a سما نویس :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۱۵۷ مطلب توسط «سما نویس» ثبت شده است
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۲-۵-۰۷ ۱۸۶

سما نویس ۰۲-۵-۰۷ ۱۸۶


بهت افتخار می‌کنم سما.تو خیی دختر قوی هستی.تو می‌تونی رو خودت تسلط داشته باشی و اوضاع رو کنترل کنی.تو می‌تونی وقتی تو هچل افتادی،فکر کنی و تصمیم درست بگیری.تو خیلی خوب بلدی دل بکنی.سخته برات اما همیشه راهی رو انتخاب می‌کنی که تو رو به پیشرفت و موفقیت می‌‌رسونه.من ازت ممنونم که تو روزهای سخت به من کمک می‌کنی.روزهای سختی رو می‌گذرونی.درک می‌کنم اگر تحملش برات سخت باشه اما تو از پسش برمیای.به خودت،به بدنت و به اطرافت توجه کن و سعی کن این روزها متمرکز‌تر باشی.بیش‌تر ساز بزن،بنویس و کتاب‌هات رو ادامه بده،پروژه نیمه تمومت رو تموم کن و دست‌های خودت رو محکم‌تر بگیر.خودت رو برای یک شادی بزرگ آماده کن و بیشتر خودت رو دوست داشته باش.تو موظفی تمام تلاشت رو بکنی تا حس‌های بد اخیری که بهت منتقل شده رو از بین ببری و من می‌دونم که تو تواناییش رو داری.

دوستت دارم سما.

 


سما نویس ۰۲-۴-۱۹ ۵ ۱۱ ۲۱۵

سما نویس ۰۲-۴-۱۹ ۵ ۱۱ ۲۱۵


امروز ازت خبری شنیدم.دلم برات ریخت.مثل روز اول شدم که تو ساختمون اصلی دیدمت.انگار همه چیز برام مثل روز اول شد.خیلی از یادبردنت سخت بود اما من تمام تلاشم رو کردم.دو سال رنج کشیدم اما بالاخره تو ذهنم تمومت کردم.کسی که شروع کرد و ادامه نداد،من بودم.این کار هم برای حفاظت از خودم کردم،برای حفاظت از تو،برای آدمهایی که به ما مرتبط بودن.من خسته شدم از نقش بازی کردن.از اینکه تظاهر کنم که تو برام بی‌اهمیتی درحالی که این طور نیست.تو مهم‌ترین آدمِ روزهای سختِ زندگی من بودی.تو شریف‌ترین انسانی هستی که من می‌شناسم.تو می‌تونستی اون حرف‌ها رو به آدم مشترک بین‌مون بزنی و رازدار من نباشی اما بودی.تو تمام این دو سال سکوت کردی.شاید بعدش یک رفتار خوبی با من نداشتی که قلبم شکست اما وقتی به عمقش فکر می‌کنم،می‌بینم تو کاری کردی که شاید حتی خود من هم در حق کسی انجام ندم.آدمها به تو برای بی‌محلی که می‌‌کنی،دید خوبی ندارند اما تو بهترین کسی هستی که من می‌شناسم.از خودم بدم میاد وقتی آدمها پشتت بد میگن و من سکوت می‌کنم اما می‌دونم اگر خودت هم جای من بودی،شرایط رو درک می‌کردی.

