم به دست آوریم باید خیلی تلاش کنیم و تا حداقل ایده‌آل،دوسالی فاصله داریم.اما هر دو خوب می‌دانیم که در مسیر قرار گرفته‌ایم و پرت نیستیم. به خدا ایمان داریم و می‌دانیم که او ـ«جبار»است.جبار یعنی جبران کننده.او برای ما تمام این روزها را جبران خواهد کرد.

 

پ.ن:تمام تلاشم این است تا خود ناامید و خسته و عاصی‌ام را مغلوب خودِ امیدوار و پرانگیزه‌ام بکنم.

 

 

 


سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۴ ۱۰ ۱۶۵

سما نویس ۰۰-۲-۰۸ ۴ ۱۰ ۱۶۵


امروز  دومین جلسه‌ی آنلاین کلاس ویولنم بود.خیلی تلخه این آنلاین بودن کلاس‌ها.اصلاً شور یادگیری رو از همه‌ی ما گرفته.باید بیشتر از قبل تلاش کنی و در خیلی مواقع اگر صادق باشی و اهل تقلب نباشی،کمتر هم نتیجه می‌گیری.حالا فرض کن اگر به کلاست علاقه‌مند باشی و براش لحظه شماری کنی اما وقتی به لحظه‌ی موعود برسی،کرونا بزنه زیر کاسه و کوزه همه چیز و انگیزت رو بگیره.انگیزه داشتن و ادامه دادن تو این روزها خیلی کار سختیه این روزها.حقیقتاً هنر می‌خواد و کسی که می‌تونه کنار بیاد از نظر من یک هنرمنده.

امروز دومین جلسه‌ی کلاس ویولن بود که به صورت آفلاین برگزار می‌شد.من فایل صوتیم رو برای استاد می‌فرستادم و بعد نظرشون رو می‌گفتند.خب این وسط خیلی چیزها نادیده گرفته میشه.مثلاً اینکه تو حالات چهره‌ی استاد وقتی داری ساز می‌زنی رو از دست می‌دی و متوجه نمی‌شی که دقیقاً در چه سطحی نوازندگی کردی.وقتی تشویقت می‌کنه نمی‌تونی اونقدر که باید شوق داشته باشی و ازش ممنون باشی یا مثلاً زمانی که بهت تذکر می‌ده دقیق نمی‌دونی چه قدر خراب کردی چون متاسفانه بازهم لحن صداش رو به خوبی دیدار حضوری درک نمی‌کنی.خلاصه مصائبش یکی دو تا نیست و سر دراز داره.

روایت من از این دو جلسه خیلی جالب بود.صبح امروز که بلند شدم تا زودتر فایل‌های کلاسیم رو برای استاد ارسال کنم،متوجه شدم دیشب وقتی خواب و بیدار بودم،تمام فایل ها رو پاک کردم.دیشب با دستای خودم چهل و پنج فایلی که از بهمن براش وقت گذاشته بودم و ضبط کرده بودم  رو پاک کرده بودم..انگار یک سطل آب یخ روم ریخته باشن.اصلاً حالم خراب شد.میون اون همه فایل،اول از همه فایل‌های مربوط به ویلونم پاک شده بود.خلاصه که خیلی تلاش کردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و از کوره در نرم.اولین کاری کردم به دوتا از دوستای خیلی نزدیکم پیام دادم.کسایی که همیشه کنارم بودن و همدلی کردن.امروز هم مثل همیشه بودن و باهام کلی صحبت کردم.انقدر کنارشون خندیدم که یادم رفت چه اتفاقی افتاده.کلی بهم دل‌گرمی دادن و دلم رو قرص کردن.به استاد عزیزم پیام دادم و در جریانش گذاشتم.باورم نمی‌شد از طرز برخوردش.فوق‌العاده بود.اولین چیزی که بهم گفت این نبود که از این به بعد حواست رو جمع کن یا مثلاً چرا از گوشیت بک‌آپ نگرفتی و چیزهایی از این دست که استادای دانشگاه صدبرابر بدترش رو نثار دانش‌جو‌ها می‌کنن.بهم گفت درس می‌گیریم از اینکه هیچ چیز پایدار نیست.گفت روزگار همینه.خیلی روزها از خواب بلند میشی و می‌بینی خیلی چیزها پاک شده.پس غم نخور.خیلی هم تلاش کرد به من کمک کنه تا کمتر ناراحتی کنم .مثلاً گفت فعلاً سرا اون چهل‍وپنج آهنگ نمی‌ریم و برام یک نت دیگه ارسال کرد.بعد از یک ساعت که اون نت رو ضبط کردم و براش فرستادم،بهم گفت که بهم افتخار می‌کنه و مطمئنه اوضاع خیلی هم بهتر میشه..

