رقیق القلب شدم.به زندگیم فکر میکنم و رقیق میشم.گاهی اوقات با اینکه از اتفاقاتی که سر و کلشون تو زندگیم پیدا میشه راضی نیستم اما وقتی از بالا به همه چیز دقت میکنم متوجه میشم این زندگی رو با همهی کم و کاستیهاش،با تمام اتفاقات دوست نداشتنیش،با تمام کمکاریهای خودم،با همهی خوبیها و بدیهاش دوست دارم و مال خودم میدونم.این زندگی که تماماً متعلق به منه.برای منه و من وظیفه قشنگکردنش رو دارم.
داشتم رو لبهی کفر راه میرفتم.یک سیلی به گوشم زدم و به خودم اومدم.طلب مغفرت کردم.میدونم که میبخشی.فقط یک کاری کن یادم بره که این روزها به چه چیزهایی فکر میکردم تا دیگه شرمندت نباشم.اما بهم یقیین بده که تو این دوراهی زندگی چه راهی رو انتخاب کنم و کدوم مسیر رو برم.کمکم کن و دستم رو بگیر.
نظرات (۰)