امروز تمام اون سالن‌ها من رو یاد تو می‌نداخت.امروز فهمیدم هیچ وقت هیچ احساسی از بین نمیره.کم‌رنگ میشه اما از بین نمیره.انقدر تحت شرایط احساسی قرار گرفته بودم که دوست داشتم در دم بهت پیام بدم اما جلوی خودم رو گرفتم.نخواستم مزاحم زندگیت بشم.فقط از خدا خواستم که فرصتی قرار بده که شده حتی یک بار دیگه ببینمت.می‌دونم بعیده اما دلم می‌خواد فرصتی پیش بیاد که ازت تشکر کنم.برای مردونگیت،برای رازداریت،برای احترامی که به من گذاشتی.آخه هیچ وقت فرصت نشد ازت تشکر کنم و بگم من حواسم به همه مهربونی‌هات هست.می‌ترسم تو فکر مخالف کرده باشی.می‌ترسم از اینکه فکر کرده باشی من رازدار نبودم و بند رو آب دادم.من دلم می‌خواد باهات صحبت کنم،دوست ندارم مزاحمت بشم فقط دوست دارم برات مسائل رو شفاف کنم.اما عاقبتش ممکنه آدم دیگه‌‌ای که بین ماست رو ناراحت بکنه و این همون چیزیه که من رو دودل کرده.

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال 

«فروغ فرخزاد»


سما نویس ۰۲-۴-۰۵ ۳ ۸ ۲۳۱

سما نویس ۰۲-۴-۰۵ ۳ ۸ ۲۳۱


دلم می‌خواد گریه کنم اما اشکم نمیاد.انگار اشکم خشک شده باشه.می‌ترسم از اینکه آدم بدی شده باشم.همیشه از بچگی فکر می‌کردم کسایی که نمی‌تونن گریه کنند،بنده‌ی خوب خدا نیستند.حالا خودم شدم همون بنده که نمی‌دونه چی کار کرده که اشکش خشک شده.

لازم نیست من چیزی بگم.خودت همه چیز رو میدونی.از توی چشم‌هام می‌خونی.نیاز به مشورت دارم.کسی باید کمکم کنه تا بتونم به خودم کمک کنم و به اوضاع مسلط باشم.خودت رو بهم نشون بده خدا.با من حرف بزن.

«گفتی که به دل‌شکستگان نزدیکیم

ما نیز دلی شکسته داریم ای دوست»

ابوالسعید ابوالخیر

 


سما نویس ۰۲-۳-۲۶ ۵ ۱۰ ۲۳۷

سما نویس ۰۲-۳-۲۶ ۵ ۱۰ ۲۳۷


امروز مشکی پوشیده بودی.کاش روم می‌شد بهت بگم چه قدر رنگ مشکی بهت میاد و زیبات می‌کنه.تو امروز به چشمم خیلی زیبا بودی.انقدری که ازت چشم می‌دزدیدم و مستقیم نگاهت نمی‌کردم تا عاشقت نشم.امروز به خودم قول دادم که بهت فکر نکنم.کاش یک راه بی‌درد و خون‌ریزی بود برای اینکه بتونم دیگه هیچ‌وقت نبینمت.اما نیست.میشه تو رو دیگه ندید اما سما الان تو موقعیت این تصمیم‌گیری نیست.

 

 


سما نویس ۰۲-۳-۲۱ ۳ ۱۳ ۲۱۶

سما نویس ۰۲-۳-۲۱ ۳ ۱۳ ۲۱۶


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سما نویس ۰۲-۳-۰۲ ۱۹۹

سما نویس ۰۲-۳-۰۲ ۱۹۹


تلاش‌هام برای گریه کردن بی‌فایده‌ست.هر کاری می‌کنم اشکم نمیاد.نیاز دارم گریه کنم.نیاز دارم انقدر توی خودم نریزم و به خودم فرصت بدم.گناه دارم.قبل‌تر هم گفته بودم که من آدم دردِدل نیستم.یعنی دوست‌هایی دارم که حرف‌های دل‌شون رو به من می‌زنن و می‌تونم بگم که شنونده‌ی خوبی هستم اما خودم یادم نمیاد که با کسی که درباره‌ی خودم و افکارم گپی زده باشم.بعضی وقت‌ها خیلی دلم می‌خواد این کار رو کنم اما نه بلدم و نه آدم امنی دارم.حتی با مامانم هم مثل سابق نمی‌تونم صحبت کنم.بچه‌تر که بودم خیلی بی‌پرواتر باهاش حرف می‌زدم اما الان قبل از هر حرفی هزاربار فکر می‌‌کنم.