حضور آدم‌ها،بودن‌شون همین قدر می‌تونه دل‌گرم‌کننده باشه.خدایا شکرت به خاطر این بنده‌هات.من امروز با کمک اون دو تا دوست عزیزم و استاد عزیز‌ترم تونستم از غمم عبور کنم و بخندم.خنده‌ی از سر همدلی و خوشحالی با اختلاف بهترین خنده‌ایه که می‌تونه قاب چهره‌ی آدم بشه.

کاش خدا کمک کنه من هم بتونم آدم خوبی برای بنده‌هاش باشم.

پ.ن:انشالله از هفته بعد محدودیت ها برداشته بشه و کلاس من هم حضوری برگزار بشه.


سما نویس ۰۰-۲-۰۱ ۱۱ ۱۳ ۲۲۸

سما نویس ۰۰-۲-۰۱ ۱۱ ۱۳ ۲۲۸


دلم برای مدرسم تنگ شده.دلم برای نماز جماعت های دبیرستانم پر می‌کشه.اون نمازها،یا کیفیت‌ترین نماز‌های بودن که افتخار داشتم بخونم.آرامش به تمام رگ و پِیَم تزریق می‌شد.نمازخونه‌ای که خیلی معمولی و کوچیک بود اما انرژی و حال خوب خیلی زیادی داشت.یکی از دبیرهای مدرسه می‌گفت:«با اینکه قبل از اذون کلاس‌هام تموم میشن و می‌تونم برم خونه اما دلم نمیاد نماز جماعت رو از دست بدم.انقدر که آرامش و حال خوب داره.»

از دیشب بدجوری دلم گرفته بود.تمام دیشب گریه کردم.علتش هم بغض‌‌های فروخوردم بود.یک دفعه بیرون ریختم و خودم رو تا حدی راحت کردم.تصمیم گرفتم امروز رو خیلی به خودم سخت نگیرم و راحت‌ بگیرم..دیشب میون اون هق‌هق های آرومم،چشم‌هام رو بستم و تصور کردم که هنوز مدرسه می‌رم.تا زنگِ نماز_نهار چیزی نمونده.چند دقیقه بعد از کلاس‌های قشنگ خانم «میم»زنگ می‌خوره و همه‌ی بچه‌ها با سرعت هجوم می‌بریم به در که بریم از گرم‌خونه غذاهامون رو برداریم.آخه اگه یه کمی دیر بجنبیم،گرم خونه که بیشتر شبیه به سردخونست شلوغ میشه و دیر می‌تونیم غذا بخوریم و احتمال داره نماز رو از دست بدیم.طبق معمول خانم ناظم هم از تو میکروفون اعلام می‌کنه که دو تا از دانش‌‌آموزان سر به هوا ظرف‌های غذاشون رو که شبیه به همه اشتباه برداشتن و یکی داره چلوکباب یه عزیز دیگه‌ای رو نوش جان می‌کنه و به روی مبارکش هم نمیاره.غذامون رو با «پ» و «میم»،صمیمی‌ترین،دوستام برمی‌داریم و وسط حیاط مدرسه دنبال جا می‌کردیم که بشینیم.من که امسال تو کلاس اون دوتا نیستم،تمام اتفاقاتی که سر کلاس قبلی افتاده رو با آب و تاب تعریف می‌کنم و از ادا و اطوار‌های یکی از بچه‌ها که نه او از من خوشش می‌آید و نه من از او می‌گویم و همه با هم غش غش می‌خندیم.آن‌ها هم از کلاس جامعه شناسی می‌گویند و تکلیف‌های زیاد و به درد نخوری که باید تا هفته آینده تحویل دهند.این وسط هم به هر اتفاقی در جهان می‌خندیم و دنیا را خیلی جدی نمی‌گیریم.به ساعتم نگاه می‌کنم و با بچه‌ها خداحافظی می‌کنم و سریع وضو می‌گیرم تا نماز جماعت را بخوانم.آن نمازخانه که با دنیا عوضش نمی‌کنم به من حس آرامش می‌دهد.قامت می‌بندیم و نماز می‌خوانیم.نمازخانه مدرسه‌ی ما همیشه شلوغ است بدون آنکه مدرسه‌ی مذهبی باشد یا معاونین کسی را مجبور کنند.به قنوت می‌رسیم و به زبان فارسی با خدا صحبت می‌کنم.به او می‌گویم که بسیار دوستش دارم،سلامتی و آرامش همه دوستان و خانواده‌ام را از او می‌خواهم و بعد به او می‌گویم سال بعد،کلاس کنکور هوایم را داشته باشد.به او می‌گویم هوای من و تمام هم‌کلاسی‌های تلاشگرم را داشته باشد و به همه‌ی ما توان بدهد که برای خواسته‌های‌مان تلاش کنیم و به خیرِ زندگی‌مان برسیم.نماز تمام می‌شود و باید بدون فوت وقت به کلاس بروم.اگر کلاس‌های اقتصاد را دیر بروم،معلم راهم نمی‌دهد و یا اگر راه بدهد با کلی غر و منت راه می‌دهد.خدا خدا می‌کنم که از من حداقل این چهارشنبه را نپرسد نه آنکه تنبل باشم و درس را بلد نباشم،نه.برای اینکه تمام وقت را تست زده بودم و تشریحی نمی‌توانستم جواب دهم و استاد هم بسیار سخت‌گیر بود.دعاهایم جواب می‌دهد و از من سوالی پرسیده نمی‌شود.اسم آخرین نفر که میاید،نفسی عمیق می‌کشم و خیالم راحت می‌شود.وقتی معلم می‌خواهد درس دهد،چشمانم را می‌بندم و خیال پردازی می‌کنم.می‌روم به سال کنکور و بعد‌تر از آن.خودم را می‌بینم که کنکور را عالی دادم و نتیجه رضایت بخش است.حالم خوش است و کیفم کوک.درگیر استرس مدرسه نیستم و بزرگ شده‌ام.یک ساعت بعد زنگ خانه می‌خورد و مدرسه تا شنبه تعطیل می‌شود.به خودم می‌آیم.خودم را در تخت اتاقم می‌بینم.چشمانم را باز کرده‌ام.حالا دوسال از کنکور من گذشته و من چشمانم را می‌بندم و آن روزهای خوبِ دور را در خیال تجسم می‌کنم.

