قلبم فسرده شده از اتفاقاتی که افتاده.نمیدونم این عادت خوبیه یا نه که من هیچ وقت نمیتونم مکنونات قلبیم رو با کسی درمیون بگذارم.همیشه همه چیز رو تو خودم نگه میدارم و بعد همه چیز رو تجزیه و تحلیل میکنم.اغلب اوقات خودم رو شماتت میکنم و بعدش یک «به درک»بلندی میگم و عبور میکنم.میگذرم از همه چیز.اگر نگذرم چه کنم؟هفتهای که گذشت،هفتهی عجیبی بود.نمیتونم با قطعیت بگم خوب بود یا بد یا حتی هیچ کدوم.فقط میتونم بگم عجیب غریب بود.
یکشنبه آقای «ب»رو دیدم.مثل همیشه به نظر نمیرسید.قبلتر هم گفته بودم که احساس میکنم اون به من علاقه منده.از کارهاش متوجه شدم اما به روی خودم نیوردم چون به رو آوردنش درست نبود و نیست.مدتهاست که به من فیلم معرفی میکنه و میگه برام فولدر درست کرده تا به همون ترتیب همه چیزهایی که اون دوست داره رو من هم ببینم.من هم استقبال کردم و بعضی از پیشنهادهاش هم واقعاً دوست داشتم.یک شب ازم خواست که من هم بهش فیلم پیشنهاد کنم از اون جایی که من کمتر فیلم غیر ایرانی دیدم و اون خیلی زیاد اهل فیلم هست،احتمال اینکه فیلمهایی که پیشنهاد میکردم رو او دیده باشه خیلی قوی بود،برای همین تصمیم گرفتم فیلم «ایرانی»بهش پیشنهاد کنم.
ازش پرسیدم که فیلم ایرانی میبینه یا نه و جوابش مثبت بود.از پارسال که کسی تو وبلاگ بهم فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی»رو پیشنهاد کرد و من شیفتش شدم به خیلی از آدمها که میدونم سلیقهی نزدیک به خودم دارند،پیشنهادش میکنم.به آقای «ب»هم همین فیلم رو گفتم.عادت ما این شکل بود که بعد از دیدن هر فیلم من نظرم رو میگفتم و اون فیلم بعدی رو پیشنهاد میکرد.اما اون شب دیگه خبری از آقای «ب»نشد.یک شنبه هم که دیدمش خیلی سرد برخورد کرد.حالش یک حالی بود.رفت تو کلاسش.بدون اینکه حتی بخواد ازم خداحافظی بکنه.در فیلم لیلا حاتمی به علی مصفا ابراز علاقش رو با این جمله شروع میکنه:«چیزهایی هست که نمیدانی.»و من نگران این شدم که آقای «ب»این فیلم رو به منظوری گرفته باشه.همین طور که من تمام عاشقانههایی که بهم معرفی کرد رو به خودم نگرفتم.اما رفتار اون روزش من رو عجیب ترسوند که نکنه فکرهای بدی کرده باشه.حالش شبیه اون روزی بود که اتفاقی من رو دید و گفت:«چه خوب شد که دیدمت.تمام امروز داشتم بهت فکر میکردم.»بعد هم وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم وسط حرفم سرش رو انداخت پایین و رفت تو کلاسش.اون روز هم خداحافظی نکرد و تو لک بود.شبش غمگین شدم از برخوردی که کرد.دوست دارم همیشه تو زندگیم حفظش کنم اما این کارهاش به من حسی نمیده جز اینکه دوست داره کمتر اطرافش باشم برای همین هم نظرم رو درباره آخرین فیلمی که همون شب به من معرفی کرده بود نگفتم و نخواستم دیگه مزاحمش باشم.هفتهی بعدی هم روز معلمه و هم تولدش و نمیدونم چه برخوردی داشته باشم که شایسته باشه.دوست دارم آقای «ب»همیشه به عنوان یک عزیز تو زندگیم باقی بمونه.کاش این سوءتفاهمها مانع نشه.
دوشنبه،درست فردای شبی که ذهنم درگیر آقای «ب» بود،یکی از دخترهای کلاس کشیدم کنار و برام ماجرایی رو تعریف کرد،بهم گفت که متوجه شده پسرها تو گروه خصوصی که بین خودشون دارن،از قبل یکی از عکسهای من رو برداشتند و با فتوشاپ کارهایی کردند که بماند و اون عکس رو گذاشتند رو پروفایل گروهشون و...گفت اون آدم ازم خواسته به تو نگم اما دوست داشتم بدونی چون این مسئلهای نبود که من بخوام ازت پنهان کنم.اون لحظه قبل از غمگین شدنم،متعجب شدم چون کسی که عکس من رو در اختیار بقیه قرار داده بود،به نظر خیلی پسر خوبی میاومد.عکس من هم خیلی معمولی بود.بینهایت معمولی که حتی اگر معمولی هم نبود نباید این کار خداناپسندانه رو انجام میداد.خلاصه که دلم گرفت اما جلوی اون دختر به روی خودم نیاوردم.اون هم از رفتار من تعجب کرده بود.باورش نمیشد که من انقدر خوب کنار اومدم.دروغ چرا.من واقعاً خیلی هم برام مهم نبود.گذاشتم به پای شیطونی پسرونه.اگر هم دوستم این وسط واسطه نبود و من خودم متوجه غلط اونها میشدم قطعا برخورد میکردم اما به خاطر این دختر به روی پسرها نیاوردم.نمیخواستم دعوایی بشه و این داستان هم بخوره چون اون پسرها حقیرتر از این هستند که بخوام وسط این اوضاعی که دارم یک دعوایی هم تحمل بکنم.ازشون میگذرم اما امیدوارم خدا هم ازشون بگذره.
میون این اتفاقات،مسائل دیگه ای هم پیش اومد که ارزش گفتن نداره.دلتنگم.دلتنگ کسی که فکر میکنم شاید اگر همین روزها ببینمش بتونه حالم رو بهتر بکنه.خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم و مطمئنم من کمزنگترین آدم زندگی اونم.
«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی»
نظرات (۳)
فاطمه صاد
پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱ , ۲۳:۰۷"دلتنگم.دلتنگ کسی که فکر میکنم شاید اگر همین روزها ببینمش بتونه حالم رو بهتر بکنه.خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم و مطمئنم من کمزنگترین آدم زندگی اونم.
«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی»"
غزاله عزیزم نمیدونی با خوندن این جملات انتهایی پستت چقدر به حس دلتنگیام اضافه شد، گاهی نمیتونم حرف دلم رو بزنم اما خیلی زود تو نوشته های دیگران میخونمشون که امروز تو نوشته های تو خوندم ...
سما نویس
۱۰ ارديبهشت ۰۱، ۰۰:۱۸Fatemeh Karimi
جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱ , ۱۴:۳۶بنظرم باید با آقای ب صحبت کنی عزیزم درصورتیکه کنار هم قرار گرفتین و درصورتیکه صلاح میدونی :)
چقدر این شعر و آهنگش از چاوشی رو دوست دارم.
همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی
سما نویس
۱۰ ارديبهشت ۰۱، ۰۰:۱۱Fatemeh Karimi
شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱ , ۱۶:۵۲درسته. کار خوبی میکنی.
:)