تو این هفته‌ای که گذشت،سه کیلو وزن کم کردم.شاید تو هفت روز گذشته سر جمع دو وعده غذایی نخوردم از بس که حالم بد شد.همه چیز از قبل هم به هم ریخته‌تر شده.دیگه چیزی مثل سابق من رو خوشحال نمی‌کنه.حتی دیگه خیلی غمگین هم نمی‌شم.استرسم کنترل‌شدست اما ترس از زندگیم هم‌‌چنان سرجاشه.دست نخورده باقی‌ مونده.از دوست صمیمی‌م ناامید شدم.قلبم رو شکسته.به این فکر می‌کنم که تو یکسال گذشته من خیلی به دردِ دل‌هاش گوش دادم اما الان که بهش نیاز دارم،نیست.

نمی‌دونم اثر روز جمعه‌ست یا انباشت هیجان‌های تخلیه نشدمه که دوست دارم الان که تنهام،بلند بلند گریه کنم.اما خب تلاش‌هام بی‌ثمره.چون دریغ از یک قطره اشک.

.

یک ماه پیش رفتم ارکستری تست دادم.این ارکستر،خیلی مطرح هست.اکثر نوازنده‌هاش حرفه‌ای هستن.و حالا من هم کسی هستم که تو این ارکستر می‌نوازم.خیلی حس خوبیه.امیدوارم سرانجام خوبی هم داشته باشه.من که خیلی خرسندم از حضور تو این جمع.به استادم گفتم و خیلی تشویقم کرد.آقای «ح»،استاد ویولنم،رویکردش رو عوض کرده و به من حس بهتری سرکلاس میده.از بعد عید حتی بهتر هم شده و امیدوارم این روند رو ادامه بده چون کلاس موسیقی،محل کسب آرامشه و خب اگر قرار باشه اینجا هم اره بدیم و تیشه بگیریم که چه فایده؟

.

سعی می‌کنم کم‌تر به مرگ فکر کنم.این روزها خیلی ذهنم درگیر این مسئله شده و به نظرتون برای یک دختر بیست و دو ساله زود نیست؟چی به سرمون آوردن که باید به «مرگ و نیست شدن»فکر کنیم؟

خدایا من این روزها در سطحی از ناامیدی زیست می‌کنم که هیچ وقت تجربه نکردم.همیشه یک کورسویی برام باقی می‌موند اما الان اون هم از دست دادم.تو بهم قوت بده،بهم کمک کن تا بتونم حداقل همون کورسو رو برای خودم حفظ کنم.بعضی وقت‌ها که مودم پایین میاد و عصبی میشم به خدا میگم:«دمت حسابی گرم‌ها.ولی چشم‌آبی‌ها چی داشتن که ما نداشتیم؟ما تقاص چی رو پس می‌دیم؟»اما خب بعدش ساکت می‌شینم سرجام و سمای سرکوب‌گر درونم میگه:«ناشکری نکن.»

من هم میگم راضی‌ام به رضات.بعد هم ازت می‌خوام ایمانم رو قوی کنی که راه رو گم نکنم.خودتم که می‌دونی در حال حاضر چی می‌خوام،لازم نیست من چیزی بگم.پس همون لطفن:))))))

 


سما نویس ۰۲-۲-۲۹ ۷ ۴ ۲۴۰

سما نویس ۰۲-۲-۲۹ ۷ ۴ ۲۴۰


 


دیروز دوباره رفتم تو اون اتاق.اتاقی که برای اولین بار حس کردم عاشق یک آدم واقعی شدم.آدمی که تو فیلم‌ها نبود،روی صحنه کنسرت نبود،دست‌یافتنی بود و من هفته‌ای یک بار می‌دیدمش.آدمی که به من حس ارزشمندی می‌داد،حس مهم بودن.کسی که وقتی نوجوون بودم،روزی نبود که بهش فکر نکنم.