 


سما نویس ۰۰-۱-۲۳ ۱۳ ۱۴ ۲۵۴

سما نویس ۰۰-۱-۲۳ ۱۳ ۱۴ ۲۵۴


تنهایی برای من شبیه به یک مار می‌مونه که هرازگاهی نیشم میزنه.نمی‌خواد من رو از پا بندازه.فقط می‌خواد بهم یادآوری کنه که من همیشه هستم و از من غافل نشو.اما کاش بدونه که من عاشقش هستم.من عاشقانه تنهایی رو دوست دارم.اما وقتی که نیشم میزنه،ناخواسته از پا می‌ندازتم و من رو فشل می‌‌کنه.و من همیشه دست رفاقت بهش دادم و تمام تلاشم رو دارم می‌‌‌کنم تا متوجهش کنم که تمامی آدم‌ها مبتلا بهش هستند.چون من گمون می‌کنم آدمیزاد تنها زاده شده،تنها زندگی می‌کنه و تنها هم از دنیا میره و هیچ کس نیست.هیچ کس نیست جز خدا و خودش و تمام افکار،باورها،آرزوها و اهدافی که داره.من به افکار و اهدافم جان می‌بخشم و مطمئنم اون‌ها هم من رو صدا زدند که دنبال‌شون بگردم و من این روزها مشغول همین کارم.نمی‌گم افکار مزاحم ندارم،نمی‌گم انرژی های منفی نیستن که برعکس این قضیه صدق می‌‌کنه.اما من قسم خوردم که تلاش کنم و مدام درحال اصلاح برنامه‌هام هستم و خودم رو بازرسی می‌کنم که چیزی از قلم نیفته.نقص دارم و نقص‌هام مثل هر کس دیگه‌ای من رو عذاب میده اما تمام تلاشم رو برای بهتر بودن انجام میدم که وقتی شب شد،مدیون روز هدررفته‌ی خودم نباشم.

برای امسال یک هدف خیلی مهم دارم که اگر بهش برسم،بزرگ‌ترین حفره‌ی قلبم پر میشه و حال قلبم عالی میشه.قلبم مثل وقتی که هنوز زاده نشده بود،سرخ میشه و با عشق می‌تپه.محتاج اراده‌ی خودم هستم و دست خدا که همیشه تو دستم بوده و دعای خیر کسانی که می‌شناسنم،چه از دور چه از نزدیک.