دیروز وقتی وارد اون اتاق شدم،دلم خواست گریه کنم اما خودم رو کنترل کردم.همه چیز مثل قبل بود.چیدمان اتاق هم حتی مثل سابق بود.دیروز متوجه شدم من بیشتر از اونکه وابسته آدمها باشم،وابسته مکان‌ها و اشیا هستم.انقدری که یک خیابون نام‌آشنا می‌تونه اشک من رو دربیاره یک آدم این قدرت رو نداره و حتی نمی‌دونم این نشونه‌ی خوبیه یا نه.دیروز گیج می‌زدم و تا شب دور خودم می‌چرخیدم.به دوستم پیام دادم و گفتم من حس می‌کنم برگشتم به پنج سال پیش.حس نوجوونی دارم.حس روزهایی که از صبح تا شب چارتار گوش می‌دادم،کتاب می‌خوندم،سیروان گوش می‌دادم،با «ن»صمیمی بودم،آخرهفته‌ها گریه می‌کردم،بی‌وقفه درس می‌خوندم تا از کسی کم نیارم،زبانم رو می‌خوندم،عاشق شدم و درنهایت با همه مشکلاتی که با خانواده داشتم،حس می‌کردم خوشبختم و خیلی امیدوار به آینده بودم.

دیشب سعی کردم زود بخوابم تا این حس و حال خیلی درونم جولان نده.اما صبح که چشم‌هام رو باز کردم،حس کردم عاشق شدم،هنوز شونزده سالمه،مدرسه میرم و عاشق رشته و معلم‌هام هستم.حس کردم همونی شدم که خیلی شاد بود،همونی که از اون سال به بعد اون همه تراما رو تجربه نکرد و به زندگی خوش‌بین بود.این حس تا الان که دارم می‌نویسم با منه.عصری رفتم جلوی آینه،آهنگ هندسه چارتار رو پخش کردم.پخش کردن همانا و یادآوری روزهای بربادرفته هم همانا.حالا گریه نکن،کی بکن.خلاصه که به یاد اون روزها اشک ریختم،دلم برای همه چیز تنگ شد و بعد به حال دیروزم خندیدم.به خودم قول دادم تمام این حس‌ها رو فقط تا آخر امشب تحمل کنم و از فردا برای سلامت روان خودم هم که شده،همه چیز رو فراموش کنم.


سما نویس ۰۲-۲-۰۵ ۸ ۱۸ ۳۲۸

سما نویس ۰۲-۲-۰۵ ۸ ۱۸ ۳۲۸


سه روزه که شمالم.نمی‌دونم تا چندم عید اینجا هستم.هوا بهتر از اون چیزیه که تصور می‌کردم.بارون بی‌وقفه می‌بارد.اتاقم در شمال،برخلاف تهران،خیلی دنج است.پنجره‌اش رو به روی حیاط خانه بغلی است.حیاطی که پر از نخل است..انگار که کسی اینجا را نقاشی کرده باشد.وقتی باران می‌بارد،همه چیز زیباتر هم می‌شود.صدای باران که به زمین می‌خورد مرا مست می‌کند.کمی از پنجره را باز می‌گذارم تا هوا در اتاقم جریان پیدا کند،تا صدای باران را بشنوم.وقتی صدای باران به گوشم می‌خورد،دلم نمی‌خواهد هیچ موسیقی‌ای پخش شود.حتی فاخرترین‌شان.خالق صدای باران،خداست.دوست دارم گوشم را به موسیقی که خدا ساخته بدهم.چهارصد و یک لعنتی با خدا قهر کردم.قهر خودخواسته نبود.از یک‌جایی به بعد دیدم که دیگر در زندگی‌ام ندارمش.از امسال تنها یک روز گذشته اما حس می‌کنم دوباره خدا را دارم.در قلبم حسش می‌کنم.امسال برخلاف سال‌های قبل آرزویی نکردم.اهدافم را برای خودم نوشتم اما آرزویی که برای به دست آوردنش مصر باشم،برای خود تعیین نکردم.همه چیز را سپردم دست خدا.ازش خواستم او بگوید و من مشق کنم.امسال تصمیم گرفتم رها زندگی کنم.خودم را در قید و بند چیزی نگذارم و از محدوده‌ی امن خودم خارج شوم.چیزهای جدیدی را تجربه کنم و آدمهای جدیدی را وارد زندگی‌ام کنم.از زندگی که الان تجربه می‌‌کنم،کلافه شده‌ام.دلم تازگی میخواهد.