پ.ن:نفس عمیق بکش و به اون هدفت فکر کن و قول بده که امسال در حد وسعت براش عرق بریزی.

 


سما نویس ۰۰-۱-۱۶ ۱۹ ۱۲ ۲۹۰

سما نویس ۰۰-۱-۱۶ ۱۹ ۱۲ ۲۹۰


نمی‌دانم تا حالا برای‌تان پیش آمده که یک روز در خیابانی قدم بزنید و با دیدن یک نشانه‌ی خیلی ضعیف یاد کسی بیفتید که قبلاً او را خیلی دوست داشته‌اید و در ذهن‌تان با او بسیار زندگی کرده‌اید حتی اگر یک بار هم با او در آن خیابان قدم نزده باشید یااصلاً با او در هیچ خیابانی قدم نزده باشید؟برای‌تان پیش آمده که آهنگی را بشنوید و فرض کنید که شاعر آن خود شما هستید و با تمام وجودتان آن شعر را در خیال تقدیم به محبوب‌تان کنید؟یا مثلاً تا حالا شاهد معاشرت دو فردی که با هم رابطه‌ی عاشقانه دارند،بوده‌اید و متوجه واکنش قلب‌تان شده‌اید که انگار به یک باره می‌لغزد و چیزی در شما تکان می‌خورد؟اصلاً تا به حال روابط احساسی شما را تکان داده است؟

.

من نمی‌دانم شما اصلاً به عشق اعتقاد دارید یا خیر.به روابط ذهنی که دو فرد که عاشق هم هستند حتی اگر کسی از حس دیگری خبر نداشته باشد اعتقاد دارید یا نه.من خودم را ناچار می‌کنم که اعتقاد داشته باشم وگرنه چیزی مرا قانع نمی‌کند.می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟از شب‌هایی که بدون دلیل خواب‌تان نمی‌برد و تا صبح به کسی فکر می‌کنید که خیلی وقت است به او حسی نداشته‌اید.شب‌هایی که صبح شدن‌شان با کرام الکاتبین است.من از همان جنس شب‌هایی صحبت می‌کنم که در گذشته غلط می‌خورید و دنبال نشانه‌هایی از محبوب‌تان می‌گردید و با یافتن هر کدام رنگ چهره‌تان عوض می‌شود.مثلاً شده است توت فرنگی،میوه‌ی مورد علاقه او،را بخورید و بعد از سال‌ها جدایی هر بار با خوردن توت فرنگی یاد او بیفتید.این اتفاق درمورد شنیدن آهنگ‌ها،خوندن کتاب‌ از نویسنده‌ی مورد علاق‌ی فرذ هم می‌تواند بیفتد.طوری که مثلاً هربار که داستایوسکی می‌خوانید خودتان را جای آن عزیز بگذارید و از دریچه‌ی نگاه او بخوانید و با خودتان فکر کنید اگر او بود چگونه می‌خواند و تصور می‌کرد.یا هنگامی که در ترافیک چهارراه،توقف کرده‌اید و از ماشین کناری صدایِ شجریان، قطعه‌ی در این سرای بی کسی،بیاید و متوجه سبز شدن چراغ نشوید. من حس می‌‌کنم تمامی این شب‌ها و نشانه‌ها نمی‌توانند فقط برای یکی از طرفین رخ دهند و شاید در گوشه‌ای از ذهن طرف مقابل در همان لحظه‌ی خاص،جوانه‌ای زده باشد.کاش اشتباه نکنم و واقعاً هم همین طور باشد.

.