چهارصد و یک من را از وسط دو نصف کرد.اگر از مشکلات اجتماعی بگذریم که مرا هر روز فرسوده‌تر از روز قبل کرد،مشکلات شخصی امانم را بریده بود.بهار سختی را گذراندم.شکست از عشقی که فراموشش کرده بودم،سرباز کرده بود و هر روز با خودم کلنجار می‌رفتم تا به هر طریقی که می‌توانم فراموشش کنم.هر روز ساعت‌های زیادی را رانندگی می‌‌کردم،آهنگ‌های سطحی گوش می‌دادم،گریه می‌کردم تا فقط مشکلاتم را با کسی درمیان نگذارم و هر چه در حال رخ دادن است را فراموش کنم.لاغرتر از قبل شدم اما باز به این سیکل ادامه می‌دادم.دلم نمی‌خواست حتی یک کلام با کسی درمیان بگذارم.به گمان خودم داشتم خودم را «سلف‌تراپی»می‌کردم.اما پوستم کنده شد.پوستم کنده شد اما یک روز از خواب بلند شدم و دیدم همه چیز کم‌کم دارد برایم رنگ می‌بازد.انگار که حالم داشت بهتر می‌شد.

تابستان هنوز ردپای آن زحم بر تنم مانده بود،اما خیلی کم‌رنگ‌تر.تابستان،دوره‌ی نفس گیری بود.با «ف»صمیمی‌تر شدم و بیشتر وقت گذراندم.با هم بیرون رفتیم و از خیلی چیزها صحبت می‌کردیم.میون این صحبت‌ها چیزهایی از خودم و اون دستگیرم شد که به بهبودم کمک کرد.با هم کلی خوراکی خوشمزه جدید امتحان کردیم،بلند بلند خندیدیم،موفقیت اون تو دانشگاه رو جشن گرفتیم و چندتا از رازهای زندگی‌مون رو به هم گفتیم..و این شد که در تابستان من دوست صمیمی پیدا کردم.کسی که به من می‌گفت:«تو بهترین و صمیمی‌ترین دوستمی.»

پاییز اما از شروعش تلخ بود.از نیمه دوم سال به گریه و زاری گذشت.هر روز آبان،هزار سال بود.خشم بود،نفرت بود،بغض بود و فریاد.هر روز کتابخانه دانشگاه بودم.صدای فریاد بود،صدای اعتراض بود و صدای آروم گریه‌های من برای آینده‌.باید خیلی درس می‌خواندم.خیلی زیاد.همین کار هم کردم.تا نفس داشتم درس خواندم و در زمان‌های استراحت به خودم اجازه می‌دادم که برای «ایران»گریه کند.هر بار که خبر جدیدی را می‌خواندم،رمقم را از دست می‌دادم اما باز هم ادامه می‌دادم.روزهای استرس‌زای زیادی را تجربه کردم که نمی‌دانم هر کدام از آن ثانیه‌هایی که از استرس،قلبم در دستم بود،چند سال از عمرم را کم کرد.اما می‌دانم چیزی در من شکل گرفت که من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.شاید هم هیچ وقت خوب نشوم..القصه که روزهای به غایت سختی بود.پاییز برای من مثل همیشه نبود.از پاییز متنفر بودم و دوست داشتم زودتر تمام شود.روز آخر پاییز،با «ف»رفتیم سعد آباد.بهشت خدا بود.کلی صحبت کردیم.من از خانه ساندویچ سوسیس برده بودم چون قرار بود بیرون چیزی نخوریم.ساندویچ‌مان را در ماشین خوردیم،آهنگ گوش دادیم،و در آخر گریه کردیم،هم دیگر را در آغوش گرفتیم و با هم خداحافظی کردیم.