می‌خواهم اعتراف کنم که امشب و شب قبل مدام به کسی فکر می‌کردم که خیلی وقت است فراموشش کردم.اما نشانه‌ها سر راهم قرار گرفتند و دلم خواست گمان کنم او هم به من برای لحظه‌ای فکر کرده.راستش خیلی دلم برایش تنگ شده و مدت‌هاست از او بی‌خبرم.هیچ.دلم می‌خواست به من پیام می‌داد چون پیام دادن از طرف من اصلاً به صلاحم نیست.راستش دلم لرزید امروز.مطمئنم که فردا از خواب که بلند شوم خیلی چیزها را از یاد برده‌ام اما صبح شدن هم خودش دردسریست..باید یاد بگیرم از جایی به بعد نشانه‌ها را به عنوان محبل گذر ببینم.باید یاد بگیرم یک آدم را با تمام نشانه‌هایش فراموش کنم اما خب قبول کنید که خیلی سخت است.فراموشکردن خود آن آدم به اندازه‌ی کافی جان‌کاه است چه برسد فراموشی خودش و تمام متعلقاتش.راستش من ایمان دارم که هرچه قدر تلاش کنیم تا کسی را فراموش کنیم،نمی‌توانیم یاد او را در ذهن‌مان از بین ببریم.یاد انسان‌ها تا همیشه در ذهن‌مان باقی می‌مانند و اگر خیلی دوست‌شان داشته باشیم و اثرشان پررنگ باشد،بخشی از وجود ما می‌شوند و آن وقت که چیزی از آن ما می‌شود،سخت کنده می‌شود.

.

پ.ن:پراکنده گویی‌هایم را ببخشید.

پ.ن:به سمت بیست‌و هفت ستاره روشن می‌روم و تمام‌شان را می‌خوانم.

پ.ن:با من بشنوید:

 

پ.ن:ماه امشب کامله.باهاش دردِ دل کنید.


سما نویس ۰۰-۱-۰۹ ۱۲ ۱۳ ۲۷۶

سما نویس ۰۰-۱-۰۹ ۱۲ ۱۳ ۲۷۶


دیروز خبر خیلی خوبی به گوشم رسید.خبر که نه.بیش‌تر شبیه به یک نوید و مژده اتفاق خوبی  بود که قراره تا ماه‌های آینده رخ دهد.اگر آن نوید به واقعیت تبدیل شود،یک اتفاق بزرگ و مهم خانوادگی رخ می‌دهد.اتفاقی که از هر لحاظ خوش یمن است و برای تمام خانواده خوب است.به خصوص برای مادرم و خانواده‌اش.همه‌ی ما مدت نسبتاً زیادی منتظر هستیم.راستش دیروز ظهر که مامان بهم خبر را داد تا عصر گریه می‌کردم و به خدا می‌گفتم کاش الان دایی کوچیکم هم بود.کاش ناگهانی از دنیا نمی‌رفت و زنده بود.کاش الان کنار ما بود و با هم این اتفاق را جشن می‌گرفتیم.همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که من عاشق خانواده مادری‌ام هستم.خانواده کم‌جمعیتی که من بدون یک نفرشان هم نمی‌توانم زندگی کنم.برای همین هم سال نود و هشت که دایی‌ام را از دست دادم از پا درآمدم.اتفاق دردناکش آن بود که هفته‌ی قبل از مرگش هیچ کس را نمی‌شناخت جز من و آن لحظه آخرین دیدار ما بود.هیچ وقت آن لحظه را نمی‌توانم فراموش کنم و تنها دل‌خوشیم این است که می‌دانم او جای بهتری از من زیست می‌کند.حال او خیلی بهتر از من است و من بیشتر برای خودم ناراحتم که دیگر او را ندارم.از غم و اندوه فقدان می‌گذرم و دوباره به خبر مسرت بخش بر می‌گردم.از دیروز که شنیده‌ام،حالم بهتر شده است.بیشتر هم برای مادرم خوشحالم که اگر بشود زندگی‌اش خیلی بهتر می‌شود و خوشحالی او،خوشحالی من است.از خدا خواستم که کمک‌ همه‌ی مان کند و آن اتفاقی که به صلاح و مصلحت همه‌ی مان است را به ارمغان بیاورد.و مثل همیشه کارها را به خودش می‌سپارم و راحت زندگی‌ام را می‌کنم که جزتوکل به خودش چیزی مرا تسکین نمی‌دهد.

سال که تحویل شد،احوال من هم متحول شد.حالم خیلی بهتر است و اوضاع بیش از پیش بر وفق مراد است نه آنکه اتفاقی افتاده باشد،نه.من حالم بهتر است چون انتخاب سال جدیدم همین بود.انتخابم این بود که «درد»را بپذیرم و با آن،شادمانه زندگی  کنم.

پ.ن:«هر که زین گلشن لبی خندان‌تر از گل بایدش

      خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش»

            «صائب تبریزی»

                         

 


سما نویس ۰۰-۱-۰۶ ۱۱ ۱۴ ۲۴۴

سما نویس ۰۰-۱-۰۶ ۱۱ ۱۴ ۲۴۴


۱ ۲ ۳ ... ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ۱۵

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.