زمستان،امان از زمستان که جانم را درآورد.از روز اول دی تا بیست و دوم اسفند،هر روز ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم و تا ساعت ده شب بی‌وقفه درس می‌خواندم.از ویولن زدن غافل شدم.چون نمی‌توانستم همه‌ی این‌ها را با هم هندل کنم.امتحانات پایان ترم نزدیک بود.امتحانات سختی که با استادهای بدقلقی داشتم،پشت هم سوار شده بود.خیلی باید درس می‌خواندم.درس‌هایی که علاقه زیادی هم به آنها نداشتم.اما چاره‌ای نبود.دانشگاه من نوک کوه است.دوران امتحاناتم هم مصادف شد با برف‌های سنگین تهران و قطعی شوفاژ و زمستانِ سخت اروپا!خلاصه که هر روز تا ولنجک می‌رفتیم و امتحانات سخت‌مان را تو قطعی شوفاژ و سرما می‌دادیم.دو هفته امتحانات را هر روز با چهارتا از بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و مرور می‌کردیم.دوست پسر یکی از بچه‌ها که رَنک هم هست از صدقه سر دوست‌دخترش که با ما دوست بود،می‌آمد و به ما درس یاد می‌داد..با هم درس می‌خواندیم و می‌خندیدیم.بعد از هر امتحان هم چهارتایی می‌رفتیم بوفه مرکزی و پیتزا پپرونی با لیموناد می‌خوردیم.گفتم پیتزا پپرونی چون هیچ جای دنیا پپرونی‌های دانشگاه ما را ندارد.امتحانات تمام شد.و کار اصلی من شروع شد.از روز بعد از امتحانات هر روز از خواب بلند می‌شدم و برای به دست آوردن چیزی که فکر می‌کردم درست است،تلاش می‌کردم.خانواده به مسافرت می‌رفتند و من در خانه می‌ماندم.برای خودم غذا درست می‌کردم،با خودم معاشرت می‌کردم و تلاش می‌کردم.شب‌ها مثل جنازه به رخت خواب می‌رفتم و عملکرد روزم را می‌سنجیدم.هر شب با «ف»گپ می‌زدم تا غم‌باد نگیرم.یک ماه هر روز از صبح تا شب تلاش کردم و روز موعود رسید.آن کار هم در دفترم تیک خورد و نوبت به چیزی رسید که به آن «غول مرحله آخر»می‌گفتم.دو درس از کارشناسی مانده بود تا فارغ‌التحصیل شوم.باید معرفی به استاد می‌گرفتم و تا قبل از عید آن دو درس را پاس می‌شدم.دوندگی‌های معرفی به کنار،کج‌فهمی مسئول آموزش مرا خل کرده بود.چند روز رفتم دانشگاه و برگشتم اما کارم جور نمیشد.فشار عصبی زیادی بهم وارد شده بود.هر جا می‌رفتم به در بسته می‌خوردم.آخر سر در راهروی طبقه اول بودم که دیدم گونه‌هایم خیس است.کم آورده بودم.بی‌رمق بودم و دلم فقط گریه می‌خواست.خدا خواست تا در آخرین لحظات کارم جور شود.من فقط یک هفته وقت داشتم تا دو درس با دو استاد بدقلق را بخوانم و پاس کنم.چاره‌ای نبود جز تلاش کردن.ادامه دادم تا از شر این دو درس هم خلاص شوم.از «تلاش کردن و ادامه دادن»به راحتی رد نشوم.به همین سادگی‌ها نبود.مشکلات خانوادگی تو روزهای اوج امتحاناتم رو سرم آوار شدند.یادمه شب قبل از یکی از امتحانات مهمم تا ساعت چهار صبح نخوابیدم و نمی‌دونستم تو خونه داره چه اتفاقاتی میفته.یادمه که میرفتم کلاس ویولن و استادم رفتارهای ضد و نقیض باهام می‌کرد.بعضی وقت‌ها از کلاس می‌اومدم و بمب انرژی بودم،بعضی وقت‌ها هم انقدر بهم حس بد می‌داد که فکرمی‌کردم من بدبخت‌ترین دختر دنیام.من سختی‌های راه یادم می‌مونه و همیناست که موتور محرکه‌ی منه.یادمه شب قبل از یکی از همین امتحانای معرفی،حس کردم دوباره تو لوپ بدرفتاری آدمها افتادم و تا صبح اشک ریختم.یادمه که حس کردم دوباره شانزده ساله شدم و همه‌ی مشکلات اون دوره سرباز کردن.اما من ادامه دادم.از همه‌ی اون روزها و شب‌های سخت گذر کردم  تا شد بیست و دوم اسفند.بیست و دوم،آخرین امتحانم رو دادم و چند ساعت بعد خبر قبولیم رو تو سایت دیدم.با «ف»رفتیم کافه بهشت و لباس‌های فارغ‌التحصیلی‌مون رو گرفتیم.بعد هم عکس فارغ شدن‌مون رو انداختیم.بعدش رفتیم آش خوردیم.هر دو خسته بودیم و رمق نداشتیم.اما به بودن هم دل‌گرم بودیم.تو راه برگشت آهنگ گوش کردیم و دور دور الکی کردیم..به خونه که رسیدم،رفتم جلو آینه و به خودم گفتم:«تموم شد؟»

و خب صدایی در گوشم زمزمه کرد که:بالاخره این زمستون سخت تموم شد.و تو سربلند ازش بیرون اومدی.اما من یادم میمونه که اگر خدا نبود،این زمستون،بهار نمیشد.حتی اگر حس کنم با هم قهریم ولی اون همیشه حواسش به من هست.

خدایا امسال رو سپردم دست خودت.تو بگو من بنویسم.


سما نویس ۰۲-۱-۰۱ ۷ ۹ ۲۹۰

سما نویس ۰۲-۱-۰۱ ۷ ۹ ۲۹۰


می‌دونی وقتی به «رسیدن»نزدیک میشی انگاری رمقت رو از دست میدی.وقتی چیزی تا «پایان»نمونده انگار دست و دلت به کار نمیره.من میگم موفقیت تو همین لحظات پایانیه.اما الان به خودم نگاه می‌کنم و متوجه میشم که واقعن رمقی برام نمونده گرچه که باید خیلی تلاشم رو بیشتر کنم.خسته‌ام.انگار که شیره‌ی جونم رو کشیده باشن.مدام زیر گوش خودم زمزمه می‌کنم که:«چیزی نمونده.قدم‌هات رو محکم‌تر بردار.صبر کن.به خدا توکل کن.ادامه بده.»می‌دونم که می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم.زمان زیادی نمونده و باید همه‌ی تلاشم رو بکنم.من به خدا توکل کردم.همه چیز رو سپردم دست خودش تا به سرمنزل مقصود برسم.برام دعا کنید بچه‌ها.زمستون خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم و امید دارم که خدا مزد زحماتم رو آخر زمستون بهم بده..

این لحظات ملقمه‌ای از احساساتم.ترس،شوق،آشوب،امید،دلهره.میدونم این روزها هم تموم میشه و ما بالاخره لبخند می‌زنیم..هنوز امید هست.


سما نویس ۰۱-۱۱-۲۵ ۶ ۱۱ ۲۳۷

سما نویس ۰۱-۱۱-۲۵ ۶ ۱۱ ۲۳۷